مرگ پایان زندگی نیست. حداقل یکتاپرستان از پیامبران الهی آموختند که مرگ سرآغاز یک زندگی جاودانه و چون تولدی دوباره است. پس چرا ما از مرگ هراس داریم؟ عزراییل فرشتهای است از فرشتگان الهی، چون جبرییل و میکاییل و هر یک را وظیفهای مقرر شده از سوی خداوند خالق هستی.
ضربالمثلی است که میگوید: بیش از طول عمر، عمق آن اهمیت دارد. خوب مردن و به سرای خاموشان سفر کردن، سعادتی است که نصیب هر انسانی نمیشود. انسانهای خوشبخت آنهایی هستند که مرگشان جمع کثیری را گریان میکند و برای آمرزش ایشان، بسیاری خدا را مخاطب خود قرار میدهند و خداوند که رحمان و رحیم است و هیچ لذتی برای او از بخشش و عفو بندگانش مطلوبتر و جذابتر نیست. پس خوشا به حال آنها که پس از مرگشان انسانهای بسیاری هستند که برای ایشان فاتحهای بخوانند و طلب آمرزش کنند. راستی چه بسیار از دوستان، آشنایان و همکارانی که میشناختیمشان و اکنون دیگر در بین ما نیستند. قبل از ادامه این مطلب بد نیست برای همه بزرگترها و چشمانتظارانی که دستانشان از دنیا کوتاه است، فاتحهای بخوانیم. به نام خداوند بخشنده مهربان. خداوند رحمان و رحیم.
ستایش مخصوص خداوندی است که پروردگار جهانیان است. خداوندی که بخشنده و بخشایشگر است... خداوندی که مالک روز جزاست.
پروردگارا، تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم. ما را به راه راست هدایت کن. کسانی که آنان را مشمول نعمت خود ساختی، نه کسانی که بر آنان غضب کردهای و نه گمراهان...
به نام خداوند بخشنده مهربان
بگو: خداوند، یکتا و یگانه است.خداوندی است که همه نیازمندان قصد او میکنند. هرگز نزاد و زاده نشده. برای او هیچ گاه شبیه و مانندی نبوده است.
و اما هدهد، رویای شیرین دریا، که از دره پر گل ایران سر برآورد و پروازکنان تا اوج خاطرات تلخ و شیرین جعبه جادو پرواز کرد. انگار زود به اوج رسید و دوست داشت همیشه در اوج بماند. <نرگس>، راوی دردهای خانوادههای زجر کشیده و قصهگوی این شبهای گرم تابستانی ایرانیان. وه! چه زود این هدهد شیرین سخن پرواز کرد و شاید این نقش آخر یعنی جشن تولد مرگ، برازندهترین نقش او بود. شاید شما هم با من هم عقیده باشید که از ظاهر و باطن آدمها نمیتوان، بهشت و جهنم آنها را تشخیص داد. چه بسیار مدعیان بیخبر و چه بسیار بیخبران عامل به عمل! خلاصه هر چه که باشد خداوند بنده محبوب بندگانش را در آتش نمیسوزاند و هنر زمینهای است برای تحول آفرینی در انسان، تغییر، یک گام به پیش برداشتن و پی بردن به اسرار هستی. از آنجا که خدا زیباست و زیباییها را دوست دارد، اشرف مخلوقاتش نیز به هنر و هنرمند عشق میورزد.
نوشتن از پوپک گلدره برای شماره سالگرد انتشار و جشن تولد هشت سالگی یک مجله شاید کمی عجیب باشد. اما مگر مادر پوپک در مراسم در آغوش خاکسپاری او، به جای لباس سیاه، سپید نپوشیده بود؟ مگر مرگ در باور ما سرآغاز زندگی و جشن تولد زندگی جاودانه نیست؟ میگویند در مالزی یکی از زیباترین و هیجانانگیزترین مکانها برای بازدید توریستها، وادی خاموشان و سرای ابدی انسانهاست. راستی چرا اینقدر قبرستانهای ما معمولی و عادی است؟ چرا تا زنده هستیم حداقل یک درخت در سرای ابدیمان نمیکاریم؟ چرا؟ شاید به این خاطر که اصولا به مرگ فکر نمیکنیم. به واقعیتی که از رگ گردن به ما نزدیکتر و اگر انسان درستکاری باشیم از عسل شیرینتر است.
