* 10 ـ 15 سالى هست که در محله گاندی می نشینیم... البته باید گفت در این مدت بیشتر در این منطقه بودیم. ونک، میرداماد، سالها پیش جردن ـ خیابان ارمغان هم بودیم. آن چند سالى که بابا (مرحوم منوچهر نوذرى) در مصر بود ما آنجا بودیم. خیابان شیراز هم بودیم،شیراز بالاتر از ملاصدرا. نارمک و امیرآباد و یوسفآباد هم همینطور. در واقع همه جاى تهران گشتیم. هر کسى مىپرسد «بچه کجایی» مىگویم «بچه تهرانم». اصلیتمان هم برمىگردد به کاشان.
* منزل مرحوم پدرم، دقیقاً ضلع جنوبى امجدیه. خیابان ورزنده که به بهار مىخورد روبروى بیمارستان ایرانشهر، خیابان جهان،کوچه راد،پلاک 48 بود! (مىخندد)
* من حتى به دنیاآمدنم را هم مىتوانم بگویم در چه تاریخى بود. من دقیقاً ساعت 4 بعد از ظهر هفتم اسفندماه سال 1342 در بیمارستان نصرت واقع در خیابان نادرى کوچه شاهرخ بهدنیا آمدم.
* نوذری در مورد بافت شهری تهران می گوید: به لحاظ بافت شهری، مثلاً شهردارى گاهى یک سطل زباله اضافه کرده یا کم کرده یا جدولکشى کرده. در این حد است. مهمترین تغییراتى که در شهر دارد اتفاق مىافتد ازدیاد جمعیت و اتومبیل است. یعنى این ترافیک است که دیوانهکننده است. شما بعضىوقتها مىبینى ماشینها همینطور ایستادهاند و هیچ حرکتى نیست. خیابان قفل شده!
* از آنجا که نوذری در محله گاندی تهران زندگی می کند، از او پرسیده می شود که تجمع کافی شاپ ها باعث مسائل غیر اخلاقی نشده که می گوید: ببین، اینجا به یک چیزى اشاره کردی، گفتى «غیراخلاقی». کلمه غیراخلاقى مربوط به خود انسان است. چرا ما تقصیرها را مىاندازیم گردن چیزها یا افراد؟ خود آدم بد است،خود آدم باید درست باشد. از قدیم یک مثالى هست که مىگویند اگر یک دختر نجیب، سالم، خانوادهدار و خوب در یک لشکر هم برود،سالم برمىگردد بیرون. رفتار خود شخص و نشستن سر سفره پدر و مادر خیلى مهم است. حالا کافىشاپ نباشد، گرمابه باشد یا رستوران یا زمین بازى... کسى که مىخواهد بد رفتار کند، خودش را آنجا هم نشان مىدهد. کافىشاپ یک بهانه است. مهر مىزنند روى این عنوان که در کافىشاپ دختر و پسرها جمع مىشوند و... نه، اینطور نیست. مگر جوانهاى ما چه دارند؟ اصولاً یک جوان چه مىخواهد؟ تفریح یک جوان چه باید باشد؟ یکى از مسائلى را که ما انسانها بخصوص ما ایرانىها طى چند سال اخیر، قاطى کردیم معانى و مفهوم واژههاست. اصطلاحات را به نفع خودمان هر جور دوست داریم تعبیر مىکنیم. مثلاً مىگویند «ابتذال». اصلاً شما «ابتذال» را براى من معنى کن. به فلان جوان مىگویم فلان فیلم را دیدی؟مىگوید بله آقا. مىپرسم چطور بود؟ جواب مىدهد مبتذل بود. مىپرسم پسرم چرا مبتذل بود؟مىگوید: «موسیقىاش من را تحت تأثیر قرار مىداد»! تعریف را ببین. فیلم مبتذل بوده چون موسیقىاش تحت تأثیر قرار مىداده. همه چیز مفهوم اصلى خودش را از دست داده. طرف مىگوید فلان فیلم، خیلى فیلم بدى بود. مىپرسم چرا؟ مىگوید اشک ما را درآورد! مىگویم پس تأثیرگذار بوده! اینها نوعى احساس روشنفکرى است که مىگویند نباید در فیلم بخندی، نباید اشک بریزی،باید همینطور بنشینى که فلانى یک سیگار روشن کند و بکشد و این مىشود فیلم هنرى!
