زوایای پنهان زندگی یهودیان در ایران
گوندولا م. تگتمایر
خبری که مدتها انتظارش را میکشیدم، سرانجام رسید. پس از پنج ماه ارجاع یک تقاضای دوباره، تهران با درخواست صدور روادید ورودم موافقت کرده بود.
چندین سال است که با یک خانواده مسلمان در ایران مکاتبه دوستانه دارم. این خانواده مانند بیشتر مردم، شیعهمذهب هستند. اینکه من یهودی هستم و چندین سال در اسرائیل زندگی کردهام، برای آنان هیچ وقت مسئلهای نبود. ولی درست در همین مورد ادارات ایرانی نظر دیگری داشتند و درخواست ویزای من را رد کرده بودند. من و خانواده میزبانم باید به پرسشهای متعددی در این مورد، پاسخ میدادیم.
خیلی خوشحالم، ولی ناگهان شک و دلهره دوباره آزارم میدهد. آخرین شب در آلمان مکرر به وضع پرتنش در ایران میاندیشم. مشاجره اتمی و دستگیری سیزده ایرانی یهودی در تابستان 1999. آنان را به اتهام جاسوسی برای اسرائیل دستگیر کرده بودند. ده نفر از آنان در یک دادرسی بحثانگیز به ده سال زندان محکوم شدند.
اصفهان.
ساعتها در این شهر میگردم و تحت تأثیر زیبایی آن و مهربانی مردمانش قرار گرفتهام. تاریخ شهر اصفهان از دوران باستان آغاز میشود. این شهر در دوران ساسانیان (224 پیش از میلاد تا 651 پس از میلاد) پایگاه نظامی بود. از اخبار پیش از اسلام میدانیم که اصفهان در آن زمان از دو بخش تشکیل یافته بود: شهر «جی» که بعدا شهرستان نامیده شد و محله یهودیان در بیرون حصار شهر به نام «یهودیه». جامعه یهودی احتمالا در زمان ساسانیان به خواست زن یهودی یزدگرد اول در اینجا سکنی گزید.
در خبر دیگری آمده است که یهودیه در قرن ششم پیش از میلاد پس از بازگشت یهودیان از اسارت بابل بنیادگذاری شده است. اصفهان زمانی مرکز معنوی یهودیان در ایران به شمار میرفت. در قرن دوازدهم، «بنیامین فون تودلا»، جهانگرد یهودی از دوازده هزار یهودی در اصفهان خبر داده است.
اصفهان مدت مدیدی در برابر مردمان دارای خاستگاه و دین دیگر، مدارا نشان میداد. به اصفهان لقب «نصف جهان» دادهاند. این شهر واقع در کنار زایندهرود، در قرن 17 مرکز تجارت بین هندوستان و اروپا بود و به اوج رونق اقتصادی خود رسید. یهودیان آن زمان به صنایع دستی و قالیبافی اشتغال داشتند.
جمعه پیش از ظهر.
با نقشه شهر و خوشبینی زیاد به جستجوی محله یهودیه میروم. مهرداد، پسر بزرگ خانواده میزبان، همراه من به اصفهان آمده است. گویا هنوز هفت کنیسه در این محله وجود دارد. خوشحال میشدم اگر یکی از آنها را پیدا میکردم. سرگردان در شهر در پی قراینی مانند «ستاره داود» یا حروف عبری میگردیم. چیزی به چشم نمیخورد. شروع میکنیم به پرسیدن. پیرزنی چادر به سر، ناظر پرسوجوی ماست و به ابتکار خود با ما حرف میزند. میداند که به چه دری باید مراجعه کنیم.
پسر تقریبا دوازده سالهای در را باز میکند. با فارسی شکستهبسته و کوتاه، خود را معرفی میکنم: «من یهودی آلمانی هستم. میخواهم با یهودیان اصفهان تماس بگیرم». پسر با تعجب سراپای من را نگاه میکند. مهرداد من را نجات میدهد و خواهشم را دوباره توضیح میدهد. پسر هنوز مردد است و ناپدید میشود. پس از مدتی برمیگردد و به من میگوید که پدرش عصر ساعت 6 به خانه میآید.
