سرنوشت تکراری

 دنیا پر از تکرارهای سرنوشت است. تکرارهایی که عینا مثل اتفاقات گذشته صورت می‌گیرند و هیچ توضیحی نیز برای آنها نمی‌توان داد. آیا این اتفاقات واقعی و باورنکردنی فقط از روی شانس و اتفاقی روی داده‌اند یا دست هوشمند تقدیر در آنها دخیل بوده‌اند؟ برادران دوقلوی همسان هفتاد و یک ساله فنلاندی هر دو در حادثه دوچرخه‌سواری و در یک جاده تنها با دو ساعت اختلاف زمانی کشته شدند. به گفته پلیس این اتفاق فقط یک تکرار زمانی بود و هیچ علت دیگری نداشت. افسر

پلیس گشت آن محل می‌گوید: (هر چند این خیابان، خیابان پر رفت و آمدی است ولی زیاد در آن تصادف روی نمی‌دهد. وقتی شنیدم آن دو، برادر بودند موهای تنم راست شد. واقعا این فکر به ذهن انسان خطور می‌کند که کسی از آن بالا تمام این اتفاقات را برنامه‌ریزی می‌کند.) دوقلوهای همسان، حادثه‌های همسان، مرگ‌های همسان، با دو ساعت اختلاف زمانی. این گزارش تکان‌دهنده در ماه مارس سال 2002 در تمام روزنامه‌ها و سایت‌های دنیا منتشر شد. این خبر بی‌نهایت عجیب به نظر می‌رسید و انسان را به این فکر می‌انداخت که شاید این تنها یک اتفاق و تنها یک انطباق زمانی و مکانی نیست، آیا این دست تقدیر است؟ آیا این درست است که بگوییم هیچ اشتباهی در بین نیست و هیچ تکراری رخ نمی‌دهد و تمام اتفاقاتی که در اطراف ما روی می‌دهد برای درس گرفتن ماست؟ تاریخ پر از تکرارهای حیرت‌انگیز و عجیب است. تکرارهایی که انسان را به مکث وا می‌دارد. در این‌جا به برخی از آنها اشاره می‌کنیم:
    
    
    مرگ‌های تکراری
    این داستان هم داستانی مشابه مرگ دوقلوهای فنلاندی است ولی این بار صحبت از دوقلوهای همسان نیست. بلکه درباره دو برادر معمولی است. در سال 1975 مردی که در یکی از خیابان‌های برمودا در حال دوچرخه‌سواری بود با یک تاکسی تصادف کرد و بلافاصله از دنیا رفت. یک سال بعد برادر این مرد دقیقا مثل خود او کشته شد. در حقیقت باید بگوییم برادر کوچکتر درست در همان جاده، همان دوچرخه را سوار شده بود و برای این‌که بیشتر حیرت‌زده شوید باید بیفزاییم که او با همان تاکسی تصادف کرد. راننده تاکسی، نیز همان راننده یک سال پیش بود و حتی همان مسافر یک سال پیش دوباره سوار بر تاکسی او شده بود.
    
    
    راهب اسرارآمیز


    (ژوزف آگنر) یک نقاش نسبتا معروف استرالیایی در قرن نوزدهم بود. او انسانی بسیار افسرده به نظر می‌رسید زیرا چندین بار دست به خودکشی زده بود. وقتی نخستین بار خودکشی کرد تنها هجده سال داشت و سعی کرد خودش را حلق‌آویز کند ولی درست وقتی که شروع به دست و پا زدن کرد، در خانه باز شد و راهبی شنل‌‌پوش ظاهر شد و او را از مرگ نجات داد. او در 22 سالگی مجددا خود را حلق‌آویز کرد ولی این بار هم ناگهان همان راهب اسرارآمیز پیدا شد و نجاتش داد. هشت سال بعد دیگران او را به هدفش که خودکشی بود نزدیک کردند و او را به جرم دست داشتن در فعالیت‌های سیاسی به اعدام محکوم کردند ولی باز هم همان راهب دخالت کرد و رای دادگاه را تغییر داد. (ژوزف آگنر) بالاخره در 68 سالگی به آرزوی خود رسید و خودکشی کرد. این بار او برای این کار از اسلحه استفاده کرد. مراسم تدفین او توسط همان راهب شنل‌‌پوش انجام گرفت. مردی که آگنر هرگز نامش را ندانست.
    
    
    صاحب برحق جایزه
    در سال ( 1858رابرت فالون) به ضرب گلوله کشته شد. قاتلان او کسانی بودند که با او قماربازی می‌کردند. آنها ادعا کردند که فالون با تقلب ششصد دلار از آنها برده بود. وقتی صندلی فالون خالی شد دیگر هیچکس میل نداشت جای او را در بازی پر کند چون می‌ترسیدند به سرنوشت او گرفتار شوند. به همین خاطر آنها به خیابان رفتند و از میان عابران، قمارباز دیگری را پیدا کردند و به جای فالون نشاندند و قمار را با ششصد دلار مرد مرده ادامه دادند. وقتی پلیس برای بررسی علت مرگ رابرت فالون به آن محل رسید، قمارباز جوان و تازه وارد ششصد دلار را به 2200 دلار تبدیل کرده بود. پلیس از او خواست ششصد دلار اولیه را به آنها بدهد تا آن را به وارث فالون برسانند ولی چند روز بعد در کمال تعجب دریافتند قمارباز جوان پسر فالون بود که از هفت سالگی هرگز پدرش را ندیده بود.
    
    
    سقوط‌های موفقیت‌آمیز
    در دهه 1930 مادری جوان و احتمالا بی‌توجه در (دیترویت) زندگی می‌کرد. یک روز که آقای (فیگ لاک) در خیابان در حال عبور از زیر پنجره ‌خانه این زن بود ناگهان فرزند کوچک او از پنجره طبقه بالا به پایین سقوط کرد و خوشبختانه درست روی سر آقای فیگ لاک افتاد. در آن حادثه نه کودک صدمه‌ای دید و نه آقای فیگ لاک جراحتی برداشت و این باعث تعجب همگان شد ولی یک سال بعد همان بچه از همان پنجره پایین افتاد و درست روی سر آقای فیگ لاک سقوط کرد. این بار هم در کمال تعجب هیچ یک از آن دو صدمه‌ای ندیدند.
    
    
    یافته‌هایی در هتل
    در سال ( 1953ایرو کاپسینت) گزارشگر تلویزیون به لندن رفته بود تا از تاجگذاری ملکه الیزابت دوم گزارشی تهیه کند. او برای اقامت هتل (ساوی) را برگزید ولی در همان شب نخست وقتی داشت کشوهای میز را جستجو می‌کرد چیزهایی پیدا کرد که نام (هری هنین) بر روی آنها نوشته شده بود و نشان می‌داد آنها متعلق به (هری هنین) هستند.
     اتفاقا هری هنین ستاره بسکتبال آن زمان از دوستان نزدیک (کاپسینت) بود و او تصمیم گرفت در اسرع وقت این خبر را به او بدهد ولی موضوع پیچیده‌تر از این بود زیرا دو روز بعد قبل از این‌که کاپسینت فرصت آن را پیدا کند که خبر مسرت‌بخش یافتن آن اشیای گم شده را به هری هنین بدهد، نامه‌ای از هنین به دستش رسید. هنین در این نامه نوشته بود در زمان اقامتش در هتل (موریس) واقع در شهر پاریس یک کراوات پیدا کرده که نام (کاپسینت) پشت آن درج شده است.
    