* سطح آدمها را به نظر من بالاى شهر، پایین شهر تعیین نمىکند. مهم سطح بالاى فرهنگ و سواد و غیره است. کسانى در جنوب شهر زندگى مىکنند بسیار سطح بالا و برعکس،عدهاى هم در بالاى شهر هستند بسیار سطح پایین. بخصوص بعد از انقلاب، چون یک تغییراتى شکل گرفت و جاها یکجورایى عوض شد. مثلاً بالاى شهر و پایین شهر یک عرفى داشته، یک مسائلى بوده. ولى الان به آن معنا ـ که من خودم هم به آن اعتقادى نداشتم ـ نیست. شما الان نمىتوانى فکر کنى در نیاوران حتماً قشر خاصى زندگى مىکنند. نه، همهجور آدمى آنجا پیدا مىشود. خب اینجور آشفتگىها هست. ولى جوانها باید چه کار کنند؟ اول ؛ بهترین کار ورزش است. به عقیده من هر جوانى ورزشکار باشد یا شروع هر کارش با ورزش باشد، برده است. یکى از چیزهایى که واقعاً من را زجر و عذاب مىدهد، اعتیاد است. وقتى جوانى را مىبینم معتاد است و خودش را روى زمین مىکشد دیوانه مىشوم. نمىتوانم این را درک کنم. البته اعتیاد به هر چیزى بد است. شما اگر نوشابه هم زیاد بخورى بد است واى به حال موادى که وارد خونت مىشود و به این راحتىها دیگر نمىتوانى از دست آن خلاص شوى. دوم؛ آن جوان باید راهش را خودش پیدا کند. آنکه اهل سینماست براى خودش برنامهریزى کند، فیلمهاى خاصى را ببیند، خودش را به تئاتر عادت بدهد.
* به نظرم شوراى محل باید درصدد این باشد که یک جاهایى را احداث کند. بیایند ببینند اگر مثلاً فلان منطقه زمین بازى ندارد از شهردارى کمک بخواهند تا یک جاهایى را در اختیارشان بگذارد. کارى که مدتى آقاى کرباسچى کرد. زمینهاى بازى درست کرد. درست مانند خارج از کشور. به عنوان نمونه آنقدر که ما اینجا در کوچه پسکوچهها گلکوچک و فوتبال مىبینیم شما در آمریکا، بسکتبال زیاد مىبینید. خیلى به بسکتبال علاقه دارند.
درست است. البته در حال حاضر آقاى قالیباف به شکل وسیعترى مشغول ادامه دادن این حرکت هستند؛ ساخت زمینهاى فوتبال و اشاعه ورزش بین قشر جوان در تمام محلههاى تهران.
بله. این یک کار ارزنده است که از آن استفاده مىکنیم. هرچند آن هم باید بر مبناى یک اصول و چارچوبى باشد. برنامهریزى کنند،نوبتى باشد، بلبشو و دعوا نشود. اینها مسائلى است که جوانها باید خودشان راه حلش را پیدا کنند.
* من معمولاً بهخاطر یکسرى کارها،تقریباً بین هر 4 یا 6 ماه سفرى به انگلیس دارم، یا به دوبی، فرانسه و بلژیک.