ما به گشت و گذار خود در یهودیه ادامه میدهیم. ناگهان در ویترین یک مغازه اشیای برقی، یک منورا (شمعدان هفت شاخهای مراسم عبادی یهودی)، کشف میکنم. دم در ورودی از آقایی راجع به کنیسه میپرسم. او هم ابتدا محتاط است، ولی به تدریج مهربانتر میشود و سر حرف را باز میکند. بعد کاشف به عمل میآید که او موسی، پدر همان پسر و کلیددار کنیسه است.
ما ایرانی هستیم و از میهمان دفاع خواهیم کرد.
قرار میگذاریم که با هم برای برگزاری آیین عبادی «سبت» به کنیسه برویم. با تردید از موسی میپرسم که آیا مهرداد که مسلمان است، میتواند با ما بیاید. پاسخ میدهد: «خوش آمده است».
اولین نگاهم در کنیسه میافتد به قالیهای قیمتی، به ویژه کاشیهای بسیار زیبایی که با تکنیک ایرانی هفترنگ نقاشی شدهاند و در مساجد هم دیده میشوند، نظرم را جلب میکنند. موسی ما را به دیگر اعضای جامعه یهودی که با مهربانی ما را میپذیرند، معرفی میکند. برای عکسبرداری به من استثنائا اجازه داده میشود که به بخش مردان بروم. زنان در اینجا باید پوشش اسلامی را رعایت کنند. با روسری موهایمان را میپوشانیم. زنی نمیبینم که لباس مخصوص یهودیان را پوشیده باشد.
موسی به اصرار ما را برای برگزاری مراسم عبادی قدوش و صرف غذای سبت به خانهاش دعوت میکند؛ مهماننوازی ایرانی که آن را در این چند هفته بارها در ایران تجربه کردهام. هنگام برگزاری مراسم قدوش از تسلط افراد خانواده به زبان عبری، شگفتزده میشوم. به طوری که موسی توضیح میدهد، در ایران نیز کلاسهای درس برای عبری و سنن یهودی به صورتی که در بسیاری از جوامع یهودی در سراسر جهان برگزار میشود، وجود دارد. هنگام صرف چای از وضعیت یهودیان در ایران سخن میگوید: «ما در اینجا مشکلی نداریم. کسی مانع انجام آیین مذهبی ما نمیشود. با همسایگان مسلمان و شرکای تجاری خود روابط خوب و گاهی دوستانه داریم».
جرعهای چای و تکهای شیرینی میخورد و میگوید: «خانواده من از چندین نسل در ایران زندگی میکنند. نه شخصا و نه افراد خانوادهام در این کشور احساس تبعیض نکردهایم».
در پاسخ به این پرسش که آیا هیچ درباره مهاجرت به اسرائیل فکر نکردهاید، او و زنش پاسخ میدهند: «ایران میهن ماست، ما خود را ایرانی میدانیم، ایرانی یهودی. مهاجرت به اسرائیل یا به هر کشور دیگر برای ما به هیچ وجه مطرح نیست». درباره مشاجره راجع به برنامه هستهای، پسر بزرگ میگوید: «ما مخالف بمب اتمی هستیم. ولی هیچ کشور دیگر نیز چنین حقی ندارد. برای برخی از کشورها این حق شناخته میشود. اگر آمریکا و اسرائیل به ما حمله کنند، به رغم بعضی از انتقادهایی که از دولت خود داریم، دست به دست هم داده از میهمان به عنوان ایرانی دفاع خواهیم کرد».
اظهارات مشابهی را پیشتر بارها شنیدهام. هرچند که بیشتر مردم ایران، خواستار آزادی و ساختارهای دمکراتیک هستند، به ویژه جوانان از دولت راضی نیستند، تقریبا 70 درصد جمعیت کمتر از 25 سال دارد که به جز دولت اسلامی، چیز دیگری ندیدهاند، ولی مداخله از خارج را همگی رد میکنند. ایران بارها بازیچه بیگانگان و مصالح آنها بوده است و ایرانیان این تجارب را فراموش نکردهاند.
