زندگی در تهران خیلی با حاله!

زندگی در تهران خیلی با حاله!

فاصله میان تئوری حکومت اسلامی و زندگی روزمره، میان آن چه مردم در تهران در زندگی خصوصی عمل می کنند و آن چه به طور رسمی باید تظاهر کنند، هرگز نمی توانست بزرگتر از این باشد

کمی پس از ریاست جمهوری احمدی نژاد و به ویژه پس از اعلام اینکه جمهوری اسلامی سوار بر «قطار بدون ترمز» شده است، لحن رسانه های اروپایی از جمله ژورنالیست های آلمانی زبان (آلمان، اتریش و سویس) نسبت به رژیم حاکم بر ایران تغییر یافت و خود را با خطی که بین حکومت و مردم ایران تفاوت می نهد (سیاست آمریکا) هماهنگ ساخت. از جمله روزنامه آلمانی دی ولت Die Welt (۱۴ آوریل) می نویسد: ایران چیزی غیر از آنچه هست که فکر می کنیم چرا که رژیم ملایان تصویر غلطی از ایران ارائه می دهد. مردم ایران آزادمنش، آرامش طلب و البته همواره در جستجوی کالاهای غربی هستند. گای هلمینگر Guy Helminger نویسنده متولد لوکزامبورگ در چهارچوب پروژه «دیوان غربی – شرقی» (کتاب مشهور گوته شاعر آلمانی که ستایشگر حافظ بود) مدتی در ایران بسر برد و هر چقدر دلش خواست آبجو نوشید. گزارش هلمینگر را از این سفر می خوانید:

پیش از سفر در کافه ای با دوستی پشت بار نشسته بودیم. او در حالی که گویی دستی نامرئی چهره اش را چین و چروک انداخته بود با تأکید روی کلمه «کجا» پرسید: «کجا می خواهی بروی؟» جواب دادم: «تهران». سرش را تکان داد. یک آبجوی دیگر سفارش داد و در حالی که آن را روی بار به سویم سر می داد گفت: «بنوش که ممکن است آخرین آبجویت باشد!»

ودکا، ویسکی، شراب و آبجوی سفید
ولی آن آبجو آخرین آبجوی من نبود. برعکس، در پایتخت کسانی که الکل را حرام می دانند، در هر خانه ای باری وجود داشت که مرا به شدت به فکر فرو برد به طوری که سرانجام از یکی از میزبانان پرسیدم این همه ودکا، ویسکی، شراب و آبجوی سفید «اردینگر» از کجا می آیند؟ او که انگار تا کنون هرگز به این پرسش نیندیشیده بود لحظاتی فکر کرد و بعد گفت: «فکر می کنم خود دولت قاچاق الکل را سازماندهی می کند».
تهران پر از ساختمان های بلند و بزرگراه است. در نگاه اول شبیه برخی دیگر از شهرهای بزرگ است که آدم دلش نمی خواهد در آنها زندگی کند. در حالی که در حاشیه جنوبی تهران، کوچ کنندگان از شهرها و روستاها برای خود خانه های غیرقانونی ساخته اند، در شمال ثروتمند تهران و در کنار قوطی کبریت های کوچک و چهارگوش، ویلاهای مجللی قرار دارند که برای ورود به آنها باید از زیر طاقهای ستونی آنها رد شد، و یا آپارتمان هایی وجود دارند که سطح مسکونی آنها ۲۵۰ متر مربع و بیشتر است. نرخ اجاره، سالانه تا بیست درصد افزایش می یابد و این در حالیست که سطح اجاره هر متر مربع از این ساختمان ها به اندازه اجاره در شهر کلن است. البته کسانی که همزمان سه شغل دارند و با مزدی که به دست می آورند می توانند زندگی بخور و نمیری را سر و سامان دهند، در اینجاها زندگی نمی کنند. در اینجا نشانه های زیادی نیز وجود ندارد که آدم را به یاد جمهوری اسلامی بیندازد. نه پشت هم مسجدی هست که چشم را بیازارد و نه صدای مؤذنی را می توان شنید.

