به کدامین گناه؟
کاربر گرامی!جهت حمایت وبهبود کیفیت سایت بر روی یکی از تبلیغات انگلیسی بالا کلیک نمائید.======================================آنچه میخوانید واقعیتی است از زبان یک مادر. آنچه که او گفته، من مو به مو نوشتهام. این واقعیت آنقدر اسفبار است که هر کس به خود میگوید (مگه میشه؟) اما متاسفانه، آری میشود. وقتی این مادر حرف میزند با تمام وجود، درد سانحه را در جانت میریزد؛ درد سانحهای که قطرهای را میفهمیم و دریایش در دل پریشان مادر است. قصد من قسمت کردن درد اوست بین همهمان، شاید که از این دریای درد مادر ذرهای کم شود. برخی اسامی مستعار است، ولی اسامی صحیح در دفتر مجله محفوظ میماند که در صورت نیاز به مقامات ارائه خواهد شد.
مریم همینطور که با فاطمه صحبت میکند از آن سوی سیم میگوید: پسرم را بیارید ببینم! دادشم کجاست، دلم براش تنگ شده!
در فرهنگ مازندرانی لغاتی به کار میرود که منتهای محبت و عشق است. مازنی به هر کس که عزیز اوست (داداش) میگوید، هر کس که مرد یا پسر باشد. برای همین هم اغلب به پسرانشان داداش هم میگویند. مریم دوست فاطمه است. (آرش)، پسر هشت ماهه فاطمه را مثل جانش دوست دارد. آرش آنقدر زیباست که با یک نگاه رهایش نمیکنی. دلت میخواهد لپهایش را آنقدر فشار دهی که... بعد دندانهایت را به هم بسایی و از مادرش بخواهی که اسپند برایش دود کند یا به قول مازندرانیها (کولک دود کند.) برای همین است که مریم اصرار دارد فاطمه پسرش، آرش را پیش او ببرد حتی تهدید هم میکند:
- اگه داداش رو پیش من نیاری خودم مییام!
فاطمه بالاخره موفق میشود و مریم میگوید: خب به علی آقا میگم و...
و مریم بیتاب میگوید: به علی آقا بگو دلم تنگ شده...
و علی نمیداند چرا دوست ندارد، ولی اصرار مریم را که میبیند در حالی که میخواهد از خانه خارج شود، میگوید:
- دلم نمییاد، نمیدونم چرا، اما ببرش مریم خانوم ببیندش!
فاطمه میرود خانه مریم. وقتی در باز میشود (سوره) دوست مشترکشان میدود تا جلوی در حیاط نقلی خانهشان از مریم و آرش که با آن چشمهای رنگی زیبایش با شیطنت و کنجکاوی همه جا را میکاود، استقبال کند. سمیرا خواهر سوره هم به دنبال اوست. سوره مثل همیشه میگوید: سلام داداش.
جمله کوتاهی که همیشه آرش نسبت به آن واکنش زیبایی نشان داده است، این بار هم دست میزند و میخواهد در آغوش سوره برود، ولی موهایش را میکشد. مریم که پشت سر آنان رسیده میگوید:
- فاطمه خیلی بیرحمی! بچهام رو دو روزه که ندیدم.
