گل های مریم ( داستان)
گلهای مریم
بعد از دو ماه آموزشی، قرار شده بود ما را تقسیم کنند و به محل های مورد نظر ببرند. در پادگان جی نامم را در گروه اعزامیان به صنایع الکترونیک شیراز خواندند و پانزده روز مرخصی به ما دادند و من هم از این فرصت استفاده کردم و با چند نفر از دوستانم عازم لنگرود شدم. نزدیک درب منزل رسیدم. کلید را در قفل درب چرخاندم. در بر روی پاشنه چرخید و از صدای خش خش آن مادرم بیدار شد و با عجله پنجره اتاق پذیرایی را باز کرد و در حالی که خیلی پریشان بود، با قدمهایی که بر روی زانوان خسته اش می لرزید و نگاهی که به سختی برق خوشحالی را به خود داشت، من را در آغوش گرفت. بعد از فراقت و حال و احوال کردن، با همان نگرانی پیشین گفت: مهرداد...
سکوت مادر را با صدایی پراضطراب شکستم: چیه؟
مادر که زلالی چشمهایش می لرزید گفت: این مدتی که نبودی، یه آقایی بلند قد، اومد این جا و گفت پسر تو قصد مردم آزاری داره، اگه به دخترم چپ نگاه کنه، من می دونم و اون... اصلا" خودت بگو مادر، چی شده؟ عاشق شدی؟ خودت برام تعریف کن ببینم چی شده. چرا دیگرون بیان اینجوری عذابم بدن. من که خیالم از تو راحته، اما بگو چی شده؟ این آقاهه کیه؟ شرم تمام صورتم را پوشانده بود. من و مردم آزاری!؟ عاشق شده بودم اما مردم آزار؟ نه، حتما" کسی قصد بدنام کردن من را داشته. شروع کردم به صحبت کردن و تمام موضوع را به مادرم گفتم. اینکه من دختری را می خواستم که در همسایگی ما بود، اما چون تازه به محل ما آمده بودند، مادرم آنها را نمی شناخت. خودم هم آشنایی چندانی با خانواده اش نداشتم. آشنایی من از آن شبی آغاز شده بود که از مغازه پدرم به خانه برمی گشتم و ساعت یازده و دوازده شب بود که صدای جیغ دختری من را به طرف کوچه تاریکی کشانده بود و با زدوخوردی که بین من و مردم آزارهای ولگرد رخ داده بود، دخترک را که از ترس می لرزید به خانه اش رسانده بودم. مادرم با چشمانی گشاد شده گفت: ساعت یازده شب، دختری توی کوچه های تاریک و خلوت محل چه می کنه؟
توضیح دادم که: مادرش مریض بوده و برای تزریق آمپول به منزل همسایه می روند و مادر یادش می افتد که اجاق گاز را خاموش نکرده، و چون ناخوش بوده، دخترک را می فرستد و... البته من نمی توانستم تمام معصومیت و مظلومیتی را که در نگاه اول از چشمان مریم دیده بودم، برای مادرم توضیح دهم، شرم هم مانع از گفتن بود و این نگفتن ها نگاه مادر را لحظه به لحظه پرتردیدتر می کرد.
مادر سکوت سنگین اتاق را شکست: هنوز هم دوستش داری !؟
چیزی نگفتم. چه می توانستم بگویم؟ تاریخ دقیق برگشتنم را به مریم گفته بودم و تمام این مدت را برای دیدن مریم لحظه شماری کرده بودم. حالا در جواب این سئوال چه می توانستم بگویم؟ مادر ادامه داد: تو تنها بچه من هستی. حق داشتم که نگرانت باشم. تحقیق کردم ببینم این دختره از چه خونواده ایه. کار و بارشون چیه. از اون جایی که دلم گواهی بد می داد، فهیمدم پدر دختره قبلا" کارمند بوده و بعد از بازخرید شدن، با کارهای خلاف و درآمد نامشروع، به سر و وضع خانواده اش سر و سامون داده و حالا هم تو قاچاق مواد مخدره، چون اصل و نسبش سبزواریه، تو همون طرفای شرق فعالیت داره و ماهی یکی دو بار به خونوادش سر می زنه...