* به بروکسل مىروم. به پاریس، لندن، پورتلند، برمنگام، ساوتهولن و... یکى از چیزهایى که خیلى قابل قیاس است مسئله فرهنگ است. فرهنگ ما یک فرهنگ خاص است و ایران ما یکى از بهترین ممالک دنیاست. منتهى خودمان قدرش را نمىدانیم. به عنوان مثال در انگلیس چیزى که من خیلى مىپسندیدیم این بود که شما آنجا به هیچ وجه تفاوت فرهنگى احساس نمىکنید. شما دلتان مىخواهد «خیام» بخوانید مىروید کتابخانه و «خیام» مىخوانید. مىخواهید کالاى ایرانى بخرید،مىروید فروشگاههاى ایرانى یا هندى همینطور. اصلاً یک شهرى دارند به نام «ساوتهولن» که خود انگلیسىها وقتى به آنجا مىروند، توریست محسوب مىشوند. شهر، اصلاً شهر هندىهاست. بیشتر هم اهل «پنجاب» هستند. توى ایستگاه که مىروی، اسم «ساوتهولن» به زبان پنجابى هم نوشته شده. همین حس نکردن تفاوت فرهنگى مىتواند براى جوانها جالب باشد. یعنى به مجرد اینکه وارد انگلیس مىشوید احساس غربت نمىکنید. در بلژیک هم، بروکسل که حال و هواى خاص خودش را دارد. شاید برایتان جالب باشد که بروکسل به «جمهورى اسلامى اروپا» معروف است! نه اینکه محجبه باشند، نه منظورم این نیست. جمهورى اسلامى از این نظر که مردم خیلى آرام و متعهدى دارد و بسیار مبادى آدابتر از جاهاى دیگر هستند. در عین اینکه خیلى هم آزاد و پیشرفته است و هیچ چیز هم آنجا منع نیست. همه جا خیلى تمیز و آرامشبخش است. حالا برعکسش فرانسه است. من دو سال پیش بعد از 25 سال باید از بروکسل به فرانسه مىرفتم. گفتم آنجا از زمانى که درس مىخواندم خاطراتى دارم و اى کاش یکى ـ دو روز تمدید مىکردم و آنجا مىماندم و استراحتى هم مىکردم. این دوست ما به نام «هوبر» که بلژیکى بود گفت شما بیا اینجا،اگر دوست داشتی، تمدید مىکنیم بمانى. وقتى رفتم آنجا، از بدو ورود دیدم همه جا کثیف شده و بو مىآید. به خاطراتم هم سر زدیم؛ پاساژى به نام «گلکسی» که حدود 80 مغازه داشت سرجایش نبود! من از صاحب یک دکه مطبوعاتى که پیرمردى بود پرسیدم آن پاساژ چى شده؟ گفت:«چند وقت است شما به اینجا نیامدی؟» حتى رستورانها کثیف بود! حالا شما دوبى را ببینید. 80درصد جمعیت دوبى هندى و ایرانىاند. یعنى اگر آنها دوبى را تخلیه کنند، دیگر هیچ چیز ندارد. منتهى ببینید، با آن خرج و مخارج بالا، شخصى به نام «شیخ محمد» را دارد که خیلى به آنجا مىرسد. مىدانید که شیخ محمد 12 سال ایران بوده . مادر و همسر اولش ایرانى بوده و فارسى را خیلى خوب حرف مىزند. در دوبى تنها سازمانهاى دولتى که پول آب و برق نمىدهند، سازمانهاى ایرانى هستند. شهر تمیز و نظیف و مدرنى درست کرده. حالا در انگلیس اکثر جاها قدیمى است. خیلى جاها آسانسور ندارد و باید هفت طبقه را بروى بالا. آن بافت سنتى را حفظ کردهاند.
* نمىتوانیم بگوییم عقبتریم ولى نمىشود هم گفت جلوتر هستیم. چون در عین حال که مسائل خاص خودمان را داریم،امکاناتى هم هست که ما داریم از آنها استفاده مىکنیم. مثلاً همه جا موبایل هست، ما هم موبایل داریم. در واقع یکجورایى با تکنولوژى همراه هستیم. ولى خیلى چیزها را هم نداریم که مىتوانیم داشته باشیم. الان یکى از معضلات اصلى ما، اینترنت است. اینترنت در ایران اصلاً مفهوم ندارد. تمام سایتها بسته است. شما فکر کن یک کار تحقیقى دارى و باید به اینترنت مراجعه کنى. هر سایتى که با حرف «S» شروع مىشود به هواى چیز دیگرى فیلتر شده است. همه S ها که آن نیست. مثلاً من زمانى مىخواستم از سایت سانسکریت براى تحقیقاتى استفاده کنم که بسته بود. سایتهاى اطلاعاتى راجع به فیلم و بازیگرى بسته است. بعد به لحاظ سرعت،باید عذابى بکشى تا یک چیز ساده را دانلود کنى. حالا به تازگى کابل و سیستمى وصل کردهاند و با وجودى که سرعتش کمى بالاست در آن هم خدشههایى وجود دارد. در صورتى که آنجا، سرعت اینترنت 10 است. مىدانى یعنى چه؟! یعنى مىتوانى فیلم سینمایى را راحتتر از سینما آنجا تماشا کنى. در ایران عملاً هیچ استفادهاى از اینترنت نمىتوانید بکنید. داشتن آن بیهوده است.