سهشنبه، ساعت 9:30. با حبیب قرار ملاقات داریم. او معلم تاریخ است و چون درآمدش برای تأمین هزینه تحصیل سه فرزندش کافی نیست، در سمت راهنمای جهانگردان، کار دومی را عهدهدار شده است. در پاسخ به سؤالم راجع به قبرستان یهودیان، روزهای گذشته پاسخهای عجیب و غریبی شنیده بودم، ولی حبیب به کار خود آشناست. پس از 45 دقیقه رانندگی در خارج شهر جلو در آهنی سنگینی توقف میکنیم. پشت آن حیاط خوشساختی است. فورا سگ بزرگی با دندان قروچه جلو ما ظاهر میشود. سرانجام کسی دلش به حال ما میسوزد و سگ را صدا میکند. با احتیاط به راه خودمان ادامه میدهیم. مرد جوانی با مهربانی از ما استقبال می کند. در حالی که از حیاط درونی به سوی کنیسه میرویم، دو مرد پیر را میبینم که ارابهای پر از آوار را به زحمت میکشند. یکی از آنان نزد ما میآید و راهنمایی را شروع میکند.
خطهای عبری و عربی
چند دقیقه بعد وارد قدیمیترین کنیسه ایران میشویم. گویا، 2500 سال پیش ساخته شده است. کنیسه و قبرستان به نام «سارح بت اشیر»اند. این زن بنا به افسانهای در اینجا مدفون است و از قدسیان محلی به شمار میرود و گویا از نوادگان یعقوب، نیای یهودیان بوده است. او به یعقوب اطلاع داده که پسرش یوسف را حیوانات درنده نکشتهاند، بلکه زنده است و بر مصر حکومت میکند. در کتاب آفرینش آمده است: «او چنگ خود را برداشت و نزد یعقوب نشست و به آواز گفت: عمویم یوسف زنده است و بر سراسر سرزمین مصر حکومت میکند». یعقوب او را دعای خیر کرد و به شکرانه این خبر به او وعده حیات ابدی داد. برخی از حوادث بزرگ تاریخ یهود با نام او در ارتباط است. علاوه بر آن در فهرست 22 زن عادل آمده و جزو هفت شخصیت عهد قدیم است که گویا زنده به بهشت خواهند رفت. در ترانههای «ییدیش»، زبان یهودیان اروپایی، نیز با او روبهرو میشویم. او همچنین قهرمان افسانهای ایرانی و هندی است. در کنار قبرهای قدیمی، قبرهای تازهای میبینیم. طبق سنت یهودی زیارتکنندگان سنگهایی روی قبرها گذاشته، بعضی از قبرها با گل زینت یافتهاند. بسیاری از سنگنوشتههای روی قبرها به عبری و فارسی است.
بازگشت به تهران
در خیابان شلوغ فردوسی که به نام شاعر بزرگ زبان فارسی نامیده شده، در مغازههای «یوسف» و «یعقوب» با ایرانیان یهودی صحبت میکنم. اینجا هم به من اطمینان داده میشود که یهودیان راحتند و در زندگی روزمره مسئلهای ندارند. این همه یگانگی تحت رژیم ملاها؟ همان روز به کنیسه ابریشمی میروم. جوانی که چندان هم کمحرف نیست، از گفتن نامش خودداری میکند و وقتی از او راجع به وضع کنونی یهودیان میپرسم، سرسنگین میشود و مؤدبانه میگوید که به وبسایت جامعه یهودیان مراجعه کنم.
25 مارس است. در هواپیما کنار پنجره نشستهام. پس از دو ماه اجازه دارم در انظار عمومی موهای خود را نشان دهم. ساعت شش صبح است. پشت کوههای البرز رشته سرخ آتشینی طلوع هیجانانگیز آفتاب را بشارت میدهد.
روز عید پوریم است. به این مناسبت اکنون در جوامع یهودی از کتاب مگیلوت استر قرائت میشود. کودکان لباس مبدل میپوشند. عیدی است پر از شادمانی که به یادبود نجات یهودیان به اقدام جسورانه استر نزد شاه ایران برگزار میشود. پور، واژهای است فارسی به معنی «قرعه». هامان، وزیر خشایارشا با چنین قرعهای تاریخ نابودی یهودیان را تعیین کرده بود. آرامگاه استر و مردخای در همدان است. دلم میخواست امروز با یهودیان ایرانی جشن میگرفتم. خدا کند دوباره به ایران برگردم.
منبع: نشریه اندیشه و هنر انستیتو گوته آلمان