اینجا می توانست کرویتزبرگ برلین باشد
یک هفته گذشت تا من توانستم آخوندی را در خیابان ببینم. برخی از زنان چادر بسر داشتند ولی اکثر زنان روسری های مد روز خود را در واقع روی موهایشان انداخته بودند و آرایش بسیار غلیظی داشتند. آنها کاپشن، پالتو و ژاکت غربی می پوشیدند. اگر تابلوی مغازه ها و تابلوهای راهنما به زبان فارسی وجود نمی داشتند، فکر می کردید چهار راه بازار تجریش همان «کرویتزبرگ» برلین است [کرویتزبرگ در برلین مشهورترین محله ترک نشین در آلمان است که به شدت مورد علاقه چپها، سبزها و جوانان ماجراجوست].
پس از ورودم بود که در آستانه فصل بهار و گرما به زنان اخطار همیشگی سالانه داده شد که به زودی دوران این تحریکات شیطانی به پایان خواهد رسید و هشدار داده شد که دوباره همه چیز مرتب می شود و کنترل خواهد شد که همه مطابق مقررات لباس بپوشند تا از فحشا جلوگیری شود.
برای جوانان فرقی نمی کند. به موهایشان ژل می زنند و یا ریش شان را مانند «جانی دپ» در نقش دزد دریایی در فیلم «نفرین کارائیب» آرایش می کنند. تی شرت هایی می پوشند که رویشان به انگلیسی نام گروه های موزیک آمریکایی نوشته شده و زوج های جوان با وجود ممنوعیت «ملامسه» دست در دست هم در خیابان ها راه می روند. هیچ کس نمی تواند پیش بینی کند تا کی می توان اینطور رفتار کرد و کی رژیم واکنش نشان خواهد داد. خودسری در واقع استراتژی مأموران انتظامی است و جوانان می دانند که گاه حتی به سر داشتن یک کلاه بیس بال می تواند آنها را دچار دردسر کند.

خداوند مهربان در آن دورهاست
اکثر این جوانان چندان کاری با مذهب ندارند. آنها با اسلام حکومتی بزرگ شده اند و محدودیت و ممنوعیت را بیشتر از خداوند مهربان احساس می کنند. روشنفکران ایران مدتهاست که از فرار یک نسل کامل از مذهب سخن می گویند. دینی که هیچ امکانی برای ارتباط بین اسلام و غرب نمی بیند، و مصرانه بین مسلم مؤمن و طرفداران بیمار و روانی فرهنگ غربی تفاوت می نهد، سالهای مدید با تنبیه و شلاق زدن در برابر همگان و زندان تلاش کرد تا فرزندان خود را دوباره به خانه باز گرداند. نتیجه این تلاش اما یک جامعه به شدت بسته از آب در آمد که دست کم در شهرهایش مردم همواره بازتر و روشنتر خشم و نارضایتی خود را نشان می دهند
در هفته هایی که در هوای به شدت دودگرفته تهران در خیابانها قدم می زدم، همواره آدمهایی مرا مخاطب قرار می دادند تا فقط به من بگویند که آنها با حکومت خود موافق نیستند. یک بار خانم مسنی درباره نخستین احساسم از ایران پرسید. گفتم همه بسیار مهربان هستند و من واقعا این احساس را داشتم که خوش آمده ام. گفت: «بله، این یک فضیلت قدیمی ایرانی است. و این را هیچ کس نمی تواند از ما بگیرد!» و بعد تعریف کرد که دوران شاه را دیده است: «آن موقع هم همه چیز عالی نبود ولی این...» و روسری گلدارش را نشان می دهد و نگاهش را بر می گرداند. بعد برایم آرزوی موفقیت کرد و خواهش کرد که وقتی به آلمان بر می گردم بگویم که ایرانی ها آدم های خوبی هستند.

شوخی با پرزیدنت احمدی نژاد
در اصفهان مردی تقریبا پنجاه ساله دستش را از پشت روی شانه من گذاشت و با هیجان و انگلیسی شکسته بسته تعریف کرد که من باید به مردم ایران کمک کنم. گفت که نمی داند من ژورنالیستم، ولی باید در روزنامه های آلمان بنویسم که هیچ کس در ایران از رژیم ملایان خوشش نمی آید. خواست که این را به او قول بدهم. گفت که اصلا دلشان نمی خواهد که آمریکا ایران را بمباران کند، آنها به اندازه کافی در سالهای گذشته مصیبت جنگ داشته اند ولی غرب باید به آنها کمک کند. بعضی ها هم به این بسنده می کردند که برایم درباره احمدی نژاد جوک تعریف کنند.
فاصله میان تئوری حکومت اسلامی و زندگی روزمره، میان آنچه مردم در تهران در زندگی خصوصی عمل می کنند و آنچه به طور رسمی باید تظاهر کنند، هرگز نمی توانست بزرگتر از این باشد. این تفاوت را در چهره پایتخت نیز می توان دید. به هنگام گذر از بزرگراه ها قدم به قدم تابلوهای تبلیغاتی دیده می شوند که کالاهای غربی را تبلیغ می کنند. تلفن های همراه در ابعاد عظیم روی پایه های آهنی ایستاده اند، فنجان هایی که از آنها بخار بلند می شود برای قهوه «یاکوب» تبلیغ می کنند. همه جا تبلیغاتی به چشم می خورد که آرزوهایی را بر می انگیزند که آدم هرگز نداشته است.
در کنار این تابلوهای تبلیغاتی، به شدت برای اسلام و فرهنگ شهیدپروری نیز تبلیغ می شود. جملات قصار علیه دشمن روی دیوارها می درخشند، مجسمه آزادی را می بینم که جمجمه مرده دارد، به اسراییل و جامعه مصرفی غرب لعنت فرستاده می شود. روبنای بسیاری از ساختمان ها با نقاشی های سطحی از چهره های انقلابی و گل سرخ و پروانه و مادران گریان و اسلحه پوشیده شده که ظاهرا باید کارهای قهرمانانه شهدا را ارج بنهند. یادآوری سازمان یافته خاطره انقلاب، دوران جنگ و گذشته نه چندان دور، درست مانند ترافیک که ساکنان تهران بیشترین اوقات آزاد خود را در آن بسر می برند، همواره حضور دارد.

