پـــــــدر ۱۰۶ ســـاله، پســــر ۶ ســـاله

   پـــــــدر 106 ســـاله، پســــر 6 ســـاله

  پیر بودن و پیر شدن به سن آدم‌ها نیست، مهم احساس و روان شماست، برخی از ما جوان‌ها، در بهار زندگی، احساس یاس و ناامیدی می‌کنیم، در حالی که آینده متعلق به جوانان است. از طرفی برخی از سنت‌های دست و پاگیر و غلط، موجب شده کهنسالان ما نتوانند آن گونه که باید از زندگی لذت ببرند. این گزارش دریچه‌ای است به دنیای زندگی یک پیرمرد جوان دل، به امید آن‌که‌ همه فراموش نکنیم که تا شقایق هست زندگی باید کرد و با نشاط، پویایی، خودباوری و تلاش روزافزون برای آینده‌ای روشن، کار کرد.

 


از اصفهان که به سمت نائین می‌‌روی، کویری را پیش رو داری؛ دشتی پهناور با شن‌زارهایی در دو سوی جاده برای تهیه یک گزارش به آن سو حرکت می‌کنم... با خودم فکر می‌کنم که پروردگار، چه حکمتی دارد، مگر می‌شود یک قرن تفاوت سنی، یک پدر و پسر رویایی... خدایا مگر می‌شود؟ این پیرمرد، مگر در چند سالگی ازدواج کرده است، گرچه می‌دانستم در 92 سالگی و ثمره این ازدواج سه فرزند بود، دوستانی که در ورزنه زندگی می‌کردند، می‌گفتند: حاج‌رضا هنوز می‌گوید که جوان است، چون روحیه خودش را حفظ کرده است. دوستانی که مرا برای گزارش از این سوژه به ورزنه دعوت کرده بودند، می‌گفتند که حاج‌رضا زارعی، هر روز نماز صبح از خواب بیدار می‌شود، ناشتا آب می‌خورد، نیم ساعت بعد یک سیب و سپس به مزرعه‌اش می‌رود و کارش را آغاز می‌کند. ظهر نان و ماست می‌خورد و گهگداری خورش یا کبابی، شاید در ماه یک‌بار میل کند. پس از ناهار دوباره به مزرعه می‌رود و تا غروب به همراه فرزندانش کار می‌کند و شام خود را در ساعت هفت بعدازظهر میل می‌کند، نان و پنیر یا باز هم نان و ماست، 9 شب هم می‌خوابد. خودش می‌گوید: (نزدیک به 92 سال است که رژیم غذایی‌ام را این‌گونه حفظ کرده‌ام. شاید راز سلامتی من پس از خواست خداوند، درست خوردن و به موقع خوردن است و البته کار.)به چند کیلومتری ورزنه که می‌رسی، از هر فردی مربوط به هر نسلی بپرسی، حاج‌رضا کجاست؟ به تو می‌گوید. زمانی که مدرسه بودم و درس تاریخ می‌خواندم به صفحاتی از دوران قاجاریه می‌رسیدم، از خودم می‌پرسیدم، واقعا چه کسی است که آن زمان را به یاد داشته باشد؟ به راستی که باید در تاریخ بخوانیم، اما من تا ساعاتی دیگر روبه‌روی مردی خواهم نشست که آن زمان را به خوبی به یاد دارد. او برای خود یک تاریخ مصور است، او آن زمان را به خوبی به یاد دارد. به واقع او کیست؟ تا این‌که روبه‌روی او نشستم، چند دقیقه‌ای مهلت خواست تا پیش ما بیاید و من در ذهن به دنبال پرسش‌های جورواجور بودم، تا این‌که به یاد فیلمی افتادم، بخوانید:


    15، 16 سال پیش فیلمی ساخته شد به نام (خواستگاری؛) فیلمی که در آن زمان مرحوم هادی اسلامی و ثریا قاسمی نقش‌های اصلی آن را ایفاء می‌کردند. اگر یادتان نیست برای‌تان تعریف می‌کنم: در یکی از خیابان‌های تهران، دو خانه روبه‌روی هم قرار دارد، در یک خانه پسری به همراه همسر، تک فرزندش و مادرش زندگی می‌کند، پدر این خانواده سال‌هاست که در گذشته و از طرف دیگر مادر زحمتکش این خانه، با رنج و سختی تک فرزندش را بزرگ کرده است و حال پسر به مادر عشق می‌ورزد و حتی تحمل کوچک‌ترین ناراحتی مادر را ندارد. اما در خانه روبه‌رو، پدری زندگی می‌کند که سال‌ها قبل همسرش را از دست داده و چهار فرزند برایش به یادگار مانده است. دو دختر و دو پسر... با این‌که اطراف او همیشه شلوغ است و بچه‌ها و نوه‌ها زندگی می‌کنند و دائم به او سر می‌زنند، اما باز هم پدر احساس تنهایی می‌کند و نمی‌داند که چه طور احساس تنهایی خود را برطرف کند. در یکی از روزهای گرم تابستانی، مادر خانه روبه‌رویی که نقش او را (ثریا قاسمی) ایفاء می‌کند، بر روی پشت‌بام خانه، مشغول پهن کردن رخت است. در همین هنگام (آقا بزرگ( )که ایفاگر نقش آن مرحوم هادی اسلامی است) خانه روبه‌رویی، پشت پنجره آپارتمان است که به یک‌باره خانم بزرگ را می‌بیند، در همان نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق او می‌شود و تمامی خاطرات جوانی‌اش را از ذهن می‌گذراند. به تنهایی‌اش فکر می‌کند، به این‌که سال‌ها بدون همدم باقی مانده است فکر می‌کند. چند روز بعد، دوباره همین اتفاق برای او می‌افتد. دیگر صبر را جایز نمی‌داند و به دختر بزرگش می‌گوید که می‌خواهد ازدواج کند، از این رو برای او به خواستگاری بروند. همین گفته باعث می‌شود که فرزندان او بجز دختر کوچکش لب به اعتراض بگشایند و از این کار خودداری کنند، بابابزرگ که به این امر واقف می‌شود، خود مستقیما اقدام به خواستگاری می‌کند اما این مسئله برای مادربزرگ قابل هضم نیست. از طرفی زمانی که پسرش متوجه این امر می‌شود، شدیدا به اعتراض می‌پردازد تا این‌که با فرزندان آقا بزرگ حتی کتک‌کاری هم می‌کند، از آن محل می‌رود، اما آقا بزرگ قصه بی‌خیال نمی‌شود و با همکاری دوستانش که همه از بازنشستگان هستند به تعقیب و گریز پسر مادربزرگ می‌پردازند تا این‌که منزل جدید او را پیدا می‌کنند.


    در آن‌جا متوجه می‌شود که (خانم بزرگ) هم از این وصلت بدش نمی‌آید، اما از ترس حرف مردم و فامیل و اقوام و... از همه مهم‌تر ترس از پسرش از این کار سرباز می‌زند، اما قصه به همین جا ختم نمی‌شود، چرا که سرانجام آقا بزرگ با خانم بزرگ بدون این‌که به کسی بگویند، به عقد یکدیگر در می‌آیند و یک زندگی جدیدی را در خانه قدیمی آقا بزرگ آغاز می‌کنند.