در هر صورت شاید انتخاب این سوژه برای سالگرد و نوشتن این چند سطر به مذاق بعضی از خوانندگانمان خوش نیاید، که اگر این طور است به بزرگواری خود ببخشید، اما باور ما این است که مرگ هم بخشی از زندگی است؛ شتری که در هر خانهای، خواهد نشست. دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد. پس بیایید برای خودمان دعا کنیم، به گونهای زندگی نماییم که تا هستیم قدر یکدیگر را دانسته و پس از آغاز سفر آخرت نیز، طلب آمرزش بندگان صالح خدا را بدرقه را همان داشته باشیم و این چند صفحه را از طرف خودمان و همه علاقهمندان به هنر و هنرمند تقدیم میکنیم به خانواده سبز<پوپک گلدره> به مناسب جشن تولد خانواده سبز و پوپک، چرا که هر دو در مرداد ماه متولد شدند!
تا بعد - سردبیر
زمانی که <دنیای شیرین دریا> را از جعبه جادویی میدیدیم، تصورمان بر این بود که بازیگر این نقش یک دختر شمالی است. چند سال بعد که فیلم سینمایی <موج مرده> را دیدیم، باز هم تصورمان بر این بود دختری که نقش اصلی زن این فیلم را ایفا میکند، دختری است از اهالی جنوب... اما آن دختر باهوش و بااستعداد در عرصه هنر، دختری از اهالی
پایتخت بود؛ دختری که رتبه 54 کنکور دانشگاه سراسری را از آن خود کرده بود. <پوپک گلدره...> بازیگری که حال در بین ما نیست و جامعه هنری کشور را از استعدادهای خود محروم کرده است. او چگونه رشد کرده بود؟ او در کجا به دنیا آمد؟ تحصیلات او از کجا آغاز و به کجا ختم شد؟ به بازیگری از کجا رو آورد؟ روز حادثه کجا بود؟ و دهها پرسش دیگر... از طرفی زمانی که مجله <خانواده سبز> به سال هشتم خود رسید، دلمان میخواست با کسی به گفتگو بنشینیم که برای خوانندگانمان جذابیت داشته باشد. <خانواده سبز> مردادماه متولد شد، درست مثل <پوپک> که در چنین ماهی به دنیا آمد؛ خانواده سبز هشت ساله شد، درست مثل <پوپک> که در <هشتم> مردادماه به دنیا آمد. مردم هر شب او را با نرگس در خانههای خود میبینند، اما او حالا دیگر در خانهاش نیست. خودش میگفت: <مرگ، پایان زندگی نیست.>او راست میگفت: مرگ پایان زندگی نیست، اگر پایان زندگی بود، حالا از او نمینوشتیم و به یاد او نبودیم. دلمان میخواست دینمان را به او ادا کنیم. هنرمندی که برای هنر ایران زحمت کشید و چه بهانهای بهتر از اینکه تولد او را جشن میگرفتیم، تولد او در هشتم مردادماه را...