* یکى از نقاط قوت شهرمان تهران این است که مىتوانیم شهر بسیار زیبایى داشته باشیم ولى نداریم! شهر ما استعداد این زیبایى را دارد. البته یک کارهایى انجام شده ولى حفظ و نگهدارى آنها از هر چیز دیگرى مهمتر است. مثلاً همان طرح زوج و فرد کردن خودروها براى کاهش ترافیک خیلى اثرگذار است ولى کافى نیست. واقعاً باید راهکارهاى دیگرى اندیشید.
* بالاترین شعور، سواد و فرهنگ،شعور و دانش اجتماعى است. اگر شما این شعور را داشتید به باقى مدارج هم براحتى مىرسید. ولى اگر نداشتید، حتى اگر مدرک فوقتخصص هم داشته باشید، به این راحتى به مدارج بالا نمىرسید. ما هنوز مىبینیم که فرهنگ آپارتماننشینى نداریم. بلد نیستیم کنار هم زندگى کنیم. اصولاً ما هیچ وقت نیاموختهایم گروهى کارى بکنیم. فوتبالمان را ببینید. حالا وزنهبردارى را نگاه کنید،یک نفرى مىرود و مىزند روى دست همه. چرا؟ چون انفرادى است. تکواندوکارهایمان مىروند و از خود کرهاىها بهتر کار مىکنند. اما همین که فوتبال مىشود قاراشمیش مىشود! نمىتوانیم با هم کار کنیم و به همین نسبت نمىتوانیم با هم زندگى کنیم. چهار تا خانه که کنار هم زندگى مىکنند بلوا و دعواست! خیابانها هم همینطور. طرف ورود ممنوع مىآید، چپچپ هم نگاه مىکند. شما احساس مىکنید نکند من اشتباه آمدم؟! چنان نگاه مىکند انگار حق با اوست. اینها همان اخلاق و شعور اجتماعى است. باید به هم راه بدهیم.
گاهى اوقات آدم احساس مىکند اینجا جنگل است ولى واقعاً جنگل هم اینجورى نیست. شیر، شیر را نمىخورد؛ خرس، خرس را نمىخورد. یک حساب و کتابهایى دارد. اینجا همه چیز به هم ریخته است. چرا باید اینگونه باشد؟ ما ملتى هستیم داراى تمدن. اولین تمدنهاى بشرى متعلق به ایران و هند است چرا باید آن را بهراحتى از دست بدهیم؟
* بزرگترین درخواست من، همان حل معضل ترافیک است. فکر مىکنم اگر این مشکل حل شود، خیلى چیزها حل مىشود. شما ببینید، یکى مىخواهد مسافر سوار کند، هر جا هست مىزند روى ترمز! حالا دیگر کارى به پهنه و چپ و راست و دره و رودخانه ندارد. فقط مىخواهد مسافر را سوار کند. ناگهان ترمز مىکند و تو هم مىزنى پشتش. حالا دوقورتونیمش هم باقى است که چرا زدی؟ یا یکى مىخواهد از پارک دربیاید. از پارک درآمدن هزار جور مکافات دارد. مىتواند خیلىها را به کشتن بدهد. کسى که پشت فرمان نشسته، فقط مىخواهد از پارک دربیاید. کارى ندارد کى مىآید، کى مىرود. یکى این رعایت فرهنگ است و یکى هم گرفتارىهاى مردم است. چون زمانه،زمان گرفتارى شده، ذهنها هم بیکار نمىماند. مغزها هم درگیر است. در نتیجه محدود مىشود به آن عدم رعایت فرهنگ. ببین چه از آب درمىآید؟ روز روزش این بوده، حالا شب تارش! بنابراین وقتى ترافیک حل مىشود خیلى از مسائل حل مىشود. اعصابها آرامتر مىشود. علاوه بر اینکه در نظر داشته باشید همه قانونهاى ما دو روزه است.
