هدیه تهرانی: حدود هفت هشت دقیقهای در این دنیا نبودم
هدیه تهرانی: حدود هفت هشت دقیقهای در این دنیا نبودم
” با توجه به شیوه خاص ورود شما به سینما، گفتوگو را میتوانیم از اینجا شروع کنیم که علاقه به بازیگری چهقدر در شما ریشهدار است؟ این گرایش به چه زمانی برمیگردد و اولین مواجهه شما با مفهوم نمایش و نقش بازیکردن مال چه دورهایست؟
*هیچوقت به صورت جدی و عاشقانه پیگیر این ماجرا نبودم، ولی بههرحال برایم جذابیت داشت؛ جذابیتی که دنیای نمایش به هر شکلش برای همه دارد. گمان کنم که این گرایش به صورت خیلی خیلی نامحسوس در پس ذهنم حضور داشت. به این شکل که خودم را جای شخصیتهای فیلمهایی که میدیدم تصور میکردم و بعد از تماشای فیلم به جای آن شخصیتها بازی میکردم؛ این مال دوران بچهگی است.
” این فیلمها را از طریق تلویزیون میدیدید یا سینما میرفتید؟
*بیشترشان فیلمهایی بود که در سینما میدیدیم. پدرم خیلی فیلم میدید و همیشه مرا با خودش میبرد سینما. گفتم که به صورت جدی پیگیر این ماجرا نبودم اما همیشه حسی به من میگفت که این اتفاق خواهد افتاد. گاهی هم فکر میکردم برای شروع این کار به آموزشگاههای بازیگری و سینمایی بروم ولی این جور فکرها خیلی کم و گذرا بود. در کنارش کارهای دیگری هم بود که انگار همهمان در آن دورهها انجامش دادهایم؛ مثل تئاترهای مدرسهای و اینجور چیزها.
” پس میشود نتیجه گرفت که گرایش به بازیگری در شما هم ریشه در گذشته دارد.
*حتماً همینطور است. جالب است بگویم که مادربزرگ من در سیسالگی در یک فیلم بازی کرد.
” نام این فیلم را میدانید؟
*خودش هم دیگر یادش نیست چه فیلمی بود. گویا کارگردان فیلم از دوستهای خانوادگی ما بوده. در ضمن پدرم هم جسته و گریخته تئاتر کار میکرد و در مجموع از این فضاها خیلی دور نبودم.
” ماجرای دعوت شما برای بازی در سینما تا بهحال روایتهای مختلفی داشته و قصههای مختلفی دربارهاش نقل میشود. حالا موقعش شده که از زبان خودتان جزئیات این دعوت را بشنویم.
*خیلی برایم پیش میآمد که در کوچه و خیابان شخصی جلوی مرا میگرفت که دستاندرکار سینما بود و برای بازی در فیلم دعوتم میکرد. چندتا از آشناها و فامیلهای ما مثل ناصر تقوایی یا اکبر عالمی هم گاهی چنین پیشنهادهایی را مطرح میکردند و خلاصه این قضیه چندان برایم ناآشنا نبود. اولینبار که بهطور جدی به بازی در یک فیلم فکر کردم بیستسالم بود و ناصر تقوایی قرار بود فیلم چای تلخ را بسازد، اما فیلم به سرانجام نرسید. این درست موقعی بود که قصد داشتم از ایران بروم و در آلمان در رشته دکوراسیون داخلی ادامه تحصیل بدهم. همه کارهایم را هم کرده بودم و سفرم داشت قطعی میشد. آن دوره مربی شنا بودم و در تابستان 1372 درحالیکه دستم هم شکسته بود، رفته بودم فروشگاه «باغ» که برای کارهای دکوراسیون حصیر بخرم. آقای شریفینیا و خانم حاجیان هم اتفاقاً آنجا بودند. آنها را میدیدم که از پشت قفسهها با نگاهشان تعقیبم میکنند و میدانستم هر لحظه ممکن است بیایند و بپرسند میخواهی فیلم بازی کنی؟ این اتفاق بارها افتاده بود و با این حس و نوع نگاهها آشنا بودم. بههرحال چند لحظه بعد خانم حاجیان جلو آمد و پرسید شما تهران زندگی میکنید؟ جواب دادم بله و بعد گفت به بازیگری علاقه دارید؟ گفتم نه، چون آن زمان سینمای ایران را خیلی دوست نداشتم و بازیگری هم طبعا جذابیت چندانی برایم نداشت.
” احتمالاً یکی از دلایلش این بوده که کارهای مهاجرت و ادامه تحصیلتان هم درست شده بود.
*البته آن موقع هنوز قطعی نشده بود، اما داشتم ماجرا را پیگیری میکردم. بههرحال جواب منفی دادم، اما خانم حاجیان و آقای شریفینیا با دوست من و مادرش که همراهم بودند صحبت کردند و شماره تلفنشان را گرفتند و از طریق آنها تماسهای بین ما شروع شد. در یکی از همین تماسها بود که دعوت شدم به دفتر هدایتفیلم برای فیلم روز واقعه. آنجا از من تست لباس و گریم گرفتند. یک متن هم دادند که بخوانم و تست صدا و بیان گرفتند.
” یادتان هست چه متنی بود.
* فقط میدانم تکهای از یک کتاب بود. بعد فیلمنامه روز واقعه را دادند بخوانم. موقع خواندن فیلمنامه دیدم راحله نقش خیلی کوتاهی است که هیچ کار خاصی جز چندتا بله و خیر نمیکند و بیشتر یک تیپ ساده است تا شخصیت. به همین دلیل جواب منفی دادم، چون فکر میکردم ورود به دنیای سینما و بازیگری مسائلی با خودش همراه میآورد که حضور اول آدم باید ارزشش را داشته باشد و شروع جدیتری لازم دارد. میدانستم که قدم گذاشتن به این دنیا ممکن است تمام زندگیام را تحتالشعاع قرار بدهد و زیر و رو کند. پس اولین نقش باید ارزش این ریسک را میداشت. بعدش هم که صحبتهای مالی و رقم دستمزد پیش آمد و دیدم از همین کار فعلی خودم بیشتر از این حرفها درمیآورم.
” برای آن نقش چهقدر میخواستند دستمزد بدهند؟
* فکر کنم حدود صد هزار تومان! بههرحال قبول نکردم و این ماجرا تمام شد اما عکسها و تستهایی که ازم گرفته بودند آنجا ماند. مدتی گذشت و من نزدیک رفتن به آلمان بودم که تصادف خیلی بدی کردم و حتی مدتی رفتم...
