هر چند که رسول ملاقلی پور در دفاع از میم مثل مادر ، ایده ی اصلی فیلم خود را تکریم مقام والای مادری عنوان میکند ( هدفی که به باورم لا اقل در مورد مخاطب عام به بار نشسته است ) ، باز هم نمیتوان از فصل مشترک انتقادات منتقدینی که فیلم را بیش از میزان مجاز و لازم تلخ و سیاه می بینند گذشت : این همه رنج بی حساب و تمام نشدنی که در لحظه لحظه ی فیلم جاریست مخاطب را آزار میدهد .
میم مثل مادر فیلمی است که مخاطب عام را نزدیک به دو ساعت روی صندلی سینما میخکوب میکند و در این مدت با برانگیختن عمیق ترین امواج عاطفی چنان کنترلش را بدست میگیرد که لحظه ای هم به منطق آنچه که در حال روایت بر پرده ی نقره ای است تامل نکند : سپیده زن جوانیست که در جنگ شیمیایی شده و اکنون مطلع میشود که این مسئله منجر به معلولیت جنینی که در رحم دارد خواهد شد . او علیرغم میل باطنی به درخواست شوهرش تن به سقط جنین می دهد . اما این جای کار است که فیلمنامه اصرار دارد این بچه ی معلول بدنیا بیاید تا بستر دراماتیک لازم برای ادامه ی مسیر فیلم که چیزی جز مجلس شبیه در ذکر مصائب مادر نیست از بین نرود ! و از همین جا هم هست که دست انداز های منطق داستان شروع به خودنمایی میکنند . در حالی که برای سقط جنین در موارد خاص مثل معلولیت جنین راهکارهای قانونی ای وجود دارد ( حد اقل در چند سال اخیر ) ، همسر دیپلمات سپیده او را به آن خانه ی مخوف ( که تلاش فیلم در نمایش گل درشت تصویر آن به مثابه یک کشتارگاه کاملا واضح است ) می برد و در آنجا هم تنها بر سر یک سوال و جواب ساده چنان دعوایی بین سپیده و آن خانم ظاهرا دکتر ( که بنا به طبیعت کارش باید هر روز با این مسائل سر و کار داشته باشد ) در می گیرد که منجر به فرار سپیده از معرکه و در نتیجه مخالفت او با سقط جنین می شود . اما فیلم زیرکانه با نمایش ضجه ها و فریادهای زنی که قبل از سپیده به اتاق دکتر رفته و بعد هم تصویر رقت انگیز آن تشت پرخون و جنین ، موفق به برانگیختن تنفر و انزجار و در عین حال دلسوزی مخاطب شده و به این ترتیب او را به راحتی از پرسیدن ساده ترین سوالات دور نگه میدارد . سوالاتی نظیر اینکه که چرا آن همه دعوا ؟ و یا چرا اصلا شوهر ظاهرا با نفوذ و کاردان سپیده او را برای سقط جنین به یک جای بهتر و مناسب تر ( که میدانیم در تهران کم نیست ) نمی برد ؟! در هر حال بعد از این سکانس ظاهرا سهیل بار دیگر رضایت سپیده را جلب میکند و این بار قرار به استفاده از روش تزریق برای سقط جنین میشود . این بار هم اما فیلمنامه گویی بنا ندارد که بچه ی کذایی را از دست بدهد و آنقدر او را سفت و سخت به شکم مادر دوخته که با آن همه راه رفتن های سرگیجه وار و تلوتلوخوران سپیده ( که در جهت ایده ی اصلی فیلم - تلخی و ترحم برانگیزی بیشتر - اسلوموشن هم گرفته شده بود ) و برخورد او به در و دیوار و میز و صندلی هم بچه از جایش جم نمیخورد ! و تازه مسئله اینست که همه ی اینها را باید وقتی مورد توجه قرار دهیم که به این سوال اساسی جواب داده باشیم : اصلا چند زن مثل سپیده هستند که با وجود اطلاع از معلولیت فرزندشان خواهان بدنیا آوردن او با همه ی دردها و رنج های محتوم آینده اش باشند ؟؟
