خدمتکار۱ماهه -داستان خدمتکار در کانادابخش۱تا۶

درباره نویسنده:
Jan Wong ژورنالیست برجسته کانادائی، متولد و پرورش یافته در مونترال، به نسل سوم از خانواده‌ای مهاجر از چین تعلق دارد.
Go to fullsize image  او از دانشگاه مک‌گیل فارغ‌التحصیل شده و فوق‌لیسانس رشته روزنامه‌نگاری را از دانشگاه کلمبیا دریافت کرده است.  در سال ۱۹۷۲ در اوج انقلاب فرهنگی به چین رفته و یکی از تنها دو نفر شهروند غربی‌ای بود که موفق شد در دانشگاه پکن ثبت‌نام کند و درس بخواند.  در چین با تنها آمریکائی‌ای که برای نرفتن به جنگ ویتنام از خدمت سربازی فرار کرده بود آشنا شده و با او ازدواج کرد.
پیش از همکاری با روزنامه‌ی گلوب‌اندمیل مدتی برای نیویورک تایمز و وال‌استریت ژورنال مطلبی نوشت.  در سال ۱۹۸۸ به عنوان گزارشگر روزنامه گلوب‌اندمیل به چین اعزام شده و به مدت ۶ سال گزارش‌هائی زنده و دست اول از اصلاحات چین تحت رهبری دنگ شیائو پنگ، و نیز تظاهرات میدان تیانامین تهیه کرد.  در سال ۱۹۹۶ کتاب وی درباره چین با عنوان Rod China Blues از طرف مجله تایم به عنوان یکی از ۱۰ کتاب برگزیده سال انتخاب شد.  کتابی که هنوز در چین انتشار آن ممنوع است.
زیرکی، سماجت، پرکاری و اطلاعات وسیع جن دستمایه‌ی تهیه و تنظیم گزارش‌های کم نظیر و مصاحبه‌های بیادماندنی اوست.  در مصاحبه‌ای که اخیرا با یکی از رهبران کارگری تظاهرات میدان تیانامین انجام داد و ترجمه آن در شهروند بی. سی شماره ۸۷۷ تحت عنوان «این است تراژدی چین» منتشر شد، جن توضیح می‌دهد که چگونه با پیگری‌های خود در آن روزها، دریافته بود رهبر دانشجویان تظاهر کننده که باعث دستگیری و بعد شکنجه فعالین کارگری تظاهرات شده بود، اصولا سوابقی در دانشگاه مورد ادعایش نداشته و احتمالا نفوذی دولت بوده است.
نمونه‌ای دیگر از زیرکی وی زمانی آشکار می‌شود که روزنامه او را مأمور می‌کند با معاون جدیدی که در آن زمان برای سازمان بورس تورنتو انتخاب شده بود، آقای پویوویچ، مصاحبه کند.  سردبیر گلوب‌اندمیل می‌نویسد که در ضمن مصاحبه جن متوجه اشکالی در اظهارنظرهای نامبرده می‌شود.  در روزومه پویوویچ ذکر شده بود که وی از مدرسه اقتصاد لندن فارغ‌التحصیل شده است.  پس از مصاحبه به مدرسه اقتصاد لندن تلفن می‌کند و علیرغم خط مشی مدرسه که ندادن سوابق تحصیلی دانشجویانش به دیگران است، با پیگیری‌های خود موفق می‌شود دریابد نامبرده در امتحان نهائی فوق‌لیسانس مردود شده است.  همین اقدام جن کار آقای پویوویچ را تمام می‌کند.
اخیرا دو تن از اعضای هیئت دبیران روزنامه‌ی گلوب‌اندمیل این سئوال را مطرح می‌کنند که زندگی کارگران فقیر چگونه می‌گذرد و چگونه می‌توان با حداقل دستمزد زندگی را اداره کرد؟  جن تصمیم می‌گیرد برای پاسخ به این پرسش خود به اتفاق فرزندانش این گونه زندگی را تجربه کند تا بتواند گزارشی ملموس در این مورد تهیه کند.  نتیجه‌ی کار گزارش‌هائی است که ترجمه‌ی آن‌ها را در شهروند بی. سی می‌خوانید.


مترجم

 

خدمتکار یک ماهه

 «ما خدمتکاریم، لذا دیده نمی‌شویم، مادون انسانیم، و پائین‌تر از آنیم که مورد توجه واقع شویم، ما واقعیت غیرملموس دنیای غربیم.»

همکارم آشپزخانه را انتخاب کرد و من دستشوئی توالت را به عهده گرفتم.  چه اشتباه بزرگی.  وقتی از خانم خانه، یک زن جذاب بیست و چند ساله که تاپ و شلوار جین چسبان پوشیده بود، پرسیدم آیا می‌خواهد قبل از آن که کارم را شروع کنم از توالت استفاده کند، با حالتی انزجارآمیز گفت: «من هیچ وقت از توالت این جا استفاده نمی‌کنم.»
اندکی بعد علت آن را می‌فهمم.  تمامی کاسه توالت پوشیده از لکه‌های زرد پررنگ ادرار، هر کدام به اندازه یک بشقاب پرنده است.  مدفوع به لبه و دور قسمت عقب کاسه توالت پاشیده است.  رگه‌هایی از ادار کهنه نشینمنگاه آنرا نقش زده، و لکه‌های خمیردندان، خلط سینه و تف خشک شده، همراه با ته ریش و موهای دیگر روی کاسه توالت را پوشانده است ـ چگونه همه این‌ها سر از توالت در آورده‌اند؟  کف را نیز روکشی از گرد و غبار و موی گرفته است.
معلوم شد که زن در آن خانه زندگی نمی‌کند.  این آپارتمان شیک، در طبقه دوازدهم ساختمان کوئینزکی، کنار دریاچه انتاریو، به دوست پسرش تعلق دارد.  آن‌ها متخصص امور مالی هستند.  آپارتمان نزدیک محل کار آنهاست.  اما زن حاضر نیست به این آپارتمان نقل مکان کند مگر آن که کاملا و به صورت حرفه‌ای تمیز شود.
ما، یک تیم کارآزموده از شرکتی که آن را مترومید می‌نامم، مسئول انجام این کار بودیم.  شرکت برای فرستادن من و همکارم برای انجام کاری که اولین و تنها یک بار نظافت می‌خواند ساعتی ۲۸/۵ دلار به ازای هر نفر به اضافه مالیات درخواست کرده بود.  این مبلغی بود که شرکت دریافت می‌کرد.  اما من برای ۱۱-۱۲ ساعت کار در روز و انجام چنین کاری چیزی کمتر از حداقل دستمزد دریافت می‌کردم.
البته هنوز درست نمی‌دانم.  شگفت این که، یکی از معایب کارکردن با حداقل دستمزد این است که همیشه خیلی مشخص نیست میزان پرداختی چقدر است.  فعلا باید حواسم به تمیز کردن توالتی باشد که به نظر نمی‌آید در یکی دو سال گذشته تمیز شده باشد.

همه جای توالت را با تمیز کننده توالت اسپری می‌کنم.  بعد، تمیز کننده توالت را با کلر و چند ماده تمیز کننده دیگر و آب و صابون مخلوط و همه جا را خیس می‌کنم و در حالی که باید صبر کنم تا سم‌ها اثر کنند و چرک‌ها خیس بخورند به کاسه توالت حمله می‌کنم. 
هم زمان، آقای تمیز! در مبل غبار گرفته با معشوقه‌اش به لاس زدن مشغولند.  زن در حالی که حرف می‌زند و هر دو هر و کر می‌خندند روی ‍پاهای مرد نشسته است.  مرد هم از این حالت لذت می‌برد.  همکار میانه سالم از آشپزخانه، که به طرف اطاق نشیمن باز است، دید خوبی دارد.  من فقط هر وقت برای بردن دستمال بیشتر به هال قدم می‌گذارم آن‌ها را می‌بینم.
من کار اصلی‌‌ام را مخفی کرده‌ام ـ اگرچه با اسم حقیقی درخواست کار کرده‌ام.  اما مسخره است.  عملا از طرف آن‌ها نادیده گرفته می‌شویم.  اندکی طول می‌کشد تا واقعیت را درک کنم: ما خدمتکاریم، لذا دیده نمی‌شویم، مادون انسانیم، و پاپین‌تر از آنیم که مورد توجه واقع شویم.  ما واقعیت غیرملموس دنیای غربیم. 
هر شغل مزخرف دیگری لااقل عنوانی محترمانه دارد:
آشغالی‌ها، نظافت‌چی هستند
زیر تابوت‌گیرها، مدیران مراسم ترحیم‌اند
جنده‌ها، روسپی و سپس کارگران جنسی خوانده می‌شوند.
حتی مشاغلی با عنوان جنس مؤنث نیز عنوان خود را خنثی کرده‌اند.
مهماندار زن شده است خدمه پرواز
خدمت کار زن رستوان شده است مسئول پذیرائی
اما خدمتکاران! شرکت‌هایی که ما را استخدام می‌کنند ـ و کوشش می‌کنند شما را به خرید خدماتشان وسوسه کنند ـ مضمون تلویحی این لغت، یعنی به زانو افتادن فئودالی و فرمانبرداری جنس مؤنث را بخوبی آشکار می‌کنند.  و لذا دهها شرکت در آمریکای شمالی هستند که به این نام متوسل می‌شوند:
باریگاد خدمتکار، خدمتکار برای شماَ خدمتکاران نجات‌بخش،
خدمتکار براق کننده، خدمتکاران جادوئی، خدمات نظافت خدمتکار،
خدمتکاران برای ما، خدمتکاران آفتاب، خدمتکار برای نظافت،
خدمتکاران خندان، و البته خدمتکاران نرم تن.
و بیهوده نیست که مشتریان چنان رفتار می‌کنند انگار که ما وجود نداریم.  او مردی بلند قد و بلوند روشن است.
که سال‌های آخر دهه ۲۰ یا سال‌های اول دهه ۳۰ عمر خود را می‌گذراند.  از لهجه‌اش حدس می‌زنم اهل شمال اروپا باشد.  زن به نظر اهل هندوستان است.  خوشبختانه لاس زدن بالاخره تمام می‌شود و آن‌ها برای انجام کاری بیرون می‌روند.  همکارم در حالی که پوست پسته و آشغال‌های کف آشپزخانه را جارو می‌کرد از آن‌جا با شیرین زبانی گفت:
«چه زوج دوست داشتنی‌ای، نه!»
غرولندکنان گفتم «آن‌ها محکوم به شکست‌اند.  این رابطه محکوم به شکست است.»
سرزنش کنان گفت «چرا این را می‌گویی؟»
«برای این که هیچ کدام توالت را تمیز نمی‌کنند.»

■ ■ ■ ■

اول فوریه، حداقل حقوق در انتاریو از ۷ دلار و ۴۵ سنت به ۷ دلار و ۷۵ سنت افزایش ‍پیدا کرد. به دلایلی که حالا بیاد نمی‌آورم فکر کردم برای آن که این ۳۰ سنت افزایش را درک کنم بهترین کار این است که در انتهای زنجیره معاش کار و زندگی کنم.  کاری کم درآمد پیدا کنم، مانند یک مادر مجرد آپارتمان ارزانی اجاره کنم، و برای یک ماهی بچه‌هایم را هم با خودم ببرم تا ببینم چگونه دوام می‌آورم.
در زندگی واقعی سطح زندگی ما به بالاترین سطح زنجیره معاش نزدیک است.  حوزه انتخابیه ما که مسیر بریدل را دربر می‌گیرد، آن گونه که در وب‌سایت مرکز انتخابات کانادا آمده است، بالاترین میانگین سطح درآمد را در تمام کشور دارد.  ما برای تعصیلات به خارج کشور می‌رویم.  مستخدمی نیمه وقت در خانه داریم.  بچه‌هایم به مدرسه خصوصی می‌روند، جائی که باید لباس‌های هم شکل بپوشند و تمام روز فرانسه صحبت کنند.  بن در هفته دو جلسه کلاس ویلون دارد.  قیمت لباس‌های هاکی سام بیش از قیمت ویلون سل او است.  (البته، گلر است).
در کمال تعجب هم شوهرم نورمن و هم بچه‌ها خیلی زود با برنامه‌ام موافقت کردند.  (نورمن از این ذوق زده شده بود که یک ماه تمام خانه را ته تنهائی در اختیار خواهد داشت.) سام گفت: «چه خوب، قراره چی بخوریم؟  غذای آماده کرافت؟» او که از غذای لذیذ فرانسوی خسته شده غذای آماده را بیشتر دوست دارد.  برادرش بن که طنز سخنش نمونه‌ای از بذله‌گویی سال‌های اول جوانی است گفت: «خب، پس تشک من از شاش اشباع خواهد بود.  آیا کف خانه سیمانی است؟»
پیش از آن که عازم مأموریتم شوم تصور می‌کردم که با دستمزد ساعتی ۷ دلار و ۷۵ سنت و ۴۰ ساعت کار در هفته در آمدم حداقل زندگی را تأمین می‌کند.  اما بعد شروع به حساب و کتاب کردم.  درآمد قبل از کسر مالیات ۱۲۴۰ دلار در ماه یا ۱۴۸۸۰ دلار در سال می‌شد.  هراسناک دریافتم که درآمد حتی به نیمی از آن چه که به اصطلاح «سقف درآمد پائین» خوانده می‌شود، و از طرف مؤسسه آمار کانادا برای یک خانواده سه نفره ۳۱/۱۲۶ دلار تعیین شده است، نمی‌رسد.
هم چنین، تصور می‌کردم که افزایش حداقل دستمزد به معنای آن است که دستمزد واقعا افزایش می‌یابد.  باز هم در اشتباه بودم.  در سی سال گذشته حداقل دستمزد به نرخ واقعی ٪۱۳ کم شده است.  در سال ۱۹۷۶ حداقل دستمزد در انتاریو ۲ دلار و ۶۵ سنت بود که به نرخ روز ۸ دلار و ۹۳ سنت می‌شود.  در همان حال استاندارد زندگی در کانادا بین سال‌های ۱۹۸۱ تا ۲۰۰۳ به قیمت واقعی ۴۳ درصد افزایش داشته است.  به عبارت دیگر ثروتمندان ثروتمندتر شدند.  اما خدمتکاران مترو چطور؟  این مطلبی است که در آستانه فهمیدنش بودم.

من هرگز کانادا را کشوری فقیر محسوب نمی‌کردم.  اما دریافتم که علیرغم سطح بالای آموزش و قدرت تولید، ما یکی از بالاترین نسبت‌های کارگران کم درآمد در سطح جهانی را داریم، که درآمدشان کمتر از دوسوم متوسط درآمد سالانه کشور است.  در کشور ما، با احتساب متوسط دستمزد یک ساعت برای افراد ۲۵ سال به بالا که ۱۷ دلار و ۶۵ سنت است، در حدود ۲۱ درصد از نیروی کار کم درآمد محسوب می‌شوند.  این رقم در آمریکا، ثروتمندترین کشور جهان، ۲۶ درصد است.  در کشورهای اروپائی این رقم بین ۷ درصد در فنلاند تا ۱۳ درصد در آلمان است.
بنابر گزارش سال ۲۰۰۵ شبکه تحقیق خط مشی کانادا، که یک مرکز اندیشه‌ی مستقر در اتاوا است، طبق شاخص دیگری که بسیاری از اقتصاددانان می‌‍‍پذیرند ـ دستمزد ۱۰ دلار در ساعت ـ از هر ۶ کارگر کانادائی که تمام وقت کار می‌کنند یک نفر کم درآمد محسوب می‌شود.  تعجب نکنید اگر بدانید که عمده‌ی این مشاغل کم درآمد به زنان تعلق دارد.