_ _ _
در یکی از کوچه پس کوچههای میدان هروی تهران در یک مجتمع مسکونی، زنگ واحد 303 را میفشاریم. از پلههای مجتمع بالا میرویم، به طبقه سوم میرسیم، با خود میگوییم، به احتمال زیاد، وقتی که در گشوده شود با خانهای بزرگ در منطقه شمال شرقی تهران، بر میخوریم؛ در که باز میشود، خانهای کوچک و به دور از تجملات مقابلمان است؛ (رها) نوه پنج ساله خانواده به ما سلام میگوید و سپس <بهار>، خواهر بزرگتر پوپک؛ مادر باز هم با پیراهن سفید، به ما خوشامد میگوید و در پایان پدر خانواده، <محمدرضا گلدره> در چهرهاش کاملا نمایان است که به این راحتیها نمیتواند، غم از دست دادن دختر را از یاد ببرد. او تهتغاری بابا بود و مونس او... زمانی که دختر بزرگ خانواده به خارج از کشور رفته بود، همه چیز پدر و مادر، پوپک بود، اما <پوپک> هم این پدر و مادر را تنها گذاشت. مقصر او نیست، بلکه سرنوشت این گونه رقم خورد. به قول پدر که میگوید: <پرواز او، پرواز بزرگی بود> و سپس میخواند:
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
پدر مرد باسوادی است، با صدای بسیار رسا که ما را به یاد دوبلورهای تلویزیون میاندازد، بسیار خوش صحبت و واژهها را با نظم خاصی از دهان خارج میکند. در کجا به دنیا آمدید: سوم شهریورماه سال 1320، در همان روزی که متفقین به ایران حمله کردند، در میدان راهآهن به دنیا آمدم؛ در یک خانه قدیمی که تنها سیمهای خاردار خانه ما را از راهآهن جدا میکرد. من فرزند ششم خانواده و کوچکترین پسر بودم. پدرم یکی از متخصصین سراجی بود. او رییس صنف سراجان و طرحهای جدیدی از کیف و کفش را در همان زمان تولید میکرد، اما از آنجا که حافظ منافع کارگران بود، هیچگاه سرمایهای جمع نکرد؛ او مردی عارف بود. در خیابان نادری، روبهروی هتل نادری مغازهای داشت و من از شش، هفت سالگی در آنجا کار میکردم. او بیشتر ثروت خود را وقف عرفان کرد. او ارادت خاصی به <مولانا> داشت. پدر میخواست درس بخوانم، اما من علاقهای شدید به ورزش و موسیقی داشتم. در باشگاه تهران جوان، در رشته کشتی و پرورشاندام فعالیت میکردم. 14، 15 سالم که شد رو به موسیقی آوردم. عاشق ساز ویولن بودم و زیرنظر اساتید آن زمان مشغول آموزش شدم.همچنین دو سال زیرنظر وزارت بهداری، در رشته علوم آزمایشگاهی دورههایی گذراندم و به عنوان کارشناس آن وزارتخانه انتخاب شدم. در امور سل انتخاب شدم و به همین خاطر داوطلبانه یک سال به استان اصفهان و چهارمحال و بختیاری رفتم، تا آنجا کمک حال مردم باشم، اما به خاطر لذت از کمک کردن به مردمان آن دیار، یک سال به هفت سال ماندن در آنجا منجر شد. سرانجام در سال 72، پس از گذراندن 33 سال خدمت بازنشسته شدم.
ازدواج پدر و مادر پوپک
پدر میگوید: مادر پوپک از دوستان تحصیلی خواهرم بود. به خانه ما رفت و آمد زیادی میکرد، از آنجا که به مولانا علاقه
زیادی داشت، پدر هم علاقهای شدید به او پیدا کرده بود. من در مردادماه سال 1342 به خواستگاری همسرم رفتم و در سال 43 ازدواج کردیم. دختر اولم <بهار> در سال 1346 به دنیا آمد و پوپک هم در هشتم مردادماه سال 1350 به دنیا آمد...