    شاعر می‌گوید: (تا شقایق هست زندگی باید ‌کرد...) ازدواج پدیده‌ای است که به سن و سال ارتباط ندارد. جوانان زمانی که در خود شرایط ازدواج را می‌بینند، دریغ نمی‌کنند، حال کار نداریم که این ازدواج چه سرانجامی را به دنبال خواهد داشت. دل، دل است، دل همیشه عاشق می‌شود، دل همیشه می‌تپد، دل شاداب، همیشه می‌تواند امید را به خانه یک فرد انتقال دهد و... در خانواده‌های ایرانی بارها دیده شده که زن و مردی پس از درگذشت یکی از دو نفر هیچ‌گاه تا پایان عمر ازدواج نمی‌کنند و دل‌شان را با فرزندان‌شان گرم نگه می‌دارند. از طرفی بارها هم دیده شده که ازدواج مجدد اتفاق می‌افتد، حال پس از درگذشت یکی از دو نفر یا پس از جدایی، اما باید اذعان داشت که معمولا این امر در خانواده‌های ایرانی کمتر اتفاق می‌افتد، چرا که خیلی از آنها معتقدند. این مسئله از لحاظ عمومی برای‌شان خوب نیست، اما زمانی که دل تنها می‌شود باید همدمی برای خود انتخاب کرد تا ادامه زندگی را گذراند. در این زمان است که دیگر، فرد باید پاسخگویی برای دل خود باشد، چرا که تنهاست و نیاز به همدم را احساس می‌کند... تاکنون بارها با چنین افرادی در اطراف خود برخورد داشته‌اید، درست مثل اتفاقی که چندین سال پیش برای یک مرد ایرانی افتاد و حال آنچه را که می‌خوانید سرگذشت زندگی اوست؛ مردی که در سن 92 سالگی، دوباره ازدواج کرد، آن هم فقط به خاطر تنهایی و نیاز به یک همدم.


متولد سال 1279 هجری
    (رضا زارعی) در سال 1279 هجری شمسی در ورزنه اصفهان به دنیا آمد و از زمانی که به راه افتاد در کنار پدرش به کار کشاورزی مشغول شد تا به امروز...
    روبه‌رویش که می‌نشینی، او را فردی شاداب می‌بینی. فردی که با توجه به بیش از یک قرن زندگی، همچنان مانند یک فرد جوان، امید به آینده دارد. می‌گوید: خداوند، وقتی تنی سالم به شما می‌دهد، باید شکرگزار او باشید، باید تا جایی که می‌توانی به مردم خوبی کنی، دل‌ها را به دست آوری تا همه از تو به نیکی یاد کنند، من هم از زمانی که خودم را شناختم، همین کار را کردم. خدا را شاکرم که به من تنی سالم عنایت کرد تا بتوانم همچنان با امید زندگی کنم. می‌گوید: (اواخر حکومت قاجار بود که به سربازی رفتم، سال 1297 در 18 سالگی. پس از این‌که خدمتم تمام شد، دوباره در محل تولدم به کار کشاورزی مشغول شدم تا این‌که در 27 سالگی ازدواج کردم، سال 1306 بود. یک روز بسیار خوب و به یادماندنی برای من و خانواده همسرم. کوچه‌ها را فانوس‌های بزرگ گذاشته بودند، مردم محل می‌گفتند: عروسی پسر آقا زارعی است، بیایید، امشب خانه‌شان شام می‌دهند، چلومرغ است، بیایید، تمامی اهالی را دعوت کرده است.) سپس مکث می‌کند، نه این‌که خسته باشد، می‌خواهد به یاد آورد که آن شب چه گذشت، ادامه می‌دهد: پدرم می‌گفت (عروسی تو باید همه اهالی ورزنه را شام بدهیم، من آرزو داشتم روز عروسی تو را ببینم) حتی از روستاهای اطراف هم مهمان دعوت کرده بود و اهالی آن‌جا هم با اسب و الاغ، خود را به محل جشن رساندند. مثل الان که برق نبود، کوچه را چراغانی کنیم، پس باید با استفاده از فانوس این کار را می‌کردیم. چند فانوس بزرگ نفتی در سر کوچه و تعدادی فانوس‌های کوچک را در سراسر کوچه با یک طناب از این سر دیوارهای گلی به آن سر دیوار آویزان کرده بودند.
    از پیرمرد می‌پرسیم: بعدش چه شد؟ لبخند می‌زند و می‌گوید: پیرمرد! اما دل من جوان است.


