نامه هایی از واشنگتن

نامه هایی از واشنگتن (1)                      

photo from US National Park Services website
پارک بزرگ واشنگتن که از یک طرف به کنگره یا مجلس آمریکا و از طرف دیگر به مجسمه آبراهام لینکلن ختم می شود

هفته پیش به واشنگتن رسیدم. شهرسبز و با صفایی ست. جایت خالی. امروز بارها گفتم ای کاش اینجا بودی. حتماً حالا فکر می کنی آها، باز هم یکی از آن روزهای پر از به به و چه چه داشته.

اطراف "مال" (Mall) بودم، پارک بزرگ واشنگتن که از یک طرف به کنگره یا مجلس آمریکا و از طرف دیگر به مجسمه آبراهام لینکلن ختم می شود. زیر آفتاب داغ ظهر دکه های فروش بستنی و آلاسکا کارشان سکه بود. اینجا بزرگسال ها هم آلاسکا خورند، چیزی که اروپایی ها این روزها دور از شأن خود می دانند.

چند صد متری پایین تر بوی کباب به مشامم رسید. نزدیک که شدم دیدم روی یک پارچه نوشته انجمن کالیفرنیایی های واشنگتن. دویست- سیصد نفر، بزرگسال و بچه، توی چمنی به بزرگی یک زمین فوتبال توی گروه های کوچک و بزرگ پراکنده بودند. بعضی شان در حال خوردن ، بعضی مشغول رسیدگی به دود و دم کباب، چند نفری در حال والیبال و عده ایی مشغول تشویق والیبالیست ها، بچه ها هم مشغول بازی. عده ایی هم دور و بر چند تشت بزرگ پلاستیکی پر از یخ جمع بودند. نزدیک تر که شدم یکی شان دستش را داخل تشت کرد و یخ ها را کنارزد ویک قوطی پپسی بیرون آورد و گفت تشنه ایی؟ گفتم آره. پپسی را که دستم داد اشاره کرد که اگر آبجو می خواهم باید منتظر شوم تا سرد شود.

راه افتادم سمت دم و دستگاه کباب پزها. سخت مشغول بودند. بلال هم درست می کردند. دورتر، روی یک میز بزرگ، بساط سالاد بود و کنار میز چند نفری دور و بر یک یخچال که به نظر می رسید پر از بستنی و آلاسکا باشد، جمع شده بودند. فکر کردم باید حتماً یکی دو ساعتی میهمان این جماعت باشم.

همه چیزسلف سرویس بود و همه از خودشان پذیرایی می کردند. با انبر یک تکه مرغ را داخل بشقاب یک بار مصرف می گذاشتم که کسی گفت "Sorry" منظورش را نفهمیدم. با نشان دادن مچ دستش اشاره کرد که مچبند دارم؟ عجب حماقتی. چطور متوجه نشده بودم که همشان یک نوار نازک آبی به مچ دارند. با شرمندگی گفتم: "Oh, I didn’t know". اشاره کرد به آن طرف محوطه. گفتم: "OK"

پشت یک میز خانمی یک نوارکاغذی دور مچم بست و گفت: ده دلار. بعد انگار یک مرتبه یادش آمده باشد گفت: اصلا کالیفرنیایی هستی؟

گفتم: نه. جا خورد. "پس کجایی هستی؟" بعد ادامه داد: اینجا برای کالیفرنیایی هاست.

گفتم: ایرانی ام اما لندن زندگی می کنم، چند ماهی هم قرار است در واشنگتن باشم.

خندید و گفت: اگر همین طور به سمت غرب بیایی سر از کالیفرنیا در می آوری. ده دلاری را که گرفت پرسید تی شرت چه رنگی می خواهم.

پرسیدم: بابت تی شرت هم باید پول داد؟ گفت: نه.

یِک تی شرت آبی گرفتم که دونفر مثل خودم راحت داخلش جا می شد. "کوچکترش را نداری؟" گفت: همین که گرفتی سایز کوچک است.

