متن کامل گلستان سعدی

 

عنوان کتاب : گلستان سعدی
نویسنده : سعدی
تاریخ نشر : اسفند 82
تایپ : لیلا اکبری

    گلستان سعدی
   باب اول در عبرت پادشاهان
 
 حکایت
در یکى از جنگها، عده اى را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکى از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگى ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
 
ملک پرسید: این اسیر چه مى گوید؟
یکى از وزیران نیک محضر گفت : ای خداوند همی گوید:
والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس
ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.وزیر دیگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشاید در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن.این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت . ملک روی ازین سخن درهم آمد و گفت : آن دروغ پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی .  چنانکه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز
هر که شاه آن کند که او گوید
 
حیف باشد که جز نکو گوید
 
و بر پیشانى ایوان کاخ فریدون شاه ، نبشته بود:
جهان اى برادر نماند به کس
 
دل اندر جهان آفرین بند و بس
 
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
 
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
 
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
 
چه بر تخت مردن چه بر روى خاک
 
* * * *
حکایت
یکى از ملوک خراسان ،  محمود سبکتکین را در عالم خواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید و نظر می کرد. سایر حکما از تاویل این فرو ماندند مگر درویشی که بجای آورد و گفت : هنوز نگران است که ملکش با دگران است.
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند
کز هستیش به روى زمین یک نشان نماند
 
وان پیر لاشه را که نمودند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
 
زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر
گرچه بسى گذشت که نوشیروان نماند
 
خیرى کن اى فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
* * * *
 حکایت
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی . باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می کرد . پسر بفراست استیصار بجای آورد و گفت : ای پدر ، کوتاه خردمند به که نادان بلند . نه هر چه بقامت مهتر به قیمت بهتر . اشاة نظیفة و الفیل جیفیة.
اقل جبال الارض طور و انه  
لاعظم عندالله قدرا و منزلا
آن شنیدى که لاغرى دانا
گفت بار به ابلهى فربه
 
اسب تازى وگر ضعیف بود
 
همچنان از طویله خر به
 
پدر بخندید و ارکان دولت پسندید و برادران بجان برنجیدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
 
عیب و هنرش نهفته باشد
 
هر پیسه گمان مبر نهالى
 
شاید که پلنگ خفته باشد
 
شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود . چون لشکر از هردو طرف روی درهم آوردند اول کسی که به میدان درآمد این پسر بود . گفت :
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من
آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری
کان که جنگ آرد به خون خویش بازی می کند
روز میدان وان که بگریزد به خون لشکری
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی مردان کاری بینداخت . چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت :
اى که شخص منت حقیر نمود
 
تا درشتى هنر نپندارى
 
اسب لاغر میان ، به کار آید
 
روز میدان نه گاو پروارى
 
آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک . جماعتی آهنگ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت : ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید . سواران را به گفتن او تهور زیادت گشت و بیکبار حمله آوردند . شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرتف و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد. برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید ، دریچه بر هم زد . پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت : محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.
کس نیابد به زیر سایه بوم
 
ور هماى از جهان شود معدوم
 
پدر را از این حال آگهی دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالی بجواب بداد. پس هریکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه و نزاع برخاست که:ده درویش در گلیمى بخسبند و دو پادشاه در اقلیمى نگنجند.
نیم نانى گر خورد مرد خدا
 
بذل درویشان کند نیمى دگر
 
ملک اقلمى بگیرد پادشاه
 
همچنان در بند اقلیمى دگر
 
* * * *
حکایت
طایفه ی دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب . بحکم آنکه ملاذی منیع از قله ی کوهی گرفته بودند و ملجاء و ماوای خود ساخته . مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرات ایشان مشاورت همی کردند که اگر این طایفه هم برین نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.
درختى که اکنون گرفته است پاى
 
به نیروى مردى برآید ز جاى
 
و گر همچنان روزگارى هلى
 
به گردونش از بیخ بر نگسلى
 
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
 
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
 
سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده ، تنی چند مردان واقعه دیده ی جنگ ازموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند . شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند ، نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آوردد خواب بود . چندانکه پاسی از شب درگذشت ،
قرص خورشید در سیاهى شد
 
یونس اندر دهان ماهى شد
 
دلاورمردان از کمین بدر جستند و دست یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند . همه را به کشتن اشارت فرمود . اتفاقا در آن میان جوانی بود میوه ی عنفوان شبابش نورسیده و سبزه ی گلستان عذارش نودمیده . یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت : این پسر هنوز از باغ زندگانی برنخورده و از ریعان جوانی تمتع نیافته . توقع به کرم و اخلاق خداوندیست که به بخشیدن خون او بربنده منت نهد .. ملک روی از این سخن درهم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت :
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
 
تربیت نااهل را چون گردکان برگنبد است
 
بهتر این است که نسل این دزدان قطع و ریشه کن شود و همه آنها را نابود کردند، چرا که شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را کشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنین نمى کنند:
ابر اگر آب زندگى بارد
 
هرگز از شاخ بید بر نخورى
 
با فرومایه روزگار مبر
 
کز نى بوریا شکر نخورى
 
وزیر، سخن شاه را طوعا و کرها پسندید و بر حسن رای ملک آفرین گفت و عرض کرد: راى شاه دام ملکه عین حقیقت است ، چرا که همنشینى با آن دزدان ، روح و روان این جوان را دگرگون کرده و همانند آنها نموده است . ولى ، ولى امید آن را دارم که اگر او مدتى با نیکان همنشین گردد، تحت تاءثیر تربیت ایشان قرار مى گیرد و داراى خوى خردمندان شود، زیرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ریشه ندوانده است و در حدیث هم آمده :
کل مولود یولد على الفطرة فابواه یهودانه او ینصرانه او یمجسانه .
پسر نوح با بدان بنشست
 
خاندان نبوتش گم شد
 
سگ اصحاب کهف روزى چند
 
پى نیکان گرفت و مردم شد
 
گروهى از درباریان نیز سخن وزیر را تاءکید کردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد کرد و گفت : بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم  .
دانى که چه گفت زال با رستم گرد
 
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
 
دیدیم بسى ، که آب سرچشمه خرد
 
چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد
 
فی الجمله پسر را بناز و نعمت براوردند و استادان به تربیت همگان پسندیده آمد . باری وزیر از شمایل او در حضرات ملک شمه ای می گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او بدر برده . ملک را تبسم آمد و گفت :
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
 
گرچه با آدمى بزرگ شود
 
سالی دو برین برآمد. طایفه ی اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیبر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغازه ی دزدان بجای پدر نشست و عاصی شد. ملک دست تحیر به دندان گزیدن گرفت و گفت :
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسى ؟
 
ناکس به تربیت نشود اى حکیم کس
 
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
 
در باغ لاله روید و در شوره زار خس 44
 
زمین شوره سنبل بر نیاورد
 
در او تخم و عمل ضایع مگردان
 
نکویى با بدان کردن چنان است
 
که بد کردن بجاى  نیکمردان
* * * *
 حکایت 
رهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت، هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ی او پیدا.
بالاى سرش ز هوشمندى
 
مى تافت ستاره بلندى
 
فی الجمله مقبول نظر افتاد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند  توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .
ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند . دشمن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت : در سایه ی دولت خداوندی دام ملکه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی شود الا به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.
توانم آن که نیازارم اندرون کسى
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است 
بمیر تا برهى اى حسود کین رنجى است
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
 
شوربختان به آرزو خواهند
 
مقبلان را زوال نعمت و جاه
 
گر نبیند به روز شب پره چشم
 
چشمه آفتاب را چه گناه ؟
 
راست خواهى هزار چشم چنان
 
کور، بهتر که آفتاب سیاه
* * * *
حکایت
 یکی از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده ، تا بجایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر که فریادرس روز مصیبت خواهد
 
گو در ایام سلامت به جوانمردى کوش
 
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
 
لطف کن که بیگانه شود حلقه به گوش
 
باری، به مجلس او در ، کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون.وزیر ملک را پرسید : هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد ؟ گفت : آن چنان که شنیدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت . گفت : ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان برای چه می کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری؟
همان به که لشکر به جان پرورى
 
که سلطان به لشکر کند سرورى
 
ملک گفت : موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ گفت : پادشاه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و تو را این هر دو نیست.
نکند جور پیشه سلطانى
 
که نیاید ز گرگ چوپانى
 
پادشاهى که طرح ظلم افکند
 
پاى دیوار ملک خویش بکند
ملک را پند وزیر ناصح ، موافق طبع مخالف نیامد . روی ازین سخن درهم کشید و به زندانش فرستاد.بسی برنیامد که بنی غم سلطان بمنازعت خاستند و ملک پدر خواستند . قومی که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پریشان شده ، بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این بدر رفت و بر آنان مقرر شد.
پادشاهى کو روا دارد ستم بر زیر دست
 
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
 
با رعیت صلح کن وز جنگ ایمن نشین
 
زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است 
 
* * * *
حکایت
 پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام ، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده ، گریه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حکیمی در آن کشتی بود ، ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم . گفت : غایت لطف و کرم باشد . بفرمود تا غلام به دریا انداختند . باری چند غوطه خورد ، مویش را گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار یافت . ملک را عجب آمد. پرسید: درین چه حکمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامتی نمی دانست ، همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند
 
معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است
 
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
 
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
 
فرق است میان آنکه یارش در بر
 
با آنکه دو چشم انتظارش بر در
* * * *
حکایت
 هرمز را گفتند : وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت : خطایی معلوم نکردم ، ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ، ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند :
از آن کز تو ترسد بترس اى حکیم
 
وگر با چو صد بر آیى بجنگ 53
 
از آن مار بر پاى راعى زند
 
که برسد سرش را بکوبد به سنگ 54
 
نبینى که چون گربه عاجز شود
 
برآرد به چنگال چشم پلنگ 
 
* * * *
حکایت
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از درآمد و بشارت داد که فلان قطعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک نفسی سرد برآورد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
بدین امید به سر شد، دریغ عمر عزیز
 
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
 
امید بسته ، برآمد ولى چه فایده زانک
 
امید نیست که عمر گذشته باز آید
 
کوس رحلت بکوفت دست اجل
 
اى دو چشم ! وداع سر بکنید
 
اى کف دست و ساعد و بازو
 
همه تودیع یکدیگر بکنید
 
بر من اوفتاده دشمن کام
 
آخر اى دوستان حذر بکنید
 
روزگارم بشد به نادانى
 
من نکردم شما حذر بکنید
* * * *
حکایت
بربالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست .
درویش و غنى بنده این خاک و درند
 
آنان که غنى ترن محتاجترند
 
  آنگه مرا گفت : از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان ، خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش: بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و فتوت سر دست
 
خطا است پنجه مسکین ناتوان بشکست
 
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید؟
 
که گر ز پاى در آید، کسش نگیرد دست
 
هر آنکه تخم بدى کشت و چشم نیکى داشت
 
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
 
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
 
و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست
 
بنى آدم اعضاى یکدیگرند
 
که در آفرینش ز یک گوهرند
 
چو عضوى به درد آورد روزگار
 
دگر عضوها را نماند قرار
 
تو کز محنت دیگران بى غمى
 
نشاید که نامت نهند آدمى
* * * *
حکایت
 درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد . حجاج یوسف را خبر کردند ، بخواندش و گفت : دعای خیری بر من کن . گفت : خدایا جانش بستان. گفت : از بهر خدای این چه دعاست ؟ گفت : این دعای خیرست تو را و جمله مسلمانان را.
اى زبردست زیر دست آزار
 
گرم تا کى بماند این بازار؟
 
به چه کار آیدت جهاندارى
 
مردنت به که مردم آزارى
 
* * * *
حکایت
یکی از ملوک بی انصاف ، پارسایی را پرسید: از عبادتها کدام فاضل تر است ؟ گفت: تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمى را خفته دیدم نیم روز
 
گفتم : این فتنه است خوابش برده به
 
و آنکه خوابش بهتر از بیدارى است
 
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به
 
* * * *
حکایت
یکی از ملوک را دیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی گفت:
ما را به جهان خوشتر از این یکدم نست
 
کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست
 
درویشی به سرما برون خفته و گفت :
اى آنکه به اقبال تو در عالم نیست
 
گیرم که غمت نیست ، غم ما هم نیست
 
ملک را خوش آمد ، صره ای هزار دینار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش . گفت : دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حال ضعیف او رقت زیاد شد و خلعتی بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد. درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد.
قرار برکف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند : بهم برآمد و روی ازو درهم کشید . و زینجا گفته اند اصحاب فطنت و خبرت که از حدث و سورت پادشاهان برحذر باید بودن که غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.
حرامش بود نعمت پادشاه
 
که هنگام فرصت ندارد نگاه
 
مجال سخن تا نیابى ز پیش
 
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش
 
گفت : این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندین مدت برانداخت برانید که خزانه ی بیت المال لقمه مساکین است نه طعمه ی اخوان الشاطین.
ابلهى کو روز روشن شمع کافورى نهد
 
زود بینى کش به شب روغن نباشد در چراغ
 
یکى از وزرای ناصح گفت : ای خداوند ، مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف بتفاریق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودی از زجر و منع ، مناسب حال ارباب همت نیست یکی را بلطف امیدوار گردانیدن و باز به نومیدی خسته کردن.
به روى خود در طماع باز نتوان کرد
 
چو باز شد، به درشتى فراز نتوان کرد
 
کس نبیند که تشنگان حجاز
 
به سر آب شور گرد آیند
 
هر کجا چشمه اى بود شیرین
 
مردم و مرغ و مور گرد آیند
* * * *
حکایت
  یکى از شاهان پیشین ، در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی. لاجرم دشمنی صعب روی نهاد ، همه پشت بدادند.
چو دارند گنج از سپاهى دریغ
 
دریغ آیدش دست بردن به تیغ
 
یکی از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود. ملامت کردم و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و ناحق شناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت سالها درنوردد. گفت : از بکرم معذور داری شاید که اسبم درین واقعه بی جور بود و نمد زین بگرو وسلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند. با او به جان جوانمردی نتوان کرد.
زر بده سپاهى را تا سر بنهد
 
و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم
 
* * * *
حکایت
 یکی از وزرا معزول شد و به حلقه ی درویشان درآمد. اثر برکت صحبت ایشان در او سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت : معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی.
آنان که کنج عافیت بنشستند
 
دندان سگ و دهان مردم بستند
 
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
 
وز دست و زبان حرف گیران پرستند
 
ملک گفتا : هر آینه ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را شاید . گفت : ای ملک نشان خردمندان کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن ندهد.
هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد
 
که استخوان خورد و جانور نیازارد
 
* * * *
 حکایت
 سیه گوش را گفتند تو را ملازمت صحبت شیر به چه وجه اختیار افتاد؟ گفت : تا فضله ی صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولت او زندگانی می کنم . گفتندش اکنون که به ظل حمایتش درآمدی و به شکر نعمتش اعتراف کردی چرا نزدیکتر نیایی تا به حلقه ی خاصان درآرد و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت : همچنان از بطش او ایمن نیستم.
اگر صد سال گبر آتش فروزد
 
اگر یک دم در او افتد بسوزد
افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود و حما گفته اند ا زتلون طبع پادشاهان برحذر باید بود که وقتی به سلامی برنجند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند و آورده اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان.
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
 
بازى و ظرافت به ندیمان بگذار
 
* * * *
حکایت
  یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت فاقه نمی آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگی کرده وشد کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد.
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
 
بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست
 
باز از شماتت اعدا براندیشم که بطعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروت حمل کنند و گویند:
مبین آن : بى حمیت را که هرگز
 
نخواهد دید روى نیکبختى
 
که آسانى گزیند خویشتن را
 
زن و فرزند بگذارد بسختى
 
و در علم محاسبت چنانکه معلوم است چیزی دانم و گر به جاه شما جهتی معین شود که جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم. گتفم : عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارید : امید و بیم ، یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن .
کس نیاید به خانه درویش
 
که خراج  زمین و باغ بده
 
یا به تشویش و غصه راضى باش
 
یا جگربند، پیش زاغ بنه
 
گفت : این مناسبت حال من نگفتی و جواب سوال من نیاوردی. نشنیده ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد؟
راستى موجب رضاى خدا است
 
کس ندیدم که گم شد از ره راست
 
و حکما گویند ، چار کس از چارکس به جان برنجند. حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب و آن که حساب پاک است از محاسب چه باک است ؟
مکن فراخ روى در عمل اگر خواهى
 
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
 
تو پاک باش و مدار از کس اى برادر، باک
 
زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ
 
گفتم : حکایت آن روباه مناسب حال توست که دیدنش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان . کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است ؟ گفتا : شنیده ام که شتر را بسخره می گیرند. گفت : ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت : خاموش که اگر حسودان بغرض گویند شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند؟ و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرد بود . تو را همچنین فضل است و دیانت و تقوا و امانت اما متعنتان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین. اگر آنچه حسن سیرت توست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی.
به دریا در منافع بى شمار است
 
اگر خواهى ، سلامت در کنار است
 
رفیق این سخن بشنید و بهم برآمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخنهای رنجش آمیز گفتن گرتف کین چه عقل و کفایت است و فهم و درایت ؟ قول حکما درست آمد که گفته اند : دوستان به زندان بکار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند .
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
 
لاف یارى و برادر خواندگى
 
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
 
در پریشان حالى و درماندگى
 
دیدم که متغیر می شود و نصیحت به غرض می شنود . به نزدیک صاحبدیوان رفتم ، به سابقه ی معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش  بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند. چندی برین برآمد ، لطف طبعش را بدیدند و حس تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد. همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت و مشارالیه و معتمد علیه گشت. بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم :
ز کار بسته میندیش و در شکسته مدار
 
که آب چشمه حیوان درون تاریکى است
 
منشین ترش از گردش ایام که صبر
 
تلخ است ولیکن بر شیرین دارد
 
در آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق افتاد . چون از زیارت مکه بازآمدم دو منزلم استقبال کرد. ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیات درویشان. گفتم : چه حالت است ؟ گفت : آن چنانکه تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام ملکه در کشف حقیقت آن استصقا نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه ی حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.
نبینى که پیش خداوند جاه
 
نیایش کنان دست بر بر نهند
 
اگر روزگارش درآورد ز پاى
 
همه عالمش پاى بر سر نهند
 
فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده ی سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص . گفتم : آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.
یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار
 
یا موج ، روزى افکندش مرده بر کنار
 
مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن .بدین کلمه اختصار کردیم .
ندانستى که بینى بند بر پاى
 