اتومبیلى دودزاست ولى مىآید در شهر و کارش را مىکند. پس این معاینه فنى ماشین براى چیست؟ یکى دیگر از درخواستهاى من این است که به هر شکلی، یک سرى دورههاى آموزش بگذارند. چون به هر حال تکرار هر چیزی، صد دفعه هم که باشد بالاخره یک بارش جواب مىدهد. واقعاً یکسرى چیزها را باید از اول به مردم آموزش داد. چون یک عده واقعاً نمىدانند چى به چى است.
* شاید باورتان نشود همسایگى شاید روزى در قدیم مفهوم قشنگترى داشته. مىدانید در گذشته آب مثل امروز نبوده و جایى به نام آبانبار وجود داشته که آب را آنجا ذخیره و به موقع استفاده مىکردند. عدهاى بودند به نام «میراب» محل که در زمانهاى نامعینى ـفرقى نمىکرد ـ ساعت 2 یا 3 بعد از نصفهشب داد مىزدند: «آب آمد» همسایهها دست به دست هم کمک مى کردند و آب را ذخیره مى کردند یا اگر یکى سرفه مىکرد او را به بیمارستان مىرساندند.الان هم الحمدلله همانطور است با این تفاوت که اگر کسى سرفه کند، یک لگد هم به او مىزنند که سریعتر بیفتد توى جوى آب و کلکش کنده شود. ببین زمانه چهقدر فرق کرده. ما ایرانىها خلق و خویى خاص و مثالزدنى داشتیم، با عاطفه و انسانیت بودیم. اینها آهسته آهسته دارند کمرنگ مىشوند. نباید بگذاریم این اتفاق بیفتد. «همسایگی»، «همسایهداشتن»، «همسایهداری» و «همسایهشناسی» در قدیم خیلى مفاهیم درستترى داشتند. ممکن است امروز یک عدهاى هنوز پایبند آن رسوم باشند ولى واقعیت آن است که زمانى رسیده که شما به کسى اعتماد ندارید،نمىتوانید با هر کسى رفت و آمد کنید. حتى در قدیم شاید اگر مشکلى پیش مىآمد، کارگر لولهکش براى تعمیرات به خانه مىآمد. الان نمىتوانید هر کسى را به خانه راه بدهید. براى اینکه همه فضولند و مىخواهند سر از کار آدم دربیاورند یا متأسفانه چشم ناپاکى زیاد شده. با این حال در منزلى که ما الان در آن ساکنیم، دو تا همسایه داریم که درست روبروى ما هستند. یکى مهدکودک «راه نو» است که قبلاً یکى از دوستانم به نام آقاى صمدى آنجا مىنشستند و بعد رفتند و در حال حاضر آقایان «نجات» مهدکودک را دایر کردهاند و چند سالى است اینجا هستند و ما آنها را مىشناسیم و ساکن خانه دیگر، دوست عزیزم آقاى «بهروز منشی» است ولى آنقدر گرفتاریم که با وجود روبروى هم بودن، شاید در حدود یک سال است به خانه یکدیگر نرفتهایم. حتى گاهى در حد سلام و علیک هم برخورد نکردهایم. ولى اصولاً ما هم در این امور آدمهاى کنجکاو و فضولى نیستیم. به خاطر اینکه این کار را دوست ندارم. چند سال پیش یک مدتى براى پذیرش در دانشگاه خیلى مىآمدند تحقیق. یک آقایى آمد سراغ ما و پرسید: پسر این همسایه بغلىتان چه جور آدمى است؟ گفتم: «مگر آنها پسر دارند؟! ایشان اول فکر کرد دارم شوخى مىکنم. گفتم «مگر ما تا حالا با هم شوخى داشتیم؟ من اینها را نمىشناسم. حتى الان از طریق شما متوجه شدم اینها پسر دارند.» پرسید «یعنى رفت وآمد ندارید؟!» گفتم خیر و بالاخره بعد از چند تا سؤال فهمید که واقعاً هیچ چیز نمىدانم.