بعد لپ آرش را میگیرد و به مریم میگوید: پسرم رو بدش به من
و دستها را به علامت بغل زدن آرش میگیرد. مادر، اما دلش شور میزند. نمیداند چرا، اما یکباره با تمام وجود آرش را به خودش فشار میدهد و به چشمان زیبای او خیره میشود. شادی را در این چشمها که دنیای اوست، میبیند؛ چشمهایی که بعد از نه سال انتظار فرزند، با آن همه سختی، مرارت و اوضاع نابسامان بین بابل و تهران که تازه سامان گرفته، هشت ماه است که به او میخندد. نه سال انتظار فرزند داشتن، یعنی یک عمر محرومیت از لبخند زیبای کودکانه، کودکی که فرزند خود آدم باشد و حالا پس از آن سالها هشت ماه است خدا آرش را به او و علی داده است. با یاد آوردن این محرومیتها، کودک را یکبار دیگر به خود میفشارد. مریم بیتاب است که کودک را بگیرد. فاطمه میخواهد یک قدم جلو بیاید که سر میخورد و به طرف زمین سکندری میرود. احساس مادرانه ناخودآگاه دست مادر را به طرف سر بچه میبرد تا از آن محافظت کند. سوره و سمیرا، جیغ میکشند و همین، بچه را میترساند تا درست در موقعی که مادر و بچه هر دو به زمین میخورند، جیغ بکشد و هر دو، به زمین میافتند. مادر هراسان در حالی که کودک را در بغل دارد، بر میخیزد. مریم، فوری میدود و اسپند دود میکند. بچه شروع به خنده و بازی میکند، اما مادر نگران است، نگران اینکه سر کودک ضربه ناجوری نخورده باشد. سر بچه کمی فرو رفته است، خیلی کم که فقط مادر آن را حس میکند. فاطمه فوری بچه را به خانه میآورد و به علی زنگ میزند. علی که اضطراب عجیبی تا آن لحظه او را آزار داده است، وقتی میشنود کودک به زمین افتاده، سراسیمه و فوری خودش را به خانه میرساند. وقتی به خانه میرسد، میبیند آرش میخندد و بازی میکند. نفسی به راحتی میکشد و به زن میگوید: بابا، اینکه چیزیش نیست!
اما زن، نگران است. خیلی نگران و نگرانی فاطمه است که علی را هم نگران میکند.یک ربع بعد، هر دو جلوی پنجره پذیرش بیمارستان کودکان بهرامی هستند.
زن، آنقدر بیتاب است که حتی صبر نمیکند مسئول پذیرش قبض را صادر کند و با عجله خودش را به اتاق دکتر میرساند. دکتر که هراس را در رفتار و چهره زن میبیند، با آرامش میپرسد:
- چی شده؟
لحن آرام دکتر به زن کمی آرامش میدهد. ولی یکباره بغضش میترکد و با گریه میگوید:
- بچهام زمین خورده دکتر! سرش فرو رفته!
که در آغوش مادر همچنان میخندد و شیطنت میکند میرود. آرش شروع میکند با دکتر بازی کردن و گوشی را که دکتر میخواهد روی سینهاش بگذارد میکشد و میخندد. دکتر بچه را معاینه میکند، سر او را نگاه میکند و سوالاتی از مادر میپرسد و مادر هم به آنها پاسخ میدهد و دست آخر میگوید: چون توی این یکساعتی که از زمین خوردنش گذشته، علائمی مبنی بر خونریزی مغزی یا مورد دیگری نداشته، استفراغ هم نکرده، مردمک چشمش هم که عادیه، پس مشکلی نداره، ببرش خونه، فردا بیارش. اگه بیقراری کرد یا رنگ و روش زرد شد یا استفراغ کرد، فوری بیارش.
زن، اصرار میکند که دکتر عکس بگیرد یا برای بچه اسکن بنویسد تا کاملا خیالش آسوده شود. دکتر به زن اطمینان میدهد که فعلا کودک مشکلی ندارد، ولی زن، قانع نمیشود و اصرار دارد تا دکتر برای کودک عکس و اسکن بنویسد. اصرار زن، دکتر را وادار میکند تا بپرسد: خونهتون کجاست؟
زن وقتی آدرس را میدهد، دکتر میگوید: ببرش بیمارستان امام حسین(ع) که نزدیک خونهتونه.
زن، بچه را بغل میکند و میخواهد به بیمارستان امام حسین(ع) ببرد، ولی مرد مانع میشود و هر چه به زن میگوید که بچه فعلا مشکلی ندارد، زن قبول نمیکند و کارشان به مشاجره میکشد که در این مشاجره زن پیروز میشود و کودک را به بیمارستان امام حسین(ع) میبرند.
در اورژانس بیمارستان امام حسین(ع)، دکتر کامران به عنوان کشیک، بچه را معاینه و با او بازی میکند و بالاخره به زن میگوید:
- اینکه چیزیش نیست.
و وقتی اصرار زن را برای اسکن و عکس میبیند، میگوید:
- دکتر تو جلسه است.
