گلی از گلستان سعدی
گلستان سعدی که <هر ورقش دفتری است از معرفت کردگار> کتابی است ارزشمند و به گونه نثر مسجع ( نثری آهنگین و به قافیه نشسته) که در سال 655 قمری به نگارش در آمده است و در بردارنده حکایاتی است پندآموز و آموزنده که به آیات شریف قرآن، احادیث نبوی(ص) و اشعار فارسی زیور شده است.از آنجا که این کتاب مستطاب بتواند در اخلاق عملی خوانندگان گرامی سودمندتر و اثر بخشتر باشد، تصمیم بر آن گرفته شد تا حکایات آن به زبانی سادهتر و امروزیتر نگاشته شود تا بهرهای نیک و حظی وافر از آن اقیانوس بیکران حکمت و معرفت برده شود و در این هدف، امید است همان شود که تصمیم گرفته شده... انشاءا... تعالی.
دخالت در کار خلق خدا
در گذشته جوانی بودم مومن و دیندار، حریص در عبادت و پرهیزکار. یاد دارم شبی مهمان زیادی در خانه داشتیم، من مشغول عبادت و شب زندهداری بودم و مهمانها همه خوابیده بودند. به پدرم گفتم: هیچ کدام از مهمانها عبادتی نکردند و قرآنی نخواندند، چنان در خواب غفلتند که گویا نخوابیدهاند بلکه مردهاند. پدر که مرد میانهرویی بود گفت: پسرم تو هم اگر بخوابی بهتر است از این که در کار خلق خدا دخالت کنی.بندگان مدعی فقط خود را میبینند، اما اگر از چشم خدا به بندگان دیگر هم بنگرند کوچکتر از خویش نمییابند.
در فضیلت خاموشی
روزی مردی که صدای خوبی نداشت با صدای بلند قرآن میخواند. اهل دلی از آن کوچه میگذشت، صدای مرد را شنید و از او پرسید: درآمدت از قرآن خوانی چقدر است؟ مرد پاسخ داد: هیچ. اهل دل گفت: پس چرا به خودت زحمت میدهی.
مرد گفت: زحمتی نیست، برای خدا میخوانم. اهل دل گفت: مخوان، برای خاطر خدا مخوان. چرا که خلق خدا نیز صدایت را میشنوند و میپندارند مسلمانی این گونه است و از مسلمان شدن منصرف میشوند.
سیاهی دنیا
طوطی و کلاغی را با هم در قفسی کردند. طوطی که کلاغ را دید گفت: سیاهی پرهای تو مانند تاریکی شب است، تو شوم و بدقدمی. فاصله بین من و تو از شرق تا غرب است. هیچگاه فکر نمیکردم با کلاغی همنشین شوم. هر صبحگاه کسی که روزش را با دیدن تو آغاز کند، آن روز برایش تیره و تار میشود، آیا سیاهتر و تاریکتر از تو در دنیا هست؟
اما کلاغ سیاه هم از همنشینی با طوطی زیبا به تنگ آمده بود و از بخت بد خود مینالید و میگفت: خدایا نه زیبایی به من دادی و نه سرنوشتم را زیبا رقم زدی. سزای من این نیست که هم در قفس باشم و هم آزار همنشین ببینم. چه کردم که عاقبتم همصحبتی با چنین ابلهی است. من همین که بر دیوار باغی با کلاغی همراه شوم آسوده خاطرم.دانا از همنشینی با نادان رنج میکشد و نادان از دیدن دانا هراسان میشود.
پسر ثروتمند
پسر مرد ثروتمندی را دیدم که بر سر گور پدر نشسته و با پسرکی فقیر از مال و اموال پدر صحبت میکرد و میگفت: سنگ پدر من سنگی است با مرمر سفید صاف و خطی که به رویش حک شده نستعلیق است اما بر سر خاک پدر تو جز مشتی گل و خاک دیده نمیشود.پسرک فقیر که این جمله را شنید در جواب گفت: تا پدرت زیر آن سنگهای گران قیمت مرمر به خودش بجنبد پدر من به بهشت رسیده است.(کسی که در زندگی آسایش و راحتی زیاد داشته باشد و رنج و سختی در زندگی به خود ندیده باشد ممکن است در هنگام مرگ مردنش سخت باشد.()اگر بار کمتری به روی اسب بگذارند حتما رفتارش با صاحبش بهتر خواهد بود.)
