هرى‌پاتر و سیفون جادویى!

یکى بود، یکى نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود، غیر از یه هرى پاتر که قرار بود بره کلاس هفتم مدرسه جادوگرى هاگوارتز. هرى پیش خانواده دورسلى زندگى مى کرد که خیلى بدجنس بودند، چون همه‌اش خورش اسفناج به خوردش مى‌دادند که خدایى خیلى چیز ستمیه و کمتر کسی باهاش حال می‌‌کنه! اونم یه روز قاط زد و شیر گاز رو باز کرد و کبریت زد و همه شون رو ترکوند، آخه هنوز اجازه نداشت بیرون از هاگوارتز از جادو استفاده کنه.

پلیس هرى پاتر رو گرفت و قرار شد در ملأ عام اعدامش کنن، اما همین که طناب دار رو انداختن گردنش، رون و هرمیون (که اسم اصلى‌اش هرمیایونیاى است و ما در ترجمه به‌ش مى گیم هرمیون) سوار یه هیپوگریف سر رسیدن و هیپوگریفه با یه گاز، طناب رو پاره کرد و گرفت به منقارش و همون جور که هرى از گردنش آویزون بود، تا خود هاگوارتز پرواز کرد و به اونجا رسید.

شبش توى تالار مدرسه جشن شروع سال تحصیلى بود و همه کلى شام خوردن، هرى که چهار پنج تا بطرى نوشیدنى عسلى خورده بود، بدجور بهش فشار اومد و دوید دستشویى. وقتى خواست سیفون رو بکشه، توالت فرنگیه بهش گفت «خیلى نامردى که این کار رو با من کردى هرى، من که یه توالت معمولى نیستم...» هرى هم گفت تو یکی دیگه حرف نزن، توالت هم واسه ما زبون درآورده، بعد سیفون رو کشید و رفت.

فرداش بچه ها داشتن تو حیاط مدرسه قدم مى‌زدن که ییهو دو تا دیوانه‌ساز که سوار یه جاروبرقى چهارسیلندر بودن، تخت گاز اومدن و کیف هرمیون رو زدن و در رفتن. هرى و رون هم پریدن روى جاروهاشون و دنبالشون کردن. ته یه کوچه بن بست یکى از دیوانه‌سازها پیاده شد و گفت «خودت خواستى هرى پاتر، حالا یه دونه از اون بوسه‌هاى دیوانه ساز ازت مى کنم تا جونت دربیاد» بعد دهنشو چسبوند به دهن هرى پاتر و یه هورت کشید و غش کرد، آخه خبر نداشت که هرى عضو افتخارى گروه «چ. س. م. خ» شده و هر شیش سال یه بار مسواک مى زنه.

اون یکى دیوانه‌ساز خواست در بره، هول شد شنلش رفت کنار و هرى و رون کف کردن، چون دیدن طرف کسى نیست جز «سیوروس اسنیپ». هرى گفت «اى نامرد تو مادرمو کشتى؟!» اسنیپ گفت «خسته نباشى، لا اقل یه دور جلدهاى قبل رو مى خوندى، من دامبلدور رو کشتم!» بعد دوتایى چوب دستى هاشونو کشیدن و به طرف هم شلیک کردن، طلسم هرى گرفت به پاچه‌ی شلوار اسنیپ و دودش کرد. رون گفت «نیگاه کن هرى، زیرشلوارى اسنیپ گل گلیه» ییهو هرى یه چیزى تو سرش جرقه زد و یادش افتاد وقتى تازه دنیا اومده بود، این زیرشلوارى رو پاى باباش دیده، واسه همین شاکى شد و گفت «زیرشلوارى بابام پاى تو چى کار مى کنه دزد؟» اسنیپ گفت «من دزد نیستم، این زیرشلوارى هم حکایتى داره که اگه بشنوى، کف مى کنى، خیلى باحاله. اما الآن حیفه، مى ذارم آخر داستان مى گم که همه سورپریز شن»بعد یه بشکن زد و ناپدید شد.

هرى که خیلى بهش فشار عصبى اومده بود، دوید و رفت دستشویى هاگوارتز. دوباره همون مستراح فرنگیه بهش گفت «یه لحظه صبر کن، بابا من جادویى ام... نکن این کارو... مى خوام یه چیزى... پوه!» هرى هم سیفون رو کشید و رفت. فرداش روز مسابقه‌ی بزرگ کوئیدیچ بین تیمهاى گریفندور و اسلیترین بود. اول گروه اسلیترین 258 تا گل به گریفندور زد که هر کدوم نیم امتیاز داشت، بعد «جى. کى. رولینگ» یواشکى گوى زرین رو رسوند به هرى و گریفندور فرتى پنج هزار امتیاز گرفت و با نامردى برنده شد. اون وقت طرفداران اسلیترین شروع کردن به فحش دادن به خانواده هرى پاتر و شعار دادن که: «هرى پاتر حیا کن، کوئیدیچ رو رها کن» هرى پاتر هم با روزنامه امید پری‌روز مصاحبه کرد و گفت: «قرار بوده ماجراهاش توى هفت جلد تموم شه، اما از لج بعضى‌ها تا هفتصد جلد دیگه هم کنار نمى کشه و تا چهل سالگى تو تیم کوئیدیچ مى‌مونه.» طرفداراى اسلیترین هم ریختن تو خیابوناى اطراف ورزشگاه و شیشه و صندلى اتوبوسها رو شکستن. در همین لحظه ابرهاى سیاهى آسمان رو پوشاندند و صداهاى ترسناکى به هوا خاست و برق شدیدى لحظه‌اى همه جا را روشن کرد و آن‌گاه بارون گرفت و معلوم شد سر کاریه.