لحظه به لحظه دانه های عرق سردتر و سنگین تر از روی گردنم پایین می افتاد. من طی این مدت کوتاه آشنایی که بلافاصله بعد از آن هم به مقدماتی اعزام شده بودم، فرصت نکرده بودم با مریم در مورد خانواده اش حرفی بزنم و هر وقت که حرفی زده بودم، حرفهای دیگری را پیش کشیده بود و بحث بیش تر پیرامون ازدواج و نامزدی دور زده بود. من هم قول داده بودم بعد از دوره مقدماتی با مادرم راجع به نامزدی با مریم صحبت کنم و حالا مادر حرفهایی می زد که تمام خستگی راه، سنگین و سخت به بدنم رسوب می کرد. مادر گفت: آخرین دفعه ای که باباهه میاد لنگرود، قرار بوده یکی از ثروتمندترین قاچاقچی های افغانی که حدود ۶۰ سال سن داشته رو برای مدت کوتاهی به صیغه دخترش دربیاره و ثروت یارو رو بالا بکشه، درست یه هفته پیش که قرار بود این کار رو انجام بده، دختره از خونه خودشون فرار می کنه...
آواری روی سرم فروریخت. دیگر چیزی نفهمیدم. این که مریم کجا رفته، عذابم می داد ولی اینکه چرا فرار کرده بیش تر عذابم می داد. از آن دو هفته مرخصی چیز زیادی یادم نمی آید جز کابوس های شب و روز و تهوع و تنفر و حس انتقام و اگر نبود دلداری های مادر و پرستاری های شبانه روزی او، از تمام دنیا چشم فرومی بستم.
بعد از دو هفته عازم شیراز شدم. با خودم گفتم شاید دو سال سربازی زهر عذابی که در جانم رسوب کرده بود را خشک کند. با تکان اتوبوس از خواب بیدار شدم. سرم به شیشه اتوبوس چسبیده بود و تابلوی سبز رنگی نگاهم را پر کرد که «به شهر شهیدپرور مرودشت خوش آمدید». هر کیلومتری که به شیراز نزدیک می شدم، حس غریبی حضور مریم را برایم زنده تر می کرد. سعی کردم منطقی تر، تمام خاطراتم را محو کنم. اما نیرویی قوی تر از منطق به قلبم فشار می آورد.
بعد از ساکن شدن در شیراز، با اولین مرخصی رفتم حافظیه، سر قبر سعدی، شاهچراغ و هر جای دیگری که می شد نذر کرد و از خدا خواستم و نذر کردم تا بار دیگر مریم را ببینم. یک روز که ظهر به بعد بیکار بودم و حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم، از خوابگاه زدم بیرون و تا آخر شب در کوچه ها و خیابان هایی که نمی شناختم، خسته و کلافه قدم زدم تا به خوابگاه رسیدم. همین که به خوابگاه رسیدم، هم خدمتیم نامه ای به من داد که گوشه هایش تا خورده و کثیف بود. گفت: این نامه به پادگان رسیده بود و به من دادند که به تو بدهم.
با نگرانی غریبی، نامه را به خلوتی بردم و بازکردم:
"مهرداد سلام، این نامه آخرین نامه ای خواهد بود که به دستت می رسد و این درحالی است که سرنوشت نامعلومی برایمان رقم خورده است... نمی دانم به کدام گناه ناکرده باید تقاص پس بدهم... چرا ایام بروفق مراد نیست. شاید هم به قول تو امتحان است.
مهرداد خوبم، خیلی آرزو داشتم به دانشگاه بروم ولی خب قسمت نشد. حتما" خبرها به گوش تو هم رسیده. این که آمدی و من را ندیدی این که پدرم قرار بود من را به یک افغانی پیر بدهد که یکی از پولدارترین قاچاقچی ها است، اینکه من هر چقدر التماس کردم، هیچ فایده ای نداشت، اینکه... حرف زیاد است، اما نه روی گفتنش را دارم و نه توان نوشتنش را. تنها حرفی که می ماند این است که، تو موقعیت بهتری داری، همان طور که قبلا" هم گفته بودی، وقتی سربازی ات تمام شود، به صنعت می روی و پله های ترقی برای تو بیش تر فراهم می شود. من را فراموش کن و به زندگی زیبایی که در پیش رو خواهی داشت فکر کن.
با آرزوی خوشبختی برای تو
مریم "
نامه را که تمام کردم، ساعت از نیمه شب گذشته بود و آن شب تلخ قطره قطره با اشک های من در خاک شیراز فرورفت.