روابط ما در خانوادهمان روابط گرمی بود. همدیگر را دوست داشتیم و دوست داریم. چیز عجیبی هم نیست. مردم ایران معمولا همینطور اند. پدرم محور خانواده است. انسجام و پیوستگی خانه با او بود. در کنار او محبت میان باقی اعضای خانواده معنا پیدا میکرد. حسن، برادر کوچکترم، بیش از همه به من نزدیک بود. نمیدانم چرا. من هم او را خیلی دوست داشتم. این را روشن یادم هست که صبح، وقت مدرسه رفتنم، پشت سرم گریه میکرد و میخواست با من بیاید. عصر هم، وقت برگشتنم، میآمد جلوی در میایستاد و انتظار میکشید تا از راه برسم. محبت میان ما کم نبود. طبع محبت گرم است و طبع محبت زیاد گرمتر.
شانزده ساله که بودم، سال 1356، اوج بیقراریم بود. پر از انرژی بودم. عجیب بود. کشور هم انگار تازه شانزده سالش شده باشد، همین حال را داشت. پر از انرژی شده بود و از وضع موجود ناراضی بود. آرمانهای امام این امکان را فراهم میکرد. امام میخواست اسلام را بشناسد و عمل کند. میخواست کشور را درست کند. میخواست مردم سربلند باشند. میخواست ستم و پادشاهی تمام شود و مردم آقای خودشان و بندهی خدا باشند. امام یک طرف ایستاده بود و شاه یک طرف. مردم امام را انتخاب کردند که ساده بود و دلسوز و قاطع و دوستدار مردم و سربلندیشان. من هم یکی از مردم بودم. شانزده ساله و پر از انرژی و دوستدار امام و آرمانهایش و خوبیهایش.
ما با امام نفس میکشیدیم و هر چه دستمان میرسید، هر چه که به انقلاب مربوط بود، میخواندیم. از یک سو تشنهی خواندن و دانستن بودیم و از سوی دیگر، تشنهی حرکت و عمل. کتاب میخواندیم، اعلامیه میخواندیم، پای سخنرانی و منبر میرفتیم، اما همانقدر هم کار میکردیم و دنبال کار بودیم. دوست نداشتیم کنار بنشینیم و فقط حرف بزنیم.
دلمشغولى ما در آن دوران انقلاب بود و راندن شاه و خودسازى. تقریبا همهى مردم در همین احوال بودند. عدهى کمى هم بودند که اینها را نمىخواستند. ما را هم نمىخواستند. مىخواستند روال همان باشد که بود. انقلاب که پیروز شد، مردم سر هر چهارراهى و در هر دهى دور هم جمع شده بودند و نگران انقلاب بودند. آنها هم مىآمدند و رگبار مىبستند تا انتقام رفتن شاه را بگیرند یا انقلاب را ساقط کنند. اصلا کمیتهها و سپاه همین طور به وجود آمد. اسم سپاه را اگر دقت کنید نشان مىدهد در چه وضعى بوده است؛ سپاه پاسداران انقلاب اسلامى. یعنى انقلاب اسلامى نیاز داشته تا کسانى ازش پاسدارى کنند. مدتى که گذشت اینها فعالیتهاشان را به سمت مرزها بردند. مناطق مرزى اغلب شدیدا محروم بودند، هنوز هم متأسفانه هستند، و محرومیت ناآگاهى نیز همراه مىآورد. اینها مىرفتند در میان اقوام مختلف از انقلاب تصویرى مىساختند که انگار دیگى است که براى تهرانىها و فارسها مىجوشد و سر آنها این بار هم بىکلاه مانده. یک روز میان ترکمنها فتنه درست مىکردند، یک روز میان عربهاى خوزستان، یک روز میان کردها، یک روز هم در سیستان و بلوچستان میان بلوچ و سیستانى جنگ درست مىکردند. بعد از مدتى هم پایگاه خودشان را در عراق پیدا کردند. اوایل شاید کشورهاى دیگر هم کم و بیش حمایتشان مىکردند، اما مدتى که گذشت دیدند حامىاى بهتر از صدام پیدا نمىکنند.