مادر میگوید: پوپک ساعت هشت صبح روز جمعه، هشتم مردادماه در بیمارستان پاسارگاد تهران به دنیا آمد. آن زمان نمیدانستم بچه پسر یا دختر است. بگذارید یک خاطره در مورد نام <پوپک> بگویم. در سال آخر دبیرستان تحصیل میکردم که دبیر ادبیاتمان در رابطه با منطقالطیر، در حال صحبت بود، او میگفت: هدهد راهبر مرغان بود که نام دیگرش شانه بهسر و پوپک است و پوپک هم به معنای دوشیزه بودن است. همان زمان به خودم گفتم اگر فرزندی داشته باشم، نام او را <پوپک> میگذارم. زمانی که دختر اولم به دنیا آمد و همسرم علاقه شدیدی به نام <بهار> داشت، از طرفی <بهار> هم در فصل بهار به دنیا آمد، از این رو او را به این نام صدا کردیم، اما زمانی که دختر دومم به دنیا آمد، این بار نوبت من بود که برروی او نام بگذارم و آرزوی من برآورده شد.طی هشت ماهی که پوپک در بیمارستان بستری بود، خیلی از آشنایان میگفتند که پوپک مانند یک کتاب است که ما خیلی چیزها از او یاد گرفتیم و این امر با مرور در زندگی او برایمان رخ داد. من هرگاه طی این مدت بالای سرش میرفتم، به او میگفتم <پوپک>، تو معنی نامت را پیدا کردی و هدهدی که داری راهبری میکنی. من بیشتر مواقع او را <هدهد> صدا میکردم و او هم، هرگاه که نامه مینوشت، با امضای <هدهد> بود.مادر به عکس قاب گرفته دخترش در کنج اتاق نگاه میکند و میخواند:
آرزویم بودی و دادی مرا عشق و امید
هدهدم گشتی و بر ملک صبا دادی نوید
و در ادامه میگوید: زمانی که اشتباهی میکرد و از دست او عصبانی بودم برایش میخواندم:
< مرجبا ای هدهد هادی شده> و او هم میگفت: مامان چه کار اشتباهی کردم که دوباره این شعر را برایم میخوانی...
مادر میگوید: <مرگ پایان زندگی نیست>، ماموریت پوپک در این دنیا تمام شده، خدا خواسته که او برود و من در حال حاضر تنها <دلتنگ> پوپکم هستم.مادر پوپک، زنی عارف است، هر هفته کلاسهای مولانا را بر پا میکند. منطقالطیر تدریس میکند، عاشق کلام قرآن است و عرفان مولانا را به طور کامل شرح میدهد. شاید به همین دلیل باشد که میگوید: <هیچ جایی نوشته نشده است که انسان نیست و فنا میشود، اگر به کلام دین خودمان هم توجه کنیم میبینیم که میگوید: <اناا... و اناالیه راجعون...>من راضی به رضای خداوند هستم، اما صبر به من بده که این دوری را تحمل کنم.
_ _ _
اگر یادتان باشد، در فیلمها و تصاویری که از مراسم خاکسپاری پوپک پخش شد، مادر پوپک، هیچگاه پیراهن مشکی نمیپوشید، چرا؟
میگوید: پوپک هیچگاه دوست نداشت که من پیراهن مشکی بپوشم، او حساسیت شدیدی به این رنگ داشت. شاید بر میگردد به این اتفاق که پوپک 15 روزه بود که پدرم درگذشت و من تا چند سال پیراهن مشکی به تن میکردم. شب اولی که پوپک فوت کرد، به سوی کمد لباسهایم رفتم، دست من به سوی لباس مشکی رفت، ناگهان صدای پوپک را مثل سابق شنیدم که گفت: <مامانی، مشکی...> به خودم گفتم که معتقد نیستم که <پوپک> از پیش ما رفته و در آن وضعیت من باید به اطرافیان روحیه بدهم؛ از این رو تصمیم گرفتم، که سفید بپوشم. سفید رنگ روشنی و رنگ نور است. به پوپک گفتم <من سفید میپوشم تا تو خوشحال باشی.>
_ _ _