آسایش عمر
مال برای آسایش عمر است نه عمر برای جمع کردن مال.
از عاقلی پرسیدند: خوشبخت کیست و بدبخت کیست؟ گفت: خوشبخت آن است که هم خورد و هم پسانداز کرد و بدبخت کسی است که نه خورد و نه لذتی از زندگی برد و تمام عمرش را صرف مالاندوزی کرد اما هیچگاه از آن مالی که عمرش را به خاطرش تمام کرد، استفاده نکرد.
انسان حریص
ده آدم بر سر سفرهای میتوانند گرد آیند و غذا بخورند اما حیوانات بر سر لاشه حیوانی با هم نمیتوانند کنار بیایند و انسان حریص هم همه چیز را فقط برای خودش میخواهد و حاضر نیست ذرهای را با کسی تقسیم کند و همیشه گرسنه است اما انسان قانع با تکهای نان سیر میشود (رودهای که تنگ و باریک است با تکهای نان پر میشود اما انسان حریص اگر دنیا را هم داشته باشد باز هم سیر نخواهد شد.)
بزرگان گفتهاند: بهتر است از راه قناعت به ثروت برسی تا سرمایهای داشته باشی یا مالاندوزی کنی و به هیچ کس روا نداشته باشی.)
اعمال انسان
پدری پسرش را نصیحت میکرد و میگفت: در آخرت از تو میپرسند عملت چگونه بود و در دنیا چه کاری انجام دادی نه اینکه بپرسند پدرت که بود و چگونه بوده.
(وقتی مردم پارچه ابریشمی که روی خانه خدا قرار گرفته را میبوسند مطمئنا برای پارچه نیست به خاطر این است که پارچه همنشین عزیزی شده و برای مردم گرامی و محترم شمرده میشود.)
بچگی کردن
جوانی شوخ، شیرین سخن و چالاک در جمع دوستانه ما حضور داشت که با شوخ زبانیهایش مجلس ما را شیرین کرده بود. گویی در دلش هیچ غمی وجود نداشت و لبش همیشه به خنده آراسته بود.
روزگاری گذشت و ما از حال هم خبر نداشتیم تا اینکه برحسب اتفاق در بازار دیدمش و فهمیدم ازدواج کرده و فرزندانی دارد. دیگر گل خنده پژمرده بود و نشاطش خفته بود.از احوالش پرسیدم، گفت: زمانی که خدا به ما لطف کرد و بچهای به ما عطا کرد دیگر نتوانستم بچگی کنم و بچه باشم. وقتی که پیر شدی از کودکی دست بردار و بازی و شیطنت را به نوجوانان بسپار و زمان پیری دنبال نوجوانی نباش چرا که آبی رفته که دیگر به جوی بر نمیگردد.
جوانمردی
از حاتم طایی پرسیدند: از خودت بزرگ همتتر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟ گفت: بله، روزی چهل شتر برای یکی از پادشاهان عرب قربانی کردم و مهمانی بر پا بود اما من برای انجام دادن کاری به جایی رفته بودم. خارکنی را دیدم که در آفتاب داغ به سختی کار میکند. به او گفتم: به مهمانی حاتم نمیروی که همه مردم بر سر سفره او نشستهاند. مرد که مرا نمیشناخت گفت: <هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طایی نبرد> و من او را به همت و جوانمردی از خودم برتر دیدم.
بیدست و پایی
یکی از کسانی که به سادگی و بیدست و پایی معروف بود روزی در کوچهای هزارپایی بدید و آن را بکشت. اهل دلی از آن کوچه میگذشت او را دید و گفت: سبحانا... این جانور با هزار پایی که داشت وقتی هنگام مرگش فرا رسید از بیدست و پایی مثل تو نتوانست فرار کند و جان سالم به در برد.
(وقتی در جنگ، دشمن برای جان ستاندن حمله میکند حتی پای اسبها هم بسته میشود و دیگر توان حرکت ندارند و نمیتوانی مقابل دشمن ایستادگی کنی و تیر از کمان به سویشان پرتاب کنی.)