و بچه را میبرد و به دکتر فرزین نشان میدهد. دکتر، بچه را معاینه کامل و تاکید میکند که بچه سالم است و در مقابل اصرار زن، پیشنهاد میدهد که یک عکس سر برای خاطر جمع شدن، کافی است و از بس زن اصرار میکند دکتر راضی میشود و میگوید:
- پس اول برو سیتیاسکن نوبت بگیر و همون وقت هم برو عکس سر بچه رو بگیر. زن و شوهر به زیرزمین بیمارستان میروند. در قسمت سیتیاسکن، چهار بیمار دیگر در نوبت هستند. وقتی زن به مسئول سیتیاسکن مراجعه میکند، او با لحنی تند و زننده به زن میفهماند که حتی برای صحبت کردن با او هم باید نوبت بگیرد و وقتی زن، چهار نفر قبلی را با التماس مجاب میکند، مسئول سیتیاسکن میگوید: ما در حال تعویض شیفت هستیم، برو بعد اسمها را میخوانم.
زن با دکتر کامران که به همراه دکتر فرزین نشستهاند، میرود و آنان، کودک را برای رادیوگرافی میفرستند. در این حالت است که سوره و سمیرا، خودشان را به بیمارستان امام حسین(ع) میرسانند. مسئول رادیوگرافی در حالی که با کودک بازی میکند و کودک، مدام به او میخندد، از سر آرش عکس میگیرد. عکس را به دکتر فیروز که در اورژانس به جای دکتر کامران نشسته، نشان میدهند.
عکس کودک سالم است و هیچ نوع شکستگی نشان نمیدهد. مادر اصرار دارد خیالش از بابت خونریزی رگها هم راحت شود. طبق اسمی که در سیتیاسکن نوشتهاند، دوباره به آنجا مراجعه میکند، ولی مسئول با لحنی بسیار تند و بد میگوید: ببرش بیمارستان شخصی. من شیفتم تموم شده باید برم.
حالا دیگر کودک در آغوش سمیرا خوابیده است. زن به مسئول سیتیاسکن اصرار و التماس میکند که این یکی را هم انجام بدهد
ولی او بهانهای دیگر میآورد که باید به کودک خوابآور داده شود، تا وقت سیتیاسکن تکان نخورد و وقتی مادر کودک، بچه را به او نشان میدهد، یعنی که بچه خودش خوابیده، ولی او میگوید که باید به طور حتم خوابآور برای کودک تجویز شود و دوباره مادر اصرار میکند و به او میگوید: اگر خوابآور لازم بود دکتر تجویز میکرد.
و در مقابل اصرار مسئول سیتیاسکن، زن به اورژانس بر میگردد. دکتر فرزین که در حال خارج شدن از اورژانس است، او را نزد دکتر دیگری به نام دکتر جوادی میفرستد، دکتر جوادی از زن میپرسد: بچه بیحاله؟!
زن جواب منفی میدهد. دکتر جوادی به دکتر کامران میگوید: بهش شربت بده، اگر بیقراری میکنه بهش آمپول بزن.
دکتر کامران به دکتر جوادی، میگوید: فتوبارمیتال آماده کردم.
زن با اضطراب میپرسد: دکتر مشکلی نداره؟
کامران جواب میدهد.
- خوابآوره! بعد از یک ساعت از سرش میپره!
فاطمه، بچه را بیدار میکند و روی تخت میخواباند. دکتر کامران آمپول را تزریق میکند. بچه جیغ میکشد و ناگهان آرام میشود. مادر، بچه را که از اتاق بیرون میآورد، میبیند بچه کمبود شده، با عجله بر میگردد. دکتر نبض کودک را میگیرد، مردمک چشم را میبینه و در جواب زن که از او در مورد زود تاثیر کردن آمپول میپرسد، میگوید: بچه ضعیف شده، آمپول زود تاثیر کرده!
دکتر فیروز، در حال صحبت با تلفن است. زن فکر میکند دکتر کامران هنوز دانشجوست و به دکتر فیروز مراجعه میکند و به او مورد را میگوید. دکتر در همان وضعیت اشاره میکند که چیزیش نیست و سالم است. شوهر سوره میگوید: دکتر لطفا بچه را ببینید، وضعش وخیمه. کبود شده!
و دکتر دهنی تلفن را میگیرد و میگوید: آخه اینکه چیزیش نیست، من معاینهاش کنم!
زن دست به سر بچه میزند سرد سرد است. دوباره بر میگردند نزد دکتر کامران که: دکتر تو رو خدا بچه رو ببین، رنگش کبود شده. سرش سرد سرده!