چو در گوشت نیامد پند مردم ؟
 
دگر ره چون ندارى طاقت نیش
 
مکن انگشت در سوراخ کژدم
 
* * * *
حکایت
  تنی چند از روندگان در صحبت من بودند . ظاهر ایشان به صلاح آراسته و یکی را از بزرگان در حق این طایقه حسن ظنی بلیغ و ادراری معین کرده ، تا یکی ازینان حرکتی کرده نه مناسب حال درویشان. ظن آن شخص فاسد شد و بازار اینان کاسد . خواستم تا به طریقی کفاف یاران مستخلص کنم . آهنگ خدمتش کردم ، دربانم رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطیفان گفته اند :
در میر و وزیر و سلطان را
 
بى وسیلت مگرد پیرامن
 
سگ و دربان چو یافتند غریب
 
این گریبانش گیرد، آن دامن
 
چندان که مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف یا و با اکرام دراوردند و برتر مقامی معین کردند اما بتواضع فروتر نشستم. و گفتم :
بگذار که بنده کمینم
 
تا در صف بندگان نشینم
 
آن بزرگمرد گفت : الله الله چه جای این گفتار است؟
گر بر سر چشم ما نشینى
 
بارت بکشم که نازنینى
 
فی الجمله بنشستم و از هر دری سخن پیوستم تا حدیث زلت یاران در میان آمد و گفتم :
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
 
که بنده در نظر خویش خوار مى دارد
 
خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف
 
که جرم بیند و نان برقرار مى دارد
 
حاکم این سخن عظیم بپسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ی ماضی مهیا دارند و موونت ایام تعطیل وفا کنند . شکر نعمت بگفتم و زمین خدمت ببوسیدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم.
چو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعید
 
روند خلق به دیدارش از بسى فرسنگ
 
تو را تحمل امثال ما بباید کرد
 
که هیچکس نزند بر درخت بى بر، سنگ
 
* * * *
حکایت
 ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت . دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ بر سپاه و رعیت بریخت.
نیاساید مشام از طبله عود
 
بر آتش نه که چون عنبر ببوید
 
بزرگى بایدت بخشندگى کن
 
که دانه تا نیفشانى نرود
 
یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت ار به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده ، دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیش است و دشمنان از پس ، نباید که وقت حاجت فرومانی.
اگر گنجى کنى بر عامیان بخش
 
رسد هر کد خدایى را برنجى
 
چرا نستانى از هر یک جوى سیم
 
که گرد آید تو را هر وقت گنجى
 
ملک روی ازین سخن بهم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت
* * * *
 حکایت
 آورده اند که نوشین روان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازین قدر چه خلل آید؟ گفت: بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبى
 
برآورند غلامان او درخت از بیخ
 
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
 
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ
 
* * * *
حکایت
غافلی را شنیدم که خانه ی رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند ، بی خبر از قول حکیمان که گفته اند هر که خدای را عز و جل بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.
آتش سوزان نکند با سپند
 
آنچه کند دود دل دردمند
 
سرجمله حیوانات گویند که شیرست و اذل جانوران خر و باتفاق خر بار بر به که شیر مردم در.
مسکین خر اگر چه بى تمیز است
 
چون بار همى برد عزیز است
 
گاوان و خران بار بردار
 
به ز آدمیان مردم آزار
باز آمدیم به حکایت وزیر غافل. ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. در شکنجه کشید و به هنواع عقوبت بکشت.
حاصل نشود رضاى سلطان
 
تا خاطر بندگان نجویى
 
خواهى که خداى بر تو بخشد
 
با خلق خداى کن نکویى
 آورده اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل کرد و گفت:
نه هر که قوت بازوى منصبى دارد
 
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
 
توان به حلق فرو برد استخوان درشت
 
ولى شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف
 
نماند ستمکار بد روزگار
 
بماند بر او لعنت پایدار
 
* * * *
 حکایت
  مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد . درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد . درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت . گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت : من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت : چندین روزگار کجا بودی؟ گفت : از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.  
ناسزایى را که بینى بخت یار
 
عاقلان تسلیم کردند اختیار
 
چون ندارى ناخن درنده تیز
 
با ددان آن به ، که کم گیرى ستیز
 
هر که با پولاد بازو، پنجه کرد
 
ساعد مسکین خود را رنجه کرد
 
باش تا دستش ببندد روزگار
 
پس به کام دوستان مغزش برآر
 
* * * *
حکایت
  یکی از ملوک مرضی هایل گرفت که اعادت ذکر آن ناکردنی اولی. طایفه حاکمان یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف . بفرمود طلب کردن. دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند . پدرش و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوا داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد . پسر سر سوی آسمان برآورد و تبسم کرد . ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است ؟ گفت ناز فرزندان بر پدر و مادران باشد و دعوی پیش قاضی بردند و داد از پادشه خواهند . اکنون پدر و مادر به علت حطام دنیا مرا به خون در سپرند و قاضی به کشتن فتوا دهد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی بیند بجز خدای عزوجل پناهی نمی بینم.
پیش که برآورم ز دستت فریاد؟
 
هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد
 
سلطان را دل ازین سخن بهم برآمد و آب در دیده بگردانید و گفت : هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ریختن . سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.
همچنان  در فکر آن بیتم  که گفت :
 
پیل بانى بر لب دریاى نیل
 
زیر پایت گر بدانى حال مور
 
همچو حال تو است زیر پاى پیل
 
* * * *
حکایت 
 یکی از بندگان عمرو لیث گریخته بود . کسان در عقبش برفتند و باز آوردند . وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیشه عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند ، حکم خداوند راست
اما به موجب آنکه پرورده ی نعمت این خاندانم ، نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی ، اجازت فرمای تا وزیر بکشم آنگه قصاص او بفرمای خون مرا ریختم تا بحق کشته باشی. ملک را خنده گرفت ، وزیر را گفت : چه مصلحت می بینی؟ گفت : ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکنی. گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته اند :
چو کردى با کلوخ انداز پیکار
 
سر خود را به نادانى شکستى
 
چو تیر انداختى بر روى دشمن
 
چنین دان کاندر آماجش نشستى
 
* * * *
 حکایت
 ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس ، نیک محضر که همگنان را در مواجهه خدمت کردی ، و در غیبت نکویی گفتی. اتفاقا ازو حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد . مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن . در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردند ی و زجر و معافیت روا نداشتندی.
صلح با دشمن اگر خواهى هرگه که تو را
 
در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن
 
سخن آخر به دهان مى گذرد موذى را
 
سخنش تلخ نخواهى دهنش شیرین کن
 
آن چه مضمون خطاب ملک بود ا زعهدته بعضی بدر آمد و به بقیتی در زندان بماند . آورده اند که طکی از ملوک ناحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند . اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمامتر سعی کرده شود و اعیان ای« ملک به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر . خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشیدن و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید برقفای ورق نبشت و روان کرد. یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسه دارد . ملک بهم برآمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفت و رسالت بخواندند . نبشته بود که حسن ظن بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشرطف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست بتحکم آنکه پرورده نعمت نعمت این خاندان است وبه اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنانکه گفته اند :
آن را که به جاى تو است هر دم کرمى
 
عذرش بنه ار کند به عمرى ستمى 
 
ملک را سیرت حق شناسی او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم تو را بی جرم و خطا آزردن. گفت : ای خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی بیند. تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولیتر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته اند :
گر گزندت رسد ز خلق مرنج
 
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج
 
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
 
کین دل هردو در تصرف اوست
 
گرچه تیر از کمان همى گذرد
 
از کماندار بیند اهل خرد
 
* * * *
حکایت
  یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی گفت مرسوم فلان را چندانکه هست مضاعف کنید. که ملازم درگاه است و مترصد فرمان دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون . صاحبدلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش برآمد . پرسیدندش چه دیدی؟ گفت : مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد.
دو بامداد گر آید کسى به خدمت شاه
 
سیم هر آینه در وى کند بلطف نگاه
 
مهترى در بول فرمان است
 
ترک فرمان دلیل حرمان است
 
هر که سیماى راستان دارد
 
سر خدمت بر آستان دارد
 
* * * *
حکایت
 ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگران را دادی بطرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :
مارى تو که کرا ببینى بزنى
 
یا بوم که هر کجت نشینى نکنى
 
زورت از پیش مى رود با ما
 
با خداوند غیب دان نرود
 
زورمندى مکن بر اهل زمین
 
تا دعایى بر آسمان برود
 حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت او درهم کشید و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد وس ایر املاکش بسوخت و ز بستر نرمش به خاکستر نرم نشاند . اتفاقا همان شخص بر او گذشت و دیدش که با یاران همی گفت : ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت : از دل درویشان.
حذر کن ز درد درونهاى ریش
 
که ریش درون عاقبت سر کند
 
بهم بر مکن  تا توانى دلى
 
که آهى جهانى به هم بر کند
 و بر تاج کیخسرو نبشته بود :
چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز
 
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
 
چنانکه دست به دست آمده است ملک به ما
 
به دستهاى دگر همچنین بخواهد رفت 
 
* * * *
 حکایت
  کشتى گیرى در فن کشتى گیرى سرآمده بود و سیصد و شصت بند فاخر بدانستی  مگر گوشه ی خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت. سیصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تاخیر کردی . فی الجمله پسر در قوت و صنعت سرآ»د و کسی را در زمان او با او امکان مقومت نبود تا بحدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود : استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگیست و حق تربیت وگرنه به قوت ازو کمتر نیستم وبه صنعت با او برابرم. ملک را این سخن دشخوار آمد . فرمود تا مصارعت کننند. مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند . پسر چون پیل مست اندر آمد بصدمتی که اگر کوه رویین تن بودی از جای برکندی . استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است . بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او درآویخت . پسر دفع ندانست بهم برآمد. استا به دو دست از زمینش بالای سر برد و کوفت . غریو از خلق برخاست . ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده ی خویش دعوی مقومت کردی و بسر نبردی. گفت : ای پادشاه روی زمین ، به زور آوردی بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و مه عمر از من دریغ همی داشت ، امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد . گفت : از بهر چنین روزی که زیرکان گفته اند : دوست را چندان قوت مده که دشمنی کند . نشنیده ای که چه گفت آنکه از پرورده خویش جفا بدید.
یا مگر کس در این زمانه نکرد
 
کس نیاموخت علم تیر از من
 
که مرا عاقبت نشانه نکرد
 
* * * *
 حکایت
  فقیرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از کنار او گذشت . آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگى را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نکرد.110
پادشاه به خاطر غرور و شوکت سلطنت ، از آن فقیر وارسته رنجیده خاطر شد و گفت : این گروه خرقه پوشان لباس پروصله پوش  همچون جانوران بى معرفتند که از آدمیت بى بهره مى باشند.
وزیر نزدیک فقیر آمد و گفت : اى جوانمرد! سلطان روى زمین از کنار تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردى و شرط ادب را در برابرش بجا نیاوردى ؟
فقیر وارسته گفت : به شاه بگو از کسى توقع خدمت و احترام داشته باش ‍ که از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نیستند.
پادشه پاسبان درویش است
 
گرچه رامش به فر دولت او است
 
گوسپند از براى چوپان نیست
 
بلکه چوپان براى خدمت او است
 
یکى امروز کامران بینى
 
دیگرى را دل از مجاهده  ریش
 
روزکى چند باش تا بخورد
 
خاک مغز سر خیال اندیش
 
فرق شاهى و بندگى برخاست
 
چون قضاى نوشته آمد پیش
 
گر کسى خاک مرده باز کند
 
ننماید توانگر و درویش
 
سخن آن فقیر وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت : حاجتى از من بخواه تا برآورده کنم .
فقیر وارسته پاسخ داد: حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهى .
شاه گفت : مرا نصیحت کن .
فقیر وارسته گفت :
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
 
کین دولت و ملک مى رود دست به دست 
 
* * * *
حکایت
 یکی از وزرا پیش ذالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان . ذوالنون بگریست و گفت : اگر من خدای را عزوجل چنین پرستیدمی که تو سلطان را ، از جمله صدیقان بودمی.
گرنه امید و بیم راحت و رنج
 
پاى درویش بر فلک بودى
 
ور وزیر از خدا بترسیدى
 
همچنان کز ملک ، ملک بودى
 
* * * *
 حکایت
 پادشاهی به کشتن بی گناهی فرمان داد. گفت : ای ملک بموجب خشمی که تو را بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس بسر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند .
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
 
تلخى و خوشى و زشت و زیبا بگذشت
 
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
 
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
 
ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست .
* * * *
حکایت
وزرای انوشیروان درمهمی از مصالح مملکت اندیشه همی کردند و هریکی از ایشان دگرگونه رای همی زدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد. بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد. وزیران درنهانش گفتند : رای ملک را چه مزیت دیدی بر فرک چندین حکیم ؟ گفت : بموجب آنکه انجام کارها معلوم نیست و رای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رای ملک اولیتر است تا اگر خلاف صواب آید بعلت متابعت ، از معاتبعت ، ا زمعاتبت ایمن باشم.
خلاف راءى سلطان راءى جستن
 
به خون خویش باشد دست شستن
 
اگر خود روز را گوید: شب است این
 
بباید گفتن ، آنک ماه و پروین
 
* * * *
 حکایت
  شیادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آ»د که از حج همی آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته ام . نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندیمان حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت : من او را عید اضحی در بصره دیدم . معلوم شد که حاجی نیست. دیگری گفتا : پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه صورت بندد. ؟ و شعرش را به دیوان انوری دریافتند. ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت . گتف : ای خداوند روی زمین یک سخنت دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم . گفت : بگو تا آن چیست. گفت :
غریبى گرت ماست پیش آورد
 
دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ
 
اگر راست مى خواهى از من شنو
 
جهان دیده ، بسیار گوید دروغ
 
ملک را خنده گرتف و گفت : ازین راست رت سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مامول اوست مهیا دارند و بخوشی برود.
* * * *
حکایت
 یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را بخیر توسط نمودی . ا تفاقا به خطاب ملک گرفتار آمد. همگنان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبش ملاطفت نمودند و بزرگان شکر سیرت خوبش به افواه گفتند تا ملک از سر عتاب او درگذشت . صاحبدلی برین اطلاع یاتف و گفت :
تا دل دوستان به دست آرى
 
بوستان پدر فروخته به
 
پختن دیگ نیکخواهان را
 
هر چه رخت سر است سوخته به
 
با بداندیش هم نکویى کن
 
دهن سگ به لقمه دوخته به
 
* * * *
حکایت
یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر باز آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد . هارون ارکان دولت را گفت : جزای چنین کس چه باشد؟ ی:ی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گتف : ای پسرم کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده ، نته چندانکه انتقام از حد درگذرد آنگاه ظلم از طرف ما و دعوی از قبل خصم.
نه مرد است آن به نزدیک خردمند
 
که با پیل دمان  پیکار جوید
 
بلى مرد آنکس است از روى محقیق
 
که چون خشم آیدش باطل نگوید
 
* * * *
 حکایت
  با طایفه بزرگان به کشتى در نشسته بودم . کشتى کوچکى در پی ما غرق شد. دو برادر از آن کشتى کوچک ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. یکى از بزرگان به کشتیبان گفت : این دوان را از بگیر که اگر چنین کنى ، براى هر کدام پنجاه دینارت دهم .
ملاح خود  به آب افکند و  به سراغ آنها رفت و یکى از آنها را نجات داد، آن دیگرى  هلاک شد.
ملاح را گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود  ، از این رو این یکى نجات یافت و آن دیگر به خاطر تاءخیر دستیابى تو به او، هلاک گردید.خندید و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است که عمر هر کسى به سر آمد، قابل نجات نیست ، ولى علت دیگرى نیز داشت و آن اینکه : میل خاطرم به نجات این یکى بیشتر از آن هلاک شده بود، زیرا سالها قبل ، روزى در بیابان مانده بودم ، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار کرد و به مقصد رسانید، ولى در دوران کودکى از دست آن برادر هلاک شده ، تازیانه اى خورده بودم .
گفتم : صدق الله ، من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها :
تا توانى درون کس متراش
 
کاندر این راه خارها باشد
 
کار درویش مستمند برآر
 
که تو را نیز کارها باشد
 
* * * *
حکایت
  دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی ؟ گفت : تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته اند : نان خود خوردند و نشستن به که کمر شمشیر زرین بخدمت بستن.
به دست آهک تفته کردن خمیر
 
به از دست بر سینه پیش امیر
 
عمر گرانمایه در این صرف شد
 
تا چه خورم صیف  و چه پوشم شتا
 
اى شکم خیره به نانى بساز
 
تا نکنى پشت به خدمت دو تا
* * * *
حکایت
  کسی مژده پیش انوشیروان برد گفت : شنیدم که فلان دشمن تو را خدای عزوجل برداشت. گفت : هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟
اگر بمرد عدو جاى شادمانى نیست
 
که زندگانى ما نیز جاودانى نیست 
 
* * * *
 حکایت
  گروهى  حکما به حضرت انوشیروان همی گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش. گفتندش : جرا با ما د راین بحث نگویی ؟ گفت : وزیران بر مثال ابطال اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را . پس چون ببینم که رای شما برصواب است مرا بر سر آن سخن گفتن حمت نباشد.
چو کارى بى فضول من بر آید
 
مرا در وى سخن گفتن نشاید
 
و گر بینم که نابینا و چاه است
 
اگر خاموش بنشینم گناه است 
 
* * * *
 حکایت
   هارون الرشید را چون بر سرزمین مصر، مسلم شد گفت : بر خلاف آن طاغوت فرعون  که بر اثر غرور تسلط بر سرزمین مصر، ادعاى خدایى کرد، من این کشور را جز به خسیس ترین غلامان نبخشم .
از این رو هارون را غلامی سیاه به نام خصیب بود  بسیار نادان بود، او را طلبید و فرمانروایى کشور مصر را به او بخشید.گویند: آن غلام سیاه به قدرى کودن بود که گروهى از کشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: پنبه کاشته بودیم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.
غلام سیاه در پاسخ گفت : مى خواستید پشم بکارید!
اگر دانش به روزى  در فزودى
 
ز نادان تنگ روزى تر نبودى
 
به نادانان چنان روزى رساند
 
که دانا اندر آن عاجز بماند
 
بخت و دولت به کاردانى نیست
 
جز بتاءیید آسمانى نیست
 
او فتاده است در جهان بسیار
 
بى تمیز  ارجمند و عاقل خوار
 
کیمیاگر به غصه مرده و رنج
 
ابله اندر خرابه یافته گنج
 
* * * *
حکایت
  کنیزکى از اهالى چین را براى یکى از شاهان به هدیه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آمیزش کند. او تمکین نکرد. شاه خشمگین شد و او را به غلام سیاهى بخشید.
آن غلام سیاه به قدرى بدقیافه بود که لب بالایش از دو طرف بینیش بالاتر آمده بود و لب پایینش به گریبانش فرو افتاده بود، آن چنان هیکلى درشت و ناهنجار داشت که صخرالجن  از دیدارش مى رمید و عین القطر  از بوى بد بغلش مى گندید:
تو گویى تا قیامت زشترویى
 