تی شرت را توی کیفم گذاشتم و دوباره به سمت دود و دم کباب راه افتادم. جایت خالی. آنقدر کباب و بلال و سالاد خوردم که دل درد گرفتم. بعدش هم بستنی، که شاید می شد دیرتر بخورم ولی ترسیدم تمام بشود.

بعد توی چمن زیر آفتاب دراز کشیدم. حال متناقضی داشتم. خلسه روحی همراه با دل درد فراوان. چند دقیقه ایی که گذشت صدای گیتار بلند شد. دو سه نوازنده رفتند روی یک سکوی چوبی و برنامه موسیقی شروع شد. آنهایی که به اندازه خورده بودند کم کم شروع کردند به رقصیدن و آنهایی که بیشتر خورده بودند همانجا که بودند خودشان را تکانکی می دادند.

بعد از هفته ها بارش مداوم و باد سرد لندن آفتاب واشنگتن می چسبید. کسی هم کاری به کارم نداشت. با ده دلار که اینجا پول یک ساندویچ بیشتر نیست کلی کباب و بلال و نوشیدنی و سالاد و بستنی خورده بودم. لازم نبود تا آخرروز چیزی خرج کنم و تازه یک تی شرت هم گرفته بودم. روی تی شرت نوشته "Remain Californian" یعنی: کالیفرنیایی بمان.

نامه هایی از واشنگتن   2 

در جستجوی مجسمه توماس جفرسون                                            

مجسمه توماس جفرسون

همان صبح روز دوم که به واشنگتن رسیدم نقشه به دست راه افتادم که جاهای دیدنی شهررا ببینم. بعد ازدیدن بنای یادبود آبراهام لینکلن و یکی دو جای دیگرعزم بنای توماس جفرسون از بنیانگذاران آمریکا را کردم.

روی نقشه چندان دور به نظر نمی رسید. نیم ساعتی که راه رفتم فهمیدم اشتباه کرده ام و بهتر بود اول از کسی می پرسیدم. کنار رودخانه ایی بودم به اسم پوتوماک که محبوب دوچرخه سوار هاست. یکی از آن ها با اشاره دستم ایستاد.

عینک و کلاهش را که برداشت دیدم دختر خوش برو رویی ست. وقتی پرسیدم مجسمه توماس جفرسون را چطور می شود پیدا کرد گفت: آها، باید همین اطراف باشد. گفت: شنیده که جایی در همین پارک ملی یا National Mall است. ولی البته فهمید که اینطور آدرس دادن مشکل را حل نمی کند چون پارک ملی بزرگ است و داخل و دور و بر آن پر است از بنای ملی و موزه و گالری.

من دور خودم می چرخیدم بلکه آدم پیاده ایی را آن اطراف ببینم و او روی زین دوچرخه خودش را بالا می کشید و چپ و راست را نگاه می کرد. بالاخره از دوچرخه پیاده شد تا بهتر بتواند نقشه را ببیند. انتظار نداشتم اینقدر توقفش را طولانی کنم. گفتم می تواند راهش را ادامه بدهد، من هم در نهایت مسیر را پیدا می کنم. اما قبول نکرد. چند لحظه ایی غرق نقشه شد. بعد به افق پایین رودخانه نگاه کرد، بعد بالای رودخانه را نگاه کرد. گفتم معلوم است اهل واشنگتن نیستی. با شرمندگی گفت هستم. به گمانم سوال خوبی نکردم چون با شرمندگی بیشتر ادامه داد "من آدم بی خاصیتی هستم، نه؟" جوری حرف می زد که انگار دارد یک اعتراف مهم را با یک دوست قدیمی در میان می گذارد. گفتم نه، اصلاً.ً
با شرمندگی بازهم بیشتر گفت آخر این همه راجع به توماس جفرسون شنیده و چند سال پیش هم با پدرش رفته مجسمه را دیده.