    در همین هنگام پسر شش ساله‌اش خود را به بغل او می‌اندازد، یک بوسه آبدار از پدرش می‌گیرد و دوباره به سراغ بازی‌اش می‌رود، پدر می‌گوید: ابوالفضل، ابوالفضل جان، برو کت و شلوار بپوش، می‌خواهند از ما تصویر بگیرند. به او می‌گوییم، اتفاقا با این لباس راحتی و این تی‌شرت عکس گرفتن بهتر است. دوباره لبخند می‌زند: اگر این طور است نمی‌گذارم تصویر بگیرید. ابوالفضل، برو کت و شلوارت را بپوش.


    صلاح نمی‌دانیم که اصرار کنیم، می‌گوییم: پدرجان ادامه بده، ازدواج‌تان به کجا ختم شد؟ داشتم می‌گفتم، پس از چند سال، همسرم در اثر یک بیماری خطرناک که در آن زمان دارویی برای آن نبود، جان سپرد و مرا تنها گذاشت. نمی‌دانستم چه کار باید می‌کردم، از این رو چند سال صبر کردم و دوباره ازدواج کردم، پس از چند سال از گذشت ازدواج‌مان بود که به همراه همسرم به مکه رفتیم، در مدینه یک آتش‌سوزی اتفاق افتاد و همسرم را در جریان آن از دست دادم. دوباره داغدار شدم. تصمیم گرفتم همسرم را همان جا در نزدیکی قبرستان بقیع خاک کنم و دیگر تصمیم به ازدواج نگرفتم. ناراحت بودم، چرا باید دو همسرم این چنین از دست بروند؟ اما تقدیر خداوند چنین بود، تا این‌که پس از چند دهه تنهایی دوباره تصمیم گرفتم ازدواج کنم، سال1371 آن زمان 92 سال سن داشتم که ثمره این ازدواج آخری من، دو دختر و یک پسر شش ساله به نام ابوالفضل است.)


    از او می‌پرسیم که چند فرزند دارد: از تمامی ازدواج‌هایم هفت پسر و هشت دختر دارم. و در این لحظه فاطمه خانم همسر آقا رضا می‌گوید: از شش پسر و شش دختر که ازدواج کردند آقا رضا صاحب 47 نوه، 33 نتیجه و 3 نبیره هستند. همچنین دختر بزرگ وی با زندگی وداع گفته است. حالا که فاطمه خانم به جمع ما پیوسته، از او می‌پرسیم که چند سال‌تان است و چه شد که با آقا رضا ازدواج کردید؟
    می‌گوید: (فاطمه حسین‌پور) هستم و در سال 1356 در شهرکرد به دنیا آمدم. 15 سالم بود که به عقد ایشان در آمدم.
    می‌پرسیم، با توجه به آن‌که‌ شما در شهرکرد زندگی می‌کردید، چگونه همسر وی شدید؟ آیا با همدیگر نسبت فامیلی داشتید که در پاسخ می‌گوید: (خیر، برادران من به ورزنه رفت و آمد داشتند و هنوز هم دارند و برخی از محصولات کشاورزی این منطقه را خریداری می‌کنند، از همین طریق با رضا از قبل آشنایی داشتند. در یکی از این سفرها من به همراه یکی از برادرانم به اتفاق همسر و فرزندشان به این‌جا آمدم، پس از آن یکی از اقوام رضا از طریق برادرم از من خواستگاری کرد. در ابتدا با توجه به اختلاف سنی 77 ساله‌مان با این وصلت مخالفت کردم، اما زمانی که دیدم برادرانم و بسیاری از اقوام، آقا رضا را می‌شناسند و از مرام و اخلاق او تعریف می‌کنند و خودم هم پس از چند جلسه برخورد از شخصیت او خوشم آمد، با تقاضای ازدواج ایشان موافقت کردم.