دکتر کامران با بیاعتنایی میگوید: شیفتم تموم شد، به دکتر فیروز بگید!
دکتر فیروز هنوز مشغول تلفن است و جواب نمیدهد و زن به دکتر کامران التماس میکند که از دکتر فیروز بخواهد بچه را ببیند و کامران به فیروز میگوید: دکتر بچه را ببینید!
زن میگوید: چه فرقی میکند، خوب خودتون ببینید!
و دکتر کامران توضیح میدهد:
- دکتر فیروز سال سومه و من سال اول، اون از من متخصصتره!
و دکتر فیروز هنوز تلفن را زمین نگذاشته!
بالاخره زن، ناچار و هراسان میرود و بچه را میبرد زیرزمین بیمارستان برای اسکن و در همان حال از مسئول اسکن میپرسد:
- مگه دوا هم بچه رو کبود میکنه!
و او با تحکم میگوید: بچه رو بذار زیر دستگاه.
زن گریه میکند. مسئول اسکن به جای دلجویی، لج میکند و میگوید: تا وقتی این خانوم اینجاست، من اسکن نمیگیرم!
زن دوباره به بچه نگاه میکند. بچه دیگر کبود کبود شده و زن فریاد میکشد: بچهام داره میمیره، یکی بیاد ببیندش!
و مسئول اسکن اصرار بر خروج زن از قسمت اسکن را دارد.
و بالاخره سوره نزد بچه میماند و فاطمه را از اتاق اسکن بیرون میکنند. این بار سوره است که میپرسد: شما فکر نمیکنید بچه غیرطبیعیه!
و مسئول سیتیاسکن با بیحوصلگی و تشدد جواب میدهد:
- میخواستین ببرینش خصوصی، بیخود اینجا آوردینش! کار من بیشتر از پنج دقیقه طول نمیکشد به من هم هیچ مربوط نیست حال بچه چطوریه!
خانونجون ما دو نفریم، باید سی، چهل مریض رو ببینیم، مگه پولش توی جیب ما میره!
و بالاخره با هزار حرف و حدیث اسکن میگیرد. سوره که بچه را بیرون میآورد، فاطمه به بچه نگاه میکند و جیغ میکشد، علی میپرسد: جواب اسکن کی حاضر میشه.
و مسئول جواب میدهد: من نمیدونم، شیفتم تموم شده!
و علی به ساعت نگاه میکند، ساعت 17/45 دقیقه است. بچه کبود و سرد است که مادر با وضع آشفتهای بچه را بالا و به اورژانس میبرد. دکتر فیروز جلوی پذیرش در حال صحبت کردن با تلفن است، ولی وقتی فاطمه میگوید میخواهد او را ببیند، پرستار میگوید که او نیست. وقتی زن خیلی اصرار میکند همان پرستار میگوید که دکتر فیروز با تلفن صحبت میکند. مادر، بچه را نزد دکتر جوادی که با همکارانش در حال صحبت کردن درباره رفتن به سمنان هستند میبرد، ولی او میگوید : صبر کن، صحبتم تموم بشه خانوم!
و پنج دقیقه دیگر میگذرد، در حالی که دکتر هنوز صحبتش تمام نشده. مادر بیتابانه کودک را به سوره میدهد و میرود کاپشن دکتر جوادی را میکشد که:
-دکتر بچه مرد، اقلا نگاهش کن! نفس نمیکشه!
و دکتر به یکی دیگر از همکارانش میگوید: دکترجون گوشی رو بذار رو قلب بچه، بده دست مادرش تا گوش کنه! وقتی او گوشی را روی قلب کودک میگذارد، با اضطراب و وحشت فقط چند کلمه انگلیسی با دکتر جوادی صحبت میکند، که جوادی میگوید:
- سی.پی.آر!
و کودک به اتاق دیگر منتقل میشود، زن را نمیگذارند وارد اتاق شود و یکبار که حدود پنج دقیقه بعد میرود، مشاهده میکند که با دستگاه تنفس و ماسا ژ قلب در حال برگرداندن بچه هستند!
جوادی از مادر میپرسد: بچه از کی تا حالا اینجوریه!
زن، رنگ پریده و نفس بریده میگوید: حدود بیست دقیقه است.
دکتر با عصبانیت فریاد میزند: چرا؟
- گفتم اما توجه نشد!
