سایه شوم خفاش- پرونده پلیس جنایی

یکی از پرونده‌هایی که در خردادماه امسال مطرح شد و تا به امروز ادامه دارد، قساوت و سنگدلی یک تبهکار، همراه با خونسردی او حتی در بازگو کردن جنایاتش را نشان می‌دهد، تا جایی که ستوان یکم (محسن کامکار) معاون فرمانده انتظامی بندرانزلی در امور آگاهی می‌گوید:


    - این قاتل، وقتی از قتل‌هایش می‌گوید چنان با آرامش و خونسردی صحبت می‌کند که انگار در حال بازگو کردن یکی از کارهای روزمره است تا جایی که انسان فکر می‌کند او یک داستان را تعریف می‌کند نه یک فعل جنایتکارانه را. من در طول خدمتم با ده‌ها قاتل روبه‌رو شده‌ام، ولی هرگز هیچ‌کدام به سنگدلی و خونسردی او نبوده‌اند.
    چنین فردی لازم است به طور کامل تجزیه و تحلیل شود، چون همین قاتل بی‌رحم خونسرد، چنان عشق و علاقه‌ای به مادرش دارد که حاضر است به خاطر دیدار مادرش سنگین‌ترین بها را بپردازد. آیا این از عجایب نیست؟ پرونده این تبهکار شاید هنوز به خاطر اعترافات دیگرش بسته نشده باشد. در این‌جا، جا دارد مراتب سپاسگزاری خود را از سردار سرتیپ دوم پاسدار، (سیداصغر جعفری) رییس پلیس آگاهی نیروی انتظامی، به خاطر این‌که پیشنهاد تحقیق در این مورد را به حقیر داده و دستورات لازم را در این مورد صادر کرده‌اند و همچنین سرهنگ (عبدا... قاسمی) رییس اداره اجتماعی پلیس آگاهی ناجا اعلام نمایم.
    _ _ _
    سرهنگ پاسدار، (کریم فلاح) فرمانده انتظامی بندرانزلی، یک بار دیگر پرونده را مرور می‌کند و صفحات آن را به دقت می‌خواند. اولین برگ که در پوشه پرونده برگ آخر است، حکایت از شکایت (صفورا) در کلانتری 12 غازیان دارد. برگ دوم، گزارش رییس کلانتری، سرهنگ دوم ( سیاه‌خاله‌سری) برای دادگاه است که رونوشت آن، جهت فرماندهی انتظامی بندرانزلی ارسال شده است. در این گزارش آمده:
    (در ساعت چهار بعدازظهر پنجم خرداد سال 85 خانمی به هویت صفورا... فرزند...، چهل ساله، خانه‌دار، اهل و ساکن غازیان کوی... مراجعه و اظهار داشت شخصی به نام (بهزاد)، مدتی قبل طی تماس تلفنی از دخترم مهناز 25 ساله، خواستگاری کرد و اظهار داشت که دخترم را دوست دارد، ولی دخترم به او جواب رد داد. نامبرده دخترم را تهدید کرد که من تو را دوست دارم و به هر نحو، با تو ازدواج خواهم کرد. وی دو روز قبل، مجدد به دخترم تلفن زد و گفت: برایت در شهرک صنعتی کار پیدا کرده‌ام. دخترم در ساعت 7/30 صبح روز سوم خرداد از منزل خارج و تاکنون مراجعه نکرده است. به احتمال زیاد دخترم در منزل او، در توتستان خمام است.) برگ‌های بعدی، دستور دادیار کشیک دادسرای عمومی و انقلاب بندرانزلی، (سیدزاده) است و در ادامه پرونده آمده:
    طبق دستور دادیار که در ساعت 21/15 شب پنجم خرداد گزارش به نظرش رسیده، حکم نیابت برای دادگستری خمام ارسال و با اعطای نیابت قضایی، درخواست کرده که ماموران کلانتری 12 غازیان با حکم دادیار نیابت و با رعایت کلیه موازین شرعی و قانونی به خانه بهزاد رفته و بهزاد و مهناز را دستگیر کنند.
    استوار دوم (محمد فرهمند) و گروهبان دوم (حمید قلی‌پور) با حکم قاضی نیابت خمام، در ساعت 22/30 شب پنجم خرداد با ورود به منزل بهزاد، او را دستگیر و طبق دستور دادیار کشیک، به کلانتری 12 غازیان منتقل می‌‌کنند. از بهزاد یک دستگاه تلفن همراه کشف شد و صاحب آن (داود) بوده که او نیز احضار و هر دو به دادسرا اعزام شدند.
    صفورا در نزد بازپرس ذوالفقاری، شکایت خود را مجدد عنوان کرد و بهزاد در بازجویی بازپرس از او، همان‌هایی را گفت که در بازجویی کلانتری اعلام کرده بود:
    - چندی پیش من در محل کارم در شهرک صنعتی بودم که دو دختر وارد شهرک شدند. دو پسر مزاحمشان شدند، به دو پسر حمله کردم. آنان متواری شدند و سپس به سرکارم برگشتم. حدود یک ساعت و نیم گذشت، آن دو دختر برنگشتند. به صاحب کارم گفتم که می‌‌روم دنبالشان. وقتی رفتم، دیدم آنها در شهرک هستند. به آنان چند کارخانه را نشان دادم. وقتی بر می‌گشتیم، آرزو، دوست مهناز از من خواست که با او تماس بگیرم. من شماره تلفن همراهم را به او دادم؛ مهناز شماره خانه‌شان را به من داد و ما هر کدام، راه خودمان را رفتیم. پس از دو روز، من زنگ زدم، خواهر مهناز گوشی را برداشت و در جواب سوال من که پرسیدم (شما چند برادر و خواهر هستید؟) گوشی را قطع کرد. چند روز بعد، مهناز به من زنگ زد و درباره خواستگارش و روحیات و رفتار و موقعیت او صحبت کرد و از من خواست تا در این مورد نظر بدهم که گفتم:
    - باید موقعیت طرف را بسنجید!
    سپس، مدتی با یکدیگر صحبت کردیم. چند روز بعد که زنگ زدم، خواهرش گفت که به خواستگارش جواب مثبت داده، من هم گوشی را قطع کردم.روز بعد ساعت ده صبح او زنگ زد، من بیرون بودم. صاحب کارم که گوشی دستش بود، جواب داد که (فلانی) نیم ساعت دیگر بر می‌گردد. ساعت 1/15 بود که مجدد زنگ زد و گفت:
    - با نامزدم حمید قرار داشته‌ام، ولی او نیامده. تو لطفی در حق من بکن و برو ایستگاه زیبا کنار، به او بگو که آن روز آمدم ولی تو نبودی، فردا ساعت 7/30 صبح قرار بعدی باشد.
    سپس مشخصات حمید را داد و من هم پیغام او را به حمید دادم. پس از آن هم خبری ندارم. با توجه به اظهارات مادر و خواهر فقدانی و گفته‌های بهزاد، بازپرس ذوالفقاری با قرار بازداشت موقت، بهزاد را به زندان فرستاده و ذیل پرونده خواسته بود تا ماموران آگاهی بندرانزلی به این پرونده رسیدگی کنند.
    سرهنگ (فلاح)، پس از خواندن پرونده به سرهنگ (سیاه‌خاله‌سری) گفت:
    - این خانواده تحت پوشش کمیته امداد هستند و رییس کمیته از من خواسته تا ماموران نسبت به یافتن این فقدانی جدیت بیشتری داشته باشند. وظیفه‌ ما جدیت برای کشف این موارد است اما همین نشان می‌دهد که این پرونده وضعیت ویژه‌ای دارد.
    سپس، با آگاهی تماس گرفت و از معاون خود در امور آگاهی خواست تا به دفتر او برود.
    سرهنگ فلاح از ستوان یکم محسن کامکار، معاون فرمانده انتظامی بندرانزلی در امور آگاهی، خواست تا اکیپی از کارآگاهان ورزیده اداره آگاهی تشکیل دهد و خود در راس اکیپ به عنوان افسر پرونده، مهناز را یافته و به خانواده‌اش تحویل دهد.منیژه، خواهر مهناز در بازجویی‌ها نکات تازه‌ای را روشن می‌سازد. او می‌گوید:
    - طبق یک تماس تلفنی، بهزاد از خواهرم مهناز خواست تا به اتفاق او به رشت بروند؛ چون او برای خواهرم کار پیدا کرده بود. مهناز هم شناسنامه و گواهی کاردانی شیمی و مدارک دیگرش را برداشت و از خانه خارج شد.او مشخصات خواهرش مهناز 26 ساله را، صورت سبزه، موی مشکی صاف و قد متوسط، ملبس به مانتو مشکی، شلوار مشکی و کفش کتانی اعلام می‌کند.
    مادر مهناز نیز در بازجویی، گفته‌های قبلی‌اش راتکرار می‌کند.
    تحقیقات به سرعت، اما نامحسوس ادامه پیدا می‌کند. با تحقیقات عمیق‌تر بالاخره یکی از دوستان بهزاد به نام شهریار شناسایی می‌شود. سرهنگ فلاح یک ساعت با شهریار گفتگو و در آخر به ستوان کامکار می‌گوید:
    - شهریار سرنخ‌هایی دارد و حاضر است با ماموران همکاری کند. شهریار به آگاهی منتقل و در بازجویی اظهار می‌دارد:
    - بهزاد سابقه دختر آزاری دارد و فردی شرور است و به خیلی‌ها زور می‌گوید. او از یک نفر به نام حمید صحبت می‌کرد که با مهناز سه نفری به خمام رفته‌اند و گفته که حمید، نامزد مهناز است، اما شخصی به نام حمید وجود ندارد و (حمید، خود بهزاد است!) چون بارها به دخترها خودش را حمید معرفی کرده.
    در همین هنگام مادر مهناز به آگاهی مراجعه و می‌گوید:
    - یک خانم از کرج و خانمی دیگر از قم زنگ زدند و گفتند که دختر شما پیش ما بوده و برای کار به بندرعباس رفته اما خود مهناز هیچ تماسی با ما نگرفته است! بهزاد با شهریار، روبه‌رو می‌‌شود. بهزاد قبول می‌کند که شخصی به نام حمید وجود ندارد و حمید خود اوست و در اعترافات جدید خود می‌گوید:
    - من با مهناز یک ماه آشنا بودم. به اتفاق به زیباکنار، بندرانزلی و مکان‌های تفریحی دیگر رفته‌ایم، ولی از او خبری ندارم.
    _ _ _
    برای کارآگاهان مسجل می‌شود که او از جا و مکان دختر اطلاع دارد، ولی آنچه ذهن کارآگاهان را مشغول کرده، این است، افرادی که از شهرهای مختلف تماس گرفته و گفته‌اند که فقدانی با آنان تماس داشته و نشانی بعدی خود را بندرعباس اعلام کرده است، چه کسانی هستند؟ آخرین اطلاعات حاکی از آن است که در روز فقدان، مهناز با او دیده شده. فردی که مهناز را با بهزاد دیده است، داوطلبانه حاضر به همکاری و رویارویی با بهزاد می‌‌شود. این بار افسر پرونده به بهزاد می‌گوید:
    - شخصی است که در روز ناپدید شدن مهناز، او را با تو دیده، حرف می‌زنی یا او را با تو روبه‌رو کنیم؟ بهزاد کمی فکر می‌کند و ناگهان می‌گوید:
    - من، نکشتمش اما من دفنش کردم!
    بهزاد ماموران را به جنگل می‌برد و می‌گوید:
    - شهریار، مهناز را کشته و من او را دفن کرده‌ام.
    رییس اکیپ ضمن رویارویی شهریار با بهزاد عنوان می‌کند:
    - این پسر 14، 15 سال بیشتر ندارد و اهل قتل نیست، راستش را بگو و سرانجام بهزاد اقرار می‌کند:
    - ساعت هفت صبح همان روزی که گم شد، با هم قرار داشتیم. آمد و به اتفاق به جنگل رفتیم، قصد داشتم به او هتک حرمت کنم که مقاومت کرد. یک لگد به شکم او کوبیدم، بی‌حال شد و افتاد و به زور... بعد گلویش را گرفته، خفه‌اش کرده و بعد همان جا دفنش کردم.ستوان سوال می‌کند:
    - چه کسانی به خانواده او زنگ زدند و گفتند که برای کار به بندرعباس رفته؟
    - دو نفر در کرج و قم، آشنا داشتم. از زندان به آنان زنگ زدم و گفتم که دختری فرار کرده، یقه من را گرفته‌اند. به خانواده‌اش زنگ بزنید و بگویید به بندرعباس رفته تا مرا رها کنند. اعترافات و نحوه گفتار او درباره قتل، چنان خونسردانه است که فرمانده انتظامی بندرانزلی و معاون او در امور آگاهی که ریاست اکیپ را هم به عهده دارد، متوجه می‌شوند با قاتلی حرفه‌ای طرف هستند که بعید نیست قتل‌های دیگری نیز انجام داده باشد.
    تحقیقات نشان می‌دهد در سال 1375 دختری ده ساله در گورابجیر مفقود شده که هنوز پیدا نشده است. ستوان کامکار، شخصا با خانواده (محبوبه)، دختر گم شده تماس می‌گیرد. پدر او رفته و به ستوان می‌گوید:
    - در سال 75 که دخترم مفقود شد، به‌همراه چند نفر از اهالی محل به بهزاد مظنون بودیم، شکایت کردم و او را به آگاهی کشاندم که به علت نبودن مدارک توسط دادگاه رشت آزاد شد. بعد هم بهزاد خواست، از من به عنوان تهمت زدن شکایت کنند.
    بهزاد در بازجویی‌های دوباره می‌گوید: در سال 75 محبوبه دختر همسایه‌مان بود. خانه ما کسی نبود. به بهانه این‌که غاز و اردک‌ها را از رودخانه به خانه بیاورد آوردمش جلوی خانه، او را به داخل انباری برده و پس از هتک حرمت، خفه‌اش کردم. بعد او را زیر کاه‌های انبار، مخفی کردم. پدرش علیه من شکایت کرد که 48 ساعت در بازداشت بودم. بعد تبرئه شدم و وقتی به خانه آمدم او را از زیر کاه در آورده و در خانه دفن کردم. کارآگاهان پس از هماهنگی قضایی و انتظامی به خمام و منزل بهزاد می‌روند که در آن‌جا متوجه می‌شوند، بهزاد نشانی را به آنان دروغ گفته است.
    چندین‌بار به همین ترتیب محل‌هایی را نشانی می‌دهد و ماموران، هر بار با دروغ بودن محل دفن جسد مواجه می‌شوند. مادر بهزاد از هنگامی که او دستگیر شده، سکته قلبی کرده و در بیمارستان است. استوار کاظمی که متوجه علاقه شدید بین مادر و پسر می‌شود، به بهزاد قول می‌دهد در صورتی که محل دفن جسد را نشان دهد، او ترتیب ملاقات بهزاد با مادرش را در بیمارستان پورسینای رشت می‌دهد. سرانجام پس از صحبت تلفنی با مادرش که ضمن آن، این قاتل سنگدل مثل ابربهار گریه می‌کرد، بهزاد کروکی محل دفن محبوبه ده ساله را می‌کشد و به دست ماموران می‌دهد و می‌گوید:
    - اول یک سنگ از زیر خاک بیرون می‌آید، بعد لباس‌های اوست، زیر لباس‌ها دمپایی است و بعد، جسد... با کمک بسیج خمام، از روی نقشه، محل دفن جسد مشخص می‌شود. بازپرس پرونده و سرهنگ فلاح هم حضور دارند. استخوان‌های اسکلت جسد پس از ده سال کشف می‌شود. اهالی که در محل حضور دارند، شیون‌کنان به خانه بهزاد حمله می‌کنند. پدر و برادر بهزاد که متوجه می‌شوند، از خانه فرار کرده و هنوز هم مجهول‌المکان هستند. اهالی شیون‌کنان خانه را آتش می‌زنند.
    تحقیقات کارآگاهان در مورد قتل‌های احتمالی دیگر بهزاد، آنان را به در خانه سومین قربانی او کشاند؛ (میثم قربانی.) رحیم 43 ساله، پدر میثم به آگاهی احضار شد. او در این مورد به کارآگاهان گفت:
    - بهزاد آدمی شرور است و دست به کارهای مجرمانه‌ای در محل زده که یکی از شایع‌ترین جنایت‌های او تجاوز به عنف بود. (میثم) و محبوبه که به دست بهزاد کشته شدند، همبازی بودند. فکر می‌کنم میثم یکی، دو سال بزرگ‌تر بود. حدود چهار، پنج سال پس از فقدان محبوبه، میثم به بچه‌های محل می‌گوید که او قاتل محبوبه را می‌شناسد. بعد از چندی فرزندم که در آن زمان 17 سال داشت، در منزل به طرز مشکوکی حلق‌آویز می‌شود و این بار بهزاد در بازجویی دوباره می‌گوید:
    - او، چند سال قبل که بچه‌ای ده، یازده ساله بود، وقتی من در حال تجاوز به محبوبه بودم، مرا دیده بود. من این را نمی‌دانستم تا این‌که وقتی حدود شش سال از ماجرا گذشت و او بزرگ‌تر شد، در محل عنوان کرده بود که (من می‌دانم چه کسی محبوبه را کشته است.) این باعث شد که وقتی در خانه تنها بود، به خانه‌اش بروم، خفه‌اش کردم و صحنه را طوری ساختم که خودکشی جلوه کند. این اعتراف را در حضور بازپرس پرونده نیز می‌کند. مشخص می‌شود همان حوالی، زنی حدود ده سال قبل به طرز بسیار مرموزی کشته و در چاه انداخته شده است. با احضار (حسن ابراهیمی) که اکنون شصت سال دارد، می‌گوید:
    ده سال قبل خواهرم، (ساره) به طرز مرموزی کشته شد. جسد او را در چاه آب خانه‌اش یافتیم. در همان زمان، بهزاد در یک کارگاه بلوک‌زنی نزدیک منزل خواهرم کار می‌کرد. کارگاه بلوک‌زنی درست دیوار به دیوار حیاط‌ خانه‌ای است که ساره در آن کشته شده. خانه نسبت به کارگاه در جای گودتر قرار دارد و کسی که در کارگاه ایستاده تا انتهای اتاق را می‌‌تواند ببیند، چون دیوار مجاور کارگاه بسیار کوتاه است. چاهی هم که ساره در آن غرق شده، درپوش داشته و امکان سقوط در چاه منتفی بوده است. تحقیقات نشان می‌دهد بهزاد هنگامی که 17 ساله بوده، در آن بلوک‌زنی کار می‌کرده. آدرس همکاران آن زمان بهزاد هم به دست می‌‌آید و درست بعد از کشته شدن ساره، بهزاد آن‌جا را ترک کرده است. کارگران همکار او با هماهنگی قضایی احضار و با او مواجهه داده می‌‌شوند و بهزاد دوباره اعتراف می‌‌کند:
    - من در آن کارگاه کار می‌‌کردم. ساره را هر روز در اتاقش می‌‌دیدم. وقتی در اتاقش بود از دیوار داخل خانه شدم و به قصد هتک حرمت به اتاقش رفتم. درگیر شدیم، درگیری به حیاط کشید. مجبور شدم طناب به پایش بسته و او را در چاه بیاندازم. این اعتراف نیز در حضور بازپرس تکرار می‌‌شود. تحقیقات ادامه می‌‌یابد و ماموران درمی‌یابند بهزاد در حسن‌رود دختری را عقد کرده و پس از یک ماه طلاق داده است. ستوان کامکار شخصا به پاسگاه حسن‌رود رفته و دختر را احضار می‌‌‌کند. دختر با پدرش می‌‌آید و در مورد خود و بهزاد می‌‌گوید:
    - او در یک نانوایی کار می‌‌کرد. عاشقم شد و با من ازدواج کرد. دیدم رفتاری غیر طبیعی دارد و رفتار او در مسائل جنسی بسیار ناسالم است و حالتی روانی دارد و همیشه در لا‌به‌لای حرف‌هایش می‌‌گفت که یک نفر را کشته است. بالاخره به خانه پدرم فرار کرده و آنقدر اصرار کردم تا طلاق گرفتم. تحقیقات گسترده‌ای درباره فردی به نام (محمد) که بهزاد نزد همسرش ادعا کرده بود او را کشته، آغاز شد. در این تحقیقات مشخص شد آن شخص مغازه‌دار بوده، در کومه شکارش واقع در شالیزار‌های حاشیه جنگل گورابجیر و چاپارخانه به طرز مرموزی کشته شده و جسد و کومه‌اش با هم، به آتش کشیده شده است. عوامل پلیس در آن زمان به دو نفر مظنون شده بودند که آنان هرگز اعتراف نکردند. خانواده محمد در تحقیقات جدید به ماموران گفتند در روزهای اخر زنده بودن محمد، بهزاد زیاد دور و بر او می‌چرخید. بهزاد را مجددا با هماهنگی قضایی به آگاهی می‌‌آورند، او اعتراف می‌‌کند:
    - محمد، آدم کثیفی بود. شب با هم رفتیم شکار مرغابی و مرغ هوایی. وقتی به کومه او رسیدیم، با چند ضربه کاری او را بیهوش کردم. فوری به محل برگشتم، مواد سوختنی تهیه کرده و کومه‌اش را با او به آتش کشیدم. با این اعتراف، مجددا بازپرس او را به زندان بندرانزلی می‌‌فرستد. در آن‌جا با یکی از چاقوکش‌ها درگیر شده به همین علت بازپرس او را به زندان رشت منتقل می‌‌کند. او به دو قتل دیگر اعتراف می‌کند که اکیپ، در حال تحقیق در مورد آن دو قتل و قتل‌های احتمالی دیگر این قاتل سنگدل هستند. در حالی که او در زندان رشت با حکم بازداشت موقت زندانی است، تحقیقات پلیس همچنان ادامه دارد.
    
    
    چرا جرم
    
    سرهنگ پاسدار (واصلی) معاون فرمانده انتظامی استان گیلان در مورد این پرونده عقیده دارد:
    - متاسفانه در این پرونده، با قاتل سنگدلی طرف هستیم که قتل و تجاوز برایش بسیار ساده و پیش پا افتاده است. این‌که این شخص به چه علت تا چنین درجه حیوانی سقوط کرده، بحثی است بسیار فنی و کارشناسانه، اما لازم‌ است در مواردی به خانواده‌ها هشدار بدهم:
    در قتل اول متاسفانه قربانی بااعتماد به او، خود را در معرض هلاکت افکنده است. افرادی هستند که از وضعیت نابسامان اقتصادی بعضی از خانواده‌ها سو‌ء استفاده کرده و به عنوان کاریابی، دست به اغفال زنان و دختران جوان می‌‌زنند. لازم است خانواده‌ها همسایه‌های خود را به طور کامل بشناسند و فرزندان خود را چنان آموزش دهند که به هیچ‌کس اطمینان نکرده و به خانه دوست یا همسایه، تنها نروند.
    در قتل دیگر، مسئله پسری است که قاتل را در حین عمل مجرمانه‌اش دیده است.در این‌گونه مواقع لازم است که فرد فورا به نیروهای انتظامی یا مراجع ذی‌ربط مراجعه و اطلاعات خود را در اختیار آنان قرار دهد. کسی که آدم کشته، کشتن فردی دیگر برایش آسان است. بهزاد در ظاهر یک فرد عادی بود، اما در باطن فردی پلید و بد دل بود. جا داشت خانواده به حرف‌های این جوان توجهی بیشتر نشان می‌‌داد و او را برای دادن اطلاعات به مراجع ذی‌ربط هدایت می‌‌کرد، به هر حال با کمال تاسف این اتفاقات افتاده و فقط می‌‌توانم به خانواده‌ها هشدار بدهم که مواظب همسر و فرزندان خود باشند و در تمام احوال از حالات روحی و روانی آنان باخبر باشند، ان‌شاءا... که دیگر شاهد چنین اتفاقاتی نباشیم.

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.