 از او می‌پرسیم که آیا تاکنون طی 15 سال زندگی، دچار مشکلی شده‌اید که می‌گوید: شاید باورش سخت باشد، همه فکر می‌کنند با توجه به این اختلاف سنی، ما باید مشکلات فراوانی داشته باشیم، اما طی 15 سال زندگی مشترک، ایشان آن‌قدر با من مهربان هستند که روابط خوب و صمیمانه‌ای بین‌مان حکمفرماست و بچه‌های‌مان هم در محیطی سالم در حال رشد و از زندگی‌شان راضی هستند. ثمره ازدواج‌مان هم دو دختر و یک پسر شش ساله است، زمانی‌که آقا رضا صد ساله بود، یعنی یک قرن از خداوند عمر گرفته بود، پسرمان به دنیا آمد.


    از او می‌پرسیم: ابوالفضل بیشتر با شما دوست است یا با پدرش که می‌گوید: فکر می‌کنم با پدرش، چرا که اکثر مواقع با او به مزرعه می‌رود و در کارهای آن‌جا به پدرش کمک می‌کند. آقا رضا تاثیر خیلی زیادی بر روی ابوالفضل از لحاظ اخلاقی دارد و باعث شده که پسرم علاقه زیادی به مسائل دینی از خود نشان دهد.
    ابوالفضل سوره‌های زیادی از قرآن را حفظ است و هر روز سر وقت برای خواندن نماز به مسجد می‌رود.
    و حال آقا رضا صحبت می‌کند: (خداوند شش سال پیش فرزندی به من عطا کرد که بسیار شاد و خوشحال شدم، به همین خاطر نام ابوالفضل را برای او انتخاب کردم تا همیشه صاحب اسمش مراقب او باشد. او پسری است مودب و با هوش که حرف مرا گوش می‌دهد.)
    از او می‌پرسیم: اما آقا رضا، ابوالفضل یک قرن با شما تفاوت سنی دارد، آیا برای‌تان مشکلی ایجاد نمی‌کند که می‌گوید: (اصلا و ابدا، ما با یکدیگر مثل دو تا دوست رفتار می‌کنیم، او هرگاه مشکل دارد به من می‌گوید) ابوالفضل در کنارش نشسته و سر او را می‌بوسد.
    _
    از رضا زارعی می‌پرسم، زمانی که ابوالفضل به دنیا آمد، چه حسی داشتید؟ می‌گوید: از خوشحالی پر در آوردم. کم‌کم که بزرگ‌تر می‌شد خاطرات کودکی خودم را برایم زنده می‌کرد، الان هم عاشق او هستم و حس عجیبی نسبت به او دارم.
    از او می‌پرسیم دوست داشتید، آخرین فرزندتان دختر بود که می‌گوید: اگر خداوند به جای تمامی پسرهایم به من دختر داده بود، باز هم خشنود بودم و او را شکر می‌کردم.
    _
    می‌پرسیم، باز هم دوست دارید بچه‌دار شوید؟ می‌خندد و می‌گوید: (هر چه خدا بخواهد، همان است، اما دیگر کافی است.) و در ادامه می‌گوید: کل فرزندان به اضافه نوه، نتیجه و نبیره 95 نفر هستیم که باید اشاره کنم اکثر نوه و نتیجه‌هایم تحصیلات دانشگاهی دارند.
    _
    ابوالفضل ساکت نشسته و به گفتگوی ما گوش می‌کند. رو به او می‌کنم و می‌پرسم: ابوالفضل‌جان، مشغول چه کاری هستی؟ می‌گوید: (فعلا به مهدکودک می‌روم و سوره‌های قرآنی زیادی را یاد گرفتم.) از او می‌پرسم: با پدرت راحت‌تر درد دل می‌کنی یا با مادرت که می‌گوید: با پدرم، او را خیلی دوست دارم.
    می‌پرسم: می‌دانی پدرت چند سال سن دارد؟ می‌گوید: 106 سال. می‌پرسم: می‌دانی چقدر است، می‌گوید: نه، اما اهالی ورزنه می‌گویند، خیلی است.
    می‌دانی برادر بزرگت چند سال سن دارد، می‌گوید: بابا می‌گوید، حسین آقا 70 سال سن دارد، او را خیلی دوست دارم.