شب، هرى و رون توى خوابگاه دراز کشیده بودن که رون گفت مهر هرمیون به دلش افتاده و دوست داره باهاش ازدواج کنه تا یکى باشه که روزها، بشینه کنار مامانش با هم سبزى پاک کنن. هرى هم گفت «اتفاقاً من هم عاشق جینى خواهر تو شدم، اما مشکلم اینه که داداش زاقارتش مانع ازدواج ماست.» رون گفت: « چه بامزه، چطوره بریم پیش هاگرید تا اون راهنمایى مون کنه؟» بعد دوتایى شنل نامرئى‌کننده‌ی باباى هرى رو انداختن روى سرشون و رفتن بیرون. همینطور که داشتن یواشکى از کنار سرایدار رد مى شدن، طرف ییهو برگشت و گفت: «آهاى، بیرون مى‌رین این کیسه آشغالو هم بذارین دم در» هرى گفت: «ببخشید مگه ما نامرئى نیستیم؟» سرایدار گفت: «شما نامرئى هستین بوگندتون که نامرئى نیست! »

وقتى بچه ها رسیدن به کلبه  هاگرید، هاگرید نشسته بود و داشت شیر یه اژدهارو مى دوشید. هرى و رون مشکلشون رو گفتن، هاگرید هم گفت که بچه ها خیلى مواظب باشین و فریب احساسات زودگذر رو نخورین. اصل نجابت و اخلاق خوب دختره. اینو که گفت هرى و رون خجالت کشیدن و پشیمون شدن و از هاگرید تشکر کردن و رفتن. اژدها هم برگشت به هاگرید گفت: «هوى یه ساعته چى مى دوشى یارو؟ من نر هستم!»

وقتى بچه ها برگشتن به خوابگاه، هرى که تو کلبه هاگرید یه سطل شیر اژدها خورده بود دوید دستشویى. توالت فرنگیه باز تا هرى رو دید گفت: «هرى به من پشت نکن، من باهات حرف مهمى دارم، من .... اوف!» اما دیگه نتونست حرف بزنه، هرى هم سیفون رو کشید و رفت.

فرداش کلاس درس پیشگویى و طالع بینى داشتن، معلم شون خانم پروفسور تریلانى گفت: بچه ها امروز کلاس عملى داریم بعد بچه ها رو سوار اتوبوس کرد و برد یکى یکى سر چهارراه ها گذاشت تا به زور فال حافظ به مردم بفروشن. دخترها رو هم توى پارک ول کرد تا فال بگیرن و خلاصه کلى به همه خوش گذشت و چند تا از بچه ها رو هم مأمورهاى شهردارى گرفتن.

شبش وقتى برگشتن، دم در خوابگاه، «لرد ولدمورت» اومد جلو و به هرى گفت: «بپر برو اتاق پروفسور مک گونگال، کارت داره» هرى گفت: «خیلى ضایعى، تو قرار بود آخر داستان بیاى که هیجانش زیاد شه» اونم جواب داد: «آخه از بروبچس، کسى دیگه اى دم دست نبود که پیغام خانم مدیر رو برسونه.» وقتى هرى رفت دفتر مدیر، پروفسور مک گونگال پرسید: «چى مى‌خورى هرى؟» هرى گفت: «از همین آب نبات چوبى‌هاى برتى بات با طعم همه چى» بعد دست کرد تو ظرف روى میز و یه دونه برداشت و دو سه تا مک زد و گفت: «اه اه، هر دفعه از اینا برمى دارم مزه ی آشغال گوشت مى‌ده» پروفسور گفت: «واسه اینه که اینا آب نبات نیست، گوش پاک‌کن‌هاى مصرف شده‌ی منه. حالا یه دقیقه بشین مى خوام یه چیز خیلى مهمى بهت بدم» بعد دست کرد و از زیر میزش یه جاروى دسته طلاى بلند درآورد، هرى حال کرد و جیغ زد «اى ى ى ول، آذرخش دو هزار و شیشه؟» پروفسور مک گونگال گفت نه. هری گفت «نیمبوس دو هزار و پنجه؟» پروفسور گفت نه. گفت: «پس چیه؟» پروفسور گفت: «زمین شوره، حالا برو باهاش طویله‌ی هیپو گریف‌ها رو جارو کن» همون موقع زخم پیشونى هرى شروع کرد به سوختن و هرى داد کشید «اى نامرد! تو ولدمورتى که تغییر قیافه داده» بعد چنگ زد و ماسک پروفسور مک گونگال رو کشید و از جا درآورد. اما وقتى اسکلت صورت پروفسور از پشتش زد بیرون، تازه متوجه شد سوتى داده و ماسک نبوده.