بر او ختم است و بر یوسف نکویى
 
چنانکه شوخ طبعان لطیفه گو مى گویند:
شخصى نه چنان کریه منظر
 
کز زشتى او خبر توان داد
 
آنکه بغلى نعوذ باالله
 
مردار به آفتاب مرداد
 
این غلام سیاه که در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن کنیز آمیزش کرد. صبح آن شب ، شاه که از مستى بیرون آمده بود، به جستجوى کنیز پرداخت . او را نیافت . ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگین شد و فرمان داد که غلام سیاه را با کنیز محکم ببندند و بر بالاى بام کوشک ببردن و از آنجا به قعر دره گود بیفکنند.
یکى از وزیران پاک نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز کرد و گفت : غلام سیاه بدبخت را چندان خطایى نیست که درخور بخشش نباشد، با توجه به اینکه همه غلامان و چاکران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند.
شاه گفت : اگر غلام سیاه یک شب همبسترى با کنیز را، تاءخیر مى انداخت چه مى شد؟ که اگر چنین مى کرد، من خاطر او را به عطاى بیش ‍ از قیمت کنیز، شاد مى نمودم .
وزیر گفت : اى پادشاه روى زمین ! آیا نشنیده اى که :
تشته سوخته در چشمه روشن چو رسید
 
تو مپندار که از پیل دمان  اندیشد
 
ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان
 
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
 
شاه از این لطیفه فرح بخش وزیر، خوشش آمد و به او گفت : اکنون غلام سیاه را بخشیدم ، ولى کنیزک را چه کنم ؟
وزیرگفت : کنیزک را نیز به غلام سیاه ببخش ، زیرا نیم خورده او شایسته و سزاوار او است .
هرگز آن را به دستى مپسند
 
که رود جاى ناپسندیده
 
تشنه را دل نخواهد آب زلال
 
نیم خورده دهان گندیده
 
* * * *
 حکایت
  اسکندر رومی را پرسیدند : دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش ازین بوده است و ایشان را چنین فتحی میسر نشده ؟ گفتا: به عون خدای عزوجل ، هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز بنکویی نبردم.
بزرگش نخوانند اهل خرد
 
که نام بزرگان به زشتى برد
 

..........................................................................................................................................................
   باب دوم : در اخلاق پارسایان  
  
حکایت
یکی از بزرگان گفت : پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی بطعنه سخنها گفته اند ؟ گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم .
هر که را، جامه پارسا بینى
 
پارسا دان و نیک مرد انگار
 
ور ندانى که در نهانش چیست
 
محتسب را درون خانه چکار؟
* * * *
حکایت
درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی مالید و می گفت : یا غفور و یا رحیم - تو دانى که از ظلوم و جهول چه آید؟
عذر قصیر خدمت آوردم
 
که ندارم به طاعت استظهار
 
عاصیان از گناه توبه کنند
 
عرفان از عبادت استغفار
 
عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت . من بنده امید آورده ام نه طاعت بدریوزه آمده ام نه بتجارت . اصنع بى ما انت اهله.
بر در کعبه سائلى دیدم
 
که همى گفت و مى گرستى خوش
 
من نگویم که طاعتم بپذیر
 
قلم عفو بر گناهم کش 
* * * *
حکایت
عبدالقادر گیلانى را رحمه الله علیه ، در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همی گفت :
خدایا! ببخشای ، وگر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم .
روى بر خاک عجز مى گویم
 
هر سحرگه که باد مى آید
 
اى که هرگز فراموشت نکنم
 
هیچت از بنده یاد مى آید؟
* * * *
حکایت
دزدی به خانه ی پارسایی درآمد. چندان که جست چیزی نیافت . دلتنگ شد . پارسا خبر شد ، گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنیدم که مردان راه خداى
 
دل دشمنان را نکردند تنگ
 
تو را کى میسر شود این مقام
 
که با دوستانت خلافست و جنگ
 
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا . نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
 
بى گمان عیب تو پیش دگران خواهد بر
* * * *
حکایت
تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت . خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن که من در نفس خویش این قدرت و سرعت می شناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر.
یکی زان میان گفت : ازین سخن که شنیدی دل تنگ مدار که درین روزها دزدی بصورت درویشان برآمده ، خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد.
چه دانند مردان که در خانه کیست ؟
 
نویسنده داند که در نامه چیست ؟
 
از آنجا که سلامت حال درویشان ، است گمان فضولش نبردند و به یاری قبولش کردند.
صورت حال عارفان دلق  است
 
این قدر بس که روى در خلق است
 
در عمل کوش و هر چه خواهى پوش
 
تاج بر سر نه و علم بر دوش
 
در قژاکند  مرد باید بود
 
بر مخنث  سلاح جنگ چه سود؟
 
روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه به پای حصار خفته که دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که به طهارت می رود و به غارت می رفت.
پارسا بین که خرقه در بر کرد
 
جامه کعبه را جل خر کرد
 
چندانکه از نظر درویشان غایب شد به برجی رفت و درجی بدزدید . تا روز روشن شد آن تاریک مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته . بامدادان همه را به قلعه درآوردند و بزدند و به زندان کردند . از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم و اسلامة فى الوحده.
چو از قومى ، یکى بى دانشى کرد
 
نه که را منزلت ماند نه مه را
 
شنیدستى که گاوى در علف خوار
 
بیالاید همه گاوان ده را
 
گفتم سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درویشان محروم نماندم . گرچه بصورت از صحبت وحید افتادم . بدین حکایت که گفتی مستفید گشتم و امثال مرا همه عمر اطن نصیحت به کار آید .
به یک ناتراشیده  در مجلسى
 
برنجد دل هوشمندان بسى
 
اگر برکه اى پر کنند از گلاب
 
سگى در وى افتد، کند منجلاب
* * * *
حکایت
زاهدی مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کاین ره که تو می روی به ترکستان است
چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت گفت : ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت : در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکار آید . گفت : نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بکار آید.
اى هنرها گرفته بر کف دست
 
عیبها برگرفته زیر بغل
 
تا چه خواهى گرفتن اى مغرور
روز درماندگى به سیم دغل
* * * *
حکایت
یاد دارم که ایام طفولیت ، بسیار عبادت مى کردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم . در زهد و پرهیز جدیت داشتم . یک شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بیدار بوده و قرآن مى خواندم ، ولى گروهى در کنار ما خوابیده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم : از این خفتگان یک نفر برخاست تا دور رکعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند که گویى نخوابیده اند بلکه مرده اند.
پدرم به من گفت : عزیزم ! تو نیز اگر خواب باشى بهتر از آن است که به نکوهش مردم زبان گشایى و به غیبت و ذکر عیب آنها بپردازى .
نبیند مدعى  جز خویشتن را
 
که دارد پرده پندار در پیش
 
گرت چشم خدا بینى ببخشند
 
نبینى هیچ کس عاجزتر از خویش 
* * * *
 حکایت
یکى از بزرگان را به محفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می کردند. سربرآورد و گفت : من آنم که من دانم.
شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است
 
وز خبث باطنم  سر خجلت فتاده پیش
 
طاووس را به نقش و نگارى که هست خلق
 
تحسین کنند و او خجل از پاى زشت خویش 
* * * *
حکایت
یکى از صلحای لبنان که مقامات او میان عرب به مشهور ، به جامع دمشق درآمد، برکه حوض کلاسه رفت طهارت همی ساخت، ناگاه پایش لغزید و به داخل آب افتاد و با رنج بسیار از آب نجات یافت . مشغول نماز شد، پس از نماز یکى از اصحاب نزدش آمد و گفت : مشکلى دارم ، اجازت دهی.
مرد صالح گفت :آن چیست؟
او گفت : به یاد دارم که شیخ بر روى دریاى روم راه رفت و قدمش تر نشد، ولى براى تو در حوض کوچک حالتى پیش آمد؟ نزدیک بود به هلاکت برسى ؟
مرد صالح پس از فکر و تامل بسیار به او گفت : آیا نشنیده اى که خواجه عالم ، سرور جهان رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
لى مع الله وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب ولا نبى مرسل :
مرا با خدا وقتى هست که در آن وقت آن چنان یگانگى وجود دارد که  فرشته ویژه و پیامبر مرسل در آن نگنجند.
ولى نگفت على الدوام  همیشه  بلکه فرمود: وقتى از اوقات  . آن حضرت در یک وقت چنین فرمود که جبرئیل و میکائیل به حالت او راه ندارند  ولى در وقت دیگر با همسران خود حفصه و زینب ، دمساز شده ، خوش مى گفت : و مى شنید.
مشاهدة الابرار بین التجلى و الاستتار:
مشاهده و دیدار نیکان ، بین آشکارى و پوشیدگى است .
مشاهده الابرار بین التجلی و الاستار. می نماید و می ربایند.
دیدار می نمایی و پرهیز می کنی
بازار خویش و آتش ما تیز مى کنى
 اشاهد من اهوی بغیر وسیله
فیلحقنی شان اضل طریقا
* * * *
حکایت
یکى پرسید: از آن گم کرده فرزند
 
که اى روشن گهر پیر خردمند
 
ز مصرش بوى پیراهن شنیدى
 
چرا در چاه کنعانش ندیدى ؟
 
بگفت : احوال ما برق جهان است
 
چرا در چاه کنعانش ندیدى ؟
 
گهى بر طارم اعلى نشینیم
 
گهى بر پشت پاى خود نبینیم
 
اگر درویش در حالى بماندى
 
سر و دست از دو عالم بر فشاندى
* * * *
حکایت
در جامع  بعلبک  بودم .یک روز چند کلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى که در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصیرت یافتم که آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند که در وجود آنها راهى به جهان معنویت نبود. دیدم که سخنم در آنها بى فایده است و آتش سوز دلم ، هیزم تر آنها را نمى سوزاند. تربیت و پرورش آدم نماهاى حیوان صفت و آینه گردانى در کوى کورهاى بى بصیرت ، برایم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مى دادم و در معنویت باز بود. سخن از این آیه به میان آمد که خداوند مى فرماید:
و نحن اقرب الیه من حبل الورید:
و ما از رگ گردن ، به انسان نزدیکتریم .
دوست نزدیکتر از من به من است
 
وین عجبتر که من از وى دورم
 
چه کنم با که توان گفت که دوست
 
در کنار من و من مهجورم
 
من از شرا باین سخن مست و فضاله قدح در دست که رونده ای برکنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد و نعره ای زد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس بجوش.گفتم:
اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزدیکان بى بصر، درو!
فهم سخن چون نکند مستمع
 
قوت طبع از متکلم مجوى
 
فسحت میدان ارادت بیار
 
تا بزند مرد سخنگوى گوى 
* * * *
حکایت
شبى در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند . سربنهادم و شتربان را گفتم : دست بدار از من .
پاى مسکین پیاده چند رود؟
 
کز تحمل  ستوده شد بختى
 
تا شود جسم فربهى لاغر
 
لاغرى مرده باشد از سختى
 
ساربان گفت : اى برادر! حرم در پیش است و حرامى در پس . اگر رفتى ، بردى و گر خفتى مردى . 
خوش است زیر مغیلان  به راه بادیه خفت
 
شب رحیل ، ولى ترک جان بباید گفت
 
* * * *
حکایت
پاسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی شد. مدتها در آن رنجور  بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی . پرسیدندش که شکر چه می گویی ؟ گفت : شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
اگر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز
 
تا نگویى که در آن دم ، غم جانم باشد
 
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
 
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
 
* * * *
حکایت
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى را از خانه یکى از پاک مردان دزدید. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.
صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم.
قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
صاحب گلیم گفت : اموال من وقف فقیران است ، هر فقیرى که از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نیست .
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت : آیا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنین پاک مردى دزدى کنى ؟!
دزد گفت : اى حاکم ! مگر نشنیده اى که گویند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مکوب .
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده
 
دشمنان را پوست بر کن ، دوستان را پوستین
 
* * * *
 حکایت
پادشاهى پارسایی را دید ، گفت : هیچت از ما یاد آید؟ گفت : بلی، وقتی که خدا را فراموش می کنم.
هر سو دود آن کس ز بر خویش براند
 
و آنرا که بخواند به در کس نداواند
* * * *
حکایت
یکى از جمله ی صالحان بخواب دید مر پادشاهى را  در بهشت است و پارسایى در دوزخ ،پرسید: موجب این درجات چیست و سبب آن درکات؟که مردم بر خلاف این اعتقاد داشتند؟!
ندایى آمد که : این پادشاه به خاطر دوستى با پارسایان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه ، به دوزخ رفت .
دلقت به چکار آید و مسحى و مرقع
 
خود را ز عملهاى نکوهیده برى دار
 
حاجت به کلاه برکى  داشتنت نیست
 
درویش صفت باش و کلاه تترى دار
* * * *
حکایت
پیاده ای سر و پا برهنه با کارونان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. خرامان همی رفت و می گفت :
نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زیر بارم
 
نه خداوند رعیت ، نه غلام شهریارم
 
غم موجود و پریشانى معدوم ندارم
 
نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم
 
اشتر سواری گفتش :ای درویش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بمیری.نشنید و قدم در بیابان نهاد و اشتر سواری گفتش : ای درویش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت . چون به نجله محمود در رسیدیم ، توانگر را اجل فرار سید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت :
شخصى همه شب بر سر بیمار گریست
 
چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست
 
اى بسا اسب تیزرو که بماند
 
خرک لنگ ، جان به منزل برد
 
بس که در خاک تندرستان را
 
دفن کردیم و زخم خورده نمرد
* * * *
 حکایت
پادشاهی پارسایی را دید ، گفت : هیچت از ما یاد آید ؟ گفت : بلی > وقتی که خدا فراموش می کنم.
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز
 
پارسایان روى در مخلوق
پشت بر قبله مى کنند نماز
 
چون بنده خداى خویش خواند
باید که به جز خدا نداند
* * * *
حکایت
کاروانی در زمین یونان بزدند و ننعمت بی قیاس ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود.
چو پیروز شد دزد تیره روان
 
چه غم دارد از گریه کاروان
 
لقمان حکیم اندر آن کاروانن بود . یکی گفتش از کاروانیان : مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود . گفت : دریغ کلمه ی حکمت با ایشان گفتن.
آهنى را که موریانه بخورد
 
نتوان برد از او به صیقل زنگ
 
به سیه دل چه سود خواندن وعظ
 
نرود میخ آهنین بر سنگ
 
همانا که جرم از طرف ماست.
به روزگار سلامت ، شکستگان دریاب
 
که جبر خاطر مسکین ، بلا بگرداند
 
چو سائل از تو به زارى طلب کند چیزى
 
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند
* * * *
 حکایت
  یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دیدم . بهم برآمده و کف بردماغ انداخته .گفت  : این را چه حالت است ؟ گفتند : فلان دشنام دادش. گفت : این فرومایه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت نمی آرد .
لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار
 
عاجز نفس ، فرومایه چه مردى زنى
 
گرت از دست برآید دهنى شیرین کن
 
مردى آن نیست که مشتى بزنى بر دهنى
 
اگر خود بر کند پیشانى پیل
 
نه مرد است آنکه در او مردمى نیست
 
بنى آدم سرشت از خاک دارد
 
اگر خالى نباشد، آدمى نیست 
 
* * * *
 حکایت
 بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا . گفت : کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد و حکما گفته اند : برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است.
همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست !
 
دل در کسى نبند که دل بسته تو نیست
 
چو نبود خویش را دیانت و تقوا
 
قطع رحم بهتر از مودت قربى
 
یاد دارم که مدعی درین بیت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته بود : حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده اینچه تو گفتی مناقص آن است . گفتم : غلط کردی که موافق قرآن است ، ...و ان جاهداک لتشرک بى ما لیس لک به علم فلا تطعهما
هزار خویش که بیگانه از خدا باشد
 
فداى یکتن بیگانه کاشنا باشد
 
* * * *
حکایت
آورده اند که فقیهی دختری داشت بغایت زشت ، به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمی نمود.
زشت باشد دیبقى و دیبا
که بود بر عروس نازیبا
 
فی الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری بستند . آورده اند که حکیمی در آن تاریخ از سرندیب آمده بود که دیده ی نابینا روشن همی کرد. فقیه را گفتند : داماد را چرا علاج نکنی ؟ گفت : ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد ، شوی زن زشتروی ، نابینا به .
* * * *
حکایت
  پادشاهى به دیده ی استحقار در طایفه درویشان نظر کرد. یکی زان میان بفراست بجای آورد و گفت : ای ملک ما درین دنیا بجیش از تو کمتریم و بعیش از تو خوشتر و بمرگ برابر و بقیامت بهتر.
اگر کشور گشاى کامران است
 
و گر درویش ، حاجتمند نان است
 
در آن ساعت که خواهند این و آن مرد
 
نخواهند از جهان بیش از کفن برد
 
چو رخت از مملکت بربست خواهى
 
گدایى بهتر است از پادشاهى
 
ظاهر درویشی جامه ی ژنده است و موی سترده و حقیقت آن ، دل زنده و نفس مرده .
نه آنکه بر در دعوى نشیند از خلقى
 
وگر خلاف کنندش به جنگ برخیزد
 
اگر ز کوه غلطد آسیا سنگى
 
نه عارف است که از راه سنگ برخیزد
 
طریق درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل . هر که بدین صفتها که گفتم موصوف است بحقیقت درویش است وگر در قباست ، اما هرزه گردی بی نماز ، هواپرست  ، هوسباز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هرچه در میان آید و بگوید هرچه بر زبان آید ، رند است وگر در عباست.
اى درونت برهنه از تقوا
 
کز برون جامه ریا دارى
 
پرده هفت رنگى در مگذار
 
تو که در خانه بوریا دارى
 
* * * *
حکایت
  دیدم گل تازه چند دسته
برگنبدی از گیاه رسته
گفتم : چه بود گیاه ناچیز
تا در صف گل نشیند او نیز ؟
بگریست گیاه و گفت : خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
گر نیست جمال و رنگ و بویم
 
آخر نه گیاه باغ اویم
 
من بنده حضرت کریمم
 
پرورده نعمت قدیمم
 
گر بى هنرم و گر هنرمند
 
لطف است امیدم از خداوند
 
با آنکه بضاعتى ندارم
 
سرمایه طاعتى ندارم
 
او چاره کار بنده داند
 
چون هیچ وسیلتش نماند
 
رسم است که مالکان تحریر
 
آزاد کنند بنده پیر
 
اى بار خداى عالم آراى
 
بر بنده پیر خود ببخشاى
 
سعدى ره کعبه رضا گیر
 
اى مرد خدا ! در خدا گیر
 
بدبخت کسى که سر بتابد
 
زین در، که درى دگر بیابد
 
* * * *
 حکایت
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است ؟ گفت : آنکه را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست.
نماند حاتم طائى ولیک تا به ابد
 