    ابوالفضل می‌گوید: دوست دارم زمانی که بزرگ ‌شدم، دامپزشک شوم تا به روستائیان کمک کنم.
    از او می‌پرسم: به پدرت چگونه کمک می‌کنی که پاسخ می‌دهد: در مزرعه به پدر کمک می‌کنم، همراه او گندم، یونجه و... می‌کارم. پدرم می‌گوید: ابوالفضل تو عصای دست من هستی، من روی تو حساب می‌کنم.
    ابوالفضل چه آرزویی داری؟ (بابام می‌گه، آرزو می‌کنم فرد مفیدی برای جامعه شوی من هم دوست دارم خواسته پدرم را برآورده کنم.)
    از پدرت چی یاد گرفتی؟ (پدرم مرد زحمتکش است. او همیشه به من می‌گه تا رنج نکشی، چیزی به دست نمی‌آوری، پسرم فقط کار کن.)
    فاطمه همسر آقا رضا می‌گوید: (آقا رضا عاشق شعر و ادبیات فارسی است و تا چند سال پیش مراسم چاووشی برگزار می‌کردند.)
    مراسم چاووشی چیست؟ (مراسمی است که وقتی شخصی به سفر زیارتی مشرف می‌شد، تمامی اهل محله جمع می‌شدند و با خواندن اشعاری او را بدرقه می‌کردند.)
    به آقا رضا نگاه می‌‌کنم، او 106 سال سن دارد، اما تمامی کارهایش را خودش انجام می‌دهد و هنوز هم در مزرعه فعال است. او تمامی مراحل زندگی‌اش را به یاد می‌آورد و در زمینه حساب و ریاضیات هوش سرشاری دارد. پسرش می‌گوید: امیدوارم من هم مثل پدرم باشم.
    رضا زارعی می‌گوید: بزرگ‌ترین آرزویم این است که خداوند عمر باعزتی به من عطا کند که تاکنون چنین بوده. تنها آرزویی که دارم، این است که به سر و سامان رسیدن ابوالفضل و دو دختری که در منزل دارم را ببینم و در جشن عروسی‌شان شرکت کنم.
    از او می‌پرسم، زمانی که هم سن ابوالفضل بودی را به یاد می‌آوری؟
    می‌گوید: سال 1285 شمسی... زمان خیلی بدی بود. ما بدون امکانات زندگی می‌کردیم، حتی کبریت نداشتیم که توسط آن آتش روشن کنیم. البته لحظات شیرین زیادی داشتم که هنوز از ذهنم پاک نشده. یک سال خشکسالی شدیدی بود. من هشت ساله بودم، زمین‌های کشاورزی همه خشک شده بود. به یاد دارم که اهالی، همه نماز می‌خواندند و سجده می‌کردند. برایم عجیب بود، چه اتفاقی افتاده است؟ همه از خداوند یاری می‌خواستند. یک‌سالی بود که در آن منطقه باران نمی‌آمد. پدرم می‌گفت اگر تا یک هفته دیگر باران نیاید، انبار آذوقه به انتها می‌رسد و همه گرسنه می‌مانیم. همان شب چنان بارانی آمد که ورزنه را سیل برداشت. همه مردم در میدان اصلی ورزنه جمع شده بودند و دستان خود را به سوی آسمان بلند کرده و خداوند را شاکر بودند.
    همچنین ایام ماه محرم را به یاد می‌آورم، مراسم عزاداری امام حسین(ع) که ما به تکیه‌ها می‌رفتیم، مراسم، با شور و هیجان خاصی بر پا می‌شد. حسی که تعزیه‌خوان‌ها داشتند به همه انتقال پیدا می‌کرد و باعث می‌شد که ما تمام اشعار را حفظ کنیم. حالا که نود سال از آن زمان می‌گذرد، هنوز آن اشعار را از حفظ هستم.از او می‌خواهیم که نصیحتی کند، می‌گوید: (همه آدم‌ها قدر آنچه را که دارند، بدانند و در همه حال خداوند را شاکر باشند و تنها از خداوند عاقبت به خیری بخواهند، همین و بس.)

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.