■ ■ ■ ■

یک مادام اهل پاریس در قرن ۱۷ اظهار عقیده کرد که «هیچ مردی قدرت کنترل کیف پولش را ندارد.»  یک قرن پیش از آن مقاله‌نویس شوخ طبع فرانسوی نوشت «مردان خیلی کمی را می‌توان یافت که به خاطر امور خانه داری تحسین شده باشند.»
در کمال تعجب درمی‌یابم که خدمتکاری ارتباط مستقیمی با کسب و گزارش اطلاعات دارد.  گذشته از کندوکاو در لباس‌های کثیف، آشغال‌ها را به هنگام جابجا کردن دید می‌زنم، نگاهی به نوشته‌های روی میز تحریر می‌اندازم، اندازه‌های لباس زیرشان را نگاه می‌کنم، و سری به درون یخچال‌ها می‌کشم. 
بسیاری از مشتریان مشترک روزنامه گلوب‌اندمیل هستند.  این را می‌دانم چون باید روزنامه و چیزهای دیگر بازیافتی را دسته‌بندی کنم.  نگرانم که کسی مرا بشناسد.  چه اعتباری به خودم می‌دهم!  حتی وقتی می‌گویم «سلام، من جن از خدمتکاران مترو هستم»، آن‌ها کاملا مرا ندیده می‌گیرند.  اگر هم صحبتی با ما دارند، برای گوشزد کردن تار عنکبوت‌ها، جاهای کثیف، و کپک دور پنجره‌هاست.
تقریبا ۱/۳ مشتریان کلید خود را برای ما می‌گذارند.  ما هرگز آن‌ها را نمی‌بینیم.  با وجود این خصوصی‌ترین چیزها را در مورد آن‌ها می‌دانیم.  ما می‌دانیم که زن‌ها یائسه هستند، یا وقت عادت ماهانه‌شان است.  و می‌دانیم که مثلا شما ـ بله شما ـ معاون یک شرکت خدمات مالی هستید و حقوق سالانه‌تان ۱۷۵ هزار دلار است (چک حقوق‌تان را روی میز تحریر جا گذاشته بودید و ما باید میز را تمیز می‌کردیم).
ما می‌دانیم موی شما چه رنگی است و چقدر بلند است.  موهایتان همه جا از روی ملافه‌ها گرفته تا وان حمام و حتی پیشخوان آشپزخانه ریخته است.  می‌دانیم موی شما فرفری است.  و اگر آن را دوست ندارید نیز می‌دانیم.  بطری مواد موی صاف کن در دستشوئی است.  اگر مویتان صاف باشد و ترجیح می‌دهید فرفری باشد، آن را هم می‌دانیم.  پلاستیک‌های موپیچ را در سبد زیر دستشوئی می‌بینیم.

اگر اندازه‌های شما زیادی بزرگ است، می‌دانیم.  به‌به، ورزش را هم که فراموش کرده‌اید! چرخ ورزشی ثابت کنار تخت‌تان را خاک گرفته است.  این مارک لباس لورا که کف اطاق انداخته‌اید، سایر ۱۶ نیست؟  (مارک‌های پلاستیکی جاروبرقی را خراب می‌کنند).
ما تاریخ ازدواجتان را، و لباس را که پوشیده‌اید می‌دانیم.  کارت دعوت عروسی را با عکس‌های عروسی قاب کرده‌اید.  بعضی اوقات سه قاب از همان عکس تهیه کرده‌اید.  دسته گل خشک شده‌ی عروس به دیوار اطاق زده شده.  ما می‌دانیم این رزُها چه زمانی خشک شده‌اند.  روز پس از والنتاین ما می‌دانیم چه کسی گل خریده و چه کسی گل نخریده است.
ما حتی می‌دانیم چه می‌خواهید بکنید قبل از آن که آن را انجام دهید.  امشب تاس‌کباب می‌خورید وقتی مشغول شستن کف آشپزخانه هستیم، آرام‌پز در حال پختن تاس‌کباب است.  چندان دلخوش نباشید، البته که می‌دانیم چه وقتی در مشروب‌خوری زیاده روی می‌کنید.  شیشه خالی‌ها در خانه است و می‌توانیم از این هفته به آن هفته تعدادش را حساب کنیم.
از شروع کار، مایل بودم هرجا که بشود کار و زندگی کنم.  البته شاید خط قرمزم نظافت برای کسی مانند نوامی کمپ‌بل باشد (هفته گذشته، پس از بستری شدن زنی که برای او کار خانه‌داری می‌کرد در بیمارستان به علت زخم سرش، پلیس از این سوپر مدل بازجوپی کرد.  البته سخنگوی وی هرگونه مسپولیت نوامی کمپ‌بل را در این حادثه انکار کرده ولی خب، چرا باید چنین ریسکی کرد؟)
اگر درآمدم از این کار بین ۱۲۰۰ یا ۱۴۰۰ دلار در ماه می‌بود و کمتر از یک سوم آن را صرف کرایه‌خانه می‌کردم ـ سقفی که برنامه‌ریزان امور مالی توصیه می‌کنند ـ ، بودجه‌ام برای کرایه‌خانه مبلغی در حدود ۴۰۰ تا ۴۷۰ دلار بود.  یکی از دبیران روزنامه به من اطلاع داد که یکی از دوستانش می‌خواهد استودیو زیرزمینش را به مبلغ ۵۰۰ دلار اجاره دهد.  فورا به او ایمیل کرد.  اما استودیو سریعا اجاره شده بود.  دوستی دیگر آپارتمان یک خوابه‌ای را در جاده کینگستون توصیه کرد.  اما آن آ‍پارتمان تا ۶ هفته بعد آماده اجاره نبود.  فامیل دوستی دیگر استودیوی زیرزمینی را به مبلغ ۶۵۰ دلار اجاره می‌داد.  قیمت بالا بود، اما متأسفانه آن هم اجاره شده بود.
یک تحلیل‌گر امور فقرا پیشنهاد کرد که اعماق محله‌ی اسکاربورو را جستجو کنم.  «خیلی از کارگران فقیر آن جا زندگی می‌کنند».  بنابراین عازم آن جا شدم و دوستی را هم برای حمایت معنوی با خود بردم.  پانزده دقیقه‌ای از جستجویمان گذشته بود که از جلوی یک رستوران سوشی مورد علاقه‌ام رد شدیم.  سخت گرسنه بودم.  اما دوستم با لحنی مخالفت‌آمیز گفت: «ساعت ۱۰ و ۴۵ دقیقه صبح است و توهم قرار است یک بیوه‌ی بی‌سرپرست باشی». از کافی‌شاپ که دوستم اجازه نداد یک تکه کیک بخورم یک روزنامه مجانی با لیست جاهای استیجاری برداشتم.  پس از چند تلفن بی‌سرانجام، بالاخره  به یکی از آدرس‌های آگهی شده رفتیم.  یک ساختمان بلند فکسنی بین‌اِلِس‌میر و مارکهام.
مدیر مسئول ساختمان گفت «در حال حاضر انتخاب با اجاره کنندگان است.»  با آسانسوری آکنده از بوی سیر و زردچوبه مرا به طبقه چهاردهم برای دیدن یک آپارتمان یک خوابه برد.  کرایه‌اش ماهانه ۷۹۵ دلار و برج CN از پنجره‌اش نمایان بود.  آشپزخانه هنوز کثیف بود.  کسی سطلی پر از یک ماده شیمیایی را روی کف پارکت لک‌لکی آشپزخانه ریخته و حوضچه قطور و مشخصی در وسط نقش بسته بود.  سه سوراخ روی در اطاق خواب به شکلی ناشیانه وصله شده بود.
«دعوای زن و شوهر».  مدیر مسئول ساختمان که با لهجه چینی چنین می‌گفت از دوستم خوشش آمده بود و بیشتر حواسش متوجه او بود تا انجام کارش.  اما من موفق شدم مقداری اطلاعات از او بیرون بکشم.  حق پارکینگ باید جداگانه پرداخت می‌شد.  برای استفاده از ماشین لباسشوئی بایستی هر بار یک دلار و ۲۵ سنت می‌پرداختم.  ساختمان احتمالا سوسک داشت.  اعتبار بانکی‌ام باید چک می‌شد، و نیز دو ماه کرایه را پیشاپیش می‌پرداختم.
تقریبا تصمیم گرفته بودم که این آپارتمان را اجاره کنم.  اما وقتی با مددکار اجتماعی مربوطه موضوع را درمیان گذاشتم گفت «نه، آن ساختمان نه، آن جا پر از باندهای خلاف کار و مواد مخدر است.»  به جای آن او مرا به مرکز کمک در خانه‌یابی محله اسکاربورو هدایت کرد.
به مسئول پذیرش مرکز خانه‌یابی گفتم که بودجه‌ام محدود است و اشکال ندارد که با ‍پسرهایم در یک اطاق بخوابم.  او با مهربانی گفت «این کار خوبی نیست.  بچه‌ها باید اطاق خواب خودشان را داشته باشند والا با مرکز خدمات خانوادگی درگیر می‌شوید.
دو روز بعد غرق در لیست خانه‌های جدید آماده اجاره در مرکز خدمات خانوادگی، به هفت خانه تلفن کردم.  خوشبختانه تنها مورد موفقیت‌آمیز ارزان‌ترین آن‌ها بود.  یک زیرزمین یک خوابه به مبلغ ۵۹۰ دلار.  با شتاب به آن جا رفتم.  ساختمان بزرگ، با آجرهایی به رنگ صورتی، ساختمان مناسبی به نظر می‌آمد.  مالک ساختمان، یک مهاجر بنگلادشی، در ورودی یخ زده ساختمان دمپایی به پا جلو آمد.  او گفت که پس از اضافه کردن امکانات رفاهی مبلغ کرایه متأسفانه به ۶۷۰ دلار می‌رسد.  پرسید چندنفر قرار است آن جا زندگی کنند، و وقتی گفتم من و پسرهایم، گفت چطور می‌خواهید بخوابید؟  پسرهایت چطور درس بخوانند؟
گفتم که من در هال می‌خوابم.  شانه‌هایش را بالا انداخت و بعد مرا از پله‌ها پائین برد.  جلوی دری رسیدیم و او در زد.  پس از چند لحظه جوان بنگلادشی خواب‌آلودی در را باز کرد و به داخل رفتیم.  اطاق افتضاح بود.  از بوی گندش به سختی می‌توانستم نفس بکشم.  بعد علت آن را دریافتم.  هیچ پنجره‌ای وجود نداشت.  هالی هم در کار نبود.  طبقه زیرزمین شامل یک آشپزخانه کوچک کثیف و یک اطاق باریک بدون پنجره بود که به عنوان اطاق خواب وانمود می‌شد.  اما در واقع انباری ساختمان بود که جعبه فیوزها هم در آن قرار داشت و هربار که فیوزی از برق طبقه بالا می‌پرید، صاحبخانه باید به اطاق خواب بچه‌هایم می‌آمد.
گذشته از بی‌پنجره بودن خانه، من نگران امضای قرارداد اجاره یک ساله بودم.  وکیلی که در حقوق مستأجرین تخصص دارد هشدار داد که چون در حال حاضر تعداد خانه‌های اجاره نرفته زیاد است صاحبخانه‌ها از مستأجرینی که پیش از موعد مقرر خانه را تخلیه کنند، شکایت می‌کنند تا غرامت بگیرند.  بنابراین تصمیم گرفتم به کارگزاری که برای دانشجویان تازه وارد از چین خانه پیدا می‌کرد زنگ بزنم.  او مرا به چن (تمام اسم‌ها را عوض کرده‌ام) معرفی کرد که می‌خواست زیرزمین خانه‌ی کوچک یک طبقه‌اش را به من اجاره دهد ـ به محض آن که از شر دو پسربچه لوس اهل چین خلاص شود.
این دو پسر به مدت یک سال محل سکونتشان را تمیز نکرده بودند.  کفپوش سفید آشپزخانه از شدت کثیفی به سیاهی می‌زد.  کرایه ۷۵۰ دلاری اثر مخربی بر بودجه‌ام داشت، اما در پذیرش آن درنگ نکردم.  این ارزان‌ترین خانه پنجره‌داری بود که گیرم آمده از آن گذشته، چن، که در هتل چهارفصل نظافتچی بود قول داد پس از آن که آن دو پسر خانه را تخلیه کنند، خودش آن جا را تمیز کند.

***

در حالی که منتظر خانه بودم، جستجو برای کار را شروع کردم.  مجهز به سابقه کاری ساختگی، خیابان یونگ را پیاده رفتم و بین کالج تا کینگ هرجا تابلوی «کمک نیاز داریم» را دیدم بسراغشان رفتم.  سابقه کاری‌ام می‌گفت که مدرک دانشگاهی دارم ـ درست هیچ تجربه کار ندارم، و پس از بزرگ کردن بچه‌هایم تازه می‌خواهم وارد بازار کار شوم.  سابقه کارم را به یک پیتزافروشی، مانی مارت، یک فروشگاه لباس (که ساعتی هفت دلار نقد دستمزد می‌داد) و فروشگاه گراند اند توی دادم.
در ماما پیتزا، پشت سر سه نفر مشتری بعدازظهر جلو رفتم.  مرد تنومند پشت پیشخوان با لبخند پرسید: « می‌توانم کمکتان کنم؟».  به تابلوی «به کمک نیاز داریم» اشاره کردم.  لبخند از لبش محو شد و گفت: «اون برای شما نیست، ما راننده می‌خواهیم».
در حالی که از نیازمندی خود خجالت می‌کشیدم گفتم: «می‌توانم رانندگی کنم، درآمدش چقدر است؟» «بستگی دارد به این که چقدر سریع برانید».  این را در حالی گفت که از من دور می‌شد.  زنی که جلوی من ایستاده بود به آرامی گفت: «فکر می‌کنم به ازای هر پیتزا دلیوری پول می‌دهند».  آخرین سئوال را از مرد پشت پیشخوان کردم: «به ازای هر پیتزا چقدر می‌دهید؟» گفت: «یک دلارونیم، انعام هم داری.  باید ماشین داشته باشی.»