” به حالت اغما رفتید؟
*نه، رسماً مُردم! گویا حدود هفتهشتدقیقهای در این دنیا نبودم.
” یعنی تجربه NDE (تجربهای نزدیک مرگ) داشتید؟
*بله. حدود شش ماه در بیمارستان بستری بودم و در این فاصله دوستان برای فیلم بودن یا نبودن دنبال بازیگر میگشتند. آقای رضا رخشان که آن موقع از من عکس گرفته بود، همه بیمارستانها را سر زده بود، اما چون به نام مادرم بستری بودم، نتوانسته بودند پیدایم کنند. بعد از تصادف مدتی با عصا و واکر راه میرفتم و بهخاطر اثر داروهای مختلف چیزی حدود پانزده کیلو هم اضافهوزن پیدا کرده بودم، اما در هر صورت دوباره مشغول کارهای قبلی خودم شدم، تا اینکه خانم آناهیتا همتی که در شهرک اکباتان همکلاس بودیم، برای تست بازیگری به دفتر آقای مهرجویی رفته بود و وقتی در پرسشنامه آدرس محل زندگیاش را نوشته بود، از او سؤال کرده بودند در شهرک اکباتان دختری به نام هدیه میشناسی؟ او جواب داده بود که سه تا هدیه میشناسم؛ چون ما سه تا هدیه بودیم که در مدرسه در یک میز مینشستیم. خلاصه از این طریق دوباره با من تماس گرفتند و قراری گذاشتیم برای فیلم لیلا که آن موقع اسمش یک داستان واقعی بود. رفتم آنجا و آقای مهرجویی درباره فیلم حرف زدند و سناریو را تعریف کردند، اما قصه فیلم را دوست نداشتم و قبول نکردم. البته آن موقع عقلم نمیرسید و شاید به خاطر اعتبار و اسم آقای مهرجویی باید قبول میکردم، اما این مضمون که مردی میخواهد زن بگیرد چون همسرش نازاست برایم قابل هضم نبود و فکر میکردم اصلا چرا باید چنین موضوعی را مطرح کرد.
” یعنی با داستان فیلم مشکل ایدئولوژیک داشتید؟
*بله. آقای مهرجویی چندتا عکس گرفتند و بعد پرسیدند چرا اینقدر چاق شدهای؟ توضیح دادم که تصادف کردم و این اضافه وزن مال کُرتُن است و بهزودی وزنم به حالت قبل برمیگردد. بههرحال نقش لیلا را هم قبول نکردم. از دفتر ایشان که آمدم بیرون، به فاصله چند ساعت آقای رخشان تماس گرفتند و گفتند باید شما را ببینم. وقتی به دیدنشان رفتم گفتند خیالم راحت شد، چون فکر میکردم یا دست و پا نداری یا چشمت کور شده است! وقتی دیدند اتفاق خاصی نیفتاده و نقص عضوی پیدا نکردهام با آقای عیاری قرار گذاشتیم و قصه بودن یا نبودن را تعریف کردند و از قصه خوشم آمده پذیرفتم.
” خدا را شکر که بالاخره یک فیلمنامه مورد پسندتان واقع شد!
* یواشیواش قرارها جدیتر شد و شروع کردم به تحقیق درباره فیلمنامه و صحبت با بیماران قلبی و... این پروسه دو سال طول کشید و من هم خیلی با شرایط و جو سینمای ایران آشنایی نداشتم تا بدانم دوستان چهقدر به هم لطف دارند و چهطور زیرآب همدیگر را می زنند و این داستانها! مدام میشنیدم که این فیلم پروانه ساخت ندارد و به مرحله تولید نخواهد رسید و حتی یکی از دوستان نزدیکم گفت از خود آقای عیاری شنیده که ساخت فیلم منتفی شده، اما ظاهراً همه اینها شایعه بود و پشت پرده داشت اتفاقهای دیگری میافتاد و من هم از این ماجراها بهشدت دلخور و عصبانی شدم و از این موضوع ناراحت بودم که چرا به من نگفتید. در همین فاصله آقای سامان مقدم از دفتر آقای کیمیایی با من تماس گرفته بودند و چون اسم ایشان را نشنیده بودم فکر کردم برای کارهای ساختمانی تماس گرفتهاند. زنگ زدم به آقای مقدم که ببینم کارشان در چه ارتباطی بوده و ایشان همانجا گوشی را دادند به آقای کیمیایی و صحبت فیلمنامه سیب سرخ حوا پیش آمد که آن موقع قرار بود آقای کیمیایی بسازدش و فیلمنامهاش با فیلمی که بعدها براساس آن ساخته شد خیلی فرق میکرد. بههرحال آقای کیمیایی به دلایلی با تهیهکننده به توافق نرسیدند و وقتی دوباره مرا خبر کردند، قرار بود آقای سعید اسدی فیلم را بسازد. در همین فاصله مجددا درگیر کارهای شخصی خودم شده بودم که یک روز نزدیکهای جشنواره فجر آقای کیمیایی تماس گرفتند و گفتند میخواهم فیلم دیگری بسازم که یک کار خیابانی بیستروزه است و قرار است بدو بدو و با دوربین روی دست بگیریم. ممکن است خوب بشود و ممکن است بد از کار دربیاید. شخصیت مریم را برایم توصیف کردند و خلاصه قرار شد در فیلم سلطان بازی کنم.
” گویا این وسط فیلمنامه میخواهم زنده بمانم هم پیشنهاد شده بود؟
*در این فواصل درباره کارهای مختلف دیگر صحبتهایی میشد، چون ظاهراً عکسهای من پخش شده بود. اما با آقای عیاری برای بودن یا نبودن قول و قرار گذاشته بودیم و ایشان اصرار داشتند نقش آنیک را یک چهره تازه بازی کند. این بود که پیشنهاد کارهای دیگر را قبول نکردم.
” بازی در سلطان ربطی به نام و اعتبار کیمیایی داشت؟
*اگر اینطور بود که باید لیلای آقای مهرجویی را هم قبول میکردم. راستش یک دلیلش این بود که من خیلی به مسائل قدیم علاقه دارم؛ بناهای معماری گذشته و مبلمان و اشیای قدیمی و کلا مخالف از بین رفتن این چیزها بودم و قصه سلطان هم به این ماجراها مربوط میشد. البته آن موقع فیلمنامه کاملی در کار نبود و در طی کار شکل گرفت، اما زمینه ماجرا را دوست داشتم.