کمکم تکلیفشان با مردم هم روشن شد. مردم عملا نشان دادند که دوستشان ندارند. چپ و راست و کمونیست و سلطنتطلبشان در مخالفت با انقلاب به یک نقطهى توافق رسیده بودند و در خروج از مرزها نیز راهکار عملیشان را پیدا کرده بودند. آن روزها خانههاى مردم هدف اینها بود. کافى بود یکى ریش داشته باشد و مسجد برود و موافق اینها نباشد تا بروند از این نارنجکهاى دستساز در خانهاش بیندازند یا اگر جاى مناسبى پیدایش کنند ببندندش به رگبار. مشهد هم هر چند شهر مذهبىاى بود اما خالى از اینها نبود. جنگ عملا مدتها قبل از حملهى صدام در همان خیابانها آغاز شده بود. فرقش این بود که عدهى زیادى نبودند. اما حرفشان همان حرف باروت و گلوله بود. مثلا مىرفتند در همین خیابان امام رضاى مشهد در عطارى یک پیرمرد سادهى شهرستانى نارنجک مىانداختند چون پسرش در سپاه بود و اینها دستشان به آن پسر نمىرسید. یا مثلا مىرفتند در روستاها خرمن کشاورزها را آتش مىزدند که قحطى بشود و مردم احساس پشیمانى کنند. خب البته اینها اثر عکس داشت. همهى مردم را که نمىتوانستند بکشند. فقط نفرت مردم را از خودشان بیشتر مىکردند.
همه هم احساس وظیفه مىکردند که بروند اسلحه دست گرفتن را یاد بگیرند تا از خودشان و انقلاب و کسانشان دفاع کنند.
حتى روزى در یک دیدار با امام – گمان کنم دیدار با روزنامهنگاران بود – پارچهاى نوشته بودند که «واى به روزى که قلمها را زمین بگذاریم و مسلسل دست بگیریم.» که امام صحبتى کرد به این مضمون که خدا کند روزى ملسلها را هم زمین بگذاریم و آنها هم که به ضرورت تفنگ دست گرفتهاند قلم به دست بگیرند.
محمود کاوه و ولىالله چراغچى و برونسى اینطورى شد که رفتند نظامى شدند. همت معلم بود. اگر هم جنگ و ضدانقلاب هستى انقلاب را به خطر نینداخته بودند همان درسش را مىداد. عشق تفنگ که نداشت. غلامحسین افشردى هم که بعدها شد حسن باقرى، خبرنگار بود. خبرنگار روزنامهى جمهورى اسلامى. کسى که از بزرگترین طراحان جنگ در قرن بیستم محسوب مىشود.
من هم هجده سالگیم در سال پنجاه و هشت بود. مىشد راحت بروم خدمت سربازیم را کنم و بروم دنبال درس و زندگیم یا در مغازهى پدرم بایستم و یک لقمه نان حلال گیر بیاورم و بخورم. خواستم دینم را به انقلاب ادا کنم. رفتم پاسدار شدم. این سالها گاهى کسى طورى برخورد مىکند که انگار بگوید «یا تو یک دیکتاتور نظامى هستى یا باید از دورهاى که نظامى بودهاى ابراز ندامت کنى.» نه. ندامتى در من نیست. خوشحالم که از کشورم و انقلاب مردمم دفاع کردم. خوشحالم که با دیوانهى متجاوزى مثل صدام جنگیدم. خوشحالم که با شهدایى که اسم بردم نشستم و برخاستم. ایران که آمریکاى بعد از جنگ ویتنام نیست. ما که متجاوز نبودهایم. ما مردمى هستیم سرافراز. مردمى که تنها در حد دفاع از خودمان و حتى کمتر از آن از سلاح و امکان نظامیمان استفاده کردهایم.