***

در جریان انقلاب صنعتی، قدرتمندان توجهی به شرایط زندگی روستائیانی که برای کار به شهرها سرازیر می‌شدند نداشتند.  اما زمانی که علیه یکدیگر اعلام جنگ کردند متوجه شدند که سربازانی که به نظام وظیفه فراخوانده شدند مردنی و ناسالم‌اند.  لذا دولت‌ها به ناگهان به بهداشت، سوءتغذیه، پاکیزگی هوا، و قوانین کار توجه کردند.
در سال ۱۸۹۴ نیوزلند اولین کشوری بود که قانونی برای حداقل دستمزد تصویب کرد.
پس از آن دولت استرالیایی ملکه ویکتوریا به نیوزلند تأسی کرد.  بریتانیای کبیر در سال ۱۹۰۹ قانون مشابهی وضع کرد.  کانادا در سال ۱۹۰۰ قانونی را در مورد حداقل دستمزد برای قراردادهای دولتی و کارگران بخش عمومی اعمال کرد.  اما وضع قوانین جامعی در این زمینه به عهده دولت‌های استانی گذاشته شد.  بریتیش‌کلمبیا و مانیتوبا اولین قوانین در این زمینه را در سال ۱۹۱۸ تصویب کردند.  بزودی نوااسکوشیا، کبک و ساسکچوان راه آنها را رفتند.  آنان ابتدا قوانینی برای حفاظت از دستمزد زنان کارگر وضع کردند.  بریتیش کلمبیا در سال ۱۹۲۵ اولین قانون کار برای کارگران مرد را تصویب کرد.  پرنس ادوارد آیلند آخرین استانی بود که قوانین حداقل دستمزد را وضع کرد.  ابتدا برای زنان در سال ۱۹۵۹ و بعد در سال ۱۹۹۰ برای مردان.
به مدت چند دهه قوانین استانی حداقل دستمزد، مبلغ بالاتری را برای مردان نسبت به زنان معین می‌کرد.  تا آن که آخرین قانون بر مبنای جنسیت در سال ۱۹۷۴ لغو شد.  اما امروزه، به نظر می‌آید مشگل این است که بتوانید به عنوان یک راننده زن در پیتزافروشی استخدام شوید.
چندروز پس از استخدام نشدن برای رانندگی، یک نشریه مجانی اخبار استخدامی برداشتم و آن را ورق زدم.  شرکتی ۲۰ نفر خیاط با تجربه می‌خواست.  اما من خیاطی نمی‌دانستم.  البته می‌دانم چگونه با کسی مصاحبه کنم.  یک آگهی از طرف (ایپسوس - آ اس ای، که یک شرکت تحقیقات تبلیغاتی است با شرایط من جور در می‌آمد.  به مصاحبه کنندگان تلفنی «با توانائی بالا در خواندن و تایپ کامپیوتری» برای تحقیقات تجاری احتیاج داشت.  سابقه کارم را برای آن‌ها ایمیل کرده و تأکید کردم که لهجه خارجی ندارم.

برای کنتاکی فراید چیکن هم، که در شعبه فیرویومال کارگر تمام وقت برای آشپزخانه احتیاج داشت، سابقه کارم را ایمیل کردم.  از وب‌سایت وال‌مارت یک فرم درخواست کار چاپ کرده و پس از پرکردنش آن را به وال‌مارت بردم.  کارمند مربوطه گفت « در حال حاضر استخدام نمی‌کنیم، اما تقاضا نامه را به مدت ۶۰ روز نگه می‌داریم».
برای هشت شغل با حداقل دستمزد درخواست کار کرده بودم و هیچ کدام جوابی ندادند.
بعد یادم آمد که موقع صرف نهار با یک زن بازرگان، او گفته بود که شرکت خدمتکاران نرم تن همیشه به خدمتکار احتیاج دارد.  به دفتر مرکزی آن‌ها زنگ زدم و آن‌ها مرا به شعبه‌ای در حومه شهر ارجاع دادند.  این شعبه کارگر استخدام می‌کرد.
داولات، صاحب شعبه، یک زن هندی زیبا بود با لهجه غلیظ انگلیسی.  او چکمه‌های پاشنه بلند پوشیده و شلواری چسبان بپا داشت، و موهایش بلند و سیاه بود.  او از آپارتمان مسکونی‌اش شعبه خود را اداره می‌کرد.  مرا به دفتر کار کوچک‌اش راهنمائی کرد و پرسید چرا آن قدر درمانده‌ام که می‌خواهم خدمتکار خانه شوم.
گفتم: «مشکلات ازدواج».
سرش را به علامت همدردی تکان داد.  او خود پس از آن که ازدواجش با ناکامی روبرو شده بود، این شعبه از شرکت را ۱۵ ماه پیش خریداری کرده بود.  برای آن که شخصا با کار آشنا شود به مدت دو روز به عنوان خدمتکار کار کرد.  می‌گفت: «کاملا خسته کننده بود».
دولات سه تیم خدمتکاری داشت و می‌خواست تیم چهارمی درست کند.  او گفت: «به ازای هر نظافتی ۱۸ درصد کمیسیون می‌گیرید.»  وقتی سردرگمی مرا دید توضیح داد.  مشتری برای کاری که دو نفر به مدت یک ساعت‌ونیم انجام می‌دهند معمولا ۷۵ دلار پرداخت می‌کند.  من ۱۸ درصد از درآمد یا به عبارتی روزی ۴۰ تا ۵۰ دلار برای نظافت ۴ خانه خواهم داشت.
زمانی که صرف رفت و آمد به این خانه‌ها می‌شد بدون دستمزد بود.  و لذا با ۱۰ یا ۱۱ ساعت کار در روز، تنها دستمزد ۵ یا ۶ ساعت کار را می‌گرفتم.  ظاهرا «کمیسیون» خواندن آن راهی برای فرار از حداقل دستمزد بود.
وقتی احساس کرد چندان تمایلی ندارم پرسید: «می‌توانی رانندگی کنی؟  مسئول رفت و آمد دو درصد بیشتر کمیسیون می‌گیرد.  به عنوان مسئول رفت و آمد یک ماشین با مارک صورتی ـ بنفش «خدمتکاران نرم‌تن» تحویلم می‌داد.  اما بایستی رانندگی می‌کردم، برنامه کاری را تنظیم می‌کردم، مسیر را تعیین می‌کردم، جدول‌های ساعت شروع و پایان کار، چک‌ها، مبالغ نقد دریافتی، و بدتر «عدم پرداخت‌ها» را به عهده می‌گرفتم.  بیشترین ساعات کار را بایستی من انجام می‌دادم زیرا باید تک تک اعضای تیم را سوار می‌کردم و به مقصد می‌رساندم.  شب‌های جمعه باید برای تسویه حساب و پس دادن کلیدها به دفتر می‌رفتم.
«راستی، باید دستمال‌های کثیف را هم بشوری.  به ازای نظافت هر خانه ۳۵ سنت برای شستن دستمال‌ها می‌گیری.  ما از حوله کاغذی استفاده نمی‌کنیم.  خیلی هزینه‌بر است.
به او گفتم که از هفته بعد شروع به کار می‌کنم.  اما بعدا وقتی به او زنگ زدم گفت در حال استخدام شخص دیگری است.
لذا آخرین شانسم، خدمتکاران مترو، را امتحان کردم.  صاحب شرکت ما نریمان، مردی اهل هندوستان که با صدائی آهسته صحبت می‌کرد، مرا در وقت استراحت قهوه‌خوری خود، در اسکاربورو ملاقات  کرد.  پیشنهادش تفاوت زیادی با پیشنهاد شرکت خدمتکاران نرم‌تن نداشت: روز کار طولانی، از ساعت ۷ صبح تا ۶/۵ الی ۷ بعدازظهر.
«آیا از نظر ذهنی آماده انجام کار نظافت هستی؟»
وقتی سرم را به علامت تصدیق تکان دادم گفت که ابتدا ساعتی ۹ دلار دستمزد می‌دهد تا زمانی که تجربه پیدا کنم و بعد از چند هفته بمن حقوق می‌دهد ـ هر دو هفته ۶۰۰ دلار.  برای کسب چنین مبلغی بایستی شنبه‌ها را هم کار می‌کردم، اما هر دو هفته یک بار یک روز وسط هفته کار نمی‌کردم.
گفت: «رابطه‌ات با سگ و گربه چطور است؟»
مکث کردم و او فورا اضافه کرد «منظور پیت‌بول یا سگی مثل آن نیست»
کار را گرفتم.  اما در واقع نسبت به گربه آلرژی دارم.

***

راستی، گفتم که به گرد و غبار هم آلرژی دارم؟  این را هم به نریمان نگفتم.
دو روز بعد شروع به کار کردم.  به نظر می‌رسید که هر خانه‌ای را تمیز می‌کنم حیوان خانگی دارد.  و چند تا از آن‌ها هم دارد.  همه هم کرک و پشم می‌ریختند.  در آپارتمانی در یک ساختمان بلند، که دو گربه دارند، کف اطاق مملو از گرد و غبار و مو است.  گلوله‌های پشم آن قدر کلفت و بهم پیوسته‌اند که مانند گلوله‌های برفی خاکستری به نظر می‌رسند.
شروع به عطسه می‌کنم.  چشمانم قرمز می‌شوند و می‌خارند.  احساس می‌کنم، و از ظاهرم چنین پیداست، که سرماخورده‌ام.  خوشبختانه صاحب خانه بعدی، که خود در خانه نیست، سگش را در اطاقی دربسته گذاشته است.  سومین و آخرین خانه برای نظافت، دوبلکسی شیک است. از ظاهرخانه چنین پیداست که صاحبخانه که در کار فیلم است بسیار با سلیقه و هنرمند است.
دخترش در کار تبلیغات است و هیچ کدام در خانه نیستند، اما تلویزیون را برای سگ کوچک‌شان روشن گذاشته‌اند و آن را روی برنامه «سیاره حیوانات» تنظیم کرده‌اند.
کار پاک کردن کف چوبی بلوطی روشن را تقریبا تمام می‌کنم که چشمم به کپه‌ای از تکه‌های قلمبه در ورودی پستو می‌افتد.  با احتیاط آن‌ها را بر می‌دارم.  تکه قلمبه‌های مدفوع، سبک و خشک هستند.  بوی بد نمی‌دهند.  می‌بایستی حداقل دو روزی آن جا مانده باشند.  همکارم می‌گوید صاحبخانه چون می‌دانسته ما برای نظافت می‌آئیم آن‌ها را برای ما گذاشته است.

ــــــــــــ
وضعیت مهاجرین
درصد کارگران کم درآمد نسبت به کلیه کارگران تمام وقت در هر رده

مهاجرین اخیر: ۲۷/۴ ٪
مهاجرین میان مدت: ۲۴/۷ ٪
متولدین کانادا: ۱۶٪
مهاجرین بلندمدت: ۱۲/۵ ٪

ـ مهاجرین اخیر کسانی هستند که ۵ سال قبل از آمار مرجع در کانادا بوده‌اند.  مهاجرین میان مدت بین ۶ تا ۱۵ سال و مهاجرین بلند مدت بیش از ۱۵ سال قبل از آمار مرجع در کانادا بوده‌اند.

در اولین روز کار، قبل از طلوع آفتاب، به یک دوجین از خدمتکاران دیگر در کافه تریای کافی‌تایم در اسکاربورو انتاریو می‌پیوندم.  هالی، زنی میانه‌سال با موهای بلوند، در جلوی پیشخوان صبحانه سفارش می‌دهد (همه اسم‌ها عوض شده‌اند).
او می‌گوید: «یک بیگل صبحانه، شامل پنیر، بیکن، تخم‌مرغ سرخ کرده، با دو فنجان قهوه.»  خدمتکار دیگری بیگل پنیر با شیر کاکائوی داغ سفارش می‌دهد.
کمی حسودیم می‌شود و نمی‌توانم درک کنم.  با حساب و کتاب من، با دستمزد ساعتی ۹ دلار حتی قهوه هم مصرفی لوکس به شمار می‌آید.  نمی‌خواهم با پسرانم، بن ۱۵ ساله و سام ۱۲ ساله، در همین اولین ماه به مرکز کمک‌های غذائی مراجعه کنم.  یا درمیان اشغال‌ها به دنبال غذا باشم.  بنابراین صبحانه را در خانه خوردم و برای نهارم ساندویچی درست کردم با یک بطری آب (البته آب شیر).
این کافه تریا، که از نور فلورسنت روشنائی می‌گیرد، با موزیک یک نواخت سوزن خورده و میزهای پلاستیکی‌اش عملا دفتر کار شرکتی است که آن را شرکت خدمتکاران نظافت کار می‌نامم.  (قبلا آن را شرکت خدمتکاران مترو نامیدم.  یک اشتباه لپی.  شرکتی به این نام واقعا وجود دارد).
کار روزانه‌ی ما در تاریکی ساعت ۷ صبح که این جا جمع می‌شویم شروع می‌شود و پس از ۱۱ الی ۱۲ ساعت وقتی آخرین کار نظافت را تمام می‌کنیم، در تاریکی غروب به پایان می‌رسد.  هالی صبحانه‌اش را با دختر ۲۰ ساله‌اش تا سی که او هم خدمتکار است شریک می‌شود.  اما تینا زن استخوانی اهل نوااسکوشیا که آهی در بساط ندارد چیزی نمی‌خورد.  شوهر عرفی تینا در باری انتاریو است که از تورنتو در حدود یک ساعتی رانندگی به طرف شمال فاصله دارد.  می‌پرسم آن جا چکار می‌کند.  می‌گوید: «محکومیت‌اش را می‌گذراند» و بعد توضیح می‌دهد که روزی او کمی قاطی می‌کند، پلیس‌ها سر می‌رسند، «وهه، خوب البته بهتر بود برای مصارف داروئی گیاه ماری‌جوانا پرورش نمی‌دادند.»

او سعی می‌کند که سیگار را ترک کند.  برای این کار چسب مخصوص نیکوتین به دستش می‌زند که هفته‌ای ۳۷ دلار برایش هزینه دارد.  بقیه همکاران برای کشیدن سیگار به بیرون از کافه تریا می‌روند.  از جمله پت، دختری ۲۰ ساله با پوستی رنگ پریده و موهای لخت که به شکل دم اسبی پشت سرش جمع شده است.  او ۵ ماهه حامله است.
قیمت سیگار بسته‌ای ۷/۵ دلار است.
داشتن حساب دخل و خرج مهارتی است که من از والدین تحصیل کرده و موفقم آموخته‌ام.  بنابراین حساب می‌کنم که دستمزد ۹ دلار در ساعت به معنی درآمد خالصی معادل ۱۳۶۸ دلار در ماه فوریه است.  پس از کسر ۷۵۰ دلار برای اجاره زیرزمین محل مسکونیم، مبلغ ۷ دلار و ۳۶ سنت به ازای هر نفر برای مخارج روزانه من و پسرهایم بن وسام باقی می‌ماند.  (در این محاسبه فرضم براین است که به علت قرار داشتن در رده کم درآمد دولت مالیات بر درآمدم را برمی‌گرداند و نیز کمک مالی احتمالی دولت برای بچه‌ها را به حساب نیاورده‌ام که بعدا در موردش صحبت می‌کنم).
اندکی بعد درمی‌یابیم که پت هرگز شانس آموختن چنین مهارت‌هائی را نداشته است.  مادرش از سه ازدواج صاحب ۶ بچه شده است و در حال حاضر با کمک هزینه دولت زندگی می‌کند.
رأس ساعت ۷/۵ مالک شرکت، مردی به نام نریمان، با تفاخر به داخل کافه قدم می‌گذارد.  او کلید خانه‌ها را همراه با اسکناس‌های ۱۰ دلاری برای پول بنزین و نیز کیسه‌های پلاستیکی حامل بیسگویت سگ برای خانه‌هایی که سگ دارند بین ما تقسیم می‌کند.  خدمتکاران در حالی که لبخند به لب دارند، محتاطانه دور او جمع می‌شوند.
تابی، خدمتکار بومی ۲۰ ساله، در حالی که بیگل‌اش را گاز می‌زند سرش را در یکی از روزنامه‌های مجانی فرو برده است.  زنی لاغر و گوشه‌گیر با ابروهای خیلی کوتاه شده.  او از خدمتکاری دیگر سیگاری می‌گیرد.  وقتی خدمتکاران دیگر متفرق می‌شوند به آهستگی از نریمان درخواست ۳۰ دلار مساعده می‌کند.  نریمان پس از مکث کوتاهی با درخواست او موافقت می‌کند.  می‌بینم مرد مهربانی است.
نریمان مرا معرفی می‌کند، اما هیچ کس توجهی نمی‌کند.  در عوض به بررسی کار روزانه‌شان می‌پردازند.  پت غر می‌زند که «آن خانه ۵۰۰۰ فورت مربع وسعت دارد و همیشه کثیف است.»
هر روز ما به تیم‌های مختلفی تقسیم می‌شویم.  من با مگی هم تیم شده‌ام.، خدمتکاری مسن‌تر.