بماند نام بلندش به نیکویى مشهور
 
زکات مال به در کن که فضله رز را
 
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور
 
نبشته  است بر گور بهرام گور
 
که دست کرم به ز بازوى زور
 

..........................................................................................................................................................
   باب سوم : در فضیلت قناعت
حکایت
خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت :ای خداوندان نعمت ، اگر شما را انصاف بودی و ما را  قناعت ، رسم سوال از جهان برخاستی .
اى قناعت ! توانگرم گردان
 
که وراى تو هیچ نعمت نیست
 
گنج صبر، اختیار لقمان است
 
هر که را صبر نیست ، حکمت نیست
 
* * * *
حکایت
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه همی دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی گفت :
به نان قناعت کنیم و جامه دلق
 
که بار محنت خود به ، که بار منت خلق
 
کسی گفتش : چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم ، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد . گفت : خاموش که در پسی مردن ، به که حاجت پیش کسی بردن .
همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
 
کز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
 
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
 
رفتن به پایمردى همسایه در بهشت
 
* * * *
حکایت
  یکی از ملوک طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد . سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وی در نخواست . پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده اند و درین مدت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی کله بر بنده معین است بجای آورد . رسول علیه السلام  گفت : این طایفه را طریقتست که تا اشتها غالب نشود نخورد و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند . حکیم گفت : این است موجب تندرستی. زمین ببوسید و برفت.
سخن آنگه کند حکیم آغاز
 
یا سر انگشت سوى لقمه دراز
 
که ز ناگفتنش خلل زاید
 
یا ز ناخوردنش به جان آید
 
لاجرم حکمتش بود گفتار
 
خوردش تندرستى آرد بار
* * * *
حکایت
  در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن ؟ گفت : صد درم سنگ کفایت است . گفت : این قدر چه قوت دهد ؟ گفت : هذا المقدار یحملک و مازاد علی ذلک فانت حامله یعنی اینقدر تو را برپای همی دارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی .
خوردن براى زیستن و ذکر کردن است
 
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است 
 
* * * *
حکایت
  دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی . یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی. اتفاقا بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند . هر دو را به خانه ای کردند و در به گل برآوردند . بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند . در را گشادند . قوی را دیدند مرده و ضعیف جان بسلامت برده . مردم درین عجب ماندند . حکیمی گفت : خلاف این عجب بودی . آن یکی بسیار خواه بوده است ، طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد وین دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و بسلامت ماند.
چو کم خوردن طبیعت شد  کسى را
 
چو سختى پیشش آید سهل گیرد
 
وگر تن پرور است اندر فراخى
 
چو تنگى بیند از سختى بمیرد
 
* * * *
حکایت
  یکى از حکما پسر را نهی همی کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند . گفت : ای پدر ، گرسنگی خلق را بکشد . نشنیده ای که ظریفان گفته اند : بسیری مردن به که گرسنگی بردن . گفت : اندازه نگهدار ،کلوا واشربو و لا تسرفوا
نه چندان بخور کز دهانت برآید
 
نه چندان که از ضعف ، جانت برآید
 
با آنکه در وجود، طعام است عیش نفس
 
رنج آورد طعام که بیش از قدر  بود
 
گر گلشکر خورى به تکلف ، زیان کند
 
ور نان خشک دیر خورى گلشکر بود
 
رنجوری را گفتند : دلت چه می خواهد ؟ گفت : آنکه دلم چیزی نخواهد .
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
 
سود ندارد همه اسباب راست
 
* * * *
 حکایت 
بقالی را درمی چند بر صوفیان گرده آمده بود در واسط . هر روز مطالبت کردی و سخنان با خشونت گفتی. اصحاب از تعنت وی خسته خاطر همی بودند و از تحمل چاره نبود . صاحبدلی در آن میان گفت : نفس را وعده دادن به طعام آسانتر است که بقال را به درم .
ترک احسان خواجه اولیتر
 
کاحتمال جفاى بوابان
 
به تمناى گوشت ، مردن به
 
که تقاضاى زشت قصابان
 
* * * *
حکایت
  جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید . کسی گفت : فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد . گویند آن بازرگان به بخل معروف بود .
گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب
 
تا قیامت روز روشن ، کس ندیدى در جهان
 
جوانمرد گفت : اگر خواهم دارو دهد یا ندهد وگر دهد منفعت کند یا نکند . باری ، خواستن ازو زهر کشنده است .
هرچه از دو نان به منت خواستى
 
در تن افزودى و از جان کاستى
 
حکیمان  گفته اند: آب حیات اگر فروشند به آب روی ، دانا نخرد که مردن به علت ، به از زندگانی بمذلت .
اگر حنظل خورى از دست خوشخو
 
به از شیرینى از دست ترشروى
 
* * * *
حکایت
یکى از علما، عیالوار بود و از این رو خرج بسیار داشت ، ولى درآمدش ‍ اندک بود، ماجرا را به یکى از بزرگان ثروتمند که ارادت بسیار به آن عالم داشت ، بیان کرد، آن ثروتمند بزرگ ، چهره در هم کشید، و از سؤ ال آن عالم خوشش نیامد.
ز بخت روى 248 ترش کرده پیش یار عزیز
 
مرو که عیش بر او نیز تلخ گردانى
 
به حاجتى که روى تازه روى و خندان رو
 
فرو نبندد کار گشاده پیشانى
 
آن ثروتمند بزرگ ، کمى بر جیره اى که به عالم مى داد افزود، ولى از اخلاص ‍ او به آن عالم بسیار کاسته شد، پس از چند روز، وقتى که عالم آن محبت قبلى را از آن ثروتمند ندید، گفت :
نانم افزود آبرویم کاست
 
بینوایى به از مذلت خواست 
 
* * * *
 حکایت
  درویشی را ضرورتی پیش آمد . کسی گفت : فلان نعمتی دارد به قیاس ، اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد . گفت : من او را ندارم . گفت : منت رهبری کنم . دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد . یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته . برگشت و سخن نگفت . کسی گفتش : چه کردی ؟ گفت : عطای او را به لقایش بخشیدم.
مبر حاجت به نزد ترشروى
 
که از خوى بدش فرسوده گردى
 
اگر گویى غم دل با کسى گوى
 
که از رویش به نقد آسوده گردى
 
* * * *
حکایت 
خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود . درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته .
نماند جانورى از وحش و طیر و ماهى و مور
 
که بر فلک نشد از بى مرادى افغانش
 
عجب که دو دل خلق جمع مى نشود
 
که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش
 
در چنین سال مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است ، خاصه در حضرت بزرگان و بطریق اهمال از آن در گذشتن هم نشاید که طایفه ای بر عجز گوینده حمل کنند . برین دو بیت اقتصار کنیم که اندک ، دلیل بسیاری باشد و مشتی نمودار خرواری .
اگر تتر بکشد این مهنث را
 
تترى را دگر نباید کشت
 
چند باشد چو جسر بغدادش
 
آب در زیر و آدمى در پشت
 
چنین شخصى که یک طرف از نعمت او شنیدی درین سال نعمتی بی کران داشت ، تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی . گروهی درویشان از جور فاقه بطاقت رسیده بودند ، آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند . سر از موافقت باز زدم و گفتم .
نخورد شیر نیم خورده سگ
 
ور بمیر به سختى اندر غار
 
تن به بیچارگى و گرسنگى
 
بنه و دست پیش سفله مدار
 
گر فریدون شود به نعمت و ملک
 
بى هنر را به هیچ کس مشمار
 
پرنیان و نسیج ، بر نااهل
 
لاجورد و طلاست بر دیوار
 
* * * *
حکایت
  حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای ؟ گفت : بلی ، روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را ، پس به گوشه صحرا به حاجتی برون رفته بودم ، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده . گفتمش : به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند ؟
گفت :
هر که نان از عمل خویش خورد
 
منت حاتم طائى نبرد
 
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم .
* * * *
حکایت
 موسی علیه السلام ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده . گفت : ای موسی دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی بجان آمدم . موسی دعا کرد و برفت . پس از چند روز که باز آمد از مناجات ، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده . گفت : این چه حالت است ؟ گفتند : خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته ، اکنون به قصاص فرموده اند . و لطیفان گفته اند :
گربه مسکین اگر پر داشتى
 
تخم گنجشک از جهان برداشتى
 
عاجز باشد که دست قوت یابد
 
برخیزد و دست عاجزان برتابد
 
و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض :
موسى علیه السلام به حم جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار .
ماذا اخاضک یا مغرور فی الخطر
حتی هلکت فلیت النمل لم یطر
بنده چو جاه آمد و سیم و زرش
 
سیلى خواهد به ضرورت سرش
 
آن نشنیدى که فلاطون چه گفت
 
مور همان به که نباشد پرش ؟
 
پدر را عسل بسیار است ولی پسر گرمی دارست.
آن کس که توانگرت نمى گرداند
 
او مصلحت تو از تو بهتر داند
 
* * * *
حکایت
 عربی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است ، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است .
در بیابان خشک و ریگ روان
 
تشنه را در دهان ، چه در چه صدف
 
مرد بى توشه کاو فتاد از پاى
 
بر کمربند او چه زر، چه خزف
* * * *
  حکایت
  همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت . بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد ، پس به سختی هلاک شد . طایفه ای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته :
گر همه زر جعفرى دارد
 
مرد بى توشه برنگیرد کام
 
در بیابان فقیر سوخته را
 
شلغم پخته به که نقره خام
* * * *
 حکایت
  هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم . به جامع کوفه درآمدم دلتنگ ، یکی را دیدم که پای نداشت . سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم .
مرغ بریان به چشم مردم سیر
 
کمتر از برگ تره  بر خوان  است
 
و آنکه را دستگاه  و قوت نیست
 
شلغم پخته مرغ بریان است
* * * *
حکایت
  یکى از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب درآمد . خانه دهقانی دیدند . ملک گفت : شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد . یکی از وزرا گفت : لایق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن ، هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم . دهقان را خبر شد ، ماحضری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت : قدر بلند سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد. سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد ، شبانگاه به منزل او نقل کردند ، بامدادانش خلعت نعمت فرمود . شنیدندش که قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت و می گفت :
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزى کم
 
از التفات به مهمانسراى دهقانى
 
کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد
 
که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانى
* * * *
 حکایت
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش آورد . همه شب نیازمند از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین . گاه گفتی : خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است . باز گفتی : نه ، که دریای مغرب مشوش است ؛ سعدیا ، سفری دیگر در پیش است ، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویب به گوشه بنشینم. گفتم : آن کدام سفرست ؟ گفت : گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم ارم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف ، ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند . گفت : ای سعدی ، تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده. گفتم :
آن شنیدستى که در اقصاى غور
 
بار سالارى بیفتاد از ستور
 
گفت : چشم تنگ دنیادوست را
 
یا قناعت پر کند یا خاک گور
 
* * * *
 حکایت
  مالداری را شنیدم که به بخل معروف بود که حاتم طایی در کرم . ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن ، تا بجایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربه بوهریره را به لقمه ای نواختی و سگ اصحاب کهف را استخوانی نینداختی . فی الجمله خانه او را کس ندیدی درگشاده و سفره او را سرگشاده .
درویش  بجز بوى طعامش نشنیدى
 
مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدى
 
شنیدم که به دریای مغرب اندر ، راه مصر را برگرفته بود و خیال فرعونی در سر ، حتی اذا ادرکه الغرق ، بادی مخالف کشتی برآمد.
با طبع ملولت  چه کند هر که نسازد؟
 
شرطه همه وقتى نبود لایق کشتى
 
دست تضرع چه سود بنده محتاج را؟
 
وقت دعا بر خداى ، وقت کرم در بغل
 
از زر و سیم ، راحتى برسان
 
خویشتن هم تمتعى برگیر
 
وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند
 
خشتى از سیم و خشتى از زرگیر
 
آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت ، به بقیت مال او توانگر شدند و جامه های کهن به مرگ او بدریدند و خز و دمیاطی بریدند. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان : بر بادپایی روان ، غلامی در پی دوان .
وه که گر مرده باز گردیدى
 
به میان قبیله و پیوند
 
رد میراث ، سخت تر بودى
 
وارثان را ز مرگ خویشاوند
 
به سابقه معرفتی که میان ما بود آستینش گرفتم و گفتم :
بخور، این نیک سیرت سره مرد
 
کان نگونبخت گرد کرد و نخورد
 
* * * *
حکایت
 صیادی ضعیف را ماهی قوی بدام افتاد . طاقت حفظ آن نداشت . ماهی بر او غالب امد و دام از دستش در ربود و برفت.
شد غلامى که آب جوى آرد
 
جوى آب آمد و غلام ببرد
 
دام  هر بار ماهى آوردى
 
ماهى این بار رفت و دام ببرد
 
دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن . گفت : ای برادران ، چه توان کردن ؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود . صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد .
* * * *
حکایت
دست و پا بریده ای هزارپایی بکشت . صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت : سبحان الله ، با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست .
چون آید ز پى دشمن جان ستان
 
ببندد اجل پاى اسب دوان
 
در آن دم که دشمن پیاپى رسید
 
کمان کیانى نشاید کشید
 
* * * *
 حکایت
ابلهی دیدم سمین ، خلعتی ثمین بر بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر کسی گفت : سعدی چگونه همی بینی این دیبای معلم برین حیوان لایعلم ؟ گفتم :
قد شابه بالوری حمار
عجلا جسدا له خوار
یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا.
به آدمى نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش
بگرد در همه اسباب و ملک و هستى او
که هیچ چیز نبینى حلال جز خونش
* * * *
 حکایت
دزدى گدایی را گفت شرم نداری که دست از برای جوی  سیم پیش هر لئیم دراز می کنی ؟ گفت :
دست دراز از پى یک حبه سیم
 
به که ببرند به دانگى و نیم :
 
* * * *
 حکایت
 مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده . شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ آرم .
فضل و هنر ضایع است تا ننماید
 
عود بر آتش نهند و مشک بشایند
 
پدر گفت : اى پسر!خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش  که بزرگان گفته اند : دولت نه کوشیدن است ، چاره کم جوشیدن است .
کسى نتواند گرفت دامن دولت به زور
 
کوشش بى فایده است ، وسمه بر ابروى کور
 
اگر به هر مویت دو صد هنر باشد
 
هنر به کار نیاید چو بخت بد باشد
 
پسر گفت : ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنانکه سالکان طریقت گتفه اند :
تا به دکان و خانه در گروى
 
هرگز اى خام ! آدم نشوى
 
برو اندر جهان تفرج کن
 
پیش از آن روز که ، کز جهان بروى
 
پدر گفت : ای پسر ، منافع سفر چنین که گفتی بی شمار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست : نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت ، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک . هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرجگاهی از نعیم دنیا متمتع .
منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
 
هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت
 
آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
 
در زاد و بوم خویش غریب است و ناشناخت
 
دومی عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند .
وجود مردم دانا مثال زر طلى  است
 
که هر کجا برود قدر و قیمتش دانند 
بزرگ زاده نادان به شهر واماند
 
که در دیار غریبش به هیچ نستانند
 
 سیم خوبریویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفته اند : اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش منت دانند .
شاهد آنجا که رود، حرمت و عزت بیند
 
ور برانند به قهرش ، پدر و مادر خویش
 
پر طاووس در اوراق مصاحفدیدم
 
هر کجا پاى نهد دست ندارندش پیش
 
چو در پسر موافقى و دلبرى بود
 
اندیشه نیست گر پدر از وى برى بود
 
او گوهر است ، گو صدفش در جهان مباش
 
در یتیم را همه کس مشترى بود
 
 چهارم خوش آوازى که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد . پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت  کنند .
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
 
به گوش حریفان مست صبوح
 
به از روى زیباست آواز خوش
 
که آن حظ نفس است و این قوت روح
 
یا کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد ، چنانکه خردمندان گفته اند :
گر به غریبى رود از شهر خویش
 
سختى و محنت نبرد پنبه دوز
 
ور به خرابى فتد ار مملکت
 
گرسنه خفتد ملک نیم روز
 
چنین صفتها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطر ست و داعیه طیب عیش و آنکه ازین جمله بی بهره است به خیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.
هر آنکه گردش گیتى به کین او برخاست
 
به غیر مصلحتش رهبرى کند ایام
 
کبوترى که دگر آشیان نخواهد دید
 
قضا همى بردش تا به سوى دانه دام
 
پسر گفت : ای پدر ، قول حما را چگونه مخالفت کنیم که گفته اند : رزق ار چه مقسوم است ، به اسباب حصول تعلق شرط است و بلا اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب .
رزق اگر چند بى گمان برسد
 
شرط عقل است جستن از درها
 
ورچه کس بى اجل نخواهد مرد
 
تو مرو در دهان اژدرها
 
درین صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم . پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کزین پیش طاقت بینوایی نمی آرم.
چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خویش
 
دیگر چه غم خورد، همه آفاق جاى او است
 
شب هر توانگرى به سرایى همى روند
 
درویش هر کجا که شب آمد سراى او است
 
این بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همی گفت :
هنرور چو بختش نباشد به کام
 
به جایى رود کش ندانند نام
 
همچنین تا برسید به کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و خروش به فرسنگ رفت .
سهمگین آبى که مرغابى در او ایمن نبود
 
کمترین اوج ، آسیا سنگ از کنارش در ربود
 
گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای د رمعبر نشسته و رخت سفر بسته . جوان را دست عطا بسته بود ، زبان ثنا برگشود . چندانکه زاری کرد یاری نکردند . ملاح بی مروت بخنده برگردید و گفت :
زر ندارى نتوان رفت به زور از دریا
 
زور ده مرده چه باشد، زر یک مرده بیار
 
جوان را دل از طعنه ملاح بهم آمد . خواست که ازو انتقام کشد ، کشته رفته بود . آواز داد و گفت : اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست . ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید .
بدوزد شره  دیده هوشمند
 
در آرد طمع ، مرغ و ماهى ببند
 
چندانکه ریش و گریبان به دست جوان افتاد به خود درکشید و ببی محابا کوفتن گرفت . یارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند ، همچنین درشتی دید و پشت بداد . جز این چاره نداشتند که با  او به مصالحت گرایند و به اجرت مسامحت نمایند ، کل مداره صدقه .
چو پرخاش بینى تحمل بیار
 
که سهلى ببندد در کار زار
 
به شیرین زبانى و لطف و خوشى
 
توانى که پیلى به مویى کشى
 
به عذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه ی چندی به نفاق بر سو چشمش دادند . پس به کشتی درآوردند و روان شدند . تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده . ملاح گفت : کشتی را خلل هست ، یکی از شما که دلاور تر است باید که بدین ستون برود و خطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم . جوان بغرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید و قول حکما که گفته اند : هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند .
چو خوش گفت بکتاش با خیل تاش
 