دوباره دکتر فریاد میزند: به کی گفتی! به کدام دکتر.
زن، دکتر فیروز را نشان میدهد. دکتر فیروز سرش را پایین میاندازد و فوری از اتاق خارج میشود و دکتر جوادی اطمینان میدهد که خطر رفع شده، کودک را به بخش میبرند. بعد هم پزشک متخصص مغز و اعصاب را خبر میکنند، همانجا میخواهند به کودک اکسیژن بدهند که واشر دستگاه خراب است، دنبال واشر میگردند، تا اکسیژن را درست کنند، بچه را میخواهند به آیسییو منتقل کنند و در این حال است که دکتر ایمانی میگوید: چه مادری هستی که بیست دقیقه است نفهمیدی بچهات کبود شده!
و وقتی زن وضع بچه را میپرسد، دکتر به او میفهماند که امیدوار نباشد و تا صبح دکتر بالای سر طفل میماند. زن به سراغ دکتر مغز و اعصاب میرود و دکتر خضری به او میگوید:
- بچه شکستگی جمجمه داره.
- پس چرا عکس نشون نداد!؟
- توی سیتیاسکن نشون میده!
زن پشت در میایستد. شب اول محرم است و صدای دستههای سینهزنی از خیابان میآید. سه روز برای پدر، مادر و بستگان کودک در ابهام میگذرد. روز سوم، کمیسیون پزشکی تشکیل میشود. در این کمیسیون است که یکی از پزشکان به زن که از او پرسیده:
- ضربه، بچه مرا به این حالت برده یا شوک ناشی از تزریق!
جواب میدهد: در مورد ضربه البته ترک ناچیزی داشته که ظرف یک هفته ترمیم میشده، اما در حال حاضر مشکلش نرسیدن اکسیژن به مغزه، چون در موقعیتی برای مدتی کوتاه، اکسیژن به مغز نرسیده، مثل آنکه این بچه مرده و زنده شده! حالا هم صبر میکنیم، اما...
زن میپرسد: آیا میشه فتوبارمیتال بچه رو...
و دکتر جواب میدهد: توی همون سه دقیقه اول اگه حتی یه ضربه کوچیک به دستش میخورد بچه خوب میشد.
و بعد دیگران به زن میگویند: بچهای که احتمال ضربه مغزی داره، نباید میخوابید که به قول زن راست و دروغش پای خودشون!
و بالاخره متوجه میشوند که بچه ادرار هم نمیکند و کلیهها از کار افتاده و کودک نیاز به دیالیز دارد اما بیمارستانهای دیالیزکننده، وقت و جا ندارند. زن به رییس بیمارستان مراجعه میکند و میخواهد که به کودک رسیدگی تا دیالیز شود و او را راهنمایی میکند که زن و مرد بروند و به نظام پزشکی شکایت کنند و بالاخره در شام غریبان امام حسین(ع) هنگامی که پس از ده روز مادر برای ساعتی میرود تا در شام غریبان دردش را به مولایش بگوید و مهناز خواهر فاطمه کنار در اتاق به جای او نشسته، یکی از پرستاران میآید و سراغ مادر کودک را میگیرد. مهناز به فاطمه تلفن میکند و فاطمه گریهکنان و پای برهنه تا بیمارستان میدود و وقتی به اتاق میرود کودک نیست و به جایش بیماری دیگر را خواباندهاند و آنجاست که میفهمد، آرش...
و دردناکتر اینکه یکی از مسئولین بدون اجازه و حضور پدر و مادر، کودک را به پزشکی قانونی میفرستد و وقتی از او توضیح میخواهند به مادر داغدیده با خنده میگوید: من فرستادمش! خوب کردم. برو شکایت کن.
و بعد با تمسخر میگوید: هه، میخوای بگم بیارنش!
و بعد پدر به ناحیه 19 دادگستری که ویژه جرائم پزشکی است شکایت میکند و در شعبه اول دادیاری، دادیار خانم (نقیزاده) مسئول رسیدگی به پرونده میشود و کودک در میان اندوه عمیق بستگانش به بابل منتقل و در میان تشییع بسیار باشکوه مردمی که در بابل از مرگ کودک مطلع شدهاند، دوستان، آشنایان، همسایگان و حتی مردم غریبه که درد مادر دردمند و پدر رنج کشیده را فهمیدهاند و در آغوش داییاش تا گورستان سیدذکریا تشییع میشود تا خاک سرد، زیبایی و شیرینی حرکاتش را بپوشاند.