دشمن ما کسى بود که جز وحشىگرى کارى نمىدانست. با خرمشهر آباد و شاد و آزاد ما کارى کرد که بىتعارف و شعار و روضهخوانى اسمش را گذاشتیم خونینشهر. در شهر جز خون و ویرانى چیزى باقى نگذاشت. در سال شصت و یک بالاخره توانستیم این شهر را پس بگیریم. شهرى که از پشت دیوارهایش مىشد آن طرف را دید، بس که ترکش و گلوله این دیوارها را سوراخ کرده بود. نبرد سختى بود. سختى نبرد را من هم که نیروى سادهاى بودم با تمام وجودم حس مىکردم. وقتى وارد شهر شدیم لباس من از خاک و عرقى که بهش مانده بود و خشک شده بود، مثل چوب شده بود و تنم را مىخراشید. همین که فهمیدم دیگر کار تمام است و نیم ساعتى فرصت و اجازه دارم که بروم دنبال کار و زندگى خودم، راه افتادم پى کمى آب که تنم را و لباسم را بشویم. سرم را بشویم. مویم را شانه کنم. و گمان نکنم هیچ کس دنبال این بود که یک عراقى پیدا کند که بکشد یا اسلحهاى پیدا کند که بتواند باش خشنتر و بیشتر تیر بیندازد. درجهاى هم در کار نبود که بگویى کسى به فکر رتبه و ارتقا است. همه لباس سادهى بى درجه داشتیم. ما مردمى بودیم در حال دفاع از کشورمان.
سال شصت و دو من را کردند فرمانده لشکر پنج نصر خراسان. برادرم حسن هم غواص همان لشکر بود. من همان سال ازدواج هم کردم. بیست و دو سالم بود. آنها که به من اعتماد کردند و وظیفهى فرماندهى را به گردن من گذاشتند چه شجاعتى داشتند و من که پذیرفتم هم چه شجاعتى داشتم و ببین که حالا بعضى از ما چه فراموشکار شدهایم که به مرد سى ساله و چهل ساله اعتماد نمىکنیم و کار نمىسپریم و مىگوییم هنوز جوان است.
کربلای چهار، دو بار حسرت بوسیدن حسن را در دلم گذاشت. یک بار شب عملیات، که بنا شد بروم و از غواصان آماده براى عملیات بازدید کنم. یکبار هم چند روز بعد که شهید شد و جنازهاش را آوردند. دوست داشتم برادرم را ببوسم. اما دیدم ممکن است به چشم دیگران بیاید که من برادرم را مىبوسم و برادر آنها نیست. نبوسیده رهایش کردم و رفتم. دیدارمان دیگر به قیامت افتاد. هنوز که یادم مىافتد بغض رهایم نمىکند. جنگ چنین چیزى بود. ما در جنگ داغ دیدیم و رنج کشیدیم و بزرگ شدیم. اگر کسى خیال مىکند این که گفتهاند جنگ برکت بود یعنى ایام به کام بود و همه چیز جفت و جور، در اشتباه است. ما در جنگ برادران تنیمان و برادران ایمانیمان را از دست دادیم. براى من از دست دادن حسن قالیباف شاید همان قدر سخت بود که از دست دادن محمود کاوه. محمود کاوه هم براى من مثل برادر بود و من بالاى سر جنازهاش از تهران تا مشهد در هواپیما مویه کردم. اما از مویه چه حاصل؟ محمود به راهى پا گذاشته بود که همه مىدانستیم آخرش فراق این دنیا و سعادت آن دنیا است. او به کام خودش رسید و ما هم باید شکیبایى کنیم تا ببینیم خدا برایمان چه خواسته است.
این را که در این هشت سال و بعد از این هشت سال کجا بودم و چه کردم نه مىتوانم بگویم و نه مىتوانم بگذرم. گفتنش به خودستایىهاى اغراقآمیز و سرگیجهآور شبیه است و نگفتنش از سویى شبیه گریز و ندامت از گذشته است و از سویى شبیه کفران نعمت. نعمت بودن در شرایطى و در کنار و زیر دست کسانى که این تجربهها را میسر کردند و گذاشتند تا باقر قالیباف جوان بشود آدمى که الان هست.
کوتاه مىگویم. بعد از جنگ هم باز مىتوانستم بروم دنبال همان یک لقمه نان حلال بىدغدغه. اما نرفتم. نگذاشته بودیم ایران به چنگ مهاجم وحشى بیفتد اما در همین کشمکش او کم ویرانى پدید نیاورده بود. هر کس خرمشهر را پس از جنگ دیده باشد مىداند که از چه ویرانىاى صحبت مىکنم. باز هم ساختن وظیفه بود. در سال 1373 من را فرمانده قرارگاه سازندگى خاتمالانبیا کردند. در این سمت در این پروژهها شرکت داشتم راهآهن مشهد سرخس، گازرسانی به پنج استان مرکزی و غربی، ساخت سازههای عظیم دریایی خلیج فارس و نیز سد بزرگ کرخه.