چو دشمن خراشیدى ایمن مباش
 
مشو ایمن که تنگ دل گردى
 
چون ز دستت دلى به تنگ آید
 
سنگ بر باره حصار  مزن
 
که بود از حصار سنگ آید
چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت ، ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند ، روزی دوبلا و محنت کشید و سختی دید . سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت . بعد شبانروزی دگر برکنار افتاد از حیاتش رمقی مانده . برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن تا اندکی قوت یافت . سر دربیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت به سر به چاهی رسید ، قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی آشامیدند. جوان را پشیزی نبود ، طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند . دست تعدی دراز کرد میسر نشد . بضرورت تنی چند را فرو کوفت ، مرداتن غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد .
پشه چو پر شد بزند پیل را
 
با همه تندى و صلابت که او است 297
 
مورچگان را چو بود اتفاق
 
شیر ژیان را بدرانند پوست
 
بحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت . شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود . کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده . گفت : اندیشه مدارید که منم درین میان که بتنها پنجاه مرد را جواب می دهم و دیگران جوانان هم یاری کنند . این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند . جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته . لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت . پیرمردی جهان دیده در آن میان بود ، گفت : ای یاران ، من ازین بدرقه شما اندیشناکم نه چندانکه از دزدان . چنانکه حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد . یکی از دوستان را پیش خود آورد . تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهایش اطلاع یافت ، ببرد و بخورد و سفر کرد . بامدادان دیدند عرب را گریانن و عریان . گفتند : حال چیست مگر آن درمهای تو را دزد برد ؟ گفت : لا والله بدرقه برد.
هرگز ایمن ز مار ننشستم
 
که بدانستم آنچه خصلت او است
 
زخم دندان دشمنى بتر است
 
که نماید به چشم مردم دوست
 
چه مى دانید؟ اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعغیاری در میان ما تعبیه شده است . تا به وقت فرصت یارا ن را خبر دهد . مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم . جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند . آنگه خبر یافت که آفتاب در کف تافت . سر برآورد و کاروان رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره بجایی نبرد . تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت :
درشتى کند با غریبان کسى
 
که نابود باشد به غربت بسى
 
مسکین درین سخن بود که پادشه پسری بصید از لشکریان دور افتاده بود ، بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیاتش نگه می کرد. صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان . پرسید : از کجایی وبدین جایگه چون افتادی ؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد . ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد ، خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد . پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت . شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می گفت . پد رگفت : ای پسر ، نگفتمت هنگام رفتن که تهیدستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته ؟
چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور
 
جوى زر  بهتر از پنجاه من زور
 
پسر گفت : ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج نبری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم.
گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
 
در طلب کاهلى نشاید کرد
 
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
 
هرگز نکند در گرانمایه به چنگ
 
آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند.
چو خورد شیر شرزه در بن غار؟
 
باز افتاده را چه قوت بود
 
تا تو در خانه صید خواهى کرد
 
دست و پایت چو عنکبوت بود
 
پدر گفت : ای پسر ، تو را درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جبر کرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد . زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی .
صیاد نه هر بار شگالى ببرد
 
افتد که یکى روز پلنگى بخورد
 
چنانکه یکی از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود . باری بحکم تفرج با تنی چند از خاصان به مصلای شیراز برون رفت . فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد . اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می انداخت . باد صبا تیر او را به حلقه انگشتری در بگذرانید . و خلعت و نعمت یافت و خاتم به وی ارزانی داشتند . پسر تیر و کمان را بسوخت. گفتند : چرا کردی ؟ گفت : تا رونق نخستین بر جای بماند .
گه بود از حکیم روشن رایى
 
بر نیاید درست تدبیرى
 
گاه باشد که کودکى نادان
 
به غلط بر هدف زند تیرى
* * * *
حکایت
 درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را درچشم همت او شوکت و هیبت نمانده .
هر که بر خود در سوال گشود
 
تا بمیرد نیازمند بود
 
آز بگذار و پادشاهى کن
 
گردن بى طمع بلند بود
 
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنین است که به نمک با ما موافقت کنند . شیخ رضا داد . بحکم آنکه اجابت دعوت سنت است. دیگر روز ملک بعذر قدمش رفت . عابد از جای برجست و در کنارش قرار گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چو غایب شد یکی ا زاصحاب پرسید شیخ را که چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کرد ی خلاف عادت بود و دیگر ندیدیم . گفت : نشنیده ای که گفته اند :
هر که را بر سماط بنشستى
 
واجب آمد به خدمتش برخاست
 
گوش تواند که همه عمر وى
 
نشنود آواز دف و چنگ و نى
 
دیده شکیبد ز تماشاى باغ
 
بى گل و نسرین به سر آرد دماغ
 
ور نبود بالش آگنده پر
 
خواب توان کرد خزف زیر سر
 
ور نبود دلبر همخوابه پیش
 
دست توان کرد در آغوش خویش
 
وین شکم بى هنر پیچ پیچ
 
صبر ندارد که بسازد به هیچ
 
...........................................................................................................................................................
   باب چهارم : در فواید خاموشى 
حکایت
 یکی را از دوستان گفتم : امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده دشمنان جز بر بدی نمی آید . گفت : دشمن آن به که نیکی نبیند .
هنر به چشم عداوت ، بزرگتر عیب است
 
گل است سعدى و در چشم دشمنان خار است
 
نور گیتى فروز چشمه هور
 
زشت باشد به چشم موشک کور
 
* * * *
  حکایت
  بازرگانى را هزار دینار خسارت افتاد . پسر را گفت : نباید که این سخن با کسی درمیان نهی . گفت : ای پدر ، فرمان توراست ، نگویم ولی مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست ؟ گفت : تا مصیبت دو نشود یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوى انده خویش با دشمنان
 
که لا حول گویند شادى کنان
 
* * * *
حکایت
جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر ، چندانکه در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی . باری پدرش گفت : ای پسر ، تو نیز آنچه دانی بگوی . گفت : ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.
نشنیدى که صوفیى مى کوفت
 
زیر نعلین خویش میخى چند؟
 
آستینش گرفت سرهنگى
 
که بیا نعل بر ستورم بند
 
* * * *
 حکایت 
  عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لعنهم الله علی حده و به حجت با او بس نیامد ، سپر بینداخت و برگشت . کسی گفتش تو را با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند ؟ گفت : علم من قرآن است و حدیث و گفتار مشایخ و او بدینها معقد نیست و نمی شنود . مرا شنیدن کفر او به چه کار آید .
آن کس که به قرآن و خبر زو نرهى
 
آنست جوابش که جوابش ندهى
 
* * * *
 حکایت
  یک روز جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی کرد . گفت : اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدینجا نرسیدی .
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
 
نه دانایى ستیزد با سبکسار
 
اگر نادان به وحشت سخت گوید
 
خردمندش به نرمى دل بجوید
 
دو صاحبدل نگهدارند مویى
 
همیدون سرکشى ، آزرم جویى
 
و گر بر هر دو جانب جاهلانند
 
اگر زنجیر باشد بگسلانند
 
یکى را زشتخویى داد دشنام
 
تحمل کرد و گفت اى خوب فرجام
 
بتر زانم که خواهى گفتن آنى
 
که دانم عیب من چون من ندانى
 
* * * *
 حکایت
یکی از حکما را شنیدم که می گفت : هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آ«کسی که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند .
سخن را سر است اى خداوند و بن
 
میاور سخن در میان سخن
 
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
 
نگوید سخن تا نبیند خموش 
 
* * * *
 حکایت
 تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز تو را چه گفت در فلان مصلحت ؟ گفت : بر شما هم پوشیده نباشد . گفتند : آنچه با تو گوید به امثال ما گفتن روا ندارد . گتف : به اعتماد آنکه داند که نگویم ، پس چرا همی پرسید؟
نه سخن که برآید بگوید اهل شناخت
 
به سر شاه سر خویشتن نباید باخت
 
* * * *
 حکایت
  در عقد بیع سرایی متردد بود م . جهودی گفت : آخر من از کدخدایان این محلتم وصف این خانه چنانکه هست از من پرس ، بخر که هیتچ عیبی ندارد . گفتم : بجز آنکه تو همسایه منی .
خانه ام را که چون تو همسایه است
 
ده درم سیم بد عیار ارزد
 
لکن امیدوارم باید بود
 
که پس از مرگ تو هزار ارزد
 
* * * *
  حکایت
  شاعرى پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت . فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکن برهنه به سرما همی رفت.. سگان در قفای وی افتادند . خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند ، در زمین یخ گرفته بود ، عاجز شد ، گتف : این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته . امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید ، گفت : ای حکیم ، از من چیزی بخواه . گفت : جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمایی . رضینا من نوالک بالرحیل.
امیدوار بود آدمى به خیر کسان
 
مرا به خیر تو امید نیست ، شر مرسان
 
سالار دزدان را رحمت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
* * * *
حکایت
 منجمی به خانه درآمد ، یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته . دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست . صاحبدلی که برین واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانى چیست ؟
 
که ندانى که در سرایت کیست ؟!
 
* * * *
حکایت
 خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی . گفتی نعیب غراب البین در پرده الحان است یا آیت انکر الاصوات لصوت الحمیر در شان او .
مردم قریه بعلت جاهی که داشت بلیتش می کشیدند و اذیتش را مصلحت نمی دیدند تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری بپرسش آمده بودش . گفت : تو را خوابی دیده ام ، خیر باد . گفتا : چه دیدی ؟ گفت : چنان دیدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو در  را حت . خطیب اندرین لختی بیندیشید و گفت : این مبارک خواب است که ددی که مرا بر عیب خود واقف گردانیدی ، معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج ، تو کردم کزین پس خطبه نگویم مگر بآهستگی.
از صحبت دوستى برنجم
 
کاخلاق بدم حسن نماید
 
عیبم هنر و کمال بیند
 
خارم گل و یاسمن نماید
 
کو دشمن شوخ چشم  ناپاک
 
تا عیب مرا به من نماید
 
* * * *
حکایت
  شخصى در مسجد سنجار بتطوع گفتی به ادایی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل ، نیک سیرت ، نمی خواستش که دل آزرده گردد، گفت : ای جوانمرد ، این مسجد را موذنانند قدیم هر یکی را پنج دینار مرتب داشته ام تو را ده دینار می دهم تا جایی دیگر بروی . برین قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی درگذری پیش امیر بازآمد . گفت : ای خداوند ، برمن حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفته بیست دینارم همی دهد تا جای دیگر روم و قبول نمی کنم . امیر از خنده بی خود گشت و گفت : زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.
به تیشه کس نخراشد ز روى خارا گل
 
چنانکه بانگ درشت تو مى خراشد دل
 
* * * *
حکایت
  ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن همی خواند . صاحبدلی بر او بگذشت گفت : تو را مشاهره چندست ؟ گفت : هیچ . گفت : پس این زحمت خود چندان چرا همی دهی ؟ گفت : از بهر خدا می خوانم . گفت : از بهر خدا مخوان .
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
 
ببرى رونق مسلمانى
 
..........................................................................................................................................................
   باب پنجم : در عشق و جوانى
 
حکایت
  حسن میمندی را گفتند سلطان محمود  چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند  ، چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنانکه با ایاز که حسنی زیادتی ندارد ؟ گفت : هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید .
هر که سلطان مرید او باشد
 
گر همه بد کند، نکو باشد
 
وآنکه را پادشه بیندازد
 
کسش از خیل خانه ننوازد327
 
کسى به دیده انکار گر نگاه کند
 
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبى
 
و گر به چشم ارادت نگه کنى در دیو
 
فرشته ایت نماید به چشم کروبى
 
* * * *
حکایت
گویند خواجه ای را بنده ای نادرالحسن بود و با وی سبیل مودت و دیانت نظری داشت . بایکی از دوستان گفت : دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی. گفت : برادر ، چو اقرار دوستی کردی توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست .
خواجه با بنده پرى رخسار
 
چون درآمد به بازى و خنده
 
نه عجب کو چو خواجه حکم کند
 
وین کشد بار ناز چون بنده
 
* * * *
حکایت 
پارسایى را دیدم به محبت شخصی گرفتار ، نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی :
کوته نکنم ز دامنت دست
 
ور خود بزنى به تیغ تیزم
 
بعد از تو ملاذ و ملجاءیى نیست
 
هم در تو گریزم ، ار گریزم
 
باری ملامتش کردم و گفتم : عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد ؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت ک
هر کجا سلطان عشق آمد، نماند
 
قوت بازوى تقوا را محل
 
پاکدامن چون زید بیچاره اى
 
اوفتاده تا گریبان در وحل
 
* * * *
حکایت 
  یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنه هلاک . نه لقمه ای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد .
چو در چشم شاهد نیاید زرت
 
زر و خاک یکسان نماید برت
 
باری بنصیحتش گفتند : ازین خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر  . بنالید و گفت :
دوستان گو نصیحتم مکنید
 
که مرا دیده بر ارادت او است
 
جنگجویان به زور و پنجه و کتف
 
دشمنان را کشند و خوبان دوست
 
شرط مودت نباشد به اندیشه جان ، دل از مهر جانان برگرفتن.
تو که در بند خویشتن باشى
 
عشق باز دروغ زن باشى
 
گر نشاید به دوست ره بردن
 
شرط یارى است در طلب مردن
 
گر دست رسد که آستینش گیرم
 
ورنه بروم بر آستانش میرم
 
متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او ، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.
دردا که طبیب ، صبر مى فرماید
 
وى نفس حریص را شکر مى باید
 
آن شنیدى که شاهدى بنهفت
 
با دل از دست رفته اى مى گفت
 
تا تو را قدر خویشتن باشد
 
پیش چشمت چه قدر من باشد؟
 
آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید خوش طبع و شیرین زبان و سخنهای لطیف می گوید و نکته های بدیع ازو می شنوند و چنین معلوم همی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد . پسر دانست که دل آویخته اوست و این گرد بلا انگیخته او . مرکب به جانب او راند . چون دید که نزدیک او عزم دارد . بگریست و گفت :
آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش
 
مانا که  دلش بسوخت بر کشته خویش
 
چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی ، در قعر بحر مودت چنان غریق بود که مجال نفس نداشت .
اگر خود هفت سبع از بر بخوانى
 
چو آشفتى الف ب ت ندانى
 
گفتا : سخنی با من چرا نگویی که هم از حلقه درویشانم بل که حلقه به گوش ایشانم . آنگه به قوت استیناس محبوب از میان تلاطم محبت سر برآورد و گفت :
عجب است با وجودت که وجود من بماند
 
تو به گفتن اندر آیى و مرا سخن بماند!!
 
این بگفت و نعره ای زد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست
 
عجب از زنده که چون جان به در آورد سلیم ؟
 
* * * *
حکایت
یکی از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن بشره او معاملتی داشت و وقتی به خلوتش دریافتی گفتی :
نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى
 
که یاد خویشتنم در ضمیر مى آید
 
ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم
 
و گر مقابله بینم که تیر مى آید
 
باری پسر گفت : آنچنان که در اداب درس من نظری می فرمایی در آداب نفسم نیز تامل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همی نماید  بر آن م اطلاع فرمایی تا به تبدیل آن سعی کنم . گفت : ای پسر ، این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با تو است جز هر نمی بینم .
چشم بداندیش که بر کنده باد
 
عیب نماید هنرش در نظر
 
ور هنرى دارى و هفتاد عیب
 
دوست نبیند بجز آن یک هنر
 
* * * *
حکایت
شبی یاد دارم که یاری عزیز از در درآمد . چنان بی خود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد .
سرى طیف من یجلو بطلعته الدجى
 
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟
 
نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی ؟ گفتم : به دو معنی : یکی اینکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود .
چون گرانى به پیش شمع آید
 
خیزش اندر میان جمع بکش
 
ور شکر خنده اى است شیرین لب
 
آستینش بگیر و شمع بکش
 
* * * *
حکایت
  یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت : کجایی که مشتاق بوده ام . گفت : مشتاقی به که ملولی.
دیر آمدى اى نگار سرمست
 
زودت ندهیم دامن از دست
 
معشوقه که دیر دیر بینند
 
آخر کم از آنکه سیر بینند؟
 
به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار
 
بسى نماند که غیرت ، وجود من بکشد
 
به خنده گفت که من شمع جمعم اى سعدى
 
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد؟
 
 بى اعتنایى یار، آسانتر از محرومیت از دیدارش 
  دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده . جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. باری بلاطفتش گفتم : دانم که تو را در مودت این منظور علتی و بنای محبت بر زلتی نیست . با وجود چنین معنی ، لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن. گفت : ای یار ، دست عتاب از دامن روزگارم بدار ، بارها درین مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر بر جفای او سهل تر آید همی که صبر از دیدن او و حکما گویند : دل بر مجاهده نهادن آسانتر ست که چشم از مشاهده برگرفتن.
هر که بى او به سر نشاید برد
 
گر جفایى کند بباید برد
 
روزى ، از دست گفتمش زنهار
 
چند از آن روز گفتم استغفار
 
نکند دوست زینهار از دوست
 
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست
 
گر بلطفم به نزد خود خواند
 
ور به قهرم براند او داند
* * * *
 حکایت
در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سر و سری داشتم بحکم آنکه حلقی داشت طیب الادا و خلقی کالبدر اذا بدا.
آنکه نبات عارضش آب حیات مى خورد
 
در شکرش نگه کند هر که نبات مى خورد
 
اتفاقا بخلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم . دامن ا زو درکشیدم و مهره برچیدم و گفتم :
برو هر چه مى بایدت پیش گیر
 
سر ما ندارى سر خویش گیر
 
شنیدم مى رفت و مى گفت :
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
 
رونق بازار آفتاب نکاهد
 
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر کرد.
بازى آى و مرا بکش که پیشت مردن
 
خوشتر که پس از تو زندگانى کردن
 
اما به شکر و منت باری ، پس از مدتی بازآمد. ان حلق داوودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازارش شکسته . متوقع که در کنارش گیرم ، کناره  گرفتم و گفتم :
آن روز که خط شاهدت بود
 
صاحب نظر از نظر براندى
 
امروز بیامدى به صلحش
 
کش ضمه و فتحه بر نشاندى
 
تازه بهارا! ورقت زرد شد
 
دیگ منه کآتش ما سرد شد
 
چند خرامى و تکبر کنى
 
دولت پارینه 349 تصور کنى ؟
 
پیش کسى رو که طلبکار تو است
 
ناز بر آن کن که خریدار تو است
 
سبزه در باغ گفته اند خوش است
 
داند آن کس که این سخن گوید
 
یعنى از روى نیکوان خط سبز
 
دل عشاق بیشتر جوید
 
بوستان تو گند نازایست
 
بس که بر مى کنى و مى روید
 
گر صبر کنى ور نکنى موى بناگوش
 
این دولت ایام نکویى  به سر آید
 
گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ریش
 
نگذاشتمى تا به قیامت که برآید
 
سؤ ال کردم و گفتم : جمال روى تو را
 
چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیده است ؟
 
جواب داد ندانم چه بود رویم را
 
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیده است
* * * *
حکایت
  یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد ، ما تقول فی المرد ؟ گفت : لاخیر فیهم مادام احد هم لطیفا یتخاشن فاذا خشن یتلاطف ، یعنی چندانکه خوب و لطیف و نازک اندام است درشتی کنی و سختی چون سخت و درشت شد چنانکه بکاری نیاید تلطف کند و درشتی نماید.
امرد آنگه که خوب و شیرین است
 