شخصیت او چگونه شکل گرفت؛ مادر میگوید: <پوپک> از زمانی که راه افتاد یک بچه دوست داشتنی و باهوش بود، چیزی که باعث تعجب من و پدرش شد، این بود که پوپک زبان شیوایی داشت و مسایل را خیلی عجیب و باور نکردنی با سن کمش به یکدیگر ارتباط میداد؛ در رابطه با تحصیل هم، وضعش این گونه بود که دوست نداشت بیست بگیرد، بلکه دلش میخواست با نمرات خوبی سال تحصیلیاش را به پایان ببرد و در کنار آن به تئاتر، موسیقی و همچنین در کنار دوستان بودن، هم برسد.یادم میآید که در دبیرستان <ایران>، چند تئاتر به همراه دوستانش اجرا کرد، که مورد توجه واقع شد.تحصیلات پوپک در چه مقاطعی بود؟ مادر میگوید: او در رشته ریاضی دیپلم گرفت، اما زمانی که میخواست برای کنکور ثبتنام کند، به ما گفت: که میخواهد در رشته علوم انسانی امتحان بدهد، از این رو، یک روز کتابهای چهار ساله علوم انسانی را تهیه کرد و چند ماه پیش از کنکور رو به مطالعه این کتابها آورد و بدون اینکه یک ساعت معلم داشته باشد و کلاس برود، خود را چهار ماه در خانه زندانی کرد و در دانشگاه سراسری رتبه 54 را آورد. پوپک میتوانست رشته حقوق را انتخاب کند، جالب اینکه خواهرش هم پیش از او در کنکور سراسری رتبه 56 را آورد و در حقوق دانشگاه تهران قبول شد. اما پوپک میگفت به حقوق علاقهای ندارد، از این رو در رشته روانشناسی بالینی دانشگاه تهران پذیرفته شد و در دانشگاه تهران، پایاننامهاش را در رشته تئاتر درمانی نوشت که سخت مورد توجه قرار گرفت. در همان زمان با اهالی تئاتر آشنا شد و رو به هنر آورد، همان چیزی که آرزویش بود. من هم هرگاه به پوپک میگفتم: عزیزم تو روانشناسی خواندی، بهتر نیست ادامه تحصیل بدهی و به درجه دکترا نایل شوی، او میگفت: <مامان، اتفاقا در هنر بازیگری، روانشناسی نقش موثری دارد.>
او چگونه رو به بازیگری آورد؟ او با دوستانش در دانشکده هنر، تئاتر <پل> را بازی کرد. تئاتری هم به نام <زمستان>66 در سال 74 بازی کرد که پوپک در آن تئاتر جایزه اول را گرفت و از او تقدیر شد. آن شب در تالار وحدت، او برایمان مایه افتخار شد. بعد از این تئاتر، او در سکانسهایی از مجموعه تلویزیونی <سرزمین سبز> بازی کرد که هیچگاه پخش نشد و نمیدانیم که چرا این گونه شد؛ سپس در دنیای شیرین دریا بازی کرد، پس از آن در فیلمهای سینمایی موج مرده، آخر بازی، سیندرلا، مجموعه مروارید سرخ و سپس نرگس..
ادامه تحصیل در آمریکا
مادر پوپک میگوید: پس از اینکه جایزه سیمرغ بلورین را به خاطر بازی در فیلم سینمایی <موج مرده> از آن خود کرد، او در
سال 80 به آمریکا پیش خواهرش رفت، البته قصدش از رفتن ادامه تحصیل بود؛ خیلیها به او گفتند که حالا زمان مناسبی نیست، تو الان میتوانی به پیشنهادات خوبی فکر کنی، اما او عزمش را جزم کرده بود که پیش خواهرش برود. گویا پس از اینکه رفته بود پشیمان شده و دایما با ما تماس میگرفت که نمیتواند در آنجا زندگی کند و میخواهد به ایران بازگردد. من، پدر و خواهرش هم به او میگفتیم که حداقل فوقلیسانست را بگیر و سپس برگرد، که او گفت: نه من نمیتوانم، سپس به بهانه دیدن ما به ایران آمد، چند ماهی بود و دوباره رفت، پس از هشت ماه دوباره به ایران بازگشت و صریحا به ما گفت: که میخواهم به بازیگری ادامه بدهم.