مقرارت کار:
«از رادیو استفاده نکنید، چیزی نخورید، صحبت نکنید، نخندید، و هرگز از توالت صاحبخانه استفاده نکنید.»
اهل نیوفوندلند که خنده‌ش به من دلگرمی می‌دهد.
قبل از آن که تیم‌ها عازم کارشان شوند، من فرم‌های اولیه مربوط به کارم را پر می‌کنم.  نریمان می‌گوید بایستی عدم سوءپیشینه داشته باشم.  همه کارگرانش تعهدنامه امضاء می‌کنند و بیمه هستند.  ضمنا، او می‌خواهد بداند که آیا گواهینامه رانندگی دارم!؟ گوئی به دنیای دیگری وارد شده‌ام.  در دنیایی که از آن می‌آیم همه رانندگی می‌کنند.  در این دنیای جدید خدمتکاران رانندگی نمی‌کنند. (مردانی که کار رانندگی را به عهده دارند در نظافت شرکت نمی‌کنند.  آن‌ها در ماشین می‌نشینند و به خدمتکاران نق می‌زنند که عجله کنند.) گذشته از هالی، که به علت انجام عمل جراحی روی مچ دستش برای رهائی از درد مزمن، نمی‌تواند نظافت کنند، تنها یک خدمتکار دیگر می‌تواند رانندگی کند.  تا این که من سر می‌رسم.
نریمان می‌پرسد: «نقشه می‌توانی بخوانی.»

این هم یک سئوال عجیب و غریب دیگر.  مگر کسی هست که نتواند نقشه خیابان‌ها را بخواند؟  اما معلوم می‌شود که بعضی از همکارانم شمال و جنوب را هم نمی‌شناسند.  لذا سرم را به علامت تأیید تکان می‌دهم و نریمان نفس راحتی می‌کشد.

* * * *
یک واقعیت جالب.  لااقل شرکت خدمتکاران نرم‌تن این واقعیت را جالب می‌داند.  از تاریخ تأسیس این شرکت در می‌سی‌ساگا در سال ۱۹۷۹ تاکنون خدمتکاران این شرکت سطحی بیش از ۲۲۵ برابر طول بزرگراه سراسری کانادا را تمیز کرده‌اند.  صنعت خدمات خانه در حال شکوفائی است.  در سال ۱۹۶۵ زنان به طور متوسط هفته‌ای ۳۰ ساعت در خانه کار می‌کردند.  این رقم اکنون کمتر از نصف شده است که بخشی از آن به علت کار کردن زنان خارج از خانه است.  طبعا مردان این کمبود را جبران نکرده‌اند و این بدترین قسمت کار در خانه به منابعی خارج از خانه محول شده است.
این حرفه چندان در کانادا بررسی نشده است.  در آمریکا پیش‌بینی می‌شود درآمد خدمات نظافت با رشدی معادل ٪۵/۵ در سال به مبلغ ۶۰ میلیارد دلار در سال ۲۰۰۹ برسد.  در کانادا لیست اینترنتی ۴۱۱ تعداد ۸۰ شرکت خدمات نظافت را در تورنتو شامل می‌شود که در مقایسه با تعداد شرکت‌های ثبت شده در یلوپیج یک دهه پیش تقریبا دوبرابر شده است.
خدمات نظافت‌کاران، با توجه به این که هزینه‌اش ساعتی محاسبه می‌شود، در دسترس بخش وسیعی از طبقه متوسط است.  کارگران این بخش خارج از مقرارت کار، بدون داشتن وقت استراحت یا برخورداری از هرگونه مزایا با دستمزد کم و برای ساعات طولانی به کار گرفته می‌شوند.  خانه‌های کانادائی‌ها به کارگاه‌های کار کارگران فقیری تبدیل شده است که عملا نادیده گرفته می‌شوند.
البته منظورم کارگران مستقل در این زمینه نیست.  کارگرانی که مثلا اهل پرتغال، فیلیپین، جامائیکا، یا حتی خود کانادا هستند.  آن‌ها به تنهائی کار می‌کنند، دستمزدشان نقد پرداخت می‌شود، و آن گونه که خیلی از دوستانم می‌گویند با آن‌ها مانند «عضوی از خانواده» رفتار می‌شود.  آن‌ها خودشان را خدمتکار نمی‌دانند.  این گروه عمدتا مهاجر هستند.  آن‌ها خود اتکاء بوده و بخشی از آنان تحصیلات نسبتا بالائی دارند و در جستجوی زندگی بهتر به کانادا آمده‌اند.

در شرکت‌های خدمتکاری‌ای مانند شرکت نظافت کار، نظافت‌کاران اغلب سفید، متولد کانادا، دارای تحصیلات مختصر و دارای سطح مهارت خیلی محدودی هستند.  دختر صاحب شرکت نظافت کار می‌گوید: «هیچ مهاجری این گونه کار کردن را قبول نمی‌کند.» آنان مغرورتر از آنند که این گونه مشاغل را بپذیرند.» در شرکت نظافت کار، همکارانم خود را خدمتکار می‌نامند، علیرغم همه حقارتی که این اسم برایشان به همراه دارد.  آنان دوست داشتنی هستند و همراهیشان لذت‌بخش است.  اما برخی از آن‌ها نمی‌توانند مالیات بر خرید را حساب کنند، یا کلمات را درست هجی کنند، یا در قطار و اتوبوس تورنتو مسیر خود را پیدا کنند، خیلی از آن‌ها نمی‌توانند مستقلا با مشتریان برخورد داشته باشند و برخی به هنگام صحبت حتی سرشان را بالا نمی‌کنند.
مگی مرا از مقررات گیج کننده‌ای مطلع می‌کند که بایستی وقتی مشتریان در خانه هستند رعایت شوند.  یا حتی وقتی در خانه نیستند.  او هشدار می‌دهد که «بعضی جاها دوربین مداربسته دارند.» البته که نباید در داخل خانه‌ها سیگار کشید، اما حتی در پیاده‌روی جلوی خانه نیز نباید سیگار کشید.  حرف بی‌ادبانه رد و بدل نشود.  رادیو و تلویزیون نباید روشن شوند.  نباید در داخل خانه چیزی خورد.  بنابراین در روزهای سرد و خاکستری زمستانی اونتاریو ما باید بیرون از خانه شما غذا بخوریم، در پیاده‌رو ساندویچ‌مان را گاز بزنیم، یا در گاراژ منزل‌تان پیک‌نیک زمستانی داشته باشیم.
هم چنین، بایستی کفش‌هایمان را در بیاوریم.  در عین حال حق نداریم، حتی وقتی حمام‌های شما را می‌شوریم، با پای برهنه کار کنیم.  مشتریان مایل نیستند این گونه با آنان خودمانی باشیم.  لذا همان روز اول جوراب‌هایم خیس و پر از آت و آشغال‌اند.  از آن روز به بعد کیسه پلاستیکی روی جوراب‌هایم می‌کشم.  اما تنها من این کار را می‌کنم.  مگی سه جفت جوراب می‌پوشد و به هنگام کار یکی‌یکی آن‌ها را درمی‌آورد.
مگی هشدار می‌دهد: صاحبخانه نباید صدای حرف زدنمان را بشنود.  نمی‌توانیم با صدای بلند بخندیم.  واقعا این طور است. «صاحبخانه‌ها به شرکت زنگ می‌زنند و گزارش ما را می‌دهند.» نمی‌توانیم نوشیدنی داشته باشیم.  خوب البته هیچ کس به طور مشخص به من نگفته است که آب نباید خورد.  اما در عمل من تنها کسی هستم که یک بطری پلاستیکی آب به همراه دارد.  و این باعث نیاز به شاشیدن می‌شود، که خود مشکل دیگری است.   استفاده از توالت صاحبخانه توصیه نمی‌شود.  یک بار یکی از خدمتکاران شرکت پس از اجابت مزاج فراموش کرد که سیفون را بزند.  صاحبخانه شوکه و خشمگین شد.  به شرکت زنگ زد و اعلام کرد که از آن پس نمی‌خواهد شرکت ما برایش کار کند.  این حدومرزی است که نباید به آن نزدیک شد.  ما باید مدفوع آنان را تمیز کنیم.  اما وای به روزی که نگاه آنان به اندکی از مال ما بیافتد.
یکی از مشتریان که خانه نسبتا خوبی داشت، توالت‌اش را لبریز از آب و شاش و سنده و دستمال توالت برای من گذاشته بود.  البته در آن زمان من دیگر به دیدن گُه و شاش در توالت خانه‌ها عادت کرده بودم.  اما آن چه عصبی‌ام می‌کرد زمانی بود که باید صرف پیدا کردن سیفون لاستیکی می‌کردم. 
چرا؟  این هم از مزایای کار کار مزدی است.  این همان عصر جدید چارلی چاپلین است، با یک تفاوت: برنامه کاری معین شده برای ما جایگزین خط تولید شده است.  شرکت و مشتری در مورد قیمت و زمان کار به توافق می‌رسند.  و ما بدون توجه به اندازه‌ی خانه یا درجه کثیفی و یا شدت به هم ریختگی آن بایستی طبق زمان تعیین شده آن جا را به سرعت تمیز کنیم.  سپس باید در ترافیک تورنتو به مقصد خانه بعدی بشتابیم.  و البته چیزی را تمیز نشده جا نگذاریم.
لااقل شرکت ما دستورالعمل شرکت خدمتکاران مری را شعار خود قرار نداده است: «خدمتکاران ما کف خانه شما را به روش سنتی ـ چهار دست و پا روی کف خانه ـ تمیز می‌کنند.»

* * * *
مگی بهترین خدمتکار شرکت نظافت کار است.  من او را مگی محشر صدا می‌کنم.  او برس‌های خانه‌ها را از مو تمیز می‌کند و دستمال سفره‌های مچاله شده در کشو آشپزخانه را مرتب تا می‌کند.  او در واقع حتی برگ‌های پژمرده‌ی دسته گل‌ها را می‌چیند، گلدان را برق می‌اندازد و آب آن را عوض می‌کند.  او مرا وامی‌دارد که این کارها را بکنم.  او آموزش دهنده صبوری است.  به من یاد می‌دهد چگونه فر را تمیز کنم، رسوبات روی دستشوئی را پاک کنم و ملافه‌ها را چهارتا کنم.
او زنی زیبا اما وارفته با سنی بالای ۵۰ سال است که موهای قهوه‌ای‌اش را دم‌اسبی می‌کند.  وقتی صاحبخانه نیست به هنگام کار به آهستگی آواز می‌خواند.  موی دم‌اسبی تنها مدلی است که خدمتکار می‌تواند انتخاب کند.  این واقعیت را وقتی که برای اولین بار دولا می‌شوم تا توالتی را تمیز کنم درمی‌یابم.  تقریبا در هر شرایطی با صدای بلند می‌گوید Cool، از جمله وقتی نریمان از او خواست مرا آموزش دهد.  در اولین روز یک جفت دستکش لاستیکی برایم خرید.  او پول این دستکش‌ها را از جیب خودش داد.  هم چنین دستمال‌های کثیف را هرشب با خود به خانه می‌برد و صبح روز بعد ساعت ۵/۵ صبح از خواب بیدار می‌شود تا آن‌ها را در ماشین لباسشوئی به قیمت ۱/۵ دلار بشورد.  او هرگز این پول را از نریمان مطالبه نمی‌کند و می‌گوید: «نریمان آدم منصفی است.  اگر بخواهم این پول را به من می‌دهد اما من هرگز چنین درخواستی نمی‌کنم.»
مگی تنها ۱۲۷ پوند وزن دارد و یکی از تعداد قلیل خدمتکارانی است که لباس فرم آبی یقه هفت می‌پوشد.  او سعی می‌کند همه چیز را خودش حمل کند: دستمال‌ها، حوله کاغذی‌ها، سطل‌‌ها، زمین‌شورها، ظرف‌های سنگین حامل اسپرهای تمیز کننده و نیز ساک کیسه‌ای حامل جاروبرقی که با لوازمش به تنهائی ۴۰ پوند وزن دارد.
در اولین روز کار، نریمان ما را جلوی خانه‌ی غول‌آسایی در تورن‌هیل در انتهای شرقی تورنتو پیاده می‌کند.  بسیاری از مشتریان ما از تازه ثروتمندان مقیم حومه شهر یا متخصصان مقیم مرکز شهر هستند.  هیچ کدام از مشتریان ما از منطقه بریدل پت تورنتو نیستند و تنها یک مشتری از منطقه رُزدیل داریم.  پولداران قدیمی و هم چنین ثروتمندان بزرگ از شرکت‌های خدمتکاری استفاده نمی‌کنند.