تلخ گفتار و تند خوى بود
 
چون به ریش آمد و به لعنت شد
 
مردم آمیر و مهرجوى بود
 
* * * *
 حکایت
 یکی از علما را پرسیدند که یکی با ماه روییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب ، چنانکه عرب گوید : التمر یانع والناطور غیر مانع . هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری ازو بسلامت بماند ؟ گفت : اگر از مه رویان بسلامت بماند از بدگویان نماند .
شاید پس کار خویشتن بنشستن
 
لیکن نتوان زبان مردم بستن
 
* * * *
حکایت
 طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده می برد و می گفت : این چه طلعت مکروه است و هیات ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون ؟ یا غراب البین ، یا لیت بینی ، و بینک بعد المشرقین .
على الصباح به روى تو هر که برخیزد
 
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
 
به اخترى چو تو در صحبت بایستى
 
ولى چنین که تویى در جهان کجا باشد؟
 
عجب آنکه غراب از مجاورت طوی هم بجان آمده بود و ملول شده ، لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون ، لایق قدر من آنستی که بازاغی به دیوار باغی بر خرامان همی رفتمی .
پارسا را بس این قدر زندان
 
که بود هم طویله رندان
 
بلی تا چه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خودرای ، ناجنس ، خیره درای ، به چنین بند بلا مبتلا گردانیده است ؟
کس نیاید به پاى دیوارى
 
که بر آن صورتت نگار کنند
 
گر تو را در بهشت باشد جاى
 
دیگران دوزخ اختیار کنند
 
این ضرب المثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است نادان را از دانا وحشت است.
زاهدى در سماع رندان بود
 
زان میان گفت شاهدى بلخى
 
گر ملولى ز ما ترش منشین
 
که تو هم در میان ما تلخى
 
جمعى چو گل و لاله به هم پیوسته
 
تو هیزم خشک در میانى رسته
 
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
 
چون برف نشسته اى و چون یخ بسته
 
* * * *
حکایت
 رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده . آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دوبیت از سخنان من در مجمعی همی گفت :
نگار من چو در آید به خنده نمکین
 
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
 
چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى
 
چو آستین کریمان به دست درویشان
 
طایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم درین جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده . معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست . این بیتها فرستادم و صلح کردیم.
نه ما را در میان عهد و وفا بود
 
جفا کردى و بد عهدى نمودى ؟
 
به یک بار از جهان دل در تو بستم
 
ندانستم که برگردى به زودى
 
هنوز گر سر صلح است بازآى
 
کز آن مقبولتر باشى که بودى
 
* * * *
 حکایت
  یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او بجان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش .
یکی گفتا : چگونه ای در مفارقت یار عزیز ؟ گفت : نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادر زن .
گل به تاراج رفت و خار بماند
 
گنج برداشتند و مار بماند
 
دیده بر تارک سنان دیدن
 
خوشتر از روى دشمنان دیدن
 
واجب است از هزار دوست برید
 
تا یکى دشمنت نباید دید
 
* * * *
 حکایت
 یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم . به کویی و نظر با رویی در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی ، از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم ، مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرونشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه ای روشنی بتافت ، یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید ، چنانکه در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات بدر آید ، قدحی بر فاب بر دست و شکر د رآن ریخته و به عرق برآمیخته . ندانم به گلابش مطیب کرده بود یا قطره ای چند از گل رویش در آن چکیده . فی الجمله ، شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم .
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
 
بر چنین روى اوفتد هر بامداد
 
مست بیدار گردد نیم شب
 
مست ساقى روز محشر بامداد
 
* * * *
 حکایت
  در سالى محمد خوارزمشاه ، رحمه الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد . به جامع کاشغر درآمدم ، پسری دیدم نحوی بغایت اعتدال و نهایت جمال چنانکه در امثال او گویند.
معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت
 
جفا و عتاب و ستمگرى آموخت
 
من آدمى به چنین شکل و خوى و قد و روش
 
ندیده ام مگر این شیوه از پرى آموخت
 
مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند : ضرب زید عمروا و کان المتعدی عمروا . گتفم : ای پسر ، خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقیست ؟ بخندید و مولدم پرسید. گفتم : خاک شیراز . گفت : از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم :
بلیت بنحوی یصول مغاضبا
علی کزید فی مقابله العمرو
علی جر ذیل یرفع راسه
و هل یستقیم الرفع من عامل الجر
لختی به اندیشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او درین زمین به زبان پارسیست ، اگر بگویی بفهم نزدیکتر باشد . کلم االناس علی قدر عقولهم. گفتم :
طبع تو را تا هوس نحو کرد
 
صورت صبر از دل ما محو کرد
 
اى دل عشاق به دام تو صید
 
ما به تو مشغول تو با عمرو و زید
 
بامدادان که عزم سفر مصمم شد ، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی .گفتم : با وجودت زمن آواز نیاید که منم. گفتا : چه شود گر درین خطه چندین بر آسایی تا بخدمت مستفید گردیم؟ گفتم : نتوانم بحکم این حکایت :
بزرگى دیدم اندر کوهسارى
 
قناعت کرده از دنیا به غارى
 
چرا گفتم : به شهر اندر نیایى
 
که بارى ، بندى از دل برگشایى
 
بگفت : آنجا پریرویان نغزند
 
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
 
این را بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم.
بوسه دادن به روى دوست چه سود؟
 
هم در این لحظه کردنش به درود
 
سیب گویى وداع بستان کرد
 
روى از این نیمه سرخ ، و زان سو زرد
 
* * * *
 حکایت
 خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود . یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند . دزدان خفا جه ناگاه برکاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند . و فریاد بی فایده خواندن .
گر تضرع کنى و گر فریاد
 
دزد، زر باز پس نخواهد داد
 
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر در او نیامده . گفتم : مگر معلوم تو را دزد نبرد ؟ گفت : بلی بردند ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلی باشد.
نباید بستن اندر چیز و کس دل
 
که دل برداشتن کارى است مشکل
 
گفتم : مناسب حال من است اینچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودت تا بجایی که قبله چشمم جمال او بودی و سود سرمایه عمرم وصال او .
مگر ملائکه بر آسمان ، و گرنه بشر
 
به حسن صورت او در زمین نخواهد بود
 
ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم :
کاش کان روز که در پاى تو شد خار اجل
 
دست گیتى بزدى تیغ هلاکم بر سر
 
تا در این روز، جهان بى تو ندیدى چشمم
 
این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر
 
آنکه قرارش نگرفتى و خواب
 
تا گل و نسرین نفشاندى نخست
 
گردش گیتى گل رویش بریخت
 
خار بنان بر سر خاکش برست
 
بعد از مفارقتش عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم .
 
* * * *
 حکایت
  یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون و لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده . بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت :
کاش آنانکه عیب من جستند
 
رویت اى دلستان ، بدیدنى
 
تا به جاى ترنج  در نظرت
 
بى خبر دستها بریدندى
 
تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی . فذلکن الذى لمتننى فیه . ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندین فتنه ، بفرمودش طلب کردن . در احیاء عرب بگردیدند و بدست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند . ملک در هیات او نظر کرد ، شخصی دید سیه فام ، باریک اندام . در نظرش حقیر آمد ، بحکم آنکه کمترین خدام حرم او بجمال ازو در پیش بودند و بزینت بیش . مجنون بفراست دریافت ، گفت : از دریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تجلی کند.
تندر ستانرا نباشد درد ریش
 
جز به هم دردى  نگویم درد خویش
 
گفتن از زنبور بى حاصل بود
 
با یکى در عمر خود ناخورده نیش
 
تا تو را حالى نباشد همچو ما
 
حال ما باشد تو را افسانه پیش
 
سوز من با دیگرى نسبت نکن
 
او نمک بر دست و من بر عضو ریش
 
* * * *
حکایت
  جوانى پاکباز پاکرو بود
که با پاکیزه رویی در گرو بود
چنین خواندم که در دریای اعظم
به گردابی درافتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
 
مبادا کاندر آن حالت بمیرد
 
همى گفت از میان موج و تشویر
 
مرا بگذار و دست یار من گیر
 
در این گفتن جهان بر وى بر آشفت
 
شنیدندش که جان مى داد و مى گفت :
 
حدیث عشق از آن بطال منیوش
 
که در سختى کند یارى فراموش
 
چنین کردند یاران ، زندگانى
 
ز کار افتاده  بشنو تا بدانى
 
که سعدى راه و رسم عشقبازى
 
چنان داند که در بغداد تازى
 
اگر مجنون لیلى زنده گشتى
 
حدیث عشق از این دفتر نبشتى
 
..........................................................................................................................................................
  باب ششم : در ناتوانى و پیرى
 
حکایت
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی درآمد و گفت : درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند ؟ غالب اشارت به من کردند . گفتمش : خیر است . گفت : پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چیزی همی گوید و مفهوم ما نمی گردد ، گر بکرم رنجه شوی مزد یایی ، باشد که وصیتی همی کند . چون به بالینش فراز شدم این می گفت :
دمى چند گفتم بر آرم به کام
 
دریغا که بگرفت راه نفس
 
دریغا که بر خوان الوان عمر
 
دمى خورده بودیم و گفتند: بس
 
معانی این سخن را به عربی با شامیان همی فتم و تعجب همی کردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا . گفتم : چگونه ای درین حالت ؟ گفت : چه گویم ؟
ندیده اى که چه سختى همى رسد به کسى
 
که از دهانش به در مى کنند دندانى ؟
 
اینک مقایسه کن که در این حال ، بر من چه مى گذرد؟
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
 
که از وجود عزیزش بدر رود جانى
 
گفتم : تصور مرگ از خیال خود بدر کن و وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفته اند : مزاج ار چه مستقیم بود ، اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل ، دلالت کلی بر هلاک نکند ، اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند . دیده برکرد و بخندید و گفت :
دست بر هم زند طبیب ظریف
 
چون حرف بیند اوفتاده حریف
 
خواجه در بند نقش ایوان است
 
خانه از پاى بند ویران است
 
پیرمردى ز نزع مى نالید
 
پیرزن صندلش همى مالید
 
چون مخبط شد اعتدال مزاج
 
نه عزیمت اثر کند نه علاج
 
* * * *
حکایت
  پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده وو دل در او بسته و شبهای دراز نخفتی و بذله ها ولطیفه ها گفتی ، باشد که موانست پذیرد و وحشت نگیرد . از جمله می گفتم : بخت بلندت یار بود و چشم بخت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته  ،پرورده ، جهاندیده ، آرمیده ، گرم و سرد چشیده ، نیک و بد آزموده که حق صحبت می داند و شرط مودت بجای آورد ، مشفق و مهربان ، خوش طبع و شیرین زبان .
تا توانم دلت به دست آرم
 
ور بیازاریم نیازارم
 
ور چو طوطى ، شکر بود خورشت
 
جان شیرین فداى پرورشت
 
نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب ، خیره رای سرتیز ، سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد .
وفادارى مدار از بلبلان ، چشم
 
که هر دم بر گلى دیگر سرایند
 
خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بمقتضای جهل جوانی.
ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
 
که با چون خودى گم کنى روزگار
 
گفت : چندین برین نمط بگفتم که گمان بردم که دلش برقید من آمد و صید من شد . ناگه نفسی سرد از سر درد برآورد و گفت : چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت : زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند ، به که پیری .
زن کز بر مرد، بى رضا برخیزد
 
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد
 
فی الجمله امکان موفقت نبود و به مفارقت انجامید . چون مدت عدت برآمد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی ، تهیدست ، بدخوی ، جور و جفا می دید و رنج و عنا می کشید و شکر نعمت حق همچنان می گفت که الحمدلله که ازان عذاب برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم .
با این همه جور و تندخویى
 
بارت بکشم که خوبرویى
 
با تو مرا سوختن اندر عذاب
 
به که شدن با دگرى در بهشت
 
بوى پیاز از دهن خوبروى
 
نغز  برآید که گل از دست زشت 
 
* * * *
 حکایت
 مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی . شبی حکایت کرد مرا به عمر خویش بجز این فرزند نبوده است . درختی درین وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند . شبهای دراز در آن پای درخت بر حق نالیده ام تا مرا این فرزند بخشیده است . شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت : چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی . خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت است .
سالها بر تو بگذرد که گذار
 
نکنى سوى تربت  پدرت
 
تو به جاى پدر چه کردى ، خیر؟
 
تا همان چشم دارى از پسرت
* * * *
 حکایت
 روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه ای سست مانده . پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت : چه نشینی که نه جای خفتن است . گفتم : چون روم که نه پای رفتن است ؟ گفت : این نشنیدی که صاحبدلان گفته اند : رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن.
ای که مشتاق منزلى ، مشتاب
 
پند من کار بند و صبر آموز
 
اسب تازى  دوتگ  رود به شتاب
 
اشتر آهسته مى رود شب و روز
 
* * * *
حکایت
  جوانى چست ، لطیف ، خندان ، شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوع غم نیامدی و لب از خنده فراهم . روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد . بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و هوس پژمرده . پرسیدمش چگونه ای و چه حالت است ؟
گفت : تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم .
چون پیر شدى ز کودکى دست بدار
 
بازى و ظرافت به جوانان بگذار
 
طرب نوجوان ز پیر مجوى
 
که دگر ناید آب رفته به جوى
 
زرع را چون رسید وقت درو
 
نخرامید چنانکه سبزه نو
 
دور جوانى بشد از دست من
 
آه و دریغ آن ز من دلفروز
 
قوت سر چشمه شیرى گذشت
 
راضیم اکنون چو پنیرى به یوز
 
پیرزنى موى شیرى سیه کرده بود
 
گفتم : اى مامک دیرینه روز
 
موى به تلبیس سیه کرده ، گیر
 
راست نخواهد شد این پشت کوز 
 
* * * *
حکایت
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم ، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت : مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی .
چه خوش گفت : زالى به فرزند خویش
 
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
 
گر از خردیت یاد آمدى
 
که بیچاره بودى در آغوش من
 
نکردى در این روز بر من جفا
 
که تو شیر مردى و من پیرزن
 
* * * *
حکایت
 توانگری بخیل را پسری رنجور بود. نیکخواهان گفتندش : مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی . لختی به اندیشه فرو رفت و گفت : مصحف مهجور اولیتر است که گله ی دور .
دریغا گردن طاعت نهادن
 
گرش همره نبودى دست دادن
 
به دینارى چو خر در گل بمانند
 
ورالحمدى بخوانى ، صد بخوانند
 
* * * *
 حکایت
 پیرمردی را گفتند : چرا زن نکنی ؟ گفت : با پیرزنانم عیشی نباشد . گفتند : جوانی بخواه ، چون مکنت داری  . گفت : مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد ؟
پرهفطاثله جونی می کند
غشغ مقری ثخی و بونی چش روشت
زور باید نه زر که بانو را
 
گزرى  دوست تر که ده من گوشت
 
* * * *
حکایت
  شنیده ام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر گیرد جفت
بخواست دخترکی خبروی ، گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
چنانکه رسم عروسی بود تماشا بود
ولی به حمله اول عصای شیخ بخفت
کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامه فولاد ، جامه هنگفت
به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خان و مان من ، این شوخ دیده پاک برفت
میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان
که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت :
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نیست
تو را که دست بلرزد، گهر چه دانی سفت
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
دوش چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار
.........................................................................................................................................................
   باب هفتم : در تاءثیر تربیت 
حکایت
  یکی را از وزرا پسری کودن بود ، پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی می کن ، مگر که عاقل شود . روزگاری تعلیم کردش و موثر نبود . پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمی باشد و مرا دیوانه کرد.
چون بود اصل گوهرى قابل
 
تربیت را در او اثر باشد
 
هیچ صیقل  نکو نداند کرد
 
آهنى را که بدگهر باشد
 
سگ به دریاى هفتگانه بشوى
 
که چو تر شد پلیدتر باشد
 
خر عیسى گرش به مکه برند
 
چو بیاید هنوز خر باشد
 
* * * *
حکایت
  حکیمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطرست ، یا دزد بیکار ببرد یا خواجه به تفریق بخورد . اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده . وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است ،  هر جا که رود قدر بیند و درصدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.
سخت است پس از جاه تحکم بردن
 
خو کرده به ناز، جور مردم بردن
 
وقتى افتاد فتنه اى در شام
 
هر کس از گوشه اى فرا رفتند 395
 
روستا زادگان دانشمند
 
به وزیرى پادشاه رفتند
 
پسران وزیر ناقص عقل
 
به گدایى به روستا رفتند
* * * *
 حکایت
 یکی از فضلا تعلیم ملک زاده ای همی داد و ضرب بی محابا زدی و زجر قیاس کردی . باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت . پدر را دل بهم آمد ، استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمی داری که فرزند مرا ، سبب چیست ؟ گفت : سبب آنکه سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص ، بموجب آنکه بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد .
اگر صد ناپسند آمد ز دوریش
 
رفیقانش یکى از صد ندانند
 
اگر یک بذله گوید پادشاهى
 
از اقلیمى به اقلیمى رسانند
 
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذیب اخلاق خداوند زادگان ، انبتهم الله نباتا حسنا ، اجتهاد از آن بیش کردن که در حق عوام .
هر که در خردیش ادب نکنند
 
در بزرگى فلاح  از او برخاست
 
چوب تر را چنانکه خواهى پیچ
 
نشود خشک جز به آتش راست
 
ملک را حسن تدبیر فقیه و تقریر جواب او موافق رای آمد ، خلعت و نعمت بخشید و پایه منصب بلند گردانید .
* * * *
حکایت
  معلم کتابی دیدم در دیار مغرب ترشروی ، تلخ گفتار ، بدخوی ، مردم آزار ، گدا طبع ، ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی . جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار ، نه زهره خنده و نه یارای گفتار ، گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی . القصه  شنیدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند ، پارسای سلیم ، نیکمرد ف حلیم که سخن جز بحکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی. کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند. به اعتماد حلم او ترک علم دادند . اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی .
 استاد  معلم چو بود بى آزار
 
خرسک  بازند کودکان در بازار
 
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم ، معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده . انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند . پیرمردی ظریف جهاندیده گفت :
پادشاهى پسر به مکتب داد
 