” موقع بازی در سلطان، موضوع چهقدر برایتان جدی بود و چه احساسی نسبت به بازیگری داشتید. به عنوان شروع دورهای تازه در زندگی بهش نگاه میکردید که آینده و مسیر زندگیتان را شکل خواهد داد یا صرفا برایتان یک تجربه تفننی و کار فرعی بود؟
* بیشتر حکم یک کار کناره را در مسیر کارهای دیگرم داشت. شاید تا حدودی هم توی ذوقم خورد، چون سلطان یک تولید سریع و خاص بود. اصولاً تصور متفاوتی از کار سینمایی داشتم و با خودم فکر میکردم مگر میشود این طوری و به این سرعت فیلم ساخت؟ خلاصه انتظار دیگری داشتم. موقع نمایش فیلم هم خوشحال و راضی نبودم، نه از خودم و نه از هیچ چیز دیگر. در مجموع نمیشود گفت که حساب خاصی روی بازیگری باز کرده بودم و نمیدانستم چهطور میشود؛ البته هنوز هم نمیدانم چه پیش خواهد آمد.
” اولین پلانی که جلوی دوربین بازی کردید یادتان هست؟
*پلان اول روی سایدکار کنار آقای عربنیا بود. سایدکار را گذاشته بودند روی کفی و میخواستند توشات بگیرند؛ کادر بسته شد و آقای کیمیایی گفتند صدا، دوربین، حرکت... بعد من کات دادم و پرسیدم باید چه بگویم؟ آخر هیچ دیالوگی به من داده نشده بود!
” اولینبار کجا تصویر خودتان را روی پرده دیدید و چه احساسی داشتید؟
* در سینما آزادی. خیلی از خودم بدم آمده بود.
” همان حس همیشگی آدم موقع اولین مواجهه با تصویر و صدایش بود یا از محصول نهایی و نقش خودتان در فیلم بدتان آمد؟ فکر میکردید آن شروع جدی و قابلقبولی که به خاطرش چندتا فیلمنامه را نپذیرفتید و مدتی ورودتان را به سینما به تأخیر انداختید، با سلطان تحقق پیدا کرده است؟
*بههرحال فیلم را دوست نداشتم. لحظهها و دیالوگهای خوبی درش پیدا میشد، اما کلیتش رضایتم را جلب نکرد. بار اول که فیلم را دیدم مدام حواسم میرفت پی خاطرات و اتفاقهای پشت صحنه. هنوز هم همیشه بار اولی که فیلمهایم را میبینم بیشتر یاد حوادث و خاطرات موقع فیلمبرداری میافتم. دفعه اول که خودم را روی پرده دیدم میخواستم بروم زیر صندلی قایم شوم و با خودم میگفتم وای، چهقدر فاجعهام! این احساس هنوز هم وجود دارد و فرق چندانی نکرده است.
” چون گرایش و اشتیاق جدی و ریشهداری نسبت به بازیگری نداشتید، به نظر میآید با این توصیفها باید قید این کار را میزدید و برمیگشتید سراغ کارهای قبلی، اما با فاصله کمی فیلم بعدی را بازی کردید. دلیل و انگیزهتان برای ادامه بازیگری ــ با وجود تجربه نهچندان دلچسب اولیه ــ چه بود؟
*بعد از سلطان مدتی کارهای قبلی را ادامه دادم و در این فاصله پیشنهادهایی برای بازی داشتم. حقیقتش را بخواهید بیشتر برایم مثل یکجور «بازی» و تجربه تازه بود. فکر میکردم حالا که اینجوری فیلم میسازند، چرا من نباید در آنها بازی کنم! این دنیای تازه بههرحال وسوسهانگیز بود، اما همیشه میگفتم هرجا نخواستم ادامهاش بدهم، به آسانی میشود رهایش کرد. در یک کلام سینما برایم جذاب بود و نبود. موقع بازی در غریبانه هم این حس غیرجدیبودن کار ادامه داشت.
” مقطعی یا لحظهای را در ذهنتان دارید که بگویید بازیگری از آنجا برایتان جدی شد؟
* بسته به این است که جدیشدن را به چه مفهومی درنظر بگیریم. بههرحال تحصیلات آکادمیک یا تجربهای در این زمینه نداشتم، بنابراین در ابتدا هیچوقت نمیتواست برایم جدی شود. وقتی وارد کار سینما شدم احساس کردم شرایط مناسبی فراهم شده که آن آموزشها و میل و اشتیاق به بازیگری را از همانجا شروع کنم.
” یعنی پشت صحنه فیلمها را در حکم دانشکده و کلاس بازیگری و آمزشگاه سینما فرض گرفتید.
*آره، برایم چنین حالتی داشت. بعد از بازی در قرمز قضیه برایم جدیتر شد و گفتم با این روش اینقدر میتوانم جواب بگیرم. به همین دلیل موقع اکران قرمز رفتم انگلستان تا در رشته دراما ادامه تحصیل بدهم و این کار را به صورت جدیتر و آکادمیک شروع کنم و جلو بیایم. این انگیزه جدی بود، چون همیشه در زندگی وسوسه تجربه کارهای تازه و مختلف را داشتم و هیچوقت نتوانستم تصمیم بگیرم که چه کاری را بهتر و جدیتر و درستتر میتوانم انجام بدهم، چون کارها و رشتههای زیادی را دوست داشتم و دلم میخواست تجربهشان کنم. بازیگری بیشتر از بقیه کارها این انگیزه درونی مرا پوشش میداد و میل و شیطنت دائمیام را به از این شاخه و آن شاخه پریدن مهار میکرد. دنیاهای جدیدی که دوست داشتم تجربهشان کنم، در داستان فیلمها و فضای پشت صحنه سینما، وجود داشت. با این انگیزه از ایران رفتم که به شکل جدی این رشته را ادامه بدهم. بعد از مدت کوتاهی برگشتم تا کارهایم را انجام بدهم و برگردم، اما متأسفانه ماندگار شدم.
” نکند دوباره تصادف کردید؟!
*نه، خوشبختانه تصادف نکردم. صحبت کارهایی شد و خیلی جدی اصرار داشتند که در این کارها حضور داشته باشم.
” این صحبتهای جدی و اصرارها برای بازی در سیاوش بود؟
* البته آن موقع فیلم سیاوش در کار نبود و قرار بود فیلمنامه سربازان سپید ساخته شود که فیلمنامه خوبی بود، اما بعدها به ساخت سیاوش منتهی شد.
” سیمرغ بلورین زودهنگامی که برای قرمز گرفتید، چهقدر در جدیشدن بازیگری و تصمیمتان برای ادامه این مسیر مؤثر بود؟ کلاً تصورتان درباره جایزه بازیگری آنهم در آن مقطع چه بود؟
* قبل از گرفتن جایزه کارهای مهاجرتم تمام شده بود و میخواستم بروم، ابداً هم انتظار نداشت جایزه بگیرم. قبول دارم که جایزه چیز باارزشی است، اما خیلی برایم تعیینکننده و دغدغه نبود. قطعاً هر کسی دوست دارد یک روز تا مرز دریافت اسکار هم برود، اما جایزه صرفاً نوعی تشویق و کمک برای ادامهدادن است. بههرحال بازیگری را به نیت جایزه شروع نکرده بودم که موقع گرفتنش اتفاق خاصی برایم بیفتد.
” طبعاً استقبال عمومی و توفیق تجاری فیلمهای اول شما و جایزهای که گرفتید باعث شد تا با پیشنهادها و فیلمنامههای زیادی برای ادامه کار مواجه شوید. تعدد پیشنهادها هم حُسناش این است که امکان گزینش پیش میآورد. آن موقع ملاک و معیارهای خاصی داشتید که براساس آنها فیلمهایتان را انتخاب کنید؟ مؤلفههایی که دنبالش میگشتید بیشتر به خود قصه و شخصیتها مربوط بود یا عوامل تولید فیلم و شرایط دیگر در این گزینشها دخیل بود؟
*فکر کنم از کاراکترهایی که بازی کردم مشخص میشود دنبال چه ویژگیهایی میگشتم.
”اتفاقا من هم میخواهم به این قضیه برسیم که آیا پرسونای سینمایی هدیه تهرانی و اشتراکها و شباهتهای آشکار میان شخصیتهایی که بازی کرده، از روی تصمیم شخصی و خودآگاهانه بوده است؟
*تقریباً همینطور است. اولش احساس میکردم ترجیح میدهم فاصله بین شخصیت واقعی خودم و نقشهایی که بازی میکنم زیاد نباشد و در ضمن در فیلمهایی که از سینمای ایران میدیدم، از اینجور کاراکترهای زن خبری نبود.
” شاید ناخودآگاه نگران بودید که ممکن است از پس ایفای نقشی دور از روحیه و شخصیت واقعی خودتان برنیایید.
* نه، راستش را بخواهید فکر میکردم این جور نقشها میتواند طرح تازهای باشد. البته این تصمیم خیلی قاطع و مشخص و از پیش تعیینشده نبود، ولی سرِ کارهای مختلف به این شباهتها و اشتراکها فکر میکردم. مثلاً موقع بازی در قرمز با آقای جیرانی بحث میکردم که چون این زن در فیلمنامه شخصیتی امروزی دارد، در صحنه دادگاه که خواهرشوهرش داد و بیداد میکند و به او سیلی میزند، نباید با سیلی جوابش را بدهم، چون تفاوت طبقه و تمایز منش و رفتار بین این دو زن باید با همین چیزها مشخص شود. طبق فیلمنامه من هم باید داد میزدم و جواب سیلیاش را میدادم، اما فکر میکردم اگر من جای این زن بودم هیچوقت چنین کاری نمیکردم. تمام این پروسه در فیلمها یکجور کشف و شهود بود که هم خودم را کشف میکردم و هم دنیای اطرافم را بهتر میشناختم. اوج این جدیشدنی که دنبالش میگردید، موقع شوکران بهوجود آمد.
” معمولاً این اعتماد به نفس برای اصلاحات اینچنینی در فیلمنامه و بحث کردن با کارگردان بین بازیگران تازهکار کمتر دیده میشود. میشود اینطور نتیجه گرفت که شاید جدینبودن و عدم دلبستگی به بازیگری، زمینه و مجوز چنین کارهایی را ایجاد میکرده است؟ کسی که خیلی به ادامه کاری به هر قیمت راغب و علاقهمند باشد، ممکن است محتاطانهتر برخورد کند تا بتواند در این حرفه بماند و جا پایش را محکم کند و معمولاً فضای سینمای ایران هم چندان ظرفیت و تمایلی برای اینجور دخالتها و تغییرات ــ آنهم از سوی بازیگران تازهوارد ــ نشان نمیدهد. این احتمال را قبول دارید یا فکر میکنید این برخوردتان ریشه در چیزهای دیگری داشته است؟
* طبعا بخشی از این روحیه به شخصیت و نوع تربیت خانوادگی برمیگردد. من از سیزدهسالگی مستقل بودم، کار میکردم و در اجتماع فعال بودم. این را مدیون خانوادهام هستم که مرا به این سمت و سو سوق دادند که استقلال داشته باشم و آزادانه عمل کنم و تصمیم بگیرم. در جامعه ما برای زنها مسائل و خطرات مختلفی پیش میآید و باید همیشه مسلط و آماده جنگیدن و مقابله باشی تا بتوانی حقات را بگیری و راهات را درست بروی. نوع تربیت اجتماعی من جوری بوده که بتوانم حرفم را بزنم و خواستهام را اعلام کنم. نمیدانم این اسمش اعتماد به نفس است یا هر چیز دیگر، اما همیشه این کار را خوب بلد بودهام؛ چه در سینما و چه زندگی عادی.
* این روحیه و شیوه برخورد در فضای جامعه و سینمای ایران به دردتان خورده و جواب داده است؟ این جور برخوردها ممکن است به بیتفاوتی نسبت به کار و یا تفرعن تعبیر شود و مانع ادامه راه باشد.
”خُب خیلی مواقع هم پیش آمده که از قبول و انجام کارهایی آزار دیدهام و به شعور ذاتیام برخورده، اما در نهایت مجبور شدهام به آن کارها تن بدهم و قبولشان کنم، اما مطمئن باشید در همه موارد تا جایی که مقدور بوده جنگیدهام. نکته دیگر اینکه هر کاری را که قرار است انجام بدهم ــ حتی اگر در حد خریدن نان از سر کوچه باشد ــ باید با جان و دل و رغبت به طرفش بروم. زندگی و کار برایم همانقدر جدی است که جدی نیست. اگر کاری را دوست نداشته باشم، نمیتوانم انجامش بدهم و درست از پساش بربیایم. چیزی که دنبالش میگردید، شاید یکجور تنندادن به قدرت باشد، نه اهمیتندادن به کاری که دارم انجام میدهم؛ چه در زندگی و چه در سینما.
” این تعلقخاطر و انتخابهایتان برای نمایش و ارائه شخصیتهای زن مستقل امروزی از کجا میآید؟ اگر در اینباره بیشتر توضیح بدهید زمینههای شکلگیری و ریشههایش پیدا میشود.
”اول اینکه اعتقاد شخصیام این است که اساساً زنهای ما چنین شخصیتی دارند. شاید بگویید اینجور شخصیتها در اکثریت نیستند، اما بههرحال گروهی وجود دارند که اینگونه زندگی میکنند. جامعه ما تا حد زیادی روی دوش زنها میگردد و زنان ایرانی چه در محیط خانه و چه در اجتماع قدرت زیادی دارند؛ از کدبانویی و مدیریت منزل و تربیت بچهها و ادارهکردن شوهر تا مشاغل و امور خارج از خانه و حضور در فعالیتهای اجتماعی. همیشه زنهای مستقل زیادی دوروبرم میدیدم و این منش و رفتار را از آنها یاد گرفتهام. اصلاً سیستم اجتماع امروز ما زن را مجبور میکند که اینطورعمل کند. زن در فرهنگ ایرانی نقش و تأثیر مهمی داشته و این حضور روز به روز دارد پررنگتر میشود. من هم در خانوادهای مملو از زنان اینچنینی رشد کردهام و فکر میکنم چرا نباید چنین تصویری از زنهای ایرانی در سینما عرضه شود؟
” امیدوارم همینطور که جلو میرویم، حرفهایتان به جایی نرسد که به این نتیجه برسیم هدیه تهرانی گرایشهای فمینیستی دارد و دارد از این موضع صحبت میکند.
*ابداً اینطور نیست. هیچجور گرایش فمینیستی ندارم و این بحثها و ایسمها را خیلی نمیفهمم و دنبالش نیستم. حرف من خیلی ساده است؛ میگویم این شکل از حضور زنانه در جامعه وجود دارد و خوب است که در سینما هم نمایش داده شود. اصلاً هم به این حرفها عقیده ندارم که زن در جامعه ایران تحت ظلم و ستم و فشار قرار گرفته. درست است که یک سری قوانین دستوپاگیر مثل طلاق یا مجموعهای از تعصبات و فرهنگهای قومی و قبیلهای و سنتی گاهی باعث آزار زنها میشود، اما این صرفا ربطی به ایران یا هیچ منطقه خاصی نیست و در آمریکا و اروپا هم به شکلهای مختلف دیده میشود.
” با این توصیفها و ملاکهایی که برای گزینش و ارائه نقشهای سینماییتان دارید، سیما ریاحی شوکران یک شاهنقش بوده است. وقتی فیلمنامه را خواندید و متوجه این تمایز و ویژگیهای منحصر بهفرد شخصیت و فیلمنامه شدید، چه حسی داشتید؟
*دقیقاً همینطور است. از پیشنهاد بازی در شوکران خیلی خوشحال شدم، بیشتر به این دلیل که اغلب در مواجهه با اظهارنظرهای دیگران به این نتیجه میرسیدم که بازی در قالب چنین شخصیتهایی میتواند تصور حذف ویژگیهای خاص زنانه را ایجاد کند. گاهی میشنیدم که این شخصیتها بیشتر مردانه است یا زنانگیاش تحتالشعاع حس استقلال و منش خاص این کاراکترها قرار گرفته. شاید تضاد حرفها و عقاید من با تئوریهای فمینیستی در همین باشد که فکر میکنم زن در وهله اول باید زن باشد، با تمام ویژگیها و شرایطی که میدانیم؛ اینکه گاهی مجبور میشود پا به پای مردها حرکت کند، دلیل حذف زنانگی و جذابیتها و لطافتهای آن نیست، اما میتواند به همان اندازه قدرتمند و تأثیرگذار هم باشد. این ویژگی و عمق شخصیت در فیلمنامه شوکران وجود داشت و ریشههایش در متن فیلمنامه مشخص شده بود؛ تصویری از یک زن مستقل امروزی با حضور اجتماعی قوی که همانقدر هم میتواند ظریف و شکننده باشد.
” به نظر میرسد برای این موقعیت ویژه، کوشش و اهمیت ویژهای قائل شدید و در یک کلام بیشتر به آن دل دادید؛ لااقل تمایز و برتری شوکران در کارنامه بازیگری شما این احساس را ایجاد میکند.
* طبیعی است هر چیزی که جذابیت بیشتری برایم داشته باشد، علاقه و اهمیت بیشتری را میطلبد. در شوکران هم به دلیل قصه و نوع شخصیتپردازی و حضور آقای افخمی همهچیز جذاب بود و بنابراین بیشتر انرژی میگذاشتم و بیشتر دوستش داشتم. اغلب کارها به شکل عادی و روتین پیش میرود و چیز زیادی نمیدهی و در مقابل چیزی هم به دست نمیآوری، اما بعضی وقتها کاری پیش میآید که زمینه این بدهبستانها را دارد و خُب، به نتایج جذابتری هم ختم میشود.
” نقش سیما ریاحی شوکران در جنس بازی و کاراکترهای موردعلاقه شما یک نقطه عطف بود که بحث قبلی ما را هم به سرانجام معقولی رساند. اگر موافقید برویم سراغ موضوعهای دیگر؛ قبول دارید که یکی از دلایل گرایش و دنبالکردن مقوله بازیگری، تمایل شما به ماجراجویی و کنجکاوی است؟
*فکر
”همین حس ماجراجویی و کنجکاوی پای شما را به خرابههای زلزله بم و بغداد و افغانستان و کردستان عراق هم میکشاند، درحالیکه یک ستاره ــ بازیگر در چنین شرایطی میتواند زندگی آرامتر و کمخطرتری در پیش بگیرد. شاید به نظر محافظهکارانه باشد، اما طبعاً متعادلتر و مطمئنتر به نظر میرسد. چه حسی شما را از این آرامش و اطمینان به سمت ریسک و ماجراجوییهای آنچنانی میبرد؟ واقعاً جذابیت خاصی در زندگی معقول و مرسوم ــ مثل بعضی بازیگرها و ستارههای دیگر ــ نمیبینید که سر از این جاها درمیآورید؟!
*هرجا ردی از ماجراجویی و موقعیت مشاهده و تجربه چیزهای بکر و تازه باشد، این ریسک را با جان و دل میپذیرم و میروم. ورودم به سینما و دنیای بازیگری هم میتوانست خیلی بیشتر از چیزهای دیگری که مثال میزنید این خطر و ریسک را داشته باشد. همیشه فکر میکنم بهتر است بروم و اتفاقها و ماجراهای مختلف را از نزدیک لمس کنم، چون آدم ممکن است در آرامش خانه هم ناگهان بیفتد و بمیرد. از شنیدن اخبار و تماشای تصاویر حوادث مختلف نمیشود به تجربه تازهای رسید و از طرف دیگر ممکن است امکان و موقعیت لمس اینجور چیزها در طول عمر انسان پیش نیاید. پس وقتی از وجود این اتفاقها در طول زندگی باخبر میشوم، ترجیح میدهم در آن شرکت داشته باشم.اینجاست که دیگر هیچگونه فایل محافظهکاری در ذهنم ندارم.
” از این حضور و لمس و تجربه اینجور اتفاقها چه چیزی عایدتان میشود؟
* خیلی چیزها.
” خیلیچیزها که خیلی جواب کلی و گنگی است. میشود این خیلی چیزها را توضیح داد یا نه؟ سؤال دیگر اینکه اگر هنوز دکوراتور ساختمان بودید یا مثل قبل در کار صادرات ــ واردات فعالیت میکردید، همان روزهای اول به بم میرفتید یا مثلاً در کردستان عراق حاضر میشدید؟
*حتماً میرفتم. من هیچکدام از این کارها و سفرها را به عنوان بازیگر انجام نمیدهم.
” ولی بههرحال از بین این همه آدم که بعد از زلزله بم به آنجا سفر کردند، عکس و خبر بازیگرها و ورزشکاران و افراد مشهور تیتر میشود و وجه خبری و جذاب پیدا میکند؛ این موضوع میتواند عامل موثری باشد.
*باور میکنید اگر بگویم ترجیح میدادم کسی از رفتن من به اینجور جاهاخبردار نشود؟ این در معرض خبرسازی بودن بههر شکلش تا حد زیادی زندگی آسوده و راحت را از آدم میگیرد. در عوض آنهمه آدم عادی که به بم رفتند و عکس و خبرشان پررنگ نشد، بهراحتی میتوانند در خیابان قدم بزنند، به کافه و رستوران بروند و کارهای شخصیشان را انجام بدهند.
” نگفتید آن خیلیچیزها شامل چه چیزهایی میشود؟ این ماجراجویی ریشه در کودکی شما دارد یا چیز تازهتری است؟
*صد در صد به کودکی برمیگردد و خیلی هم ژنتیکی و ذاتی است. در یک کلام زندگی روتین و عادی را تاب نمیآورم و دوست دارم با حرکت و پویایی خودِ زندگی جلو بروم و به تکرار و عادت تن ندهم. همین الان دلم میخواست بروم به مناطقی که سونامی زده و اگر کاری از دستم برمیآمد، کمک کنم؛ این هم بخش دیگری از دلایل گرایش به این موقعیتهاست.
” اگر این بیعلاقگی به تکرار و عادت را در کنار بحث قبلیمان درباره اجرای نقشهای خاص زن مستقل نافرمان بگذاریم، موضوع تازهای پیش میآید. موقع بازی در قالب این شخصیتهای مشابه، هیچوقت به احتمال تکراریشدن این نقشها و کلیشهشدن این پرسونا فکر میکردید؟ اینکه تعدد چنین شخصیتهایی ممکن است به مرور و با توجه به شرایط و ظرفیتهای سینمای ایران به تکبعدی شدن و تکراری منجر شود که گفتید در زندگی عادی میانهای با آن ندارید.
*به این موضوع فکر نکرده بودم و قراری هم نداشتم که همیشه در این قالب بمانم، اما از طرف دیگر آگاهی و شناختی درباره سینمای ایران نداشتم و نمیدانستم وقتی نقشی را بازی کنی و حالا از جهاتی قابل قبول از آب در بیاید، همه پیشنهادهای بعدی حول و حوش همین کاراکتر و داستانهای مشابه خواهد بود. از مقطعی خودم هم به این نتیجهای که میگویید رسیدم، ولی متأسفانه تمام پیشنهادها شبیه همان کاراکتر بود. با توجه به روحیهای که در خودم سراغ داشتم، میدانستم تکرار بیش از حد این قالب خسته و دلزدهام میکند و تلاش کردم این اتفاق نیفتد.
” خطر کلیشهشدن و تکرار نقشهای مشابه، آنهم بدون ظرافتهایی که متمایزشان کند، جزو نکاتی است که خیلی درباره کارنامه بازیگری شما عنوان شده است. این نقدها و اظهارنظرها روی کارتان و مسیری که دارید تأثیر میگذارد؟
*بههرحال من هم مجلهها و نوشتههای مختلف را میخواندم، اما این نظرها گاهی بیشتر باعث گیجی و سردرگمی میشد، چون طبعاً یک رأی و نظر واحد درباره کار آدم در این نقدها وجود ندارد که بفهمی اتفاق درست کدام است. از طرف دیگر اساساً مفهوم «درست» و «نادرست» هم چندان قطعیتی ندارد، چون مبنایی برای قضاوت نداریم. وقتی میگوییم بازیگر خوب یا بازی کلیشهای، باید ملاک و معیاری برای این بحث داشته باشیم و بقیه را با آن مقایسه کنیم. در سینمای ایران این استاندارد و معیار ــ بهخصوص برای بازیگران زن ــ کجاست؟ قاعده بر این است که کار هنری و بازیگری حد و انتهایی ندارد، اما احساس میکنم در سینمای ما ته دارد و از یک سقفی بیشتر امکان بالارفتن نداریم، چون بستر و شرایطش فراهم نیست. برای رسیدن به شرایط استاندارد و مطلوب در هر رشتهای، مجموعهای از عوامل و عناصر باید کنار هم قرار بگیرند تا کار نهایی شکل درستش را پیدا کند؛ مفاهیم کلیدی و بطئی مثل قصه، کارگردانی، دکور، فیلمبرداری، عوامل فنی و شرایط پشت صحنه در کیفیت کار بازیگر دخالت مستقیم دارد. وقتی در سینمای ما یک پای همه اینها میلنگد، دیگر از بازیگر به تنهایی چه توقع اوج و پیشرفتی داریم؟ به همین دلیل است که میگویم چه تعریف و تمجیدها و چه اعتراض و انتقادها هیچکدام خیلی استاندارد نخواهند بود تا ملاک و استنادی برای منِ بازیگر باشد که بفهمم کلیشه شدهام یا دارم راه را درست میروم.
” پس چه دلایل و انگیزههایی باعث میشود کار ادامه پیدا کند و این میل به تفاوت و تنوع در نقشها از کجا میآید؟
* اینجا فقط بحث دغدغه و دلمشغولی شخصی وسط میآید، که بابا من از این نقشهای مشابه تکراری خسته شدم و دوست دارم چیز تازهای در بازیگری به دست بیاورم. همه ما در هر موقعیتی ــ چه به عنوان فعالان سینما و چه نویسنده و مطبوعاتی ــ میدانیم کجا هستیم و با چه شرایطی داریم کار میکنیم و حد این کارها تا کجاست. در این شرایط به راحتی به این نتیجه می رسیم که مگر در طول سال چندتا فیلم خوب و قابل قبول در سینمای ایران ساخته میشود و من به عنوان بازیگری که دنبال تنوع و تجربه میگردم چهقدر امکان دارم تا در این فیلمها بازی کنم. فقط باید سعی کنم در محدوده پیشنهادهایی که دارم بهترین یا نزدیکترین آنها را به خواسته و سلیقهام انتخاب کنم.
” بگذارید اول بحث یک نکته را هم روشن کنیم؛ اصلاً به نظر شما این تکرار الگوها که با تعبیر «کلیشهشدن» بار منفی هم پیدا کرده، بازتاب و برآیند منفی دارد و بازیگر باید از آن برحذر باشد یا میشود این حضور قابلقبول و جذاب را از این فلیم به فیلم دیگر بُرد و هربار جلوه تازهای از همان شخصیت و منش را روی پرده ارائه کرد.
*به عبارتی میپرسید کلیشه شدن برای بازیگر خوب است یا بد؟ از یک جهت کاملاً با شما موافقم و اصلاً گاهی معنی این تکرار و کلیشهشدن را نمیفهمم. من میگویم در یک مجموعهای که منجر به ساخت یک شخصیت میشود، به عنوان بازیگر موظفم همه تلاشم را بکنم که این کاراکتر به بهترین شکل ممکن تصویر و اجرا بشود. متأسفانه در سینمای ما مقوله شخصیتپردازی آنقدر پیشرفت نکرده که ویژگیهای شخصیتها باعث تمایز و تفاوت ابعاد بازیگری و توان هر کدام از ما بشود. در موارد نادری مثل آقای پرستویی یا آقای کیانیان این اتفاق افتاده و خودشان هم جسارت این تجربهگری را داشتهاند، اما کلیت ماجرا خیلی امکان عرضه تواناییهای بالقوه بازیگران سینمای ایران را فراهم نمیکند.
” سؤال مشخص من این است که برای شما به عنوان بازیگر، تکرار یک پرسونا و شخصیت آشنا و ثابت با تفاوتها و تمایزهای کوچک و ظریفی که براساس قصهها میانشان پیدا میکنید، فینفسه مذموم و غیردلچسب است؟ این را در برابر نگاهی مطرح میکنم که تنوع و اختلاف بین نقشهای یک بازیگر را به خودی خود و بدون توجه به چگونگی اجرای آن نقشهای متفاوت، امتیاز و اعتبار تلقی میکند. مثلاً وجود چندتا نقش دختر شهریِ سرکشِ امروزی در کارنامه یک بازیگر باعث انتقاد و ایراد است، اما اگر در هر فیلم طبقه و موقعیت اجتماعی و قومیت آن شخصیتها تغییر کند و از نظر جسمی هم تفاوتها و گاهی معلولیتهایی داشته باشد منجر به کسب اعتبار و امتیاز میشود. شما هم فکر میکنید این تنوع به خودی خود امتیاز و مزیتی ایجاد میکند؟
* اصلاً فکر نمیکنم که مزیت عجیب و غریبی باشد، اما این راهم میدانم که چالش با نقشهای مختلف و دلهره و اضطراب برای اجرای آنها یک وسوسه درونی است؛ اینکه آیا از پس از این کار برمیآیم یا میتوانم آنقدر از خودم دور شوم که فرضاً یک زن کُرد را که ده سال هم از من بزرگتر است، قابلباور کنم یا نه؟ من هم قبول دارم که هیچکدام از اینها که گفتید به خودی خود مزیت نیست و در نهایت محصول نهایی است که همهچیز را مشخص میکند.
” از نظر خودتان تفاوت اینها در چیست و شخصا کدامشان را ترجیح میدهید؟
* اگر میپرسیدید کدام یکی سختتر است، جواب میدادم اجرای نقشهای کلیشهای و تکراری. در چنین موقعیتی با ابزار و ماتریال خیلی محدود باید کاری کنم تا فاصله و تمایز بین شخصیتها از فیلمی به فیلم دیگر رعایت شود، وگرنه بعد از دوسه نقش مشابه خود به خود از سینما کنار خواهم رفت. گاهی تداوم در این کار و اجرای قابلقبول و جذابیت شخصیتی که ظاهراً تفاوتی با فیلم قبلی ندارد، دردسر و دشواریهای بیشتری به دنبال دارد. اگر کلیشه به شکل درستی اتفاق بیفتد و بتوانی تمایزهای کوچکی بینشان ایجاد کنی، کار سختتری کردهای تا وقتی داری از بیخ و بُن شخصیت جدیدی را با گریم و گویش و فیزیک متفاوت اجرا میکنی. این شخصیت تازه دلهره و استرس بیشتری دارد، مثل هر چیز تازهای که وقتی به زندگیات اضافه میکنی، دلهرهها و مسائل تازه و تجربهنشدهای هم با خودش میآورد. کاراکترهای تازه و متفاوت از ابتدا برای همه جذابیت دارد، ولی درمورد نقشهای مشابه باید فکر کنم چهطور میشود این یکی را هم جذاب اجرا کرد تا تماشاگر از دیدن دوباره این شخصیت خسته و دلزده نشود.
” حالا میرسیم به این موضوع که برای جذابکردن این نقش و قالب مشخص و ثابت به چه تمهیدهایی فکر میکنید؟ یعنی برای رسیدن به این تنوع و وجوه و طیفهای گوناگون یک شخصیت، این دفعه در این فیلم تازه باید چه کار کرد و چهکار نکرد تا باز هم مقبول و جذاب از کار دربیاید.
*قبل از اینکه بگویم که من چه کارهایی میکنم، به این نکته اشاره میکنم که اینها در وهله اول به قصه و ویژگیهای فیلمنامه و خواست کارگردان بستگی دارد، چون تصمیمگیرنده نهایی نیستم و فقط میتوانم برای ایجاد چنین ظرایف و تفاوتهایی بحث کنم و سروکله بزنم. پس این تفاوتها در ابتدا باید در فیلمنامه باشد. نقش من در قرمز و شوکران ارتباط چندانی به هم ندارد، گرچه در نگاه اول ممکن است مشابه و تکراری به نظر برسند. وقتی این تفاوتهای اساسی و پایهای در نقشها وجود دارد، کار من برای ایجاد این تمایز به چیزهایی خیلی کوچکی مثل یک جور نگاه خاص یا حرکت سر و دست و شکل راهرفتن محدود میشود.
” قبول دارید که به وجود آوردن تمایز و تفاوتهای ظریف و درست بین نقشهای مشابه با این ابزارهای محدود کار دشواری است و شاید دشواریاش کمتر از اجرای نقش یک آدم افلیج یا دیوانه نباشد؟
* قبول که کار بسیار سختی است، اما نمیدانم از فلجشدن سختتر است یا نه چون تا حالا چنین تجربهای نداشتم که بتوانم قضاوت درستی بکنم. قطعا دست بازیگر برای زیرورو کردن قالب و شخصیتهای اینگونه خیلی بازتر است، درحالیکه من اگر یکباره بخواهم پرسونای زن مستقل شهری را در فیلمی زیرورو کنم و چیز کاملاً تازهای خلق کنم، آن شخصیت را نابود کردهام. بازهم باید تکرار کنم که معمولا شخصیتپردازی در سینمای ایران مفهوم جدی و درستی ندارد. در سینمای دنیا هم فقط بازیگر نیست که تصمیم میگیرد کاراکترهای جذاب و متفاوتی خلق کند. آنجا یک مجموعه پیچیده و توانا دست به دست هم میدهند تا این اتفاق را تسهیل کنند؛ میزانسن مهم است، دیالوگ مهم است، گریم و لباس و صحنه و نور مهم است، تدوین مهم است و همه اینها برای آن هدف نهایی به هم کمک میکنند درحالیکه در سینمای ما گاهی هر کدام از این عوامل نهایت کوشششان را میکنند که این اتفاق نیفتد! حالا من باید تلاش مضاعفی بکنم تا بهرغم همه این عوامل بازدارنده، جوری جلوی دوربین و روی پرده ظاهر بشوم که توی ذوق نزنم و مردم مشتاق دیدنش باشند.
” میخواهم یک سؤال تکراری و شاید غیر قابل پاسخ بپرسم! اگر همزمان و در شرایط ایدهآل و یکسان دو نقش به شما پیشنهاد شود که اولی در ادامه همان قالب آشناست و دیگری بهکلی متفاوت از هرچه تا بهحال بازی کردید، کدام را انتخاب میکنید؟ فرض را بر این میگذاریم که هر دو نقش خیلی خوب نوشته شده و عوامل فیلمها هم بار و اعتبار یکسانی دارند.
*فیلمنامههای هردو را بدهید بخوانم تا تصمیم بگیرم! از آن سوالهایی است که بدون مصداق و مثال نمیتوانم درموردش فکر کنم. موقع خواندن فیلمنامه و در مسیر جلورفتن قصه به نتیجه میرسم که کدام را قبول کنم. بعد که قصه تمام شد، میرسیم به شخصیتی که برای بازی من درنظر گرفته شده است.
” وقتی فیلمنامهای به دستتان میرسد، اولویت را به داستان و حالوهوای کلی آن میدهید یا مستقیماً میروید سراغ نقشی که قرار است بازی کنید؟
*اول قصه را میخوانم و کاری به نقش خودم ندارم. وقتی کلیت موضوع و ماجرا دستم آمد، میشود رفت سراغ شخصیت و دیالوگها و موقعیتهایی که قرار است اجرا کنم. در ادامه بحث قبل این را هم بگویم که فرصت و پیشنهاد ارائه یک نقش کاملاً متفاوت با نقشهای قبلی در فیلم دوئل برایم پیش آمد و ابتدا قرار بود نقش سلیمه را بازی کنم. در نگاه اول همه شرایط مطلوب این تغییر پرسونا آماده بود؛ نقش کاملاً متفاوت، گروه تولید حرفهای و یک پروداکشن عظیم در ژانر جنگ که تا بهحال تجربهاش را نداشتم. قصه را خواندم و آقای درویش هم معتقد بودند این نقش با توجه به متفاوتبودنش برای من در این مقطع ایدهآل است. به ایشان گفتم همیشه دنبال این ماجرا بودهام و منتظرم که چنین اتفاقی بیفتد، اما شرایط فیلم دوئل برای این اتفاق خیلی ویژه است؛ فیلم جنگی، زن چهلسالهای که پسر نوزدهساله دارد، به لهجه جنوبی حرف میزند، یک مقدار مجنون است، سفالگری میکند و اسلحه هم دست میگیرد. همه اینها درست، اما شرایط و تفاوتهای نقش برای شروع خیلی زیاد است. شاید اگر لهجه جنوبی در کار نبود، میشد وارد چنین تجربهای شد و بقیه تغییرات را اجرا کرد. البته وقتی فیلم را دیدم به این نتیجه رسیدم که میشد این کار را کرد و چندان توی ذوق نمیزد.
” استدلالتان این بود که تماشاگران سینما یکباره هدیه تهرانی را در این قالب کاملاً متفاوت قبول نمیکند؟