مشتری امروزمان تنها یک بچه دارد.  اما خانه‌اش دارای ۵ اطاق خواب، چهار سرویس دستشوئی و حمام، اطاق مطالعه، اطاق نشیمن، اطاق تلویزیون، اطاق غذاخوری، آشپزخانه‌ای خیلی بزرگ و هالی وسیع است.  بین سال‌های ۱۹۹۱ تا ۲۰۰۵ میانگین اندازه خانه در کانادا با ۲۷ درصد افزایش از ۱۵۰۰ فوت مربع، به ۱۹۰۰ فوت مربع رسید.  شرکت خدمتکاران نرم‌تن که در این صنعت پیشتاز است برآورد کرده است که میانگین زمان نظافت یک خانه نسبت زمان تأسیس این شرکت در ۲۷ سال پیش افزایش پیدا کرده است.  و علت آن بزرگتر شدن خانه‌ها و تعدد بی‌سابقه سرویس‌های دستشوئی و حمام است.
در خانه غول‌آسای تورن‌هیل، مگی می‌گوید: «با توجه به حجم زیاد لباس‌ها و ملافه‌ها باید چندبار ماشین لباسشوئی را پر کنیم.  لذا از رختخواب‌ها شروع می‌کنیم.  این اولین برخورد من با مصرف‌گرایی خارج از اندازه قرن بیست‌ویکم است.  بالای تخت صاحبخانه ۱۴ بالشچه‌ی پولیستر در رنگ‌ها و اندازه‌های مختلف کپه شده است.  تخت بچه نیز وضع بهتری ندارد.  او ۹ بالشچه روی تختش دارد.
پس از پایان کار تختخواب‌ها احتیاج به ادرار کردن دارم.  مگی به قسمتی که اطاق بچه قرار دارد اشاره می‌کند.  به آن جا می‌روم، ما بعد خودم را پس می‌کشم.  کاسه توالت پر از کثافت است.  نشیمن توالت با شاش اسپری شده است. قسمتی خشک و قسمتی هنوز خیس.  بچه ۱۱ سال سن دارد و با توجه به این که او توالت خود را دارد کسی به او یاد نداد که برای شاشیدن نشیمن‌گاه توالت را بالا بزند و بعد از اتمام کار سیفون را بکشد.  شاید برای این که ما هر دو هفته یک بار آن جا را تمیز می‌کنیم.
در پایان ماه متوجه الگویی می‌شوم.  شلخته‌ترین و کثیف‌ترین خانه‌ها به متخصصین جوان، به ویژه، و نمی‌دانم به چه علت، به وکلا تعلق دارد.  با خود فکر می‌کنم شاید این‌ها در خانواده‌هایی مانند خانواده این بچه بزرگ شده‌اند و کسانی دیگر کار نظافت را برای آن‌ها انجام داده‌اند.
وقتی که ادرار نکرده برمی‌گردم مگی می‌گوید: «من تمیزی خانه را شروع می‌کنم.» بعد می‌پرسد: «می‌توانی اطو کنی؟» این هم از آن سئوالات عجیب و غریب.  مثل این سئوال که آیا می‌توانی رانندگی کنی؟  اطو را به برق وصل کن و شروع به کار کن.
در کمد دیواری‌ای به بزرگی یک اطاق من تنها هستم.  در واقع این کمد اطاق خوابی بوده است که در این خانه بزرگ و کم بچه تبدیل به کمدی بزرگ شده است.  اگرچه مشتری در خانه است، اما با من حرف نمی‌زند.  و این در میان کسانی که از شرکت‌های خدمتکاری استفاده می‌کنند رایج است.  آن‌ها علاقه‌ای به ایجاد ارتباط با خدمتکاران ندارند.
اما در عوض روی سه تپه از لباس‌های آماده اطو یادداشت‌های جداگانه گذاشته است.
دسته اول: حتما باید شسته شوند.  دسته دوم: در صورت بودن وقت اطو شوند.  دسته سوم: در صورت بودن وقت اطو و تا شوند.  نگاهی به لباس‌های تپه اول می‌اندازم.  جین، تی‌شرت، بلوز یقه اسکی، عرق‌گیر، حتی یک عرق‌گیر با مارک شبهای هاکی در کانادا.  مگی هشدار می‌دهد: اگر مشتری می‌خواد آن‌ها را اطو کنی، اطو کن.
اطو کردن این لباس‌ها مرا به یاد شغل احمقانه‌ای می‌اندازد که به مدت کوتاهی در جریان انقلاب فرهنگی چین در کارخانه ابزار ماشین پکن داشتم.  در سال ۱۹۷۲ من یک مائوئیست گمراه اهل مونترال بودم.  وظیفه انقلابی‌ام: شمردن تعداد پیچ‌ها در یک ردیف جعبه.
اطو کردن مثل شمردن پیچ‌هاست.  سخت کسل شده‌ام و شروع به خواندن برچسب‌ها می‌کنم.  اندازه کمربند شوهر ۴۲ اینچ است و دور کمرش ۳۰ اینچ.  سعی می‌کنم هیکل‌اش را مجسم کنم، اما تنها چیزی گرد و قلمبه به نظرم می‌آید.  کم‌کم با دیدن اندازه لباس‌ها عصبی می‌شوم، حتی لباس‌های بچه نیز XL و XXL است.  عمیقا از اطو کردن این لباس‌های بزرگ بیزار می‌شوم.
در طول ماه بعدی کار الگویی دیگر در ذهنم شکل می‌گیرد.  شروع می‌کنم به نفرت داشتن از بسیاری از مشتریان بدون آن که آن‌ها را ببینم.  نفرت دارم از این که بالای وان حمام‌شان را با ۲۸ نوع شامپو و پماد پر می‌کنند و من بایستی آن‌ها را بردارم و زیر آن قسمت را تمیز کنم و بعد یک به یک سرجایشان بچینم.  نفرت دارم از تشک‌های سنگین اسفنجی جدیدی که وقتی ملافه‌هایشان را می‌عوض می‌کنیم مچ دستانم را بدرد می‌آورند.
مگی از چیزی نفرت ندارد.  صدای خواندن او را می‌شنوم که ترجیع‌بندی از آهنگ «زیر دریایی زرد» را تکرار می‌کند.  او تمیز کردن را دوست دارد.  او از بوی مایع تمیز کننده به هیجان می‌آید.  بطری آن را زیر دماغ من می‌گیرد و می‌خواهد بوی آن را به سینه‌ام بکشم.  از این کار امتناع می‌کنم.  این مایع شامل اکیل الکل اتو کسیلات و سدیم زی لین سولفانیت است.  طبق نوشته ریز روی بطری، در صورت بلع آن یا پاشیده شدن به چشم باید فورا با مرکز کنترل مسمومیت‌ها تماس گرفت.
قرار است خانه را در مدت ۴ ساعت به ازای مبلغ ۱۷۱ دلار تمیز کنیم.  پس از ۲ ساعت من هنوز در نیمه راه اطو کردن تپه دوم لباس‌ها هستم.  پس از سه ساعت هفت قلم از لباس‌ها باقی مانده است. 
جمعا با ملافه‌ها و روبالشتی‌ها ۵۱ قلم باید اتو بشود که با حساب من صاحبخانه یک دلاروبیست‌پنج سنت برای اتو کردن هر قلم می‌پردازد.
گرسنه و تشنه‌ام و پاهایم درد می‌کند.  هنوز نتوانسته‌ام ادارا کنم.  نمی‌خواهم توالت اطاق بچه را که مگی تازه برق انداخته است کثیف کنم.  او را در حال تمیز کردن کف هال پیدا می‌کنم و می‌پرسم برای توالت رفتن چکار کنم.  در حالی که صاحبخانه چند قدم دورتر در اطاق مطالعه است مرا به توالت راهنمائی می‌کند و برای این که صدائی از من به بیرون از توالت منتقل نشود جاروبرقی را روشن می‌کند.

زندگی با حداقل دستمزد
در دومین روز، سام را در خواب می‌بوسم و دستی به بن می‌زنم که خیال دارد تا ساعت ۲ بعدازظهر بخوابد.  هر دوی آن‌ها می‌خوابند تا وقتی شوهرم نورمن، به سراغشان بیاید و آن‌ها را به زندگی واقعی و مدرسه واقعی‌شان ببرد.
امروز حداقل دستمزد ۳۰ سنت بالا می‌رود و از ۷/۴۵ به ۷/۷۵ دلار می‌رسد.  اما در کافه‌تریای کافی‌تایم کسی از این بایت خوشحال نیست.  این افزایش بزرگ دستمزد تأثیری به حال آن‌ها ندارد.  برای من هم همین طور، قرار است من ساعتی ۹ دلار دستمزد بگیرم تا وقتی نریمان تشخیص بدهد دیگر به آموزش نیاز ندارم.  بیشتر خدمتکاران به طور ثابت هفته‌ای ۳۰۰ دلار برای ۵/۵ روز کار می‌گیرند.
نریمان می‌گوید: «بعضی وقت‌ها کار نیست ولی مخارج دخترهای خدمتکار باید تأمین شود.» و قول می‌دهد که بالاخره به من هم حقوق ثابت خواهد داد.
خدمتکاران دیگر تأمین شغل را ترجیح می‌دهند و فکر می‌کنند حقوق ۳۰۰ دلاری بد نیست.  اما من چنین فکر نمی‌کنم.  با ۳۸ ساعت کار در هفته نریمان تنها ساعتی ۱۴ سنت بالاتر از حداقل دستمزد به آن‌ها می‌دهد.  اما این مبلغ تنها برای ساعاتی است که در خانه‌ها مشغول کارند (یک همکار مطبوعاتی فکر می‌کرد این منصفانه است تا این که به او توضیح دادم در این صورت یک خبرنگار روزنامه هم بایستی روزی یک ساعت دستمزد بگیرد، ۱۵ دقیقه برای یک کنفرانس مطبوعاتی و ۴۵ دقیقه هم برای نوشتن گزارش آن.)

اگر درنظر بگیرند که جابجائی بین خانه‌ها بخش تفکیک ناپذیر کار خدمتکاری است و ما در حقیقت بیش از ۶۰ ساعت در هفته کار می‌کنیم، آن گاه حقوق دریافتی همکاران من بیش از ۵ دلار در ساعت نیست.
این نکته را به خدمتکار دیگری گفتم.  گفت این مبلغ بیش از ۲۵۰ دلار در هفته‌ای است که او برای نگهداری از بچه‌ها دریافت می‌کرد.  بعد به او خاطرنشان کردم که چندان بیشتر نیست زیرا که در این کار او نصفه روزی بیشتر کار می‌کند.  و او ساکت ماند.
اما صحبت ما اغلب در مورد پول نیست.  به جای آن همه خود را با آهنگ فرشته صبح که از استریوی ماشین پخش می‌شود می‌جنبانند.  غیر از من همه سیگار می‌کشند.  پت، خدمتکار حامله جوکی را با صدای بلند از یک روزنامه مجانی می‌خواند: «مرد جوانی اولین روز کارش را در یک سوپرمارکت شروع می‌کند.  مدیر مربوطه جارویی به او می‌دهد و می‌گوید که مغازه را جارو کند.  مرد جوان برآشفته می‌گوید: مگر نمی‌دانی من تحصیل کرده دانشگاهم.  مدیر می‌گوید: آخ ببخشید، خودم یادت می‌دهم چطور جارو کنی.»  همه خدمتکارها قهقهه خنده سر می‌دهند.
هالی، من و مگی را جلوی خانه‌ای در اسکاربور پیاده می‌کند.  ما دو ساعت وقت داریم تا چهار طبقه خانه شامل سه دستشوئی و حمام، یک پستو، اطاق ماشین لباسشوئی، آشپزخانه، سالن غذاخوری، اطاق نشیمن، اطاق نشیمن بالا، اطاق خواب اصلی و اطاق خواب دختر صاحبخانه را تمیز کنیم.  سریع و سخت کار می‌کنیم. 
مشتری که در بانک کار می‌کند، هفته آینده مهمان دارد و به طور خاص خواسته است که آشپزخانه برق بزند.  وی موقعی به خانه می‌آید که مگی چهار دست و پا روی کف کهنه آشپزخانه مشغول سائیدن و پاک کردن لکه‌های مانده از سال‌ها کثیفی روی درز سرامیک‌ها است.  من سعی می‌کنم کمی متفاوت باشم بنابراین از مشتری می‌خواهم خانه را وارسی کند.  او چنین می‌کند و پس از وارسی از کار ما ابراز رضایت می‌کند.  ما خوشحال خانه را ترک می‌کنیم و وسایلمان را تا فاصله مناسبی از خانه دور می‌کنیم و می‌مانیم تا مگی قبل از رسیدن نریمان سیگاری بکشد.
ناگهان زن صاحبخانه ما را به داخل صدا می‌کند.  مگی سیگارش را روی لبه سطل می‌گذارد و به سوی خانه می‌شتابد.  لحظه‌ای بعد درهم شکسته برمی‌گردد.  مشتری گفته است کسی روی میز قهوه‌اش خط انداخته است و برای تأمین پول تعمیر آن تا فردا وقت می‌دهد.
خونم به جوش می‌آید.  می‌دانم مگی میز قهوه را دستمال کشید و به آن آسیب نزد.  من هم در اطراف میز مشغول کشیدن جاروبرقی بودم و در ذهنم یادداشت‌هایم را مرور می‌کردم.  میز قهوه، چوبی، چهارگوش و سیاه رنگ بود.  روی آن یک اژدهای فلزی و دو جا شمعی یک دلاری سفید و آبی که پر از شمع سفید بود قرار داشت.  هیچ خطی هم روی میز نبود.
مگی ناراحت است.  امنیت شغلی ما به این است که مشتری شکایت نکند.  مگی از موبایل شرکت به نریمان زنگ می‌زند.  اما قبل از او مشتری به دفتر زنگ زده است.  نریمان می‌آید و می‌گوید: «این مشتری قبلا هم دردسر درست کرده است» و به آرامی اضافه می‌کند «منظورش فقط این است که پولی از ما بگیرد.»
نفس راحتی می‌کشیم.  اما مگی دیگر آواز «زیردریایی زرد» را به هنگام کار در دو خانه بعدی نمی‌خواند و حرکاتش آن سرزندگی را از دست داده است.  و من هم از هرچه مشتری است بیزار می‌شوم.
صبح روز بعد در کافه‌تریای کافی‌تایم، جریان را برای خدمتکاران دیگر تعریف می‌کنم.  تاسی می‌گوید همان مشتری یک بار نیز وقتی او وان حمان را نشسته بود شکایت کرد.  بعد اضافه می‌کند: «می‌خواهید بدانید من چه کاری را انجام نمی‌دهم؟  من هرگز شورت خونی دخترش را از وان حمام برنمی‌دارم.  ما مجبور نیستیم به لباس زیر دست بزنیم.»
خدمتکاران دیگر سری به علامت تأیید تکان می‌دهند و مگی هم به آرامی می‌گوید بله.  یکی دیگر هم تکرار می‌کند.  «ما مجبور نیستیم به لباس زیر دست بزنیم.»

 * * *
در روز سوم به شغل رانندگی ارتقاء پیدا می‌کنم.  تعجب می‌کنم که چگونه نریمان به این زودی به من اعتماد می‌کند که رانندگی کنم.  حالا روزی ۵/۱۲ دلاری بیشتر می‌گیرم، ۱۰۰ دلار برای کارت ماهانه اتوبوس نمی‌دهم و پول بنزین را هم نریمان می‌دهد.  یک بار که برای نظافت خانه‌ای به حومه اتوپیکوک رفته بودیم، ماشین ۲۰ دلار جریمه شد و نریمان بدون هیچ حرف و سخنی با بخشندگی آن را پرداخت.
زندگی‌ام با ماشین خیلی راحت‌تر شد.  می‌توانم ماشین را به خانه ببرم.  برای خرید خانه از آن استفاده کنم.  و تا ساعت ۶ صبح بخوابم.  زیرا که از خانه تا کافه تریای محل قرارمان فقط ۱۰ دقیقه رانندگی است.
یک روز صبح جلوی مغازه‌ای که مگی دستکش لاستیکی برایم خرید پارک می‌کنم.  صاحب مغازه که یک مهاجر کُره‌ای است قسمت جلو مغازه‌اش را جای پارک مشتریانش به حساب می‌آورد.  او بیرون می‌آید و سرم داد می‌زند «وقتی این جا پارک می‌کنی مشتری سراغ من نمی‌آید.  الان به پلیس زنگ می‌زنم.»
می‌گویم: «ما مشتری شما هستیم» فریاد می‌زند: «به پلیس زنگ می‌زنم.»

مگی که بیرون مغازه دارد سیگار می‌کشد اصرار می‌کند که ماشین را جابجا کنم.  اما واقعیت وجودم چندان با خدمتکاری و اطاعت سرسازگاری ندارد.  وجود واقعی‌ام مطمئن است که پلیس‌ها برای چنین تلفن احمقانه‌ای نمی‌آیند.  این مرد با آن که مشتری‌اش هستم سرم داد می‌زند زیرا که من یک خدمتکارم.  و لذا در سلسله مراتب منزلت، به مراتب از او پائین‌ترم.
لذا وجود واقعی‌ام اعتنایی به فریادهایش نمی‌کند.  ماشین را همان جا می‌گذارم و در حالی که سرم را بالا گرفته‌ام به داخل کافه تریا می‌روم.  مگی نگران است، اما بقیه خدمتکاران برایم کف می‌زنند.