در همین سالها برایم مسجل بود که بىدانستن و بى آموختن نمىشود کارها را درست انجام داد. دانشگاه هم دیگر یک وظیفه بود. کار مىکردم و درس مىخواندم. رفته بودم دانشگاه تربیت مدرس و کارشناسى ارشد جغرافیاى سیاسى مىخواندم. مىشد بروم در یک دانشگاه نظامى درس بخوانم. دیدم احتمال این را هم خوش ندارم که بعدها کسى از ذهنش بگذرد که «مدرکش را بهش داده اند.» رفتم همان دانشگاه تربیت مدرس.
در سال 1376 مقام معظم رهبرى تکلیف کردند که فرماندهى نیروى هوایى سپاه را به عهده بگیرم. از خود ایشان پرسیدم شما صلاح مىدانید کسى که خلبانى بلد نیست برود فرمانده نیروى هوایى سپاه شود؟ فرمودند برو یاد بگیر. چه قدر وقت لازم است؟ پس از ماهها کار فشرده به فرانسه رفتم و امتحان خلبانى ایرباس را دادم تا مطمئن شوم که این مدرک را هم با تلاش گرفتهام نه مثلا با اسم قالیباف یا فرمانده نیرو.
در نیروى هوایى سپاه هم سعى کردم خدمت کنم. پیش از من کارهاى بسیارى کرده بودند و لازم بود کارهاى دیگرى هم در ادامه انجام شود. سعى کردم اتفاقهاى خوبى در نیرو رخ بدهد. ساخت موشک شهاب 3 در همان ایام به نتیجه رسید. همزمان در کنکور دکترى هم شرکت کردم و در دانشگاه تربیت مدرس پذیرفته شدم. عنوان تز دکتریم «بررسی سیر تکوین نهادهای محلی ایران در دورهی معاصر» بود.
در سال 1379، مقام معظم رهبرى فرماندهى نیروى انتظامى را تکلیف کردند. نحوهى حضورم در آنجا و نیز تغییراتى که در نیروى انتظامى در آن دوره ایجاد شد نیز نیاز به گفتن ندارد. مردم خود شاهد بودهاند و دیدهاند. من هم وقتی میدیدم پلیس با مردم دوست شده و منزلتی پیدا کرده خوشحال میشدم. راهاندازی پلیس 110 هم در این دوستی بیتأثیر نبود. در سال 1380 در همان زمان فرماندهى نیروى انتظامى از تز دکتریم دفاع کردم و دکتریم را گرفتم، بعد از آن کار تدریس در دانشگاه هم به کارهاى دیگرم اضافه شد. این هم غنیمت بزرگى بود. هم در فضاى آکادمیک حضور داشتم و هم با نسل جوان دانشجو مستقیم سر و کاری داشتم.
دیگر بعید بود که نیاز به کار نظامى و انتظامى مانند پیش باشد. باید راه جدیدى براى بودن در خدمت مردم پیدا مىکردم. راستش همیشه معتقد بودهام که مردم خدمتگذار تنبل و پرمدعا لازم ندارند و نمىخواهند. اگر بخواهى خدمتگذارشان باشى باید دائم در تلاش باشى و جایى را پیدا کنى که نوک حمله و محل نیاز است و توان بودن در آنجا را در خودت فراهم کنى. دیدم مردان بزرگ و خوبى در کارهاى نظامى و انتظامى هستند و دیگر نیازى به حضور من در این عرصه نیست. انتخابات ریاست جمهورى نیز نزدیک بود. رفتم و از کارهاى نظامى و انتظامى کناره گرفتم. مردم در نهایت خدمتگذار دیگرى را پذیرفتند و این براى من هم پیامى بود. گفتم که، باید دائم در تلاش باشى و جایى را پیدا کنى که نوک حمله و محل نیاز است و توان بودن در آنجا را در خودت فراهم کنى.
فعلا در خدمت مردم شهر تهران هستم. تا خدا چه بخواهد و مردم چه بپسندند. اگر از من راضى باشند خدمتشان براى من افتخار است و اگر ناراضى باشند باز قالیباف است که باید برود و خودش را درست کند تا لایق خدمت به مردم باشد. مردمى که در طى ربع قرن گذشته بارها نشان دادهاند که بهتریناند.
https://www.ghalibaf.ir/