آنـان که مـرگ را تجـربـه کــردند
آنـان که مـرگ را تجـربـه کــردند
کسانی که دست به خودکشی میزنند گاه با سناریوهای جهنمی مواجه میگردند. برخلاف عقاید عموم، بعضی از تجارب پس از مرگ این افراد مثبت به نظر میرسد یا دست کم تنها اهمیت زندگی و زنده ماندن را به فرد القا میکنند.
داستان تجربه مرگ پس از خودکشی کمتر به دست نویسنده کتاب "ماوراء نور" رسیده است ولی همان تعداد تجربهکنندگان نیز بازگشت خود را یک معجزه میدانند. افرادی که دست به خودکشی میزنند اغلب احساس میکنند ماموریت دارند
داستان واقعی خود را به گوش قربانیان آینده امر ناپسند خودکشی برسانند و به آنها بگویند خودکشی حلال مشکلات نیست. به عنوان مثال مرد جوانی که نمیخواهد نامش فاش شود میگوید: "از آن وقت دیگر فکر خودکشی هم از ذهنم نمیگذرد. خودکشی راهی به سوی جهنم است، نه مسیری به رهایی و بهشت. امیدوارم تجربه من به کسانی که قصد دارند جان خود را بگیرند کمک کند. خودکشی تجربه وحشتناکی است."
کسی که دست به خودکشی میزند احساس میکند با این کار مشکلات خود را حل خواهد کرد و سردرگمیهایش به پایان خواهد رسید ولی آنان که از این نوع مرگ جان سالم به در بردهاند دیگر چنین باوری ندارند و معتقدند باید زنده بمانند. ولی گاه این تجارب آنقدر منفی و ناراحتکننده میشوند که پس از بازگشت، فرد بیشتر از این اقدام خود عذاب میبیند تا مشکل قبلیاش.
_ _ _
"انجی فنیمور" در کودکی به دست یک غریبه ربوده و مورد آزار شدید قرار گرفت. او تمام طول عمر خود را در ناامیدی و افسردگی شدید به سر میبرد تا اینکه در ژانویه سال 1991 دست به خودکشی زد. او میخواست با این کار از احساس خالی بودن و رنج روحی رهایی یابد ولی این مرگ او را به آن تونل نور همیشگی نبرد. برعکس او وارد قلمرویی از ظلمت شد. ظلمتی ژرف که او از آن با نام دوزخ یاد میکند.دوزخی هولناک که بسیار وحشتناکتر از آن جهنم سوزانی است که در زندگی توصیفش را شنیده بود. جهنم او دنیایی از تصاویر ترسآور از زندگی خودش و احساس عمیقی از جدایی روحی است. او پس از مشاهده سریع لحظه به لحظه عمرش صدایی عمیق را از درون نوری شدید میشنود. نوری که با عشق همراه است.
صدا میگوید: "این آن چیزی است که تو میخواهی؟ نمیدانی که این بدترین عملی است که انجام دادهای؟"
"انجی" که زندگی پردردی را پشت سر گذاشته است، با خود فکر میکند: "ولی زندگی من خیلی سخت بود."قبل از اینکه بتواند پاسخش را بر زبان جاری کند، صدایی میشنود که به او میگوید: "فکر میکنی زندگی سختی داشتی؟ آن زندگی در مقایسه با زندگیای که در آینده خواهی داشت، هیچ است. تو باید شکرگزار میبودی."نور، احساساتی جدید را در درون او زنده میکند. احساساتی توام با عشق. حال میتواند زیر سایه این احساس درک کند که با این کار خود چقدر افراد خانوادهاش را اندوهگین و مایوس کرده است. قلبش میشکند چون حالا میفهمد که خانوادهاش یعنی بندگانی که خداوند به آنها عشق میورزد را غمگین کرده است. ناگهان گویی دستی قدرتمند، همانی که او را به آن زندان تاریک سوق داده بود، وی را به سوی رهایی میبرد. در یک چشم بر هم زدن احساس به او بازگشت، تاریکی محو شد و ناگهان در کالبدش بود. کالبدی که بر روی کاناپه دراز کشیده بود.او به طور معجزهآسایی به زندگی برگشت و این بازگشت، ایمانی قوی به او بخشید طوری که انجی تبدیل به یک زن باتقوا و پرهیزگار شد.
_ _ _
"ارنست همینگوی"، رماننویس معروف آمریکایی نیز دنیای پس از مرگ را تجربه کرده است. همینگوی در زمان جنگ جهانی اول در ایتالیا با انفجار بمب مجروح شد و در میلان تحت مداوا قرار گرفت.او در نامهای که از میلان برای خانوادهاش فرستاد جمله مرموزی نوشته بود: "مردن کار آسانی است. من مرگ را با چشمان خودم دیدم." سالها بعد همینگوی برای یکی از دوستانش نقل کرد که در آن شب سرنوشتساز در سال 1918 چه اتفاقی برای او افتاد. او گفت: "یک بمب بزرگ اتریشی، از آن بمبهایی که به آن بمب زیرابی میگفتند، در تاریکی منفجر شد. همان وقت من مردم، احساس کردم روحم یا چیزی شبیه به آن از بدنم جدا شد. درست مثل اینکه آدم گوشه دستمال ابریشم را بگیرد و آرام از جیبش بیرون بکشد. آن اطراف پرواز کردم ولی بعد به سوی جسمم برگشتم و دوباره به درون کالبدم رفتم و دیگر مرده نبودم."
همینگوی در تمام طول عمرش تحت تاثیر این چند ثانیه تجربه پس از مرگ و لمس آن قرار داشت. او دیگر مثل گذشته انسانی سختجوش و خشن نبود. او در رمان "وداع با اسلحه" همین اتفاق را در شخصیت داستان یعنی "فردریک هنری" به نمایش میگذارد. همان اتفاق و همان مواجهه با مرگ.او میگوید: "آخرین تکه پنیرم را خوردم و جرعهای شراب نوشیدم. در میان صداهای دیگر صدای سرفهای به گوش میرسید. صدای غژغژی شنیده شد و بعد ناگهان یک نور شدید، درست مثل وقتی که در کوره ذوب آهن ناگهانی باز میشود و خروش شعلهها که ابتدا سفید رنگ هستند و بعد به سرخی میگرایند و همراه باد وزنده میخروشند. سعی کردم نفس بکشم. ولی نفسم بالا نمیآمد. احساس کردم از بدنم خارج میشوم و بدنم در تمام مدت در آن باد آتشین قرار داشت. به نرمی بیرون رفتم میدانستم مردهام ولی میاندیشیدم اگر احساس مردن کنم اشتباه کردهام. بعد شناور شدم اما به جای جلو رفتن، رو به عقب سر میخوردم. نفس کشیدم من بازگشته بودم."