* * *
مدت کوتاهی بعد دستمزد اولین روز کارم را می‌گیرم.  با تعجب درمی‌یابم که نریمان به جای ساعتی ۹ دلار ساعتی ۱۰ دلار به من پرداخت کرده است.  از او خیلی تشکر می‌کنم و خیالم کمی راحت می‌شود.  و البته وقتی اضافه دستمزد ناشی از رانندگی‌ام را بگیرم آرام‌تر می‌شوم.  حساب می‌کنم که درآمد خالص‌ام در روز به راحتی ۹۲ دلار می‌شود.  می‌توانم برای بچه‌ها آب پرتقال بخرم.  حتی سام یک بار به سینما می‌رود.
پس از دو هفته کار اولین چک کامل‌ام را می‌گیرم.  از دیدن رقم چک شوکه می‌شوم.  در حقیقت فقط روزی ۶۰ دلار درآمدم بوده است.  حتما نریمان فکر می‌کرد که من هم مثل بقیه خدمتکاران احتیاج به امنیت شغلی دارم.  و لذا تصمیم گرفته است که چون من آدم قابل اعتمادی هستم، بدون آن که به من بگوید و خیلی زودتر از آن چه که انتظار داشتم، از روز دوم کار برایم حقوق مقرر کند.  این است نداشتن حاشیه امنیت در زندگی با حداقل حقوق.  و من هم خدمتکاروار چیزی نگفتم.
دوباره حساب و کتاب می‌کنم، پس از کسر مالیات فدرال و اجاره خانه، روزی ۲۵ دلار برایم می‌ماند.  این مبلغ یک دلار بیش از مبلغی است که پیش از شروع به کار محاسبه کرده بودم، که بد نیست.  اما هنوز کمتر از بودجه‌بندی است که با فرض ساعتی ۱۰ دلار دستمزد کرده بودم.  می‌توانم به نحوی برای خرید مواد غذائی با آن مدارا کنم.  اما دیگر از سینما برای سام خبری نخواهد بود.  به نظر می‌رسد مادر خوبی نیستم.  البته برای خرید قرص آنتی‌هیستامین برای مقابله با حساسیت‌ام نسبت به گربه و گردوخاک هم به پول احتیاج دارم.
در این صبح تلخ، هوا یخ است.  روزی ۱۲ ساعته را با رانندگی در خیابان‌های یخی و لغزنده و شستشوی کف کثیف خانه‌ها در پیش دارم.  نگاهی به تابلو چراغ‌دار غذاهای کافه تریا می‌اندازم.  دلم برای خوردن چیزی لک زده است، اما از خیرش می‌گذرم.

* * *
در جایگاهی دیگر
احساس غریبی به آدم دست می‌دهد وقتی پس از بازگشت به زندگی عادی و خاتمه دادن به شغل خدمتکاری، به تماشای کسانی دیگر می‌نشینی که برایت نظافت می‌کنند.  در حالی که یادداشت‌های این هفته‌ام را تنظیم می‌کردم، تیمی از شرکت خدمتکاران نرم‌تن مشغول کشیدن جاروبرقی به خانه‌ام بودند.  از آن‌ها خواستم خانه‌ام را تمیز کنند تا بتوانم کارشان را با کار شرکت خدمتکاران نظافت‌کار مقایسه کنم.  تجربه جالبی بود.
به آن‌ها چای، قهوه و نهار تعارف کردم، اما قبول نکردند.
لیز و گیتی هر دو سفیدپوست و متولد کانادا هستند.  آن‌ها با ماشین صورتی و آبی‌رنگ شرکت رفت و آمد می‌کنند و یونیفرم شرکت خدمتکاران نرم‌تن را می‌پوشند.  بلوز صورتی راه راه و شلوار آبی.  خانه من سومین و آخرین کار روزمره‌شان بود.  روز قبل آن‌ها ۵ خانه تمیز کرده بودند و معمولا شش خانه را در یک روز تمیز می‌کنند.  به سختی می‌توانم تصور کنم می‌شود ۶ خانه را در یک روز تمیز کرد.  تنها باری که من ۴ خانه را تمیز کردم، تقریبا داغان شدم.

آن‌ها کفش‌هایشان را بیرون نیاوردند.  اما غیر از این بقیه کارها تکنیک مشابهی داشت.  در انجام کارشان سریع بودند و حین کار حرف نمی‌زدند، غیر از موردی که از بزرگی اطاق نشیمن ما اظهار تعجب کردند.  شنیدم که گیتی با آه می‌گفت: «کاش من هم این طور اطاق نشیمنی داشتم.»
کارشان بد نبود، اما هرگز به پای کار خدمتکاران نظافت کار نمی‌رسید.  ما هرگز فراموش نمی‌کردیم که پیشخوان آشپزخانه را دستمال بکشیم و داخل مایکروو را تمیز کنیم.  کف آشپزخانه‌ام پس از نظافت آن‌ها هنوز کثیف بود.  و در دستشوئی، سطل آشغال را داخل سبد لباس چرک‌ها گذاشتند و ترازوی وزن را روی کاسه توالت.
اما من آن‌ها را درک می‌کردم.  خانه‌ام بزرگ بود و کار آن‌ها از ساعت ۸ صبح آن روز در جاهای دیگر شروع شده بود.  یکی از آن‌ها تا آن موقع روز هنوز غذای چندانی نخورده بود.  از شنیدن صدای غُروناله لیز از زیرزمین هنگام شستن پله‌ها احساس خیلی بدی به من دست داد.
صورت حساب نظافت خانه مبلغ ۱۲۰ دلار به اضافه مالیات برای دو ساعت کار بود.  به هر کدام ۱۰ دلار انعام دادم.  البته این انعام شندرغازی بیش نبود زیرا من از این شرکت درخواست استخدام کرده و آن‌ها مرا قبول نکرده بودند.  و لذا با پرداخت‌های آنان آشنا بودم.  شرکت به کارگران خود فقط کمیسیون می‌دهد.  راننده ۲۰ درصد یا ۲۴ دلار و خدمتکار دیگر ۱۸درصد یا ۲۱ دلار و شصت سنت از صورت حساب را دریافت می‌کرد.  هم چنین می‌دانم که در صورت تصادف رانندگی، راننده بایستی مبلغ ۱۰۰۰ دلار حداقل تعیین شده در بیمه را بپردازد.
وقتی داشتند می‌رفتند، روی دست یکی از آن‌ها جای یک زخم قدیمی دیدم.  پرسیدم زخم مربوط به کار است؟  سرش را به علامت تأیید تکان داد.  بعد او زخم‌های هر دو دستش را به من نشان داد: «ما همیشه به این ور و آن ور می‌خوریم و زخم می‌شویم.»

 

غذاهای یک دلاری
در زیرزمین مسکونی‌ام، جنب موتورخانه حرارتی ساختمان، مشغول خوردن شام هستم.  پسرهایم هیچ کدام خانه نیستند.  پسر دوازده ساله‌ام سام با همکلاسی‌اش جوردی مشغول کار روی یک پروژه درس علوم‌شان هستند.  بن پانزده ساله هم با دوستانش بیرون رفته است.  میل زیادی به خوردن ندارم.  نه این که از تنهائی یا صدای یک نواخت موتورخانه باشد.  اشکال از غذاست: اسپاگتی مانده.
سام خوشحال به خانه می‌آید.  می‌پرسم برای شام چی خورده است.  با ملچ و ملچ یک غذای خوشمزه فرانسوی را اسم می‌برد.  حسودیم می‌شود که او غذای خوبی خورده است.  در ۱۱ روز گذشته فقط غذاهای ارزان شکم پرکن خورده‌ام و دارم زده می‌شوم.
ما در خانه جدیدمان هستیم.  زیرزمین یک خانه کوچک یک طبقه ساخته شده، در دهه ۷۰ در منطقه اسکاربورو در حومه تورنتو.  در مدت یک ماهی که ظاهرا به صورت یک زن بیوه به عنوان خدمتکار با حداقل حقوق مشغول به کارم، بچه‌ها هم با من زندگی می‌کنند.
سام فکر می‌کند که این نحوه زندگی چندان هم سناریوی دوری نیست: «اگر پدرم همه پولهایش را در قمار می‌باخت و از ما نگهداری نمی‌کرد، می‌بایستی چنین زندگی‌ای داشته باشیم.» (اما در حقیقت شوهر غیرقمار بازم روزمره در حال رساندن بچه‌ها به مدرسه خصوصی، کلاس موسیقی، و بازی هاکی، و برگرداندن آن‌ها به نزد من است.)

اسم محل زندگی‌مان را آلونگ گذاشته‌ایم.  آلونگ دارای یک آشپزخانه، دستشوئی و حمام و دو اطاق خواب است.  اطاق نشیمنی در کار نیست.  بعدها فهمیدم که این محل غیرقانونی است.  یک مقام مسئول در دفتر اطلاعاتی مسکن منطقه گفت که آن خانه تنها مجوز یک طبقه مسکونی را داشته است.  اما وقتی من آن را به مبلغ ۷۵۰ دلار در ماه اجاره کردم فقط به اجاره کم آن فکر می‌کردم.
خانه جدید ما در خیابانی آرام در حومه شهر قرار دارد.  یک مغازه خواروبار فروشی، یک شعبه وال‌مارت، یک لباسشوئی سکه‌ای، مغازه اجاره ویدیوهای سکسی، و یک مغازه نقد کردن چک نزدیک آن است.  سام دستگاه بازی‌های ویدیوئی و بن کامپیوترش را آورده است.  البته آن‌ها نمی‌توانند  در این یک ماهه برای نهار از کارت‌های بانکی‌شان در کافه تریا استفاده کنند و باید نهارشان را از خانه ببرند.
اما بن خوشحال است که در آلونگ اینترنت بهتری دارد.  اینترنت، برنامه‌های اولیه تلویزیون کابلی، آب و برق و گرما برایمان مجانی است.  برای لباسشوئی نیز مجازیم از ماشین لباسشوئی و خشک‌کن صاحب‌خانه استفاده کنیم.  و این برای من که بخشی از وظیفه‌ام پس از انجام کار روزمره، شستن کهنه‌ها و پارچه‌های نظافت است، غنیمت به حساب می‌آید.
آلونگ به قدری کوچک است که به نظر می‌آید اگر از سیفون توالت مکرر استفاده کنیم، دیواره‌ها به لرزه در می‌آیند و در و پنجره روی سرتان می‌افتد.  و بقدری دنج است که من و سام یک اطاق خواب را شریک می‌شویم و روی یک تخت می‌خوابیم.  بن حاضر نشد با سام هم اطاق شود و اطاقی را که تخت کوچکتری داشت مال خود کرد.
آلونگ بعضی وقت‌ها مثل زندان است.  از پنجره‌های کوچک و بالای اطاق‌ها نمی‌توانیم چندان چیزی از بیرون ببینیم.  از آن جا که بچه‌ها وقتی به آلونگ برمی‌گردند که دیگر هوا تاریک شده است، بیرون نمی‌روند.  به جای آن کمی روی موکت کثیف خانه ورجه و ورجه و ورزش می‌کنند.

* * *

در قرن نوزدهم، وقتی چارلز دیکنز ۱۲ ساله بود، هم سن سام، پس از آن که پدرش را به علت بدهی به زندان انداختند، ناچار شد در یک کارخانه پوتین‌سازی کار کند.  این تجربه، الهام‌بخش رمان معروف وی به نام «اولیور توئیست» شد.
در سال ۱۹۳۳، جرج ارول تجربه سخت خود را در کار ظرفشوئی و نیز در دوره خانه بدوشی، در رمان «در اعماق پاریس و لندن» منعکس کرد.
اخیرا باربارا ارنژیچ در رمان «نیکول ایذدایمد»، پرفروش‌ترین رمان سال ۲۰۰۱، زندگی با دستمزد پائین خود را در آمریکا توصیف کرد.  ماه جون گذشته مورگان اسپورلاک، پس از فیلم معروف «سوپرسایز می»، کاری مشابه را در ساخت سریال مستند «سی روز» ارائه کرد.
اما هیچ یک از آنان بچه‌هایشان را در تجربه‌شان دخیل نکردند.  تغذیه اولاد ابتدائی‌ترین وظیفه مادر بودن است که با شیر دادن بچه شروع می‌شود.  در میان همه‌ی سرشگستگی‌های ناشی از فقر، هیچ کدام بدتر از این نیست که نتوانی بچه‌ات را سیر کنی.  یک تحقیق از طرف مؤسسه «بانک غذایی نان روزانه» در تورنتو نشان می‌دهد که «نزدیک به یک چهارم مادرانی که از کمک غذائی بانک غذا استفاده می‌کنند گرسنه می‌مانند تا بچه‌هایشان گرسنه نمانند.»
نگرانم که من و بچه‌هایم نتوانیم تا آخر ماه مخارج خود را تأمین کنیم.  گرچه به نظر عجیب می‌آید اما ابتدا نمی‌دانستم در شرکتی که آن را خدمتکاران نظافت کار نامیده‌ام، در واقع چقدر درآمد خواهم داشت.  پس از حساب و کتاب و پس از کسر اجاره خانه، مبلغ ۸ دلار و ۷۵ سنت به ازای هر نفر از اعضای خانواده در روز به طور خالص برایم باقی می‌ماند.

اگر قرار بود که این زندگی واقعی‌ام باشد، مبلغ ۲۰۵ دلار و ۶۷ سنت کمک دولت فدرال و مبلغ ۲۶۸ دلار و ۶۶ سنت کمک دولت ایالتی برای بچه‌ها سرانه فوق را به ۱۴ دلار و ۳۸ سنت افزایش می‌داد که هنوز درآمد سالانه‌مان ۷۶۳۱ دلار و ۸ سنت زیر خط فقر تعیین شده از طرف اداره امار کانادا می‌بود.
من مزایای فوق را در محاسبه دخل و خرجم به حساب نیاوردم زیرا که در عوض از بسیاری از مخارج ضروری در آن یک ماهه خودداری کردم: لباس، حمل و نقل، وسایل مدرسه، دارو، تلفن، لباسشوئی، کاغذ توالت، دوچرخه، چوب بیسبال و هاکی، شاید حتی گاه‌گاه خرید روزنامه‌ای برای خودم.  (پس از پایان تجربه یک ماهه، سام را برای خرید لباس به فروشگاه وینرز بردم.  می‌خواستیم ارزان‌ترین لباس‌ها را انتخاب کنیم.  با این همه قیمت ۲ عدد تی‌شرت، یا یک تی‌شرت و یک شلوار معمولی جین کمتر از ۹۰ دلار نمی‌شد).
خدمتکاران دیگر تنها می‌توانند با زندگی با خانواده و یا دوستانشان دوام بیاورند.  مگی (اسم غیرواقعی) با زن برادرش که می‌تواند به علت معلولیت، از خانه‌های سوبسیددار دولتی استفاده کند، زندگی می‌کند.  خدمتکار دیگری با دوست پسرش زندگی می‌کند و برای زندگی در آپارتمان سوبسیددار ماهانه ۸۵ دلار سهم اجاره می‌دهد.
برادر بزرگترم که در مونترال رستوران دارد سربسرم می‌گذارد و می‌گوید به جای نق زدن بهتر است به فکر شغل دومی باشم.  اما ساعات کارم طولانی است و از آن گذشته شغل دومی هم دارم.  شبها پس از شستن ظرف‌ها جلوی لپ‌تاپ‌ام می‌نشینم و تا نیمه شب روی یادداشت‌هایم کار می‌کنم.
مرز بین زندگی واقعی و زندگی مخفی‌ام به عنوان خدمتکار در حال مخدوش شدن است.  یک روز در حال تمیز کردن مایکروویو یک مشتری هستم که ناگهان در آن بشدت باز می‌شود و لیوانی را خرد می‌کند.  مگی در حالی که خرده شیشه‌ها را جارو می‌کند می‌گوید: «حالا تو نشان شدی».
به طبقه بالا می‌روم تا به صاحب‌خانه اطلاع دهم.  او با خوش‌اخلاقی به مسئله برخورد می‌کند.  شرکت خسارت را می‌پردازد.
آن شب کابوسی دارم.  خواب می‌بینم که اخراج شده‌ام و کس دیگری حاضر نیست مرا استخدام کند.  نمی‌توانم غذای بچه‌هایم را تهیه کنم.