بدون خشم، بدون خشونت، بدون تعصب
با این همه در آرامگاه شهدا، جایی که من دوست نویسنده خود، امیر چهلتن را دیدم، یک فضای خانوادگی موج می زند. البته وابستگان شهدا برای آنها که عمدتا در سنین جوانی در جنگ قربانی شدند، و حالا فقط عکس و یادگاری از آنها در ویترین شیشه ای برگورشان از آنها مانده است، سوگواری می کنند. لیکن در اینجا نیز خشم و خشونت و حتی تعصب وجود ندارد. مردم بیشتر چای می نوشند و روی نیمکت ها استراحت می کنند. به من که بیگانه هستم نیز تعارف می کنند با آنها غذا بخورم تا روح مردگانشان خشنود شود. مردی از من می خواهد که عکس بگیرم. می گوید به یاد داشتن گذشته سبب می شود که در آینده برخی کارها را انجام نداد.
تهران شهری از هزار و یک شب نیست، حتی وقتی کسبه و بازار با لامپ های پرنور کالاهای خود را به نمایش می گذارند، به طوری که آدم باید با چشم نیم بسته از کنار آنها رد شود. تهران آن شهری نیز نیست که در آن شیعیان خشمگین با چهره های در هم کشیده به نام خدایشان بر دشمن لعنت می فرستند، مگر آنکه حکومت یک صد نفری را جایی گرد آورده باشد و تلویزیون دولتی هم از گرفتن نمای دور چشم پوشی کرده باشد، وگرنه در کنار این گروه نمایش مذهبی و قرآن خوان که خود را به عقب و جلو تکان می دهند، ساکنان پایتخت چهارده میلیونی ایران ظاهرا خرید کردن را به آن ترجیح می دهند.
نه، تهران رنگهای بسیار و چهره های بس دوستانه دارد. تهران آماده یاری است. باز و روراست است. و صبح زود، وقتی هنوز هوای دود آلود خود را بر فراز تهران نگسترانده است، می توان در شمال، قله های برفی کوههای البرز را دید که چون چشم انداز به سوی آینده ای رو به جهان گشوده است.
جوانانی که از آنها می پرسیدم نظرشان درباره شهرشان چیست می گفتند خیلی با حاله! می گفتند آدم در اینجا همه کار می تواند بکند، هر فیلمی ببیند، هر موزیکی گوش کند، البته دیسکو ندارند تا دختران و پسران بتوانند با هم آشنا شوند، ولی به جایش وقتی به فروشگاه های بزرگ می روند، به بهانه تماشای لباس ها با همدیگر شماره تلفن رد و بدل می کنند و قرار می گذارند.

دوسوم جمعیت ایران جوان است
هفتاد و پنج درصد جمعیت ایران زیر بیست و پنج سال سن دارد. این جوانان نمی ترسند و اعتقاد دارند که چیزی تغییر خواهد کرد. با این همه بسیاری از آنان دلشان می خواهد یک بار هم شده به آلمان بیایند. درست مثل محسن که دانشجوی انفورماتیک است و می گوید آلمان بهترین کشور دنیاست. می گویم: «ها؟ چه چیز آلمان خوبست؟» می گوید: «همه چیز» و وقتی خواستم دوباره از او بپرسم، سرش را تکان داد و تکرار کرد: «همه چیز!»
آیا این تصادفی بود؟ به هر حال، در تاکسی ای که مرا پس از گفتگو با محسن به دانشکده باستان شناسی، محل اقامت من، می برد، یک پرچم آلمان در کنار شیشه چپ اش خودنمایی می کرد و یک ترانه هیپ هاپ از ضبط شنیده می شد که یک بندش فارسی و بند دیگرش آلمانی بود. با احتیاط از راننده پرسیدم چرا پرچم آلمان را در ماشین اش گذاشته است. او از آینه نگاهی به من انداخت و گفت: «خب، برای اینکه آلمان بهترین کشور دنیاست!» من دیگر چیزی نپرسیدم که چرا چنین عقیده ای دارد. به آهنگ گوش دادم که مخلوطی از دو زبان بود و دو فرهنگ را در هم می آمیخت و من هر بار فقط یک جمله اش را می فهمیدم و جمله دیگرش را نمی فهمیدم. شاید هم با موزیک سرم را تکان می دادم، چرا که وقتی می خواستم پیاده شوم، راننده نوار را در آورد و به من داد و گفت: «این را به تو هدیه می کنم. آن بالایی ها هر کاری دلشان می خواهد بکنند. ولی ما همدیگر را می فهمیم».

گای هلمینگر، برگردان: الاهه بقراط

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.