داستان پیش میرود و فرزند معلول سپیده بالاخره به دنیا می آید و در حالی که ما هیچ چیزی از جریانات واقع شده نمی بینیم ، شوهر سپیده او را ترک کرده و غیبش شده است . ( شوهری که فیلم در پرداخت باز هم گل درشت و کاریکاتوری خودشیفتگی و احتمالا خودمحوری او آنقدر پیش رفته که در چند نما عکس بزرگی از صورت خودش را بر در و دیوار خانه نشان ما میدهد ! ) . اکنون سعید فرزند سپیده تقریبا ده ساله است . او مشکل تنفسی دارد و البته در راستای سانتی مانتالیسم افراطی فیلم ، یک پای معلول هم برای او ساخته شده است تا دائم به در و دیوار برخورد کند ( مثل سکانس حمام و سر خوردن او ) . اما اینجا مخاطب آنقدر در آستانه ی موج جدید اشک و آه و فغان برای این مادر و پسر بینواست که نمی پرسد یا اصلا شاید متوجه نمیشود که اگر معلولیت این پسر در اثر شیمیایی شدن مادرش بوده ، دیگر چرا علاوه بر مشکل ریوی یک پای او هم معلول است ؟!
سپیده ظاهرا از محل در آمد تایپ برای یک شرکت انتشاراتی ! به سختی چرخ زندگی خود و فرزند علیل و مادر بیمارش را می گرداند . اما فشار مالی آنقدر فزاینده شده که او برای تهیه ی مخارج دارو ، ناچار از ساز و عشق خود هم گذشته و آن را با اشک می فروشد تا با مبلغی که در ازای آن دریافت میکند به دارو فروشی ظاهرا زیرزمینی ای برود و در آنجا - باز هم در ادامه ی سیاه نمایی های اغراق شده ی فیلم - و در سکانس قالبی و قابل پیش بینی ای که مخاطب دقیق تر انتظار دیدنش را از قبل دارد ، از او در ازای دارو بدنش را طلب کنند و در این میان بار دیگر بیننده آنقدر در ملغمه ای از خشم و نفرت و بغض از وضعیت ایجاده شده و همزمان ترحم برای سپیده گرفتار شده که احتمالا به ذهنش هم خطور نکند که اصلا سهیل کجاست و چرا سپیده در این همه رنج و فلاکت ، لا اقل برای گرفتن اندکی کمک مالی که حق مسلم او و فرزندش است به سراغش نمیرود ؟
فیلم از اینجا به بعد تا فصل پایان بندی ، با تمام پتانسیل های روایی و تصویری خود به سمت برانگیختن درد و آه و جاری کردن اشک های متوقف نشدنی پیش می رود :
اتفاقات بد پشت سر هم قطار شده اند و هر لحظه باید منتظر باشیم کسی کاری بکند تا منجر به فاجعه ای شود : پسرک در وان حمام در اثر سرخوردن با سر به دیوار برخورد میکند و بیهوش در وان پر آب حمام غوطه ور میشود در حالی که مادر او در حال جواب دادن به تلفن یک ظاهرا مزاحم تلفنی است که از قضا درست در همان موقع زنگ میزند ! سپیده داروهایی را که با آن ماجراها از داروفروش دیو صفت (!) گرفته ، در اثر باز هم سر خوردن (!) به زمین می کوبد تا دو تای آنها بشکند و تنها یکی بماند و به این صورت موقعیت دراماتیک مورد نیاز برای آن سکانس غم بار تقسیم کردن آمپول بین مادر و فرزند فراهم شود ...