* مىدانید که وقتى آدم مورد محبت مردم قرار مىگیرد و لطف آنها شامل حالش شود به خاطر همان لطف هم نمىتواند زیاد همه جا آفتابى شود ما که نمىتوانیم مثل یک آدم عادى برویم سینما یا رستوران. مجبوریم تا حد توان از این اماکن فرار کنیم. ولى فرصت نمىشود، دوست داریم به همه هم بها بدهیم. براى همین اکثراً سعى مىکنیم در جشنوارهها از فیلمهایى که هست استفاده کنیم. یکى از نکات جالب جشنوارهها هم همین است که جشنواره براى ما و امثال ماست. نه اینکه مثلاً ما پشت در بمانیم و یک عدهاى مىروند داخل که نمىدانند چى به چى است و ما هم اصلاً آنها را نمىشناسیم. در یکى از جشنوارههاى چند سال پیش بود که خانم «ژاله علو» از من پرسید:«آقاى نوذرى شما اینها را مىشناسید؟!» گفتم نه والله!
* مردادماه سال قبل ما یک کنسرتى برگزار کردیم با حضور «محمودخان» و «سوبادگُژ» هنری و... چند تا کنسرت کلاسیک بود در کاخ نیاوران که من هم مجرى برنامه بودم. آن دو نفر همراه با 3 نفر دیگر به اجراى برنامه مىپرداختند. سوبادگژ که اصلاً خودش یک سازى اختراع کرده بود،از تلفیق چند ساز دیگر، از جمله سارو و گیتار به نام «ساراسومی». محمودخان هم که طبلانواز هندى است. امسال هم 26 تا 28 آذرماه در تالار اندیشه حوزه هنرى کنسرتى داریم که یک گروه دو نفره دیگر هم هستند. آنها پرکاشنیست هستند و سازهایى را از جنوب هند مىنوازند به نام «تاتام» و «برگانگام»... بله. من هر چیزى از هند مىبینم دگرگون مىشوم و خیلى علاقه دارم. من مىگویم بعد از ایران، واقعاً هند را وطن دوم خود مىدانم. این واقعیتى است. از بچگى به سینما «هما» مىرفتم که فیلمهاى هندى نشان مىداد و آن نوا در گوشم بودم و آن حال و هوا را دوست داشتم.
* یک بار جلو در خانه منتظر آژانس بودم. یک جوانى را دیدم. هم خیلى بغض کردم و گریهام گرفت، هم خیلى بهم چسبید و هم خیلى به فکر فرو رفتم. یک جوان محتاجى بود که کار مىکرد و به نظرم جوان با شرفى بود که دست کم داشت کار مىکرد و دست جلو کسى دراز نمىکرد. گلفروش بود. من سرم را برگرداندم ببینم ماشین آمد یا نه، وقتى سرم را به حالت اول چرخاندم، دیدم چند تا شاخه گل بستهبندى شده جلو چشمم است که آن جوان روبروى من گرفته بود. دیدم بغض کرده. جوان گفت «اجازه مىدهید ببوسمتان؟» صورتم را بوسید و گفت:«این گلها براى شماست.» من اول فکر کردم از طرف کسى است. بعد دیدم نه خودش گلفروش است. فکر کردم همان چند شاخه گل برایش هزینهداشته و با آن کاسبى مىکرده. هرچه قدر اصرار کردم که پولش را از من بگیرد، قبول نکرد و گفت: «یک دانه ایرج نوذرى داریم و این کمترین کارى بود که من توانستم برایش انجام بدهم»! این برخوردها مسئولیت آدم را بیشتر مىکند. به عنوان یک شهروند، یک طرفدار یا هرچه که اسمش را بگذارید. من هیچوقت نمىتوانم این عشق را از ذهنم بیرون کنم. امثال این برخوردها زیاد داشتم. فقط یکى را به عنوان نمونه آوردم. ما ایرانىها انسانهاى خوبى هستیم. ایرانى ملت خوبى است. ولى منتهى به موقعش خیلى هم آدم بدى هستیم. آن بدىها را باید دور بریزیم و قدر خوبىهایمان را و قدر خودمان را بدانیم. امیدوارم که اینطور شود!