_ _ _
از مادرش میپرسیم که او هیچ وقت در رابطه با مرگ صحبت میکرد و به طور کلی نظری در مورد مرگ داشت که میگوید: بله، او ابتدا از مرگ میترسید، اما گویا زمانی که در مجموعهای در اطراف شاهرود در کویر بازی میکرد، در بیمارستانی با پیرزنی برخورد کرد که مردن او را به چشم دید. به من گفته بود، زمانی که پیرزن جان داد، متوجه شد که چیزی از بدن او جدا شده، چیزی به شکل روح... احساس کردم، لباس او باقی ماند و روح از بدنش جدا شد. روزی هم در قبری خوابید که باعث شد ترسش بریزد، به من گفته بود که مامان از زمانی که در قبر خوابیدم، دیگر از مرگ نمیترسم.
_ _ _
آیا پدر با بازی پوپک مخالفت میکرد؟ پدر میگوید: نه، من سعی میکردم همیشه به فرزندانم، معنویات را بیاموزم. از آنجا که کارم صبح تا ظهر بود و به دنبال اضافه کاری و مادیات نبودم، وقت بیشتری با دخترانم میگذراندم. مخالف بازی کردن او نبودم، بلکه موافق درست زندگی کردن آنها بودم؛ شاید به همین خاطر بود که هیچگاه دخترانم، به مادیات توجه نمیکردند. همیشه از او میپرسیدم که تعریف درستی از واژه <هنر> در کشورمان بیان کند.
پوپک در این اواخر سعی میکرد، به اطرافیان خود بیشتر از گذشته کمک کند، او به هیچ عنوان به مادیات توجه نشان نمیداد؛ شاید درست نباشد بگویم، اما واقعیت است که به اشخاصی که کمک مالی نیاز داشتند، دریغ نمیکرد و اصلا مادیات برای خودش کاملا بیارزش بود. خوشحالم که او چنین طرز تفکری داشت و با همین طرز تفکر رشد کرد. من این نوع زندگی را از پدرم به ارث بردم، خود من در بهترین موقعیت میتوانستم موسیقی تدریس کنم، حتی بارها به خاطر صدایم از تلویزیون به من پیشنهاد شد، اما من به همان کارهای آزمایشگاهیام، قانع بودم و دوست داشتم، بیشتر وقتم را با خانواده صرف کنم. شاید به همین علت باشد که پس از سالها زندگی در تهران یک خانه هفتاد متری دارم و مبلغی ناچیز حقوق بازنشستگی...
_ _ _
شنیده بودیم که پوپک با اتومبیل شخصیاش تصادف کرد، اما پدر این گونه تعریف میکند. 24 ساعت از پوپک خبری نداشتم، فیلمبرداری در <ازگل> بود. آقایان مقدم و مهام به خاطر این که پوپک ده روز مقابل دوربین بود به او 48 ساعت استراحت دادند و پوپک هم در پاسخشان گفته بود: <جانم، میروم یک سری به دریا میزنم و میآیم> با همسر سیروس مقدم تماس گرفتم که آیا پوپک سر صحنه است، اما او گفت: ما هم از او خبری نداریم و گوشی همراهش خاموش است. او ساعت ده شب در زمان بازگشت به تهران، با یک پیکان سواری در حال بازگشت بود که راننده پیکان قصد سبقت گرفتن را داشت، از روبهرو هم یک آردی با همین سرعت میآمد، تصادف شاخ به شاخ صورت گرفت و هفت نفر در همان جا، مردند. اتومبیلها مچاله شده بودند. آنها را سریعا به بیمارستان نور رساندند، اما افاقهای نکرد. در بین آنان، تنها پوپک و یک آقای دیگر زنده ماندند. چند بار پس از تصادف با من تماس گرفتند که اگر میخواهید دیه بگیرید، باید مراحل قانونی سپری شود، از این روز باید از راننده شکایت بشود، اما من نه حوصله این کارها را دارم و نه رانندهای زنده است که از او شکایت کنم. آن راننده هم یک پدر هفتاد ساله دارد که گویا حالا گرفتار این مسایل شده است.در نور هم، پوپک را با یک آمبولانس فرستاند تهران، اما قسمت این بود که او از ما جدا شود، آن هم پس از هشت ماه... گویا خداوند میخواست صبر ما را امتحان کند. پدر در ادامه از پرستاران به نیکی یاد میکند و از آنان به عنوان فرشتگان نجات نام میبرد، اما گلههایی از پزشکان دارد.. که دوست دارد، در این باره زیاد توضیح ندهد، چون فایدهای ندارد، <دخترم که دوباره بر نمیگردد.>پدر در ادامه میگوید: عشق به بازیگری اجازه نداد که او در آمریکا زندگی کند، من با توجه به استعدادهایی که از او سراغ داشتم، یقین داشتم که اگر در آن جا تحصیل میکرد، با مدرک دکترای روانشناسی بالینی از آنجا باز میگشت. اما نمیدانم چه شد که او دوباره به ایران بازگشت. پدر در ادامه میگوید: من هم مثل همسرم دلم برای پوپک تنگ شده است، معتقدم که پوپک پرواز زیبایی داشت و شاید پرواز زیبا کردن، از زندگی زیبا کردن هم مهمتر باشد. منظورم این است که زیبا مردن هم جزو نعمتهای خداست.
در هشت ماهی که او بستری بود، به چشم دیدیم که مردم چه طور برای او دعا و راز و نیاز میکنند و آرزوی سلامتیاش را داشتند. پدر پوپک در پایان از زحمات صدا و سیما و مخارجی که بابت پوپک متحمل شدند، به ویژه از زحمات آقایان ضرغامی، پورمحمدی و تقدسی قدردانی میکند که طی این مدت کمکرسان او و خانوادهاش بودند.وی میگوید: طی مدت هشت ماه، سازمان صدا و سیما هفتاد میلیون تومان خرج دخترم کرد...
_ _ _
و سرانجام پوپک گلدره، فرزند دوم محمدرضا گلدره، در شب تولد رسول اکرم(ص)، در 27 فروردینماه 1385 در حالی که 34 سال و هشت ماه سن داشت، دارفانی را وداع گفت...
همین چند سال پیش، او جایزه بهترین بازیگر زن با بازی در فیلم <موج مرده> را از آن خود کرده بود. با او قرار گفتگو گذاشتم. ابتدا امتناع میکرد، اما او را مجاب کردم که با من گفتگو کند. به من گفت: چه میخواهی بپرسی؟ کجا به دنیا آمدم، کجا تحصیل کردم، نظرم را درباره این سکانس بگویم و شاید بهترین پرسش این باشد که پیام این فیلم چه بود؟ گفتم: سرکار خانم، ما هم مقصر نیستیم، بلکه اذهان عمومی از ما این چنین پرسشهایی میخواهند. کمی فکر کرد و گفت: یعنی مردم... گفتم: آری. گفت: همه مردم... گفتم: نه، آن قشری که حداقل مطبوعات را میخوانند و از طرفداران دنیای سینما هستند. اینها، هم جزوی از مردم هستند. گفت: حالا که پای مردم وسط است، پس بپرس... و من پرسیدم و پرسیدم تا اینکه رسیدم به پرسش کلیشهای پایانی، مثل تمام مصاحبهها <حرف پایانی...> دوباره به فکر فرو رفت، مثل پاسخ دادن به دیگر پرسشها، که با طمانینه به آنان پاسخ میداد. برخلاف خیلی از هنرمندان، برای طرف مقابل، ارزش قایل بود. ما خبرنگاران زمانی که رو در روی کسی برای گفتگو مینشینیم، متوجه میشویم که چه کسی حال و حوصله گفتگو را دارد و چه کسی حال و حوصله ندارد... چه کسی میخواهد با پاسخهای تک کلمهای از شر ما راحت شود و چه کسی با فکر، تعمق و تامل پاسخگوی پرسشهای ماست و گلدره از این گروه بود. گروهی که یا مصاحبه نمیکرد و اگر هم حاضر به مصاحبه میشد برای فرد روبهرو، ارزش قایل میشد.