دیدم یک نفر دارد به سمت ما می آید. گفتم ایراد ندارد الان از آن آقا می پرسم. ناله ایی کرد و گفت ببخش، باید بلد می بودم. گفتم مرسی، همینکه وقت گذاشتی نشانه خوبیست. سوار شد و در حالی که با تأسف و خیلی جدی سر تکان می داد شروع کرد به پا زدن.

آن روز بالاخره راه را پیدا کردم، اما در مسیر یاد یک آمریکایی دیگر در فرودگاه واشنگتن افتادم: ماموری که وقت ورود مدارکم را بررسی کرد.

یک صف طولانی بررسی مدارک را پشت سر گذاشته بودم، صفی که برای همه خارجی ها اجباری بود. حدود یک ساعت طول کشید اما همینکه کارم در آن صف تمام شد و ویزایم را چک کردند، گفتند چون ایرانی هستم باید پیش یک مامور دیگرهم بروم.

این مامور دیگر، این مرد چاق میانسال که به سختی نفس نفس می زد، آنقدر طولش داد که صدایم در آمد. نزدیک به سی دقیقه نگاهش بین صفحه کامپیوتر و پاسپورت من می چرخید. آخرش گفتم اولا چرا باید دوبار ویزایم را چک کنید، هر کار دارید در همان صف اول انجام دهید. دوماً، چرا باید آنقدر طول و تفصیل داشته باشد.

از حرف هایی که زد دو چیز دستگیرم شد. یکی اینکه نمی داند اصلاً ایران کجاست. دوم اینکه آدم خوبی ست و مشکل مرا درک می کند منتها فکر می کند هیچ راه دیگری نیست و چون ایرانی هستم باید یکی دو ساعتی روی مدارک من و چیزهایی که داخل کامپیوتراست وقت صرف کند. خلاصه کنم. یکی دو ساعتی مرا نگه داشت اما آخر سر برای اینکه از دلم در بیاورد، آمد نفس نفس زنان چمدان هایم را گرفت و ازعبوری گمرک رد کرد تا بیشتر از آن معطل نشوم. هم عصبانی هم بودم هم ممنون او بودم چون ممکن بود ماموران گمرک تمام وسایلم را به هم بریزند.

به سمت مجسمه توماس جفرسون که می رفتم فکر کردم آیا ارتباطی بین این دو حادثه هست؟

خوش باشی. منتظر نامه های بعدیم باش.

 

نامه هایی از واشنگتن  3

'فراتر بردن مرزهای فهم و شعور انسانی'                                                

مرکز کندی
مرکز کندی در ساحل رود پهناور پوتومک بنا شده است

حتماً خوانده ای که در آمریکا برای مصارف عمومی به نسبت اروپا کم تر پول خرج می شود.

خوانده ای که در آمریکا نوعی سرمایه داری حاکم است که برای فرهنگ و هنر ارج کم تری قائل است و همه چیز با پول سنجیده می شود و آدم های کم درآمد دستشان از خیلی چیزهای به اصطلاح فرهنگی کوتاه است.

نمی دانم این قضاوت ها تا چه حد صادق است اما این چند هفته فهمیدم لااقل در واشنگتن دو مرکز مهم هست که با دیدنشان آدم تردید می کند بتوان این طور کلی در باره آمریکا حرف زد.

از این دو تا، یکی مرکز کندی است. جان اف کندی، رئیس جمهور آمریکا که در سال 1963 ترور شد، این مرکز را بنیاد گذاشت. ساختمان آن، نزدیک مرکز واشنگتن، خیلی مجلل است.

اولین چیزی که در این مرکز توجهم را جلب کرد این گفته کندی بود که روی یک لوح نوشته شده: در آینده ما را با این یا آن قانون که گذراندیم مورد قضاوت قرار نمی د هند. ما را با این یا آن جنگ که در آن شرکت کردیم مورد قضاوت قرار نمی د هند. قضاوت در مورد ما بر این اساس خواهد بود که تا چه حد به فراتر بردن مرزهای فهم و شعور انسانی کمک کردیم.

مرکز کندی چند سالن بزرگ اجرای برنامه های موسