جوکهای فوق بهداشتی ۱
زندان بان به زندانى گفت: همسرتان به دیدنتان آمده است.
زندانى گفت: کدام یکى ؟
زندانبان گفت: مرا مسخره کردهاى؟
زندانى گفت: نه، چون من به جرم داشتن دو زن به زندان افتادهام
غروب شده بود که دو تا دوست با هم به طرفى مىرفتند، یکى از آنها یکباره ذوق شاعرانهاش گل کرد و به دیگرى گفت: «خورشید پدیده زیبایى است، ولى فقط روزها نورافشانى مىکند که هوا روشن است و این هنر نیست که خورشید در روز روشن نورافشانى کند، اما ماه، شبها، آن هم شبهایى این قدر تاریک...»
خانم جوانى از شوهرش پرسید: عزیزم، به نظر تو این سالاد الویه چه طور است؟
شوهر جواب داد: بسیار خوب و خوشمزه است، خودت شخصاً خریدى؟
گارسون کافه به مشترى گفت: شما یک نوشابه 20 تومانى داشتید یا 40 تومانى؟
مشترى پاسخ داد: نمىدانم.
گارسون گفت: پس همان نوشابه 40 تومانى بوده، و گرنه 20 تومانى را فراموش نمىکردید.
در دادگاهى در اسکاتلند قاضى از شاهد پرسید: شما از کجا متوجه شدید که متهمان مست هستند؟
شاهد: مک تاویش پولش را پرت مىکرد و مک فرزون آن را به مک تاویش برمىگرداند.
سؤال: چکها و اسلاوها از کجا مىدانند که کره زمین گرد است؟
جواب: در سال 1948 امپریالیستها را بیرون کردند و به طرف غرب راندند و در سال 1968 آنها از شرق برگشتند
خانم به شوهرش: توى روزنامه نوشته که در یک حراج یک «روبنس» و یک «وان گوگ» از همه قیمتىتر مىتوانى به من بگویى روبنس چیه؟
گدایى در خانهاى را زد و مستخدمه در را باز کرد، سپس برگشت و به اربابش گفت: مردى با عصا بیرون در ایستاده است.
ارباب: بگویید برود. ما عصا لازم نداریم.
یک مریخى روى کره زمین به گدایى برخورد. گدا عاجزانه تقاضا کرد که یک دلار به او بدهد، مریخى گفت: یک دلار چیه؟
گدا گفت: حق دارید، پس ده دلار بدهید.
قاضى به متهم که شغلش گدایى بود گفت: شما چرا خوبى را با بدى پاسخ دادهاید و در مقابل یک قطعه شیرینى که این خانم به شما داده، با سنگ شیشه منزل او راشکستهاید؟
گدا مدافعانه پاسخ داد: آن سنگ نبود، همان شیرینى بود.
گدایى با حالت گریان و نزار به خانمى گفت: شما باید موقعیت مرا درک کنید. خیلى بدبختم، پدر الکلى، مادر مریض، بچههاى گرسنه.
خانم دلش به رحم آمد و پول خوبى به او داد و سپس گفت: شما کى هستید؟
من پدر خانوادهام.
یک گدا در خانهاى را زد، خانم خانه به او گفت: متأسفانه پول خرد ندارم.
گدا گفت: اشکالى ندارد. من شماره حساب بانکم را به شما مىدهم، حواله کنید!
دو نفر گدا به هم رسیدند. یکى از دیگرى پرسید: شنیدهام که مىخواهى دخترت را شوهر بدهى، البته خیلى خوشحالم ولى جهاز چه مىدهى؟
شمیرانات و نیاوران را.
یعنى چه؟
خوب، خودم وسط شهر گدایى مىکنم و سرقفلى آن دو منطقه را به جاى جهاز به دختر و داماد مىدهم.
مرد مستى وارد یک آتلیه عکاسى شد و با زبان الکنى گفت: لطفاً یک عکس دسته جمعى از ما بیندازید.
عکاس با تجربه سرى تکان داد و گفت: تا من دوربین را آماده مىکنم شما به صورت نیم دایره بایستید.
زنى از حماقتهاى پسرشان نزد شوهرش شکایت مىکرد، در آخر گفت: پسره حماقت را از تو به ارث برده.
مرد: البته، مال تو سر جایش هست!
پسر کوچکى از مادرش پرسید: وقتى که من به دنیا آمدم تو کجا بودى؟
در بیمارستان عزیزم.
پدرم کجا بود؟
البته در دفتر کارش.
پدربزرگ و مادر بزرگ؟
خانه خودشان، کجا مىخواستى باشند؟
پسر بچه غرغر کنان گفت: همیشه همین طور است، هر وقت به خانه مىآیم، کسى نیست.
وقتى که پیرمرد وصیت نامهاش را امضا کرد، تنها پسر و وارث او گفت: پدر درخواست دیگرى هم دارى؟
بله، اگر ممکن است پایت را از روى شیلنگ دستگاه اکسیژن بردار.
غریبهاى در شهر از مردى پرسید: ببخشید، اگر من مستقیم بروم، باغ وحش آنجا قرار گرفته؟
مرد سرى تکان داد و گفت: اگر غیر مستقیم هم بروید باز همان جا قرار دارد.
در اتوبوس مردى با قیافه گرفته در گوشهاى ایستاده بود و در سمت دیگر اتوبوس دو نفر اوباش ایستاده بودند. یکى از دیگرى پرسید: چرا آن آقا این طور قیافه گرفته؟
کیف پولش را دزدیدهاند.
تو از کجا مىدانى؟
خوب، کیفش پیش من است.
در یک کنفرانس پزشکى، دکتر معروفى در حین سخنرانى گفت: از آن مىترسم که ما پزشکان در این دنیا دوستان زیادى نداشته باشیم.
صدایى از آخر سالن: در آن دنیا کمتر!
کشیش: تو به طور گناهکارانهاى به دیگرى آزار رساندهاى و نام دانشگاه را هم کثیف کردهاى، حالا بگو ببینم با چه باشگاهى مسابقه مىدادید؟
با یک تیم دانشگاه پروتستانها.
خوب، اشکالى ندارد. جوانها جوانى مىکنند دیگر.
یک فوتبالیست از تیم دانشگاه کاتولیکها براى اعتراف به گناه نزد کشیش رفت و گفت: پدر، من به زیر شکم حریفم لگد زدم. من انگشتم را توى چشم او کردم، با یک ضربه دندانش را شکستم.
در کلاس آموزش نظامى، افسر از سربازان پرسید: چه موقع یک سرباز مىتواند بدون اجازه از پادگان بیرون برود؟
یک سرباز: وقتى که مطمئن باشد گیر نمىافتد.
کشیشى سر کلاس درس از بچهها پرسید: باید چه کار کنید تا گناهان شما بخشوده شود؟
پسرکى از ته کلاس: باید گناه بکنیم آقاى کشیش.
جناب وزیر به مرخصى مىرود و براى حفظ سلامتى و کم کردن وزن تصمیم مىگیرد کار بدنى بکند. بنابراین به نزد روستایى مىرود و از او تقاضاى کار مىکند. روستایى او را به داخل انبار بزرگى مىبرد که کوهى از سیب زمینى روى هم انباشته شده و از آقاى وزیر مىخواهد که آنها را بر حسب کوچک و بزرگ بودن از هم جدا کند.
دو ساعت بعد جناب وزیر با پریشان حالى جلو روستایى مىایستد.
روستایى: براى روز اول کار سخت و سنگینى بود؟
وزیر: از جهت سختى و سنگینى کار خسته نشدم، از این که دائم باید در حال تصمیمگیرى باشم خسته شدم.
یک بار که از نظر اقتصادى وضع در اسرائیل خوب نبود، مشاور موشه دایان به او توصیه کرد که براى بهتر شدن وضع اقتصادى بهتر است به آمریکا اعلان جنگ بدهیم. اگر آمریکاییان پیروز شدند مجبورند مقدار زیادى پول در کشور ما خرج کنند و آن وقت وضع ما خوب خواهد شد.
موشه دایان جواب داد: اگر ما پیروز شدیم چى؟
وقتى که فضانوردان آمریکایى برى بار دوم به کره ماه رفتند، در حین گردش متوجه شدند که در یک جا خانهاى است و روى در آن به زبان آلمانى نوشته شده: «اداره اطلاعات ماه». یکى از آنها گفت: اهه... در این فاصله آلمانها به اینجا آمدهاند.
یک کارمند نسبتاً مسن مىخواست ازدواج کند و اصرار داشت که روز ازدواج آنها چهارشنبه نباشد. همسر آینده او متعجب شده بود که چرا نباید روز چهارشنبه ازدواج کنند. پیرمرد در جواب گفت: براى این که روز جشن بیست و پنجمین سال ازدواجمان به روز جمعه مىافتد و من روزهاى جمعه برنامه بازى بولینگ دارم.
در یک اداره کارمندى همکارش را از خواب بیدار کرد و گفت: هى، مىآیى برویم با هم ناهار بخوریم یا این که همینطور به کارت ادامه مىدهى؟
یک روستایى از ده غیاثآباد به خدمت سربازى رفته بود. یک روز که از میان حیاط پادگان رد مىشد به یک افسر برخورد ولى احترام نظامى نگذاشت. افسر صدایش کرد و گفت: مرا نمىشناسى؟
نه، نکند شما هم اهل غیاث آباد هستید؟
مردى کاملاً هیجان زده و با گوشهچشم باد کرده جلو پلیسى را گرفت و گفت: لطفاً آن مرد را دستگیر کنید، او مرا کتک زده است.
چرا؟
او از پشت سرم صدا زد ویلى، من هم برگشتم و او مرا زد.
اسم شما ویلى است؟
نه اسم من زاور است.
پلیس با خونسردى گفت: پس این موضوع به شما ربطى ندارد.
پیرزنى در کوپه قطار نشسته بود و مردى روبروى او بود که دائماً آدامس مىجوید. پیرزن رو کرد به مرد و گفت: شما خیلى لطف دارید که مىخواهید با من حرف بزنید تا حوصلهمان سر نرود، ولى متأسفانه من کاملاً کر هستم.
در یک شهر که فستیوالى برقرار بود، تردد وسایل نقلیه خیلى زیاد و به سختى صورت مىگرفت. مردى که مىخواست به ایستگاه راه آهن برود سوار یک تاکسى شد که به آهستگى حرکت مىکرد. مسافر کم کم عصبى شد و به راننده تاکسى گفت: نمىتوانید کمى تندتر برانید؟ وگر نه من قطارم را از دست مىدهم.
شما مىتوانید، ولى من دلم نمىخواهد ماشینم را از دست بدهم..
یک فرانسوى در شهر مونیخ به رودخانه افتاد و عاجزانه به زبان فرانسه کمک مىطلبید. یک نفر از اهل محل که روى پل ایستاده بود با خونسردى گفت: احمق جان، بهتر بود مىرفتى شنا یاد مىگرفتى نه زبان فرانسه.
در یک سالن غذاخورى مشترى سوپى را که برایش آورده بودند پس زد چون به اندازه کافى داغ نبود. گارسون فوراً یک سوپ دیگر آورد، ولى مرد باز هم به همان دلیل سوپ را رد کرد، گارسون عصبانى شد و گفت: شما که اصلاً سوپ را دست نزدید، چه طور مىگویید داغ نیست؟
احتیاج به امتحان کردن ندارد، وقتى که شما انگشت شستتان را داخل کاسه سوپ کردهاید، خوب معلوم است که داغ نیست
یک غریبه در شهرى از یک نفر محلى پرسید: سریعترین راهى که من بتوانم به باغ وحش بروم کدام است؟
به عنوان چه حیوانى مىخواهى به آنجا بروى؟
از یک راننده آمبولانس پرسیدند: امروز اتفاق قابل ذکر و جالبى پیش نیامد؟
نه، فقط زنى از طبقه دهم به پایین افتاد و مرد.
این قابل ذکر نبود؟
نه، اگر زنده مىماند جالب و قابل ذکر بود.
یک خانم روستایى در داروخانه به داروخانهچى گفت: لطفاً دقت کنید و برچسبهاى شیشهها را درست روى هر کدام بچسبانید، آخر یکى از آنها براى اسبم است و دیگرى براى شوهرم، نکند یک وقت خداى نکرده بلایى سر اسبم بیاید
یک روستایى که به خارج سفر کرده بود در موقع برگشت یک بز خرید و براى این که گمرک پرداخت نکند آن را در صندوق ماشین مخفى کرد.
گفتید که چیزى براى ارائه به گمرک ندارید؟ معهذا لطفاً در صندوق عقب ماشین را باز کنید.
روستایى در صندوق ماشین را باز کرد و مأمور بز را کشف کرد.
خوب، پس این چیه؟
این سگ منه.
- جالبه، جالبه! ولى من به عمرم سگ شاخدار ندیده بودم.
مىدانید، من در اسرار خانوادگى کسى دخالت نمىکنم.
یک نفر بیمه عمر زنش را باطل کرد. مأمور بیمه با ناراحتى گفت، آخر حیف است. چرا بیمهنامه عمر را باطل مىکنید؟
چون که شما پس از آتش سوزى منزلم، چهل درصد از خسارت را کم کردید، زیرا معتقد بودید همه چیز کهنه شده بود، خوب من از کجا بدانم که زنم چند سال دیگر مىمیرد.
در یک بار دو مرد مست با هم صحبت مىکردند.
اسم من هانس است.
چه جالب! اسم من هم هانس است.
خانه من در خیابان فلان شماره 8 است.
چه جالب! خانه من هم همان جا است.
طبقه دوم.
چه جالب! من هم در طبقه دوم هستم.
آخر راهرو.
جالبه! من هم همینطور.
کافهچى به یکى از مشتریان که محو این گفتگو شده بود گفت: هر روز آخر هفته این برنامه به همین شکل اجرا مىشود. آخر این دو تا پدر و پسر هستند.
مردى در ساعات آخر شب وارد یک بار شد و سفارش یک نوشیدنى دوبل داد. گارسون سفارش او را برایش آورد، مرد لیوان را برداشت و نوشیدنى را به دور ریخت، سپس شروع کرد به خوردن لیوان ولى ته لیوان را نخورد و روى میز گذاشت، پولش را پرداخت و رفت.
یکى دیگر از مشتریان کافه از گارسون پرسید: دیدید این مرد چه کار کرد؟ من که نفهمیدم.
گارسون: من هم سر از کارش در نیاوردم، بهترین قسمتش را نخورد و جا گذاشت.
یک بانکدار در انگلیس متهم شد که قصد داشته شاه را بدزدد.
دفاع بانکدار خیلى ساده و کوتاه بود: این که یک شاه به یک بانکدار نیاز دارد را مىدانم، اما شاه به چه درد بانکدار مىخورد؟
یک بانکدار کوچک که دچار مشکلى شده بود، با یک بانکدار بزرگ در دل مىکرد و مىگفت: دلم مىخواست بدانم روچیلد در چنین موقعیتى چه کار مىکرد.
پاسخ: به تو اعتماد نمىکرد
مأمور کنترل بلیتهاى راهآهن از دخترکى پرسید:
چند سالته خانم کوچولو؟
اگر سازمان راه مخالفتى ندارد، من پول بلیت کامل را پرداخت مىکنم و سن خودم را به کسى نمىگویم.
دو تا دختر بچه با هم صحبت مىکردند.
چند سالته؟
هفت یا هشت سال.
بهترین چیزى که تا به حال تجربه کردهاى چیه؟
پودینگ شکلاتى.
خوب، پس هفت سالته.
پسرى کار بدى کرده بود، پدرش او را گرفت و روى زانویش خوابانید تا چند ضربه به پشتش بزند. پسر فریاد کشید: پدرت هم تو را کتک مىزد؟
پدر: البته، هر وقت کار بدى مىکردم.
پسر: پدربزرگ تو هم او را کتک مىزد؟
پدر: البته که مىزد. همچنین پدر او...
پسر: حال که این طور است پس ما دو تا باید بنشینیم و با هم به طور جدى مذاکره کنیم تا به این عادت زشت خانوادگى که به ما ارث رسیده است خاتمه بدهیم.
پسرى براى هدیه تولدش از پدرش تقاضاى یک هفت تیر واقعى داشت.
پدر: چى؟ عقل از سرت پریده؟
پسر: من یک هفت تیر درست و حسابى واقعى مىخواهم که بتوانم با آن خوب شلیک کنم.
پدر: دیگه بسه، حرف حرفه منه یا حرف تو؟
پسر: البته تو پدر، اما اگر یک هفت تیر واقعى داشتم...
آقایى در کافه براى دوستانش تعریف مىکرد: من در خانه حرف اول و آخر را مىزنم و همه تحت فرمان من هستند و از من تبعیت مىکنند. مثلاً چند روز پیش گفتم تا پنج دقیقه دیگر باید آب گرم حاضر باشد و واقعاً سر وقت آب گرم حاضر بود.
آب گرم براى چى مىخواستى ؟
خوب معلوم است، براى ظرف شستن.
جدیدترین هواپیمایى که اختراع شده بود با کنترل از راه دور هدایت مىشد. در موقع پرواز صدایى که منشأء آن معلوم نبود داخل سالن هواپیما پیچید: لطفاً کمربندها را ببندید، ما استارت مىزنیم. لطفاً سیگار نکشید... حالا ما در هوا هستیم... لطفاً در جاى خود استراحت کنید... اگر شستى سمت چپ دسته صندلى خود را فشار دهید انواع نوشیدنى براى شما ظاهر مىشود... ما با سیستم کاملاً اتوماتیک پرواز مىکنیم... خودتان مىتوانید امتحان کنید، در اتاق کابین خلبان باز است ولى کسى آنجا نیست. هیچ مشکلى نداریم... هیچ مشکلى نداریم... هیچ مشکلى ند...هیچ مشکلى... هیچ...
سؤال: اگر با 180 کیلومتر سرعت، لاستیک ماشین در برود و در همین حال یک کامیون سنگین با سرعت از روبرو بیاید، آدم باید چه کار کند؟
جواب: باید فورى به بیرون بپرد و یک مغازه اوراق فروشى باز کند.
دو راننده که به سختى توانستند از تصادف با یکدیگر جلوگیرى کنند، کنار هم ماشینها را نگه داشتند. یکى از آنها شیشه ماشین را پایین کشید و داد زد: مردک، مثل این که رانندگى را تلفنى به تو یاد دادهاند؟
البته، آن طرف سیم هم تو بودى.