لوح سیمینش بر کنار نهاد
 
بر سر لوح او نبشته به زر
 
جور استاد به ز مهر پدر 401
 
* * * *
حکایت
 پارسازاده ای را نعمت بی کران از ترکه عمان بدست افتاد . فسق و فجور آغاز کرد و مبذری پیشه گرفت . فی الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد . باری بنصیحتش گفتم :
ای فرزند ، دخل آب روان است و عیش آسیا گردان یعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد که دخل معین دارد .
چو دخلت نیست ، خرج آهسته تر کن
 
که مى گویند ملاحان 402 سرودى
 
اگر باران به کوهستان نبارد
 
به سالى دجله گردد، خشک رودى
 
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری . پسر از لذت نای و نوش ، این سخن در گوش نیاورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت : راحت عاجل به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است .
خداوندان کام و نیکبختى 403
 
چرا سختى خورند از بیم سختى ؟
 
برو شادى کن اى یار دل افروز
 
غم فردا نشاید خورد امروز
 
فکیف مرا که در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته و ذکر انعام در افواه عوام افتاده .
هر که علم شد به سخا و کرم
 
بند نشاید که نهد بر درم
 
نام نکویى چو برون شد بکوى
 
در نتوانى ببندى بروى
 
دیدم نصیحت مرا نمى پذیرد، و دم گرم در آهن سرد او بى اثر است ، ترک مناصحت او گرفتم و روی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما به کار بستم که گفته اند :بلغ ما علیک ، فان لم یقبلوا ما علیک .
گر چه دانى که نشنوند بگوى
 
هرچه دانى ز نیک و پند
 
زود باشد که خیره سر بینى
 
به دو پاى اوفتاده اندر بند
 
دست بر دست مى زند که دریغ
 
نشنیدم حدیث دانشمند
 
تا پس از مدتی آنچه اندیشه من بود از نکبت حالش بصورت بدیدم که پاره پاره بهم بر می دوخت و لقمه لقمه همی اندوخت. دلم از ضعف حالش بهم آمد و مروت ندیدم در چنان حالی ریش درویش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن ، پس با دل خود گفتم :
حریف سفله اندر پاى مستى
 
نیندیشد ز روز تنگدستى
 
درخت اندر بهاران برفشاند
 
زمستان لاجرم ، بى برگ ماند
 
* * * *
حکایت
  پادشاهى پسری را به ادیبی داد و گفت : این فرزند توست ، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او اثر کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شد ند . ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا بجا نیاوردی . گفت : بر رای خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسان است و طباع مختلف.
گرچه سیم و زر سنگ آید همى
 
در همه سنگى نباشد رز و سیم
 
بر همه علم همى تابد سهیل
 
جایى انبان مى کند جایى ادیم
* * * *
حکایت
یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت : ای پسر ، چندانکه تعلق خاطر آدمیزاد به
 روزیست اگر به روزی ده بودی بمقام از ملائکه درگذشتی .
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
 
که بودى نطفه مدفوق و مدهوش
 
روانت داد و طبع و عقل و ادراک
 
جمال و نطق و راءى و فکرت و هوش
 
ده انگشت مرتب کرد بر کف
 
دو بازویت مرکب ساخت بر دوش
 
کنون پندارى از ناچیز همت
 
که خواهد کردنت روزى فراموش ؟
 
* * * *
 حکایت
اعرابیی را دیدم که پسر را همی گفت : یا بنی انک مسئوول یوم القیامت ماذا اکتسبت و لایقال بمن انتسبت ، یعنی تو را خواهند پرسید که عملت چیست ، نگویند پدرت کیست.
جامه کعبه را که مى بوسند
 
او نه از کرم پیله نامى شد
 
با عزیزى نشست روزى چند
 
لاجرم همچو او گرامى شد
 
* * * *
حکایت
  در تصانیف حکما آورده اند که کژدم را ولادت معهود نیست چنانکه دیگر حیوانات را ، بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گریرند و آن پوستها که در خانه کژدم بینند اثر آن است . باری این نکته پیش بزرگی همی گفتم . گفت : دل من بر صدق این سخن گواهی همی دهد و جز چنین نتوان بودن ، در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کرده اند لاجرم در بزرگی چنین مقبلند و محبوب .
پسرى را پدر وصیت کرد
 
کاى جوان بخت ، یادگیر این پند
 
هر که با اهل خود وفا نکند
 
نشود دوست روى و دولتمند
 
* * * *
حکایت
  فقیره درویشی حامله بود ، مدت حمل بسر آورده و مرین درویش را همه عمر فرزند نیامده بود ، گفت : اگر خدای عزوجل مرا پسری دهد جزین خرقه که پوشیده دارم هر چه ملک من است ایثار درویشان کنم . اتفاقا پسر آورد و سفره درویشان بموجب شرط بنهاد . پس از چند سالی که از سفر شام بازآمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم ، گفتند ، به زندان شحنه درست . سبب پرسیدم ، کسی گفت : پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته . پدر را بعلت او سلسله در نای است و بند گران بر پای . گفتم : این بلا را بحاجت از خدای عزوجل خواسته است .
زنان باردار، اى مرد هشیار
 
اگر وقت ولادت مار زایند
 
از آن بهتر به نزدیک خردمند
 
که فرزندان ناهموار زایند
 
* * * *
حکایت
 طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ . گفت : در مسطور آمده است که سه نشان دارد : یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیم برآمدن موی پیش ، اما در حقیقت یک نشان دارد و بس : آنکه در بند رضای حق جل و علابیش از آن باشی که در بند حظ نفس خویش و هرآنکه در او این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش .
به صورت آدمى شد قطره آب
 
که چل روزش قرار اندر رحم ماند
 
وگر چل ساله را عقل و ادب نیست
 
به تحقیقش نشاید آدمى خواند
 
جوانمردى و لطفست آدمیت
 
همین نقش هیولایى مپندار
 
هنر باید، به صورت مى توان کرد
 
به ایوانها در، از شنگرف و زنگار
 
چو انسان را نباشد فضل و احسان
 
چه فرق از آدمى با نقش دیوار
 
بدست آوردن دنیا هنر نیست
 
یکى را گر توانى دل به دست آر
 
* * * *
حکایت
 سالی نزاعی در پیادگان حجیچ افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده . انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم . کجاوه نشینی را شنیدم که باعدیل خود می گفت : یا للعجب ! پیاده عاج چو عرصه شطرنج بسر می برد فرزین می شود یعنی به از آن می گردد که بود و پیادگان حاج بادیه بسر بردند و بتر شدند .
از من بگوى حاجى مردم گزاى را
 
کو پوستین خلق به آزار مى درد.
 
حاجى تو نیستى ، شتر است از براى آنک
 
بیچاره خار مى خورد و راه مى برد
 
* * * *
حکایت
 هندوی نفط اندازی همی آموخت . حکیمی گفت : تو را که خانه نیین است ، بازی نه این است .
تا ندانى که سخن عین صوابست مگوى
 
و آنچه دانى که نه نیکوش جوابست مگوى
 
* * * *
حکایت
 مردکی را چشم درد خاست . پیش بیطار رفت که دوا کن . بیطار از آنچه در چشم چارپایان کند در دیده او کشید و کور شد . حکومت به داورد بردند، گفت : بر او هیچ تاوان نیست ، اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی . مقصود ازین سخن آنست تا بدانی که هر آنکه ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن راءى
 
به فرومایه کارهاى خطیر
 
بوریا باف اگر چه بافنده است
 
نبرندش به کارگاه حریر
* * * *
حکایت
  یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت . پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم ؟ گفت : آیات کتاب قرآن مجید را عزت و شرف از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق بر او گذرند و سگان بر او شاشند ، اگر بضرورت چیزی همی نویسند این بیت کفایت است :
وه ! که هر گه که سبزه در بستان
 
بدمیدى چو خوش شدى دل من
 
بگذار اى دوست تا به وقت بهار
 
سبزه بینى دمیده از گل من
 
* * * *
 حکایت
 پارسایی بر یکی از خداوند ان نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت همی کرد . گفت : ای پسر ، همچو تو مخلوقی را خدای عزوجل اسیر حکم تو گردانیده است و تو را بر وی فضیلت داده ، شکر نعمت باری تعالی بجای آر و چندین جفا بر وی مپسند ، نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری .
بر بنده مگیر خشم بسیار
 
جورش مکن و دلش میازار
 
او را توبه ده درم خریدى
 
آخر نه به قدرت آفریدى
 
این حکم و غرور و خشم تا چند؟
 
هست از تو بزرگتر خداوند
 
اى خواجه ارسلان و آغوش
 
فرمانده خود  مکن فراموش
 
در خبرست از خواجه عالم صلی الله علیه و سلم که گفت : بزرگترین حسرتی روز قیامت آن بود که یکی بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ .
بر غلامى که طوع خدمت تو است
 
خشم بى حد مران و طیره  مگیر
 
که فضیحت بود که به شمار
 
بنده آزاد و خواجه در زنجیر
 
* * * *
حکایت
  سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر . جوانی بدرقه همراه من شد سپر باز ، چرخ انداز ، سلحشور ، بیش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهان دیده وسفر کرده ، رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده .
نیفتاده بر دست دشمن اسیر
 
به گردش نباریده باران تیر
 
اتفاقا من و این جوان هر دو در پی هم دوان . هران دیار قدیمش که پیش آمدی به قوت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه برکندی و تفاخر کنان گفتی :
پیل کو؟ تا کتف و بازوى گردان بیند
 
شیر کو؟ تا کف و سر پنجه مردان بیند
 
ما درین حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی . جوان را گفتم : چه پایی ؟
 بیار آنچه دارى ز مردى و زور
 
که دشمن به پاى خود آمد به گور
 
ولى دیدم تیر و کمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است .
نه هر که موى شکافد به تیر جوشن خاى
 
بروز حمله جنگ آوران بدارد پاى
 
چاره جز آن ندیدم که رخت و سلاح و جامه ها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم .
به کارهاى گران مرد کاردیده فرست
 
که شیر شرزه در آرد به زیر خم کمند
 
جوان اگر چه قوى یال و پیلتن باشد
 
بجنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند
 
نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است
 
چنانکه مساءله شرع پیش دانشمند
 
* * * *
حکایت
 بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک . گفت : بحکم آنکه هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندانکه مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند .
فرشته خوى شود آدمى به کم خوردن
 
وگر خورد چو بهائم  بیوفتد چو جماد
 
مراد هرکه برآرى مرید امر تو گشت
 
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد
 
* * * *
حکایت
  توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه در او بکار برده ، به گور پدرت چه ماند : خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده ؟
درویش پسر این بشنید و گفت : تا پدرت زیر آن سنگها ی گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده بود !
خر که کمتر نهند بروى بار
 
بى شک آسوده تر کند رفتار
 
مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
 
به در مرگ همانا که سبکبار آید
 
و آنکه در نعمت و آسایش و آسانى زیست
 
مردنش زین همه ، شک نیست که دشوار آید
 
به همه حال اسیرى که ز بندى برهد
 
بهتر از حال امیرى که گرفتار آید
 
* * * *
جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی 
یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی نشسته و شنعتی در پیوستهو دفتر شکایتی بازکرده و ذم توانگران آغاز کرده ، سخن بدینجا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته .
کریمان را به دست اندر درم نیست
 
خداوندان نعمت 429 را کرم نیست
 
سعدى گفت :
توانگران را وقف است و نذر و مهمانى
 
زکات و فطره و اعتاق و هدى و قربانى
 
خداوند مکنت به حق مشتغل
 
پراکنده روزى ، پراکنده دل
 
پس عبادت ایشان به فقر اولیتر که جمعند و حاضر نه پریشان و پراکنده خاطر ، اسباب معیشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته : عرب گوید : اعوذ بالله من الفقر المکب و جوار من لایحب . و در خبر است : الفقر سواد الوجه فى الدارین . گفتا : نشنیدی که پیغمبر صلی الله علیه گفت : الفقر فخری . گفتم : خاموش که اشارت خواجه علیه السلام به فقر طایفه ایست که مرد میدان رضااند و تسلیم تیر قضا ، نه اینان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند .
درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد :کاد الفقر ان یکون کفرا.
اى طبل بلند بانگ در باطن هیچ
 
بى توشته چه تدبیر کنى دقت بسیج
 
روى طمع از خلق بپیچ از مردى
 
تسبیح هزار دانه ، بر دست مپیچ
 
حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت ، تیغ زبان برکشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت : چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ارزاق ، مشتی تکبر ، مغرور ، معجب ، نفور ، مشتغل مال و نعمت ، مفتتن جاه و ثروت که سخن نگویند الا بسفاهت و نظر نکنند الا بکراهت ، علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پای معیوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزت جاهی که پندارند بر تر از همه نشینند و خود را به از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند ، بی خبر از قول حکما که گفته اند : هر که به طاقت از دیگران کم است و به نعمت بیش ، بصورت توانگرست و بمعنی درویش.
گر بى هنر به مال کند کبر بر حکیم
 
کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست
 
تا عاقبت الامر دلیلش نماند ، ذلیلش کردم . دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند . چون آزر بت توراش که به حجت با پسر برنیامد به جنگش خاست که : لئن لم تنته لارجمنک . دشنام دادم . سقطش گفتم ، گریبانم درید ، زنخدانش گرفتم .
او در من و من در او فتاده
 
خلق از پى ما دوان و خندان
 
انگشت تعجب جهانى
 
از گفت و شنید ما به دندان
 
القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی جوید . قاضی چو حیلت ما بدید و منطق مابشنید گفت : ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی بدان که هر جا که گل است خارست و باخمر خمارست و بر سر گنج مارست و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است . لذت دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش .
اگر ژاله هر قطره اى در شدى
 
چو خر مهره  بازار از او پر شدى
 
مقربان حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مهین توانگران آن است که غم درویشان خورد و بهین آن است که کم توانگر گیرد . و من یتوکل علی الله فهو حسبه . پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت : ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست ملاهی ، نعم ، طایفه ای هستند برین صفت که بیان کردی : قاصر همت ، کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر بمثل باران نبارد یا طوفان بردارد به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزوجل نترسند  و گویند :
گر از نیستى دیگرى شد هلاک
 
مرا هست ، بط را ز طوفان چه باک ؟
 
دو نان چو گلیم خویش بیرون بردند
 
گویند: غم گر همه عالم مردند
 
قومی برین نمط که شنیدی و طایفه ای خوان نعمت نهاده ودست کرم گشاده ، طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت ، چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل ، موید ، مظفر ، منصور مالک ازمه انام ، حامی ثغور اسلام ، وارث ملک سلیمان  ،اعدل ملوک زمان ، مظفر الدنیا و الدین اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامه و نصر اعلامه.
قاضی چون سخن بدین غایت رسید وز حد قیاس ما اسب مبالغه گذرانید بمقتضای حکم قضاوت رضا دادیم و از مامضی درگذشتیم و سر و روی یکدیگر بوسه دادیم و ختم سخن برین بود .
 
مکن ز گردش گیتى شکایت ، اى درویش
 
که تیره بختى ! اگر هم برین نسق  مردى
 
توانگرا! چو دل و دست کامرانت هست
 
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردى
 
..........................................................................................................................................................
  باب هشتم : در آداب صحبت و همنشنى 
حکایت
مال از بهر آسایش عمر ست نه عمر از بهر گرد کردن مال . عاقلی را پرسیدند نیکبخت کیست و بدبختی چیست ؟ گفت : نیکبخت آن که خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت .
 
مکن نماز بر آن هیچ کس که هیچ نکرد
 
که عمر در سر تحصیل مال کرد و نخورد
* * * *
  حضرت موسى علیه السلام قارون را نصیحت کرد که احسن کما احسن الله الیک ، نشنید و عاقبتش شنیدی .
آنکس که دینار و درم خیر نیندوخت
 
سر عاقبت اندر سر دینار و درم کرد
 
خواهى که ممتع شوى  از دین و عقبى
 
با خلق ، کرم کن چو خدا با تو کرم کرد
 
عرب مى گوید:
جد ولا تمنن فان الفائدة الیک عائدة
بخشش و منت نگذار که نگذار که نفع آن به تو باز مى گردد.
درخت کرم هر کجا بیخ کرد
 
گذشت از فلک شاخ و بالاى او
 
گر امیدوارى کز او برخورى
 
به منت منه اره بر پاى او
 
شکر خداى کن که موفق شدى به خیر
 
ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت
 
کنت منه که خدمت سلطان کنى همى
 
منت شناس از او که به خدمت بداشتت 
 
* * * *
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند : یکی انکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد .
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
نه محق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر
* * * *
علم از بهر دین پروردن است نه از بهر  دنیا خوردن .
هرکه پرهیز و علم و زهد فروخت
خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت
* * * *
سه چیز پایدار نماند : مال بی تجارت و علم بی بحث و ملک بی سیاست .
* * * *
رحم آوردن بر بردان ستم است بر نیکان . عفو کردن از ظالمان جورست بر درویشان.
خبث را چو تعهد کنی و بنوازی
به تولت تو گنه می کند به انبازی
* * * *
به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خیالی مبدل شود و ای« به خوابی متغیر گردد.
معشوق هزار دوست را دل ندهی
ور می دهی آن به دل جدایی بدهی
* * * *
هرآن سری که داری با دوست در میان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد ؛ و هر گزندی که توانی به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست شود .
رازی که نهان خواهی با کس در میان منه وگرچه دوست مخلص باشد که مران دوست را نیز دوستان مخلص باشد ، همچنین مسلسل .
خامشی به که ضمیر دل خویش
با کسی گفتن و گفتن که مگوی
ای سلیم آب زسرچشمه ببند
که چو پر شد نتوان بست به جوی
* * * *
سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی.
میان دوکس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل
میان دو تن آتش افروختن
نه عقل است و خود در میان سوختن
در سخن با دوستان آهسته باش
تا ندارد دشمن خونخوار گوش
پیش دیوار آنچه گویی هوش دار
تا نباشد در پس دیوار موش
* * * *
چون در امضای کاری متردد باشی آن طرف اختیار کن که بی آزارتر برآید .
با مردم سهل خوی دشخوار مگوی
با آنکه در صلح زند جنگ مجوی
* * * *
بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید .
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن
مغزیست در هر استخوان مردیست در هر پیرهن
* * * *
نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست . ولیکن شنیدن رواست تا بخلاف آن کار کنی که آن عین صواب است .
حذر کن زانچه دشمن گوید آن کن
که بر زانوو زنی دست تغابن
گرت راهی ماید راست چون تیر
ازو برگرد و راه دست چپ گیر
* * * *
دو کس دشمن ملک و دینند : پادشاه بی حلم و دانشمند بی علم .
بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده
که خدا را نبود بنده فرمانبردار
* * * *
پادشه باید که تا بحدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند . آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه که زبان به خصم رسد یا نرسد.
نشاید بنی آدم خاکزاد
که در سرکند کبر و تندی و باد
تو را با چنین گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی ، از آتشی
* * * *
بدخوی در دست دشمن گرفتار ست که هرکجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نیابد.
اگر زدست بلا بر فلک رود بدخوی
زدست خوی بد خویش در بلا باشد
* * * *
چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش وگر جمع شوند از پریشانی اندیشه کن.
برو با دوستان آسوده بنشین
چو بینی در میان دشمنان جنگ
وگر بینی که باهم یک زبان اند
کمان را زه کن و بر باره بر سنگ
* * * *
سر مار به دست دشمن کوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد ، اگر این غالب آمد مار کشتی و گر آن ، از دشمن رستی.
به روز معرکه ایمن مشو زخصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل زجان برداشت
* * * *
خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد.
بلبلا مژده بهار بیار
خبر بد به بوم باز گذار
* * * *
پادشه را خیانت کسی واقف مگردان ، مگر آنکه بر قبول کلی واثق باشی وگرنه در هلاک خویش سعی می کنی.
بسیج سخن گفتن آنگاه کن
که د انی که در کار گیرد سخن
* * * *
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر که این دام رزق نهاده است و آن دامن طمع گشاده . احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید .
الا تانشنوی کمدح سخنگوی
که اندکگ مایه نفعی از تو دارد
که گر روزی مرادش برنیاری
دوصد چندان عیوبت برشمارد
 