شب هرى کلى خواب عمو پورنگ و خاله شادونه و چیزهاى وحشتناک دیگه دید و دستشویى‌اش گرفت. پا شد رفت دستشویى، اونجا دوباره همون توالت فرنگیه گفت: «ببین، یه دقیقه خودتو نگه‌دار بذار من حرفمو بزنم، نمى‌ترکى که...» اما هرى که داشت مى‌ترکید، گوش نکرد و به کارش رسید، این بار همینکه دستش به سیفون خورد یه صداى رعد و برق ترسناکى بلند شد و توالته لرزید و لرزید و بامبى تبدیل شد به البوس دامبلدور. هرى گفت مگه شما نمرده بودین؟ دامبلدور گفت: «اى کاش مرده بودم و به این روز نمى‌افتادم. وقتى اسنیپ منو جادو کرد، خودمو به مردن زدم و به این شکل دراومدم تا دورادور مراقبت باشم، اونوقت توى بى‌مرام بین چهل تا توالت فرنگى اینجا، هى گیر دادى به من، هى گیر دادى به من...» هرى گفت: «آخه چرا زودتر نگفتین؟» دامبلدور جواب داد: «ببند اون فکو!» هرى خیلى معذرت خواست و گفت امیدواره که دامبلدور به بزرگوارى خودش اونو ببخشه، دامبلدور هم بعد از دو سه تا چک و لگد، بزرگوارانه هرى رو بخشید و گفت: «هرى من باید یه راز بزرگیو بهت بگم که اگه بشنوى هم تو، هم خواننده‌ها کف مى‌کنین... هری!... من باباتم. »

هرى هم گفت: «بابا، اگه مى شه پول بده فردا مى خوایم با بچه‌ها بریم کافه‌ی سه دسته جارو» دامبلدور براى این که ضایع نشه به روى خودش نیاورد و جواب داد: «نه پسرم اشتباه نکن... جیمز پاتر پدر تو نبود. من و جیمز دوستاى صمیمى بودیم. بعد هر دو عاشق مامانت لى‌لى شدیم. اما لى‌لى فریب ثروت پدرت رو خورد و خواست با اون ازدواج کنه. همین موقع من بابات رو براى یه مأموریت فرستادم لندن، اون هم ناپدید شد و مدت‌ها گذشت. من با لى‌لى ازدواج کردم یه روز ییهو سروکله‌ی جیمز پیدا شد و حسابى قاط زد و گفت: «نامردها! من که تازه همین دیروز رفتم لندن» ما هم براى این که ساکتش کنیم، خواهر کوچیکه‌ی لى‌لى رو دادیم به جیمز که ثمره‌ی اون ازدواج، تو بودى»

هرى گفت: «خب با این حساب که تو مى‌شى شوهر خاله‌ام، نه بابام» دامبلدور هم ریشش رو خاروند و گفت: «آها، از اون لحاظ. آفرین! پنجاه هزار امتیاز به گریفندور اضافه مى شه!» فرداش هرى، رون و هرمیون دسته گل و شیرینى خریدن و رفتن که پروفسور مک گونگال رو براى دامبلدور خواستگارى کنن. بعد هم جشن مفصلى گرفتن و همه رو دعوت کردن. ولدمورت هم اومد توى مراسم و دست دامبلدور رو بوسید و گفت: «منو ببخشین، من در نادانى به سر مى بردم. اما این یه ماهه نشستم و یکى از این سریال‌هاى سى شبه‌ی سیروس مقدم رو دیدم و پى به اشتباهاتم بردم و متحول شدم.» همه کف زدن و هورا کشیدن و ولدمورت رو بخشیدن و فرستادن به آزکابان تا اعدام بشه.

فرداش بچه‌ها بالاخره از هاگوارتز فارغ‌التحصیل شدن و رفتن تو صف دیپلمه‌هاى بیکار. دامبلدور هم هرى رو تبدیل به یه توالت عمومى وسط ترمینال جنوب کرد تا از این طریق حسابى به جامعه خدمت کنه و تلافى اون چند وقت هم در بیاد. قصه‌ی ما به سر رسید. کلاغه آخرش هم نفهمید قضیه زیرشلوارى گل گلى اسنیپ به کجا رسید!

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.