* * * *

زندگی با حداقل دستمزد ابتدا نوعی ماجراجوئی جالب به حساب می‌آید.  ما نمی‌توانیم  مانند توریست‌ها هیچ تجملی داشته باشیم.  تعجب می‌کنیم از این که در فروشگاه باید برای هر کیسه پلاستیک ۵ سنت بپردازیم، اما بسته‌های یک دلاری مواد غذائی هم ما را متعجب می‌کند. (سوسیس، نان ساندویچ، سس اسپاگتی، کره بادام زمینی، بسته ۶ عددی ماست، سیب‌زمینی یخ زده، قوطی‌های سوپ مرغ، براکلی تازه).
من در جهان سوم زندگی کرده‌ام، بنابراین می‌دانم چگونه از ارزان‌ترین مواد اولیه، با سرخ کردن غذا درست کنم.  می‌دانم که مخلوط برنج و لوبیا پروتئین کاملی فراهم می‌کنند.  فقط اشکال کار این است که وقت ندارم.
خوشبختانه نان خوشمزه هندی پاراتا در محله‌مان پیدا می‌شود.  و در رفت و آمدم با ماشین در محله اسکاربورو یک کارخانه همبرگر جامائیکایی پیدا می‌کنم که بسته ۶ تایی همبرگر را ۶/۵ دلار و بسته دوم را چهار دلار می‌دهد.  دو بسته می‌خرم.  بچه‌ها خیلی این همبرگر را دوست دارند.
در کافه‌تریای مدرسه خصوصی‌شان یک همبرگر ۱/۲۵ است و بن اگر برای بردن نهار از خانه وقت نداشته باشد گرسنه می‌ماند.  اما سام از غذای دوستانش که می‌خواهند دور بریزند استفاده می‌کنند.
یک جمعه شب به وال‌مارت می‌رویم.  مک‌دونالد شعبه وال‌مارت دو عدد چیزبرگر را به قیمت ۱/۷۵ دلار می‌فروشد.  ما در حالت عادی به ندرت در مک‌دانالد غذا می‌خوریم و اگر به طور اتفاقی به آن جا برویم برای سه نفرمان حدود ۲۱ دلار خرج می‌کنیم.  اما حالا با وجود این که سعی می‌کنم در حداقل ممکن خرج کنم، قیمت دو چیزبرگر و یک غذای دیگر به اضافه یک نوشابه پس از مالیات ۹/۳۹ دلار می‌شود.

پس از صرف غذا برای تفریح، اگرچه نمی‌توانیم به اُپرا برویم، در وال‌مارت مشغول گشت و گذار می‌شویم.  سام یک بسته چیپس برمی‌دارد به قیمت ۸۸ سنت.  بن یک دی‌وی‌دی در مورد دوچرخه سواری کوهستانی برمی‌دارد به قیمت ۲ دلار.  و من ولخرجی می‌کنم و یک مخلوط‌کن دستی ۷/۸۸ دلاری برمی‌دارم.
اما جنبه‌های جالب و سرگرم کننده زندگی جدید پس از یک هفته تمام می‌شود.  من ساعت ۷/۵ شب با چشمانی خسته و باد کرده به خانه می‌خزم.  خوشبختانه بچه‌هایم به خدمتکاران کمکی من در خانه تبدیل شده‌اند.  شوهر مگی، گرچه زودتر از مگی به خانه می‌آید، اما حاضر نیست غذا درست کند.  اما من از سال‌ها پیش بچه‌ها را برای کار در خانه آموزش می‌دادم.  همین کریسمس گذشته هدیه سام یک سویفتر (وسیله پاک کردن کف‌های سرامیک) بود ـ البته به اضافه یک نوار ویدیوئی در مورد بازی‌های ۲۰۰۶ ان. اچ. ال.
امشب سام مرغ و ماکارونی درست کرده است، و بن کهنه‌ها و دستمال‌های کارم را می‌شورد.  می‌بینم که تنها دلیل همراه آوردن بچه‌هایم انجام کار روزنامه‌نگاری نبوده است.  آن‌ها زحمت مرا کم می‌کنند.  هم چنین در فرسودگی و ناامیدی ناشی از فقر آن‌ها نقطه اتکایم هستند.  وقتی غروب‌ها بیرون هستند، بی‌صبرانه منتظر آمدنشان هستم.  وقتی خیلی وارفته هستم سام مرا در آغوش می‌گیرد و بن به شیوه خاص خودش چشمهایش را می‌چرخاند و به آرامی با دست به پشتم می‌زند.
البته آن‌ها قدرتی غیرعادی ندارند.  کم‌کم شلوغی‌های سام موقع غذا کم می‌شود.  بن هم خیلی چیزها را فراموش می‌کند و برای انجام تکالیف مدرسه‌اش انرژی لازم را ندارد.  فراموش کردم که بگویم در مدت ۱۰ روز وزن من ۶ پوند کم شده است.  به نظر بن ما دچار کمبود غذا هستیم.  به جای استیک، دنده بره و یا سینه مرغابی شام‌مان شامل دو ران مرغ است که سه نفری شریک می‌شویم.

* * * *

هر روزه هزاران فوت مربع را جارو برقی می‌کشم.  کمرم درد می‌گیرم.  یک روز که سطل سنگین حامل مواد مختلف پاک کننده را از انبار شرکت بیرون می‌برم، سطل در حال راه رفتن مرتب به ساق پایم می‌خورد.  گویا وضعیت راه رفتنم خیلی رقت‌بار به‌نظر می‌رسد زیرا مگی دستی به شانه‌ام می‌زند و می‌گوید «طوری راه برو که به نظر بیاید شغلت را دوست داری».
پس از دو هفته کار، یک شب گزگز دست راستم دوبار از خواب بیدارم می‌کند.  کمی آن را تکان می‌دهم، ماساژش می‌دهم، اما تیر کشیدن برطرف نمی‌شود.  طی سه شب بعدی هرشب گزگز دست از خواب بیدارم می‌کند.  خیلی دردناک نیست اما اذیت کننده است.  از آرنج دستم شروع می‌شود و به نوک انگشتان می‌رود.
معمولا خیلی آدم نازک نارنجی‌ای نیستم، اما احتمال حمله قلبی نگرانم می‌کند.  به سام می‌گویم که اگر حالم به هم خورد از موبایلم به ۹۱۱ زنگ بزند.  البته بعدا متوجه می‌شوم که او آدرس خانه را نمی‌داند.
پس از چند روز دستم حتی در طول روز نیز شروع به سوزش می‌کند.  می‌توانم در حال کار به توالت بروم و از موبایلم به یک دکتر زنگ بزنم، اما وقتی نمی‌توانم یک روز از کارم بزنم این کار بی‌مورد است.  آخر هفته به منزل پسرخاله‌ام دکتر جان چانگ زنگ می‌زنم.  او در درمان بیماری‌های ناشی از کار موزیسین‌ها موفق بوده و از این راه شهرتی به هم زده است.  شاید او بتواند در مورد احتمال حمله قلبی تشخیص درستی دهد.
می‌گوید: «به نظر می‌آید به مشکل مچ درد مبتلا شده‌ای».

البته برای تشخیص قطعی و اطمینان بیشتر بایستی یک تکنسین مرا معاینه کند.  اما فعلا باید کارم را متوقف کنم و از شاپرزدراگ‌مارت یک مچ‌بند بخرم.  ناچارم که حرفش را در مورد دست کشیدن از کار ندیده بگیرم،  اما مچ‌بند را می‌خرم.  مبلغ ۴۰/۲۴ دلار شامل مالیات برای مچ‌بند می‌پردازم که معادل دستمزد یک روز کارم است.

* * * *

دیوید. ک. شیپلر، برنده جایزه پولتیزر می‌گوید فقر معلول یک سری عوامل درهم تنیده است.  چنان چه آموزش مناسب، دوستان و روابط فامیلی، اتکاء بر نفس و شرایط جسمی و ذهنی مناسب برای اشخاصی فراهم باشد، فقر غیرقابل حل نیست.
من همه امکانات فوق را دارم، البته قبول دارم که کمی خل‌بازی هم دارم.  اما شغل خوبی دارم، آینده خوبی پیش رویم است، حساب بانکی، و شوهری حامی خود دارم.  ذاتا آدم صرفه‌جوئی هستم.  بلیط اتوبوس را با تخفیف می‌خرم.  خودم موی سر بچه‌هایم را کوتاه می‌کنم، سیگار نمی‌کشم و بلیط بخت‌آزمایی هم نمی‌خرم.  وقت نوشیدن مشروب الکلی، با نصفه آبجویی مست می‌شوم.  برخلاف همکاران خدمتکارم حقوق خود را به خوبی می‌شناسم و یا لااقل می‌دانم چگونه در این مورد بررسی کنم.  می‌دانم که افراد کم درآمد می‌توانند با پر کردن فرمی از پرداخت مالیات بر درآمد معاف شوند.  دیگر خدمتکاران از چنین چیزهایی بی‌اطلاعند.
با وجود این من ماری‌آنتوانت (*) نیستم که نقش دخترک چوپانی را در کلبه‌های حصیری جنب کاخ ورسای بازی کنم.  نمی‌توان خدمتکاری تقلبی بود.  کف خانه اگر کثیف است و احتیاج به تمیزی و شستشو دارد، کاری است که باید انجام شود. لذا علیرغم همه امتیازات شخصی‌ام، کار کردن به عنوان یک خدمتکار حتی برای مدتی کوتاه، طعم زندگی افراد کم درآمد را به من می‌چشاند.  تمامی وقت آدم صرف تلاش برای بقاء می‌شود.  در این مدت کوتاه به جلسه گفتگو با معلم بچه‌ام نرسیدم، به بازی‌های هاکی و کلاس ویلون سام نرفتم، و خودم نیز در تمرینات گروه موزیک شرکت نکردم.  نتوانستم به سینما، کنسرت، یا نمایشی هم بروم.  دیگران پس از انجام کار برای تفریح و باده‌گساری با دوستانشان دور هم جمع می‌شوند.  اما من پس از پایان کار باید به خانه می‌رفتم و کهنه‌های نظافت را می‌شستم.
اما از یک چیز نمی‌توانم بگذرم.  گروه سه نفره سازهای بادی. یکشنبه‌ها، تنها روز تعطیلیم، مدت زمانی کوتاه برای بازگشت به خانه حقیقی‌ام دارم.  خانه‌ای با فرش‌های ابریشمی، گلدان‌های گل ارکیده، و پنجره‌هایی سرشار از آفتاب.  نوازندگان کلارنیت و شیپور که می‌دانند وقت من خیلی کم است پیشنهاد می‌کنند تمرین را متوقف کنیم.  اما اجرا آهنگ‌های موتزارت و هندل به مدت دو ساعت برایم آرام‌بخش است اگرچه دست راستم هنگام زدن باز گزوگز می‌کند.
به همکاران خدمتکارم فکر می‌کنم.  فقر یعنی بهره نبردن از زیبائی‌ها.  بدون امید به آینده، و یا لااقل بدون دلخوشی کردن به شعار «چه کسی می‌خواهد میلیونر شود؟» زندگی چه لذتی دارد؟

پانوشته:
 
* ماری آنتوانت دختر ۱۴ ساله ساده لوح اتریشی در حالی به عقد لوئی شانزدهم درآمد که شایسته و آماده ایفای نقش ملکه و روابط و الزامات اجتماعی و سیاسی ناشی از آن نبود. 

                                                 


بچه‌ها با برنامه‌های روزمره‌ای که برایشان پیش می‌آید سرگرم می‌شوند.  مثلا سام برای روز رقص سالیانه کلاس هفتمی‌ها نقشه می‌کشد و در مورد برنامه‌های آن شامل دی جی، رقاصه‌های حرفه‌ای، بوفه غذای مکزیکی، پنیاتا (*)، دوربین‌های عکاسی یک بار مصرف، دستگاههای یخ در بهشت و شکلات حرف می‌زند.  قیمت بلیط ورودی ۴۰ دلار است.
در آپرکالج کانادا لحظه‌ی عجیبی برایم پیش می‌آید.  این مدرسه مخصوص پسران نخبه است و شهریه سالانه آن ۲۳/۴۷۵ دلار است.  پیش از آن که کار خدمتکاری را شروع کنم، قبول کرده بودم که در کنفرانس امور جهانی مدرسه سخنرانی کنم.  بعدا از آنان خواستم چکی را که قرار است برای سخنرانی به من بدهند به حساب «بانک غذائی نان روزانه» بنویسند.  با وجود این، با حسرت به چک ۱۰۰ دلاری نگاه می‌کردم: چه پول راحتی برای ۴۵ دقیقه سخنرانی در مقایسه با یک روز سائیدن کف خانه‌ها برای نیمی از این مبلغ.
شرکت به ما اجازه می‌دهد هر دو هفته یک روز مرخصی بگیریم.  پس از دو هفته یک روز مرخصی‌ام را می‌گیرم و صبح آن روزم را صرف یافتن پاسخ سئوالی می‌کنم که مخم را می‌خورد.  بیشتر خدمتکاران ترجیح می‌دهند بین حقوق ثابت ۳۰۰ دلار در هفته و یا دستمزد ساعتی اولی را انتخاب کنند زیرا که در این حالت در یافتن آنان خواه کار باشد یا نباشد تضمین شده است.  اما در شیوه دستمزد ساعتی، شرکت تنها ساعاتی مزد می‌پردازد که خدمتکار مشغول نظافت باشد.  آیا خدمتکاران نباید برای ساعاتی که صرف رفت و آمد بین خانه‌ها می‌کنند دستمزد بگیرند؟

خانم کارمندی به نام امبر در وزارت کار استان انتاریو می‌گوید:
«مطابق بند ۲۸۵ از بخش ۶ قانون استخدامی ساعات رفت و آمد نیز بخشی از کار به حساب می‌آید.  از کافه تریای کافی تایم تا اولین خانه و همه خانه‌های دیگر مورد رفت و آمد بایستی لااقل حداقل دستمزد به وسیله کارفرما پرداخت شود.  شرکت از شما می‌خواهد از کافه‌تریا کار خود را شروع کنید.  لذا باید از همان ساعت به شما دستمزد پرداخت کند.  پس از پایان کار در آخرین خانه، بسته به این که کارتان در کجا تمام شود، ممکن است کارفرما مجبور نباشد دستمزد بیشتری پرداخت کند.»
می‌پرسم چگونه می‌توان این مقررات را اعمال کرد؟
می‌گوید: «هر شکایتی باید کتبا تسلیم شود.»
گذشته از موضوع بالا، کنجکاوم بدانم که دفتر راهنمائی کارگران چه توصیه‌ای برای کارگری دارد که دستش درد می‌کند.  دفتر راهنمائی کارگران آژانسی مستقل از طرف وزارت کار است که سابقا بر هیئت مدیره خسارت‌های کارگران» متصل بود.
در آن جا با کارمندی به اسم راندا مشغول گفتگویی دوستانه می‌شوم تا آن که او درمی‌یابد من یک خدمتکارم.
پس از آن می‌خواهد هرچه زودتر از شرم راحت شود.  به اختصار می‌گوید: «گزارش مریضی فرم ۸، گزارش کارفرما فرم ۷، شکایتی داری فرم ۶، درخواست باید خطاب به WSIB باشد.  شماره تلفن: ۱۰۰۰ ��" ۳۱۴ ��" ۴۱۶ است.»  تا آن جا که می‌توانم تند و تند یادداشت برمی‌دارم و محض اطمینان می‌پرسم «پس کارفرما هم باید فرم پر کند؟»
راندا با طعنه می‌گوید: «این را که همین حالا گفتم.  فرم ۷.  فرم ۸ هم برای دکترت.  چرا این‌ها را نمی‌نویسی؟»  شوخی می‌کند! حرفه من یادداشت برداری است.  اما به فکر این هستم که همکاران دیگرم چگونه می‌توانند خودشان را با راندا تطبیق دهند که تازه باید به تلفن هم جواب دهد.
سئوال آخرم این است که اگر از کارفرمایم بخواهم فرم مربوطه را پر کند آیا حق بیمه‌اش افزایش نخواهد یافت و نتیجه‌ی کار منجر به اخراج من نمی‌شود؟  با بد عنقی می‌گوید: «من نمی‌توانم در این مورد اظهارنظر کنم.  انتخاب با خودت است.»
برای رفتن به کالج یوسی سی لباس مناسب می‌پوشم.  به نظر می‌آید که مدت‌هاست لباس حسابی نپوشیده‌ام.  کت و شلوار تیره زنانه، یک رشته مروارید و یک جفت کفش چرمی.  برای خوردن نهار وقت نداشته‌ام اما می‌دانم که در مدرسه مرفهی مانند یوسی سی غذا فراوان است.  حدسم درست است.
سالن ورزشی را که به صرف غذای هیئت‌های نمایندگی دانش آموزان در کنفرانس امور جهانی اختصاص یافته است پیدا می‌کنم.  در صف می‌ایستم و شخصی بدون آن که سئوال کند چه کسی هستم بشقابی لبریز از لازانیا و سالاد به من می‌دهد.  کاش غذا هر روزه به این راحتی گیر می‌آمد.  دو تکه نان شیرینی صورتی رنگ را برای بن و سام لای دستمال می‌پیچم.
در سالن سخنرانی پیش از شروع سخنرانی‌ام در مورد اقتصاد چین، به یک بررسی کوتاه آماری درمیان نوجوانانی که از مدارس خصوصی و دولتی سراسر کانادا به کنفرانس آمده‌اند دست می‌زنم.  خانوادهای کدام یک از آنان خدمتکار زن دارند؟  حدود ۹۵ درصد دست بلند می‌کنند.  چندنفر از آنان خود دستشوئی‌شان را تمیز کرده‌اند.  بیشتر دست‌ها پائین می‌افتد.  از پسر جوانی که هنوز دستش بالاست می‌پرسم: «چگونه یک توالت را تمیز می‌کنی؟» با خجالت می‌گوید: کاسه توالت را تمیز می‌کنم» که موجب خنده عموم می‌شود.
سئوال بعدی این است: چه کسی می‌داند حداقل دستمزد چقدر است؟  چند نفری حدس غلط می‌زنند.  تنها یکی از دانش‌آموزان به درستی می‌گوید: ۷ دلار و ۷۵ سنت و توضیح می‌دهد که به عنوان صندوقدار در جائی با حداقل حقوق کار می‌کند.
* * * *
در فروشگاه موادغذائی نوفریل‌ز نزدیک خانه چرخ دستی به ندرت گیر می‌آید.  بن هر طور هست یکی گیر می‌آورد تا بتوانیم مقدار بیشتری از غذاهای یک دلاری بخریم.  او و سام مدتی دوروبر قسمت گوشت پرسه می‌زنند.  هنگام بیرون رفتن از فروشگاه یکی از مشتریان زن که برای چرخ دستی درمانده است برای گرفتن چرخ دستی از بن ۵ دلار به او پیشنهاد می‌کند.  اما بن بدون این که پول را قبول کند چرخ را به او می‌دهد.
بعدا سام به او می‌گوید: «بایستی پول را قبول می‌کردی ما به پول احتیاج داریم.» بن می‌گوید: «فکر می‌کنم او بیش از ما به پول احتیاج داشت.»
صبح روز بعد پیش از شروع ۱۱ ساعت کار روزانه‌ام سعی می‌کنم اندکی کالری ذخیره کنم.  روی نانم کره بادام می‌مالم و آن را با باقی مانده تخم‌مرغ آب‌پز شب پیش می‌خورم.  سام از خواب بیدار می‌شود، خواب‌آلود نگاهی به یخچال می‌انداز و می‌گوید: «تخم‌مرغ من کو؟».  سرم را پائین می‌اندازم.  نمی‌دانستم تخم‌مرغ مال سام است.  می‌گویم من آن را خوردم و اضافه می‌کنم که چقدر مادر بدی هستم.
سام می‌گوید: «نه، تو مادر خوبی هستی».
اما او اشتباه می‌کند.  من در رده استفاده کنندگان از بانک غذائی می‌گنجم: مادری بیوه با دو بچه، و درآمد کمتر از ۱۰ دلار در ساعت.  اما برخلاف والدین خوب، غذای بچه‌ام را می‌خورم.

* * * *

قصه سام
پسر کوچکتر جن برداشت خودش را از زندگی در دخمه چنین نوشته است:
ساعت ۱۰ صبح است و من به جای رفتن مدرسه، روی تختم دراز کشیده‌ام.  مریض شده‌ام و مدرسه نتوانستم بروم.  گلویم می‌سوزد.  هر وقت چیزی می‌خورم انگار دارم شن از گلو پائین می‌دهم.  به آشپزخانه می‌روم و می‌بینم پدرم که به ما سر می‌زند برایم یادداشتی گذاشته است: «وقتی از خواب بیدار شدی به من زنگ بزن».  روی پیشخوان آشپزخانه مقداری دارو می‌بینم که پدرم برایم آورده است.  میروم که تلفن کنم اما یادم می‌آید که ما تلفن نداریم.  ما در خانه واقعی‌مان زندگی نمی‌کنیم و علت این وضع کار تحقیقی‌ای است که مادرم انجام می‌دهد.
روزی سر زده از من می‌پرسد آیا مایلم با او برای زندگی به یک آپارتمان زیرزمینی در اسکاربورو بروم در حالی که او با حداقل دستمزد به عنوان یک خدمتکار مخارج ما را تأمین می‌کند و پدرم با ما نیست، با این فرض که ما را ترک کرده است.  فکر کردم ممکن است برنامه جالبی باشد.  مادرم همیشه سعی می‌کند مرا در چنین برنامه‌هائی با خود ببرد.  او به عنوان یک روزنامه‌نگار خیلی کنجکاو است.  بعضی وقت‌ها حتی بدون رضایتم در نوشته‌هایش از من نقل قول می‌آورد و گاهی مجبورم از او بپرسم که حرف‌هایم را ثبت می‌کند یا نه.
برای سرگرم کردن خودم یک توپ فوتبال اسفنجی و یک چوب کوچک هاکی و سه کتاب برداشتم.  Moi Felix 10 ans Sans Papierاز کتابخانه مدرسه،   Operation Yao Ming، کتابی در مورد بسکتبال در چین کمونیست، و Eldest رمانی از کریس پائولینی.
انتظار داشتم که زیر زمین‌مان پر از موش باشد اما وقتی اسباب‌کشی کردیم دیدم کمی بهتر از آن است که فکر می‌کردم.  کف آشپزخانه لنیولئوم بود و اجاق برقی کوچکی داشت.  هیچ گونه کشوئی در کار نبود اما چند قفسه روی دیوار داشت.  دستشوئی خیلی کوچک بود و یک نفر بیشتر در آن جا نمی‌شد.  میز غذاخوری هم خیلی کوچک بود.  اما جالب این که اجاق برقی از اجاق خانه‌مان خیلی گرم‌تر بود و اینترنت هم سریع‌تر بود.  برخلاف زندگی واقعی‌ام در لورنس پارک، در این جا تخت داشتم.  می‌دانید، مادرم یک سال پیش تختم را به یک خانواده پناهنده عراقی داد و من از آن وقت چند بالش زیرم می‌اندازم.
مادرم صبح‌ها قبل از این که من و برادرم بیدار شویم، از خواب بیدار می‌شد و شب‌ها وقتی به خانه می‌آمد مجبور بودم کهنه‌هایش را برای کار روز بعد بشورم و برایش غذا درست کنم زیرا که خیلی خسته بود.  چنان فرسوده می‌شد که می‌بایستی در کارهائی مثل باز کردن قوطی‌های مواد غذائی و جابجائی جاروبرقی و سطل پر از مواد پاک کننده کمک‌اش می‌کردم.  همه خانواده خیلی خسته می‌شد، به خصوص ما بایستی زودتر از خواب بیدار می‌شدیم چرا که باید از اسکاربورو به مدرسه خودمان می‌رفتیم.
روی هم رفته خوشحالم که به خانه خودمان برگشته‌ایم.  و خبر خوب این که مادرم برایم تخت خریده است.
حکایت بن پسر بزرگتر جن از زندگی یک ماهه:
شب قبل از اسباب‌کشی به دخمه، من تازه از یک برنامه اسکی و اقامت در ویلای دوستم برگشته بودم.  با خودم فکر کردم که انتقال از یک زندگی مرفه به زندگی حقیرانه چندان دلچسب نخواهد بود، بنابراین تصمیم گرفتم برای آخرین وعده غذای خوب از خانه بیرون بروم.  با دوستم به یک رستوران «تا می‌توانید بخورید» رفتیم و من که می‌دانستم باید یک ماه محرومیت بکشم خودم را با سوشی، میگو سرخ کرده و استیک خفه کردم.
چند روز پیش‌تر معلم راهنمایم از من خواست سئوالی را از خود بپرسم و در مورد آن بنویسم: «انتظاراتم از این برنامه یک ماهه چیست؟  چه چیزهائی را امیدوارم از این تجربه کسب کنم؟» صادقانه بگویم چندان در مورد این موضوع فکر نکرده بودم.  می‌دانید در حقیقت انتخاب چندانی نداشتم.  یک شب سرمیز شام مادرم اعلام کرد که درنظر دارد چنین کاری را تجربه کند و . . . . . . . . آخر سر من تند و تند در دفتر تکالیفم نوشتم: «آینده جدید، چشم‌انداز جدید.» بعدا در عمل، آن چه اتفاق افتاد واقعی‌تر از تصورات من بود.
به شوخی به دوستم گفتم اگر وضعم آنقدر خراب شود که مجبور شوم با حداقل دستمزد کار کنم، می‌توانم درآمدم را از به گردش بردن سگ‌‌ها صرف خرید آبجو کنم.  (بعد معلوم شد که ۹۵ دلار در هفته‌ای که من بابت به گردش بردن سه سگ همسایه در می‌آورم بیش از دریافتی مادرم در یک روزگار کار ۱۱ ساعته است.)
در اولین روز مدرسه تنها دوستان نزدیکم در مورد برنامه آزمایشی ما خبر داشتند.  بنابراین وقتی همکلاسی‌هایم پرسیدند آخر هفته را چکار کرده‌ام و من گفتم که به اسکاربورو اسباب‌کشی کرده‌ایم همه خندیدند و مشکوک شدند.  تا روز بعد نیمی از کلاس از ماجرا باخبر شدند و حتی یکی از آن‌ها آهنگ الویس‌پرسلی «زندگی در حلبی‌آباد» را برایم خواند.  راستش را بخواهید آپارتمان بدک نبود.  نیازهای اولیه‌ام را رفع می‌کرد.  اما دوست‌داشتم سر به سر همکلاسی‌هایم بگذارم که فکر می‌کردند من عملا بی‌خانمانم.
از این که مجبور بودم وقت زیادی را با مادرم در اقامتگاهی کوچک بگذرانم نگران بودم.  حتی در خانه خودمان گاهی با هم دعوامان می‌شود چه برسد به جائی محدود همراه با خستگی و استرس.  البته بعد معلوم شد که خستگی مفرط مجال دعوا نمی‌دهد.  از شروع هفته دوم احساس فرسودگی می‌کردم.  بدنم بعد از انتقال از یک برنامه غذائی پرگوشت به غذائی تقریبا بی‌گوشت، سخت دچار فقر پروتئین شده بود و در عمل رمقی برای دعوا نمی‌ماند.  خیلی وقت‌ها وقتی مادرم حرف‌هایی می‌زد یا کارهایی می‌کرد که معمولا مرا تحریک می‌کنند ـ مثلا وقتی که او سئوالات کلافه کننده خصوصی از من می‌پرسید ـ بی‌رمق و بی‌احساس، ناتوان از عکس‌العمل می‌ایستادم و نگاهش می‌کرد.
البته باید اعتراف کنم که از چند چیز لوکس لوس کننده بی‌بهره نبودم.  به خانه دوستم می‌رفتم و در آن جا بیلیارد بازی می‌کردیم و یا به تماشای فیلم می‌نشستیم.  و بعد خانه اعیانی آن‌ها را به قصد آپارتمان کوچک خودمان ترک می‌کردم.
در آخرین هفته از برنامه آزمایشی یک ماهه، در ایستگاه مترو دانداس آدم بی‌خانمانی را دیدم که گدایی می‌کرد.  زندگی فقیرانه‌ام، در مقایسه با زندگی‌ای که به آن عادت داشتم، باعث شد تا به طرفش بروم و بگویم که می‌خواهم به صرف شام در غذاخوری مرکز خرید مهمانش کنم.  گفت: «خیلی ممنونم اما نمی‌خواهم این جا را ترک کنم.  الان ساعت شلوغی رفت و آمد است.»  وقتی به او یک اسکناس ۱۰ دلاری دادم، بیشترین پولی که تا حالا به کسی داده‌ام، چشمانش برقی زد، از جا بلند شد، با من دست داد، و در حالی که به چشمانم نگاه می‌کرد گفت: «علم قدرت است.  مدرسه را ادامه بده و سخت مطالعه کن.»  پس از یک دوره زندگی با حداقل دستمزد دریافته‌ام که باید توصیه‌اش را به کار ببندم.
پاورقی:
---------------------
*) Pinatas آدمک‌ها یا بسته‌هایی به شکل حیوانات پر از شکلات، آب نبات و اسباب‌بازی که در جشن‌ها و مناسبت‌ها از سقف آویزان می‌کنند و مدعوین معمولا با چشمان بسته به آن ضربه می‌زنند تا پاره شود و محتویات آن بریزد.

 


+16
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.