و این رویه تنها به موقعیت های خلق شده در قصه ختم نمیشود چرا که فیلم علاوه بر اینها از کادر دوربینش هم بهره های فراوان گرفته :
از تاکید بر به تصویر کشیدن سر سپیده که در اثر شیمی درمانی به طرز ناخوشایندی بی مو شده ، آن هم در حالی که خواستگار دلداده اش به ملاقات آمده بگیرید تا زوم های پشت سر هم و آزارنده روی چهره ی تک تک آن بچه های معلول و نمایش یکی یکی کودکان آسایشگاهی که سعید هم آنجاست ( راستی مگر سعید معلولیت ذهنی داشت که باید در کنار آن بچه ها نگهداری میشد ؟! ) .
و البته به اینها کلمات فیلم و مخصوصا آن مونولوگ های تکان دهنده ی سپیده در آن حال زار که روی تصاویر اجرای سعید در حال گریه ی شدید شنیده میشد را هم اضافه کنید : " میم مثل مهتاب ... میم مثل مادر ... " . که دیگر تیر خلاص بود به احساسات فروخورده ی سخت دل ترین مخاطب ها ! گرچه اینجای کار یک نکته ی ظریف و دلچسب داشت : سعید که در کل فیلم قادر به نواختن نت می نبود ، بعد از این مونولوگ ها انگار که گویی صدای مادر را از آسمان میشنود ، قطعه را با نت می شروع کرده و با موفقیت ادامه میدهد . به نظرم این یک نکته ی ریز موسیقیایی است که شاید بشود به خاطر همین یک نکته میم مثل مادر را دوست داشت .
و اما سخن به درازا نکشد . نمیتوان صحبت از میم مثل مادر را بدون تمجید از هنر نمایی خیره کننده ی گلشیفته فراهانی به پایان رساند . برای شخص من انگیزه ی دوباره دیدن این فیلم ، چیزی نبود جز چشم دوختن به جادوی نهفته در بازی این هنرمند بسیار با استعداد سینمایمان که در این سن کم عرصه های مختلف موفقیت را با سرعت عجیبی طی میکند . آن پسرک ایلامی هم که در نقش سعید بی نظیر بود و رسول ملاقلی پور بدون شک بیش از نیمی از موفقیت فیلمش را به این دو بدهکار است . و خلاصه آنکه بازی های به یاد ماندنی این دو در میم مثل مادر میتواند بهانه ای باشد تا در آینده هم بارها این فیلم متوسط را ببینیم و لذت ببریم !
پی نوشت ها :
اول - آنقدر در این فیلم همه چیز رو و گل درشت پرداخت شده بود که در انتهای سکانس مربوط به آن فرشته ی خیابانی که سعید را به خانه میرساند ، هر لحظه انتظار داشتم که ماشینی برای او ترمز کند و او هم پس از اندکی صحبت سوار شود تا همه شیرفهم شویم که چه کاره است ! اما خوشبختانه این بار بخت یار فیلم بود تا لا اقل از این یک انتقاد فرار کند ! هر چند که با گذاشتن نام تکراری و قابل حدس فرشته بروی چنین دختری به حد کافی در خدمت کلیشه پردازی انرژی صرف شده بود !
دوم - خواستم راجع به موسیقی فیلم هم چیزی بنویسم . گرچه همه میدانند و بارها گفته شده که این حجم موسیقی برای فیلم زائد بود اما من داشتم فکر میکردم که اگر مثلا قرار بود از کمانچه ی سوزناک کیهان کلهر ( که شنیده ام برای ساختن قطعاتی در فیلم کاپولا هم دعوت شده ) استفاده شود دیگر چه مصیبت نامه ای به راه می افتاد !
سوم - اگر بعد از خواندن این مطلب از اشک هایی که در سالن سینما ریخته اید پشیمان شدید ، زیاد نگران نباشید . بهرام رادان هم در یادداشتی که برای نشریه ی فیلم نوشته بود اعتراف کرده که اگر فیلم را همراه خود گلشیفته فراهانی ندیده بود ( و به این ترتیب یک فاصله گذاری تام و تمام برایش ایجاد نمیشد ! ) ، هرگز نمیتوانست اشک هایش را کنترل کند !