مثل آن بازیگر زن تازه به دوران رسیدهای نبود که شش ماه، ما را امروز و فردا کرد و سرانجام هم گفت: پرسشهایتان را بیاورید، پرسشهایمان که به پانزده پرسش میرسید را بردیم و به او سپردیم که حداقل برای هر پرسش سه، چهار خط مطلب بنویسد... پس از دو ماه از آن روز که به دنبال پرسشهایمان بودیم، به ما گفت که برویم از منزلشان در یکی از خیابانهای فرعی میرداماد تهران بگیریم.
زمانی که مادر بازیگر مربوطه، کاغذ را دستمان داد، از حالت تعجب داشتم شاخ در میآوردم؛ پس از شش ماه به دنبال او بودن و دو ماه هم به دنبال پرسشها، برای هر یک از پرسشها، تنها چند کلمه پاسخ داد. از پانزده سوال، شش پرسش عادی را پاسخ نداد؛ به سه سوال دیگر، بلی یا خیر گفت و برای شش سوال هم، تنها چند کلمه پاسخ... از مجتمع که خارج شدم، کاغذ را مچاله و به گوشهای پرتاب کردم. زیر لب به خودم دشنام دادم که هشت ماه از وقتم را صرف او کردم و روانم را آزار دادم، آخرش هم... وقتی که او برایت احترام قایل نمیشود، آن گاه برای چه باید عکس او را با ژستهای مختلف روی جلد بیاوری... شاید پاسخ این باشد، <برای مردم...> اما او برای مردم، برای من و برای تو چه کرد؟ مردم باید بدانند که برخی از اهالی این قشر چگونه رفتار میکنند... ما برای آنان میگوییم که برای مردم از شما گفتگو میخواهیم و آن گاه آنان هشت ماه، ما را به دنبال خود میکشانند. زمانی که این اتفاق در تابستان گذشته که اگر اشتباه نکنم، مردادماه گذشته بود، افتاد... به یاد حرفهای <پوپک گلدره> افتادم که به من در اوج محبوبیت و مشهوریت به خاطر دریافت سیمرغ بلورین از جشنواره فجر گفت: اگر به خاطر مردم است، بپرس و من پرسیدم تا رسیدم به همان پرسش پایانی. <اگر در پایان چیزی دوست دارید، بگویید، به عبارتی سخن پایانی> و او پس از کمی تامل گفت: <ما انسانها، باید قدر یکدیگر را بدانیم، مرگ به همه ما نزدیک است، مرگ در کمین همه ماست، دنیا چند روزی بیشتر نیست، ما در دنیای دیگری هم باید زندگی را تجربه کنیم، مرگ پایان زندگی نیست، پس با کولهباری از رفتار پسندیده به سوی آن دنیا گام برداریم.>
و لحظاتی بعد صحبتهایش عامیانهتر شد: <برای یکدیگر کلاس نگذاریم، از غرور فاصله بگیریم، دلهایمان را به یکدیگر نزدیکتر کنیم، به مادیات زندگی توجه بیجا نشان ندهیم و از گذشتگان عبرت بگیریم، دست پایینتر از خود را بگیریم و به او کمک کنیم که تنها همین مسایل، نام انسانها را نیک میکند...> و چه زیبا پوپک آن گفتهها را به زبان آورد، چرا که خود این گونه بود و به همین شکل زندگی میکرد...
روحش شاد