* * * *
متکلم را تا کسی عیب نگیرد ، سخنش صلاح نپذیرد .
مشو غره بر حسن گفتار خویش
به تحسین نادان و پندار خویش
* * * *
 همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود بجمال.
یکى یهود و مسلمان نزاع مى کردند
 
چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم
 
به طیره گفت مسلمان : گرین قباله من
 
درست نیست خدایا یهود میرانم
 
یهود گفت : به تورات مى خورم سوگند
 
وگر خلاف کنم ، همچو تو مسلمانم
* * * *
ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند . حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر . حکما گفته اند : توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت.
روده تنگ به یک نان تهی پر گردد
نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ
پدر چون دور عمرش منقضی گشت
مرا این یک نصیحت کرد و بگذشت
که شهوت آتش است از وی بپرهیز
به خود بر ، آتش دوزخ مکن تیز
در آن آتش نداری طاقت سوز
به صبر آبی برین آتش زن امروز
* * * *
هر که د رحال توانایی نکویی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند .
بد اختر تر از مردم آزار نیست
که روز مصیبت کسش یار نیست
* * * *
هر آنچه زود برآید ، دیر نپاید .
خاک مشرق شنیده ام که کنند
به چهل سال کاسه ای چینی
صد به روزی کنند در مردشت
لاجرم قیمتش همی بینی
مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد
و آدمی بچه ندارد خبر و عقل و تمیز
آنکه ناگاه کسی گشت به چیزی نرسید
وین به تمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز
آبگینه همه جا یابی ، از آن قدرش نیست
لعل دشخوار بدست آید ، از آن است عزیز
* * * *
کارها به صبر برآید و مستعجل بسر درآید .
به چشم خویش دیدم در بیابان
که آهسته سبق برد از شتابان
سمند بادپای از تک فرو ماند
شتربان همچنان آهسته می راند
* * * *
نادان را به از خاموشی نیست وگر این مصلحت بدانستی نادان نبودی .
چون نداری کمال فضل آن به
که زبان در دهان نگه داری
خری را ابلهی تعلیم می داد
بر او بر صرف کرده سعی دایم
حکیمی گفتش ای نادان چه کوشی
درین سودا بتر از لوم لایم
نیاموزد بهایم از تو گفتار
تو خاموشی بیاموز از بهایم
هرکه تامل نکند در جواب
بیشتر آید سخنش ناصواب
یا سخن آرای چو مردم بهوش
یا بنشین چون حیوانان خموش
* * * *
هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست ، بدانند که نادان است .
چون درآید مه از تویی به سخن
گرچه به دانی اعتراض مکن
* * * *
هر که با بدان نشیند نیکی نبیند .
گر نشیند فرشته ای با دیو
وحشت آموزد و خیانت و ریو
از بدان نیکوی نیاموزی
نکند گرگ پوستین دوزی
* * * *
مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مرایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد . هر که علم خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند .
* * * *
از تن بی دل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید .
* * * *
نه هر که در مجادله چست در معامله درست .
بس قامت خوش که زیر چادر باشد
چون باز کنی مادر مادر باشد
* * * *
اگر شبها همه قدر بودی ، شب قدر بی قدر بودی.
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی
* * * *
نه هر که بصیرت نکوست سیرت زیبا دروست ، کار اندرون دارد نه پوست .
توان شناخت به یک روز در شمایل مرد
که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم
ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو
که خبث نفس ننگردد به سالها معلوم
* * * *
هر که با بزرگان ستیزد خون خود ریزد.
خویشتن را بزرگ پنداری
راست گفتند یک دوبیند لوچ
زود بینی شکسته پیشانی
تو که بازی کنی بسر با غوچ
* * * *
پنجه بر شیر زدن و مشت بر شمشیر کار خردمندان نیست .
جنگ و زورآوری مکن با مست
پیش سرپنجه در بغل نه دست
* * * *
ضعیفی که با قوی دلاوری کند یار دشمن است در هلاک خویش.
سایه پرورده را چه طاقت آن
که رود با مبارزان به قتال
سست بازو بجهل می فکند
پنجه با مرد آهنین چنگال
* * * *
گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی . حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند . اما قلندران چندانکه در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب :
شبی زمعده سنگی ، شبی زدلتنگی
* * * *
مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه .
خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
به دولت تو گنه می کند به انبازی
* * * *
هر که دشمن پیش است اگر نکشد ، دشمن خویش است .
سنگ بر دست و مار سر بر سنگ
خیره رایی بود قیاس و درنگ
* * * *
کشتن بندیان تامل اولی ترست بحکم آنکه اختیار باقیست توان کشت و توان بخشید وگر بی تامل کشته شود محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد .
نیک سهل است زنده بی جان کرد
کشته را باز زنده نتوان کرد
شرط عقل است صبر تیرانداز
که چو رفت از کمان نیابد باز
* * * *
جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و غبار اگر به فکل رسد همان خسیس . استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ، ضایع . خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر علویست ولیکن چون بنفس خود هنری ندارد با خاک برابر است و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است .
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی قدرش نیفزود
هنر بنمای اگر داری نه گوهر
گل از خارست و ابرهیم از آزر
* * * *
مشک آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید . دانا چو طبله عطار است خاموش و هنرنمای و نادان خود طبل غازی بلند آواز و میان تهی .
عالم اندر میان جاهل را
مثلی گفته اند صدیقان
شاهدی در میان کوران است
مصحفی در سرای زندیقان
* * * *
دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشاید که به یک دم بیازارند .
سنگی به چند سال شود لعل پاره ای
زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ
عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز رای . رای بی قوت مکر و فسون است و قوت بی رای ، جهل و جنون .
تمیز باید و تدبیر و عقل وانگه ملک
که ملک و دولت نادان سلاح جنگ خداست
* * * *
جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد . هر که ترک شهوت از بهر خلق داده است از شهوتی حلال در شهوتی حرام افتاده است .
عابد که نه از بهر خدا گوشه نشیند
بیچاره در آیینه تاریک چه بیند ؟
* * * *
اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد یعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خورده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند .
و قطر علی قطر اذا اتفقت نهر
ونهر علی نهر اذا اجتمعت بحر
* * * *
عالم را نشاید که سفاهت از عامی به حلم درگذراند که هر دوطرف را زیان دارد : هیبت این کم شود و جهل آن مستحکم .
چو با سفله گویی بلطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی
* * * *
معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوب تر که علم سلاح جنگ شیطان است و خداوند سلاح را چون به اسیری برند شرمساری بیش برد .
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهزیرگار
کان به نابینایی از راه اوفتاد
وین دوچشمش بود و در چاه اوفتاد
* * * *
جان در حمایت یک دم است و دنیا وجودی میان دو عدم . دین به دنیافروشان خرند ، یوسف بفروشند تا چه خرند ؟ الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان لاتعبدوا الشیطان .
به قول دشمن ، پیمان دوستی بشکستی
ببین که از که بریدی و با که پیوستی ؟
* * * *
شیطان با مخلصان بر نمی آید و سلطان با مفلسان .
وامش مده آنکه بی نمازست
گر چه دهنش زفاقه بازست
کو فرض خدا نمی گزارد
از قرض تو نیز غم ندارد 
* * * *
هر که در زندگانی نانش نخورند چون بمیرد نامش نبرند . لذت انگور بیوه داند نه خداوند میوه . یوسف صدیق علیه السلام در خشک سال مصر سیر نخوردی تا گرسنگان فراموش نکند .
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست
حال درماندگان کسی داند
که به احوال خویش درماند
ای که بر مرکب تازنده سواری ، هشدار
که خر خارکش مسکین در آب و گل است
آتش از خانه همسایه درویش مخواه
کانچه بر روزن او می گذرد دود دل است
* * * *
درویش ضعیف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی الا بشرط آنکه مرهم ریشش بنهی و معلومی پیشش .
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش
کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش
* * * *
دو چیز محال عقل است : خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم .
قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
بکفر یا بشکایت برآید از دهنی
فرشته ای که وکیل است برخزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی ؟
* * * *
ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری .
جهد رزق ارکنی وگر نکنی
برساند خدای عزوجل
ور روی در دهان شیر و پلنگ
نخوردت مگر به زور اجل
به نانهاده دست نرسد و نهاده هرکجا هست برسد .
شنیده ای که سکندر برفت تا ظلمات
به چند محنت و خورد آنکه خورد آب حیات
* * * *
صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل در خشک نمیرد .
مسکین حریص در همه عالم همی رود
او در قفای رزق و اجل در قفای او
* * * *
حسود از نعمت حق بخیل است و بنده بی گناه را دشمن می دارد .
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه
گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیکبخت را چه گناه ؟
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست
چه حاجت که با او کنی دشمنی
که او را چنین دشمنی در قفاست
* * * *
تلمیذ بی ارادت ، عاشق بی زر است و رنده بی معرفت ، مرغ بی پر و عالم بی عمل ، درخت بی بر است و زاهد بی علم ، خانه بی در .
مراد از نزول قرآن ، تحصیل سیرت خوب است نه ترتیل سورت مکتوب . عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته . عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد .
سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر زفقیه مردم آزار
* * * *
یکی را گفتند : عالم بی عمل به چه ماند ؟ گفت به زنبور بی عسل .
زنبور درشت بی مروت راگوی
باری چو عسل نمی دهی نیش مزن
* * * *
مرد بی مروت زن است و عابد با طمع رهزن .
ای بناموس کرده جامه سپید
بهر پندار خلق و نامه سیاه
دست کوتاه باید از دنیا
آستین خود دراز و خود کوتاه
* * * *
دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل برنیاید : تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران  نشسته .
پیش درویشان بود خونت مباح
گر نباشد در میان مالت سبیل
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خان  و مان انگشت نیل
دوستی با پیلبانان یا مکن
یا طلب کن خانه ای درخورد پیل
* * * *
خلعت سلطان اگر چه عزیز است جامه خلقان خود بعزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذست خرده انبان خود بلذت تر .
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان دهخدا و بره
* * * *
خلاف راه صواب است و عکس رای اولوالالباب ، دارو بگمان خوردن و راه نادیده بی کاروان رفتن . امام مرشد محمد غزالی را رحمه الله علیه پرسیدند : چگونه رسیدی بدین منزلت در علوم ؟ گفت : بدانکه هرچه ندانستم از پرسیدن آن ننگ نداشتم .
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را به طبیعت شناس بنمایی
 
بپرس از هر چه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد به عز دانایی
* * * *
هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو گردد. به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطنت را زیان دارد .
چو لقمان دید کاندر دست داوود
همی آهن به معجز موم گردد
نپرسیدش چه می سازی که دانست
که بی پرسیدنش معلوم گردد
* * * *
هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن ، منسوب شود به خمر خوردن.
رقم بر خود به نادانی کشیدی
که نادان را به صحبت برگزیدی
طلب کردم ز دانایی یکی پند
مرا فرمود با نادان مپیوند
که گر دانای دهری خر بباشی
وگر نادانی ابله تر بباشی
* * * *
ریشی درون جامه داشتم و شیخ از آن هر روز بپرسیدی که چون است و نپرسیدی کجاست . داسنتم از آن احتراز می کند که ذکر همه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته اند : هر که سخن نسنجد از جوابش برنجد .
تا نیک ندانی که سخن عین صواب است
باید که به گفتن دهن از هم نگشایی
گر راست سخن گویی و در بند بمانی
به زانکه دروغت دهد از بند رهایی
* * * *
در انجیل آمده است که ای فرزند آدم گر توانگری دهمت مشتغل شوی به مال از من وگر درویش کنمت تنگدل نشینی ، پس حلاوت ذکر من کجا دریابی و به عبادت من کی شتابی ؟
گه اندر نعمتی ، مغرور و غافل
گه اندر تنگدستی ، خسته و ریش
چو در سرا و ضرا حالت این است
ندانم کی به حق پردازی از خویش
* * * *
ارادت بی چون یکی را از تخت شاهی فرو آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو دارد .
وقتیست خوش آن را که بود ذکر تو مونس
ور خود بود اندر شکم حوت چو یویس
* * * *
زمین را ز آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار ، کل اناء یترشح بما فیه .
گرت خوی من آمد ناسزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار
* * * *
حق جل و علا می بیند و می پوشد و همسایه نمی بیند و می خروشد .
نعوذ بالله اگر خلق غیب دان بودی
کسی به حال خود از دست کس نیاسودی
* * * *
هر که بر زیر دستان نبخشاید به جور زیردستان گرفتار آید .
نه هر بازو که در وی قوتی هست
به مردی عاجزان را بشکند دست
ضعیفان را مکن بر دل گزندی
که درمانی به جور زورمندی
* * * *
نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر .
موحد چه در پای ریزد زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
بر این است بنیاد توحید و بس
* * * *
 حکایت
شبانی را پدری خردمند بود . روزى بدو گفت : اى پدر دانا و خردمند! مرا آنگونه که از پیروان خردمند می رود پندی بیاموز !
پدر گفت : به مردم نیکى کن ، ولى به اندازه ، نه به حدى که او را مغرور و خیره سر نماید.
شبانى با پدر گفت اى خردمند
 
مرا تعلیم ده پیرانه یک چند
 
بگفتا: نیک مردى کن نه چندان
 
که گردد خیره ، گرگ تیزدندان
 
* * * *
جاهلی خواست که الاغی را  سخن گفتن بیاموزد، گفتار را به الاغ تلقین مى کرد و به خیال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد.
حکیمى او را گفت  : اى احمق ! بیهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال باطل را از سرت بیرون کن ، زیرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزى .
حکیمى گفتش اى نادان چه کوشى
 
در این سودا بترس از لولائم
 
نیاموزد بهایم 445 از تو گفتار
 
تو خاموشى بیاموز از بهائم
 
هر که تاءمل نکند در جواب
 
بیشتر آید سخنش ناصواب
 
یا سخن آراى چو مردم بهوش
 
یا بنشین همچو بائم خموش 
 
* * * *
  لقمان آهنی به دست  حضرت داوود علیه السلام دید  که همچون موم نزد او نرم مى شود و هر آن گونه بخواهد آن را مى سازد، چون مى دانست که بدون پرسیدن ، معلوم مى شود که داوود علیه السلام چه مى خواهد بسازد. از او سؤ ال نکرد، بلکه صبر کرد تا اینکه فهمید داوود علیه السلام به وسیله آن آهن ، زره ساخت .
چو لقمان دید کاندر دست داوود
 
همى آهن به معجز موم گردد
 
نپرسیدش چه مى سازى که دانست
 
که بى پرسیدنش معلوم گردد
 
* * * *
حکایت
  پارسایى در مناجات  مى گفت : خدایا! بر بدان رحمت بفرست ، اما نیکان خود رحمتند و آنها را نیک آفریده اى .
گویند: فریدون که بر ضحاک ستمگر پیروز شد و خود به جاى او نشست  فرمود خیمه شاهى او را در زمینى وسیع سازند. پس به نقاشان چنین دستور داد تا این را در اطراف آن خیمه با خط زیبا و درشت بنویسند و رنگ آمیزى کنند:
اى خردمند! با بدکاران به نیکى رفتار کن ، تا به پیروزى از تو راه نیکان را برگزینند.
فریدون گفت : نقاشان چین را
 
که پیرامون خرگاهش بدوزند
 
بدان را نیک دار، اى مرد هشیار!
 
که نیکان خود بزرگ و نیک روزند
 
* * * *
حکایت
  از یکى از بزرگان پرسیدند: با اینکه دست راست داراى چندین فضیلت و کمال است ، چرا بعضى انگشتر را در دست چپ مى کنند؟
او در پاسخ گفت : ندانی که پیوسته اهل فضلا، از نعمتهاى دنیا محروم شوند ؟!
آنکه حظ آفرید و روزى داد
 
یا فضیلت همى دهد یا بخت 
 
* * * *
حکایت
  حکیم فرزانه اى را پرسیدند: چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند ، هیچ یک را آزاد نخوانده اند مگر سرو را که ثمره ای ندارد . درین چه حکمت است ؟ گتف : هردرختی ثمره معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ ازین نیست و همه وقتی خوش است و این صفت آزادگان است .
به آنچه مى گذرد دل منه که دجله بسى
 
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
 
گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم
 
ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد
 
تمام شد کتاب گلستان والله المستعان ، به توفیق باری عز اسمه ، درین جمله چنان که رسم مولفان است از شعر متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت .
کهن خرقه خویش پیراستن
به از جامه عاریت خواستن
غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طبیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعنه دراز گردد که مغز دماغ ، بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست ، ولیکن بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که در موعظه های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند ، الحمدالله رب العالمین .
ما نصیحت به جاى خود کردیم
 
روزگارى در این به سر بردیم
 
گر نیاید به گوش رغبت کس
 
بر رسولان پیام باشد و بس
 
یا ناظرا فیه سل بالله مرحمته
علی المصنف واستغفر لصاحب
واطلب لنفسک من خیر ترید بها
من بعد ذلک غفرانا  لکاتبه
والسلام .
 
 

 

 

 

دکتر مهر علی - مالی - باماکو
با سلام دکتر مهرعلی هستم و در کشور مالی واقع در افریقا مشغول فعالیت پزشکی هستم/مطالب جالبی دارید. این امکان برای شما وجود دارد که شعر معروف بنی ادم اعضای یکدیگرند که در افرینش زیک گوهرند به همراه بیت بعدش را ترجمه انگلیسی برای من بفرستید ممنون می شوم
با تشکر
دوشنبه 21 آبان 1386

+3
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.