مادر رنجدیده روبهرویم نشسته، مادربزرگش و داییاش هم، همه فامیل دورشان هستند و اوست که با قطره قطره اشکش، همراه آههای سوزناکش و گاه نالههای جگرخراشش لحظهلحظه را برایم تعریف میکند و من دیگر حتی طاقت شنیدن ندارم که مادر، غمی دارد به وسعت پهنای آسمان...
_ _ _
آنچه خواندید واقعیتی تلخ از زندگی این خانواده بود که در یکی از بیمارستانهای دولتی اتفاق افتاد، پزشکان مادر و کودک را به یکدیگر پاس میدهند و دائما میگویند: چیزی نیست... اما بچه در حال مرگ است، گویا اتفاقی نیفتاده، این برای اولین بار نیست که با مردم در بیمارستانها به ویژه دولتی این چنین برخورد میشود، این بار چه کسی پاسخگوست، چه کسی میتواند پاسخی قانع کننده به این پدر و مادر داغدیده بدهد...
چه کسی میآید و میگوید: بدون اجازه (آرش) را به پزشک قانونی فرستادیم ... این مدیریت چه معنایی میتواند داشته باشد، چه کسی پاسخگو است... مدیر کل حراست بیمارستان میگوید: کمیته تشکیل دادیم (این کمیته باید در زمانی شکل میگرفت که مادر عاجزانه از پزشکان خواهش و تمنا میکرد که به بالین فرزند او بروند...) معاون درمان بیمارستان امام حسین (ع)، دکتر فرهاد شهید میگوید: مرگ آرش، به دنبال چهارمین وقفه قلبی تنفسی و علیرغم اقدامات پزشکی گذشته اتفاق افتاده است و تاکنون هیچ چیزی در خصوص اثر داروهای تجویزی بر وقوع مرگ اثبات نشده است، از طرفی پزشک قانونی سه هفته مهلت خواسته تا نظریه خود را اعلام کند... باید به این مدیریت غبطه خورد که یک مسئول نمیآید و حال نشریات و خبرگزاریها را کنار بگذارید، حداقل در رادیو و تلویزیون ظاهر شود و اصل واقعیت را تعریف کند... به نظر شما واقعیت چه بود، همان که مادر آرش برایمان تعریف کرد؛ آرش به کدامین گناه دیگر در بین ما نیست.
دلمان میخواست که با ( دکترامیدوار رضایی) رییس کمیسیون بهداشت و درمان مجلس در این مورد به گفتگو بنشینیم، اما متاسفانه همکار پارلمانی ما شاهسون در راهروهای مجلس موفق به یافتن وی نشد و البته بارها با تلفن همراه ایشان تماس گرفتیم که متاسفانه وی گوشی رابرنداشت از اینرو با (بیژن شهبازخانی) یکی از اعضای این کمیسیون و نماینده ملایر تماس گرفتیم، در ابتدا از وی پرسیدیم چرا بیمارستانهای دولتی به اندازه باید و شاید به بیماران نمیرسند که وی در پاسخ گفت: به خاطر کمبود بودجه که باعث میشود، مدیریت در این بیمارستان دچار خدشه شود، ما متاسفانه نمیتوانیم از مدیریت این بیمارستانها توقع چندانی داشته باشیم، در حالی که امکاناتی به آنان ارائه ندادیم.
متاسفانه باید بگویم، غیرواقعی بودن تعرفههای بخش دولتی، اکثر بیمارستانها را با کسری و کمبود شدید نقدینگی و دیگر مشکلات مواجه کرده است، از جمله تعمیرات و تجهیزات پزشکی... که این امر به صورت جدی کیفیت خدمات را زیر سوال میبرد.
از وی پرسیدیم که در رابطه با مرگ آرش چه میگویید که در پاسخ گفت: شاکیان باید به قسمت حقوق قضایی نظام پزشکی شکایت کنند، اگر تشخیص داده شد که مسبب این حادثه اسفناک، بیمارستان بوده، آنگاه مجلس از وزارت بهداشت توضیح میخواهد. امیدوارم دیگر شاهد چنین اتفاقاتی نباشیم.