    
    نامه‌ای برای آقای برایسون
    آقای (جورج.دی.برایسون) در اواخر دهه 1950 در یک سفر کاری به ایالت کنتاکی رفت و در هتل (براون) واقع در شهر (لوییزویل) اقامت گزید. پذیرش هتل پس از پر کردن فرم مخصوص، کلید اتاق 307 را به او داد. آقای (برایسون) در هنگام رفتن به اتاق خود جلوی بخش نامه‌های پستی هتل توقف کرد تا ببیند احیانا نامه‌ای به نام او به هتل رسیده است یا خیر. در حقیقت یک نامه برای او رسیده بود. مسئول پست این نامه را که در پاکتی به نام آقای (جورج.دی.برایسون) اتاق 307 قرار داشت، به دست او داد ولی کمی بعد متوجه شد آن نامه متعلق به مهمان قبلی اتاق 307 می‌باشد، یک آقای جورج. دی. برایسون دیگر.
    
    
    برادران دوقلو، زندگی‌های دوقلو


    داستان زندگی‌های نسبتا مشابه دوقلوهای همسان اغلب عجیب و باورنکردنی است ولی شاید هیچ یک از آنها مثل داستان برادران دوقلوی همسان اهل (اوهایو) حیرت‌انگیز نباشد. این پسرهای دوقلو در زمان تولد از یکدیگر جدا شدند و به دو خانواده مختلف سپرده شدند. آنها اصلا از وجود یکدیگر خبر نداشتند و برحسب تصادف هر دو خانواده نام آنها را (جیمز) گذاشته بودند و تشابهات و تکرارها از همان زمان آغاز شد.
    هر دو (جیمز) بدون اطلاع از دیگری بزرگ شدند. هر دوی آنها حقوق خواندند و هر دو علاقه خاصی به طراحی و نجاری داشتند و هر دوی آنها با دخترانی به نام (لیندا) ازدواج کردند. هر دوی آنها صاحب پسری به نام (جیمز آلن) شدند.
    هر دوی آنها از همسرانشان جدا شدند و با زن دیگری به نام (بتی) ازدواج کردند و هر دوی آنها گربهای به نام (توی) داشتند. آنها چهل سال پس از جدایی از یکدیگر در کمال تعجب با هم ملاقات کردند و از تشابه زندگی‌های خود حیرت کردند.
    
    
    گلوله انتقام
    (هنری زیگلند) همیشه فکر می‌کرد از سرنوشت محتوم خود رها شده است. در سال 1883 زیگلند از نامزدش جدا شد. این جدایی باعث شد که دختر بیچاره از سر ناراحتی و افسردگی دست به خودکشی بزند. برادر این دختر آنقدر از دست زیگلند عصبانی بود که به دنبال او رفت و به طرف او شلیک کرد. او که فکر می‌کرد زیگلند را کشته است اسلحه را به سوی خودش نشانه گرفت و با شلیک تیری به سرش، خودکشی کرد. ولی زیگلند نمرده بود. در حقیقت گلوله تنها صورت او را خراشیده بود و به تنه درختی که پشت سر زیگلند قرارداشت فرو رفته بود.
    مطمئنا زیگلند به این نتیجه رسید که مرد بسیار خوش‌شانسی است ولی چند سال بعد او تصمیم گرفت درخت بزرگی که هنوز گلوله درون تنه آن بود را قطع نماید. ظاهرا این کار برایش خیلی سخت بود چون تصمیم گرفت با استفاده از دو سه عدد دینامیت درخت را منفجر کند و انفجار سبب شد گلوله چند ساله از جای خود حرکت کند و مستقیما به سوی سر زیگلند پرتاب شود که این بار دیگر زیگلند جان سالم بدر نبرد.
    
    
    بازگشت کودکی
    وقتی (آن پاریش) رمان‌نویس آمریکایی کتاب‌های یک کتاب‌فروشی را نگاه می‌کرد، چشمش به کتابی افتاد که در زمان کودکی آن را بسیار دوست داشت ولی در همان سال‌ها آن را گم کرده بود. او کتاب را برداشت و به همسرش نشان داد و گفت: این کتاب مرا به یاد دوران کودکی‌ام می‌اندازد. شوهر، کتاب را گرفت و آن را ورق زد.
    روی صفحه اول آن نوشته شده بود: (آن پاریش، کلورادو، اسپرینگ، خیابان وبر، پلاک)209 کتاب مال خود (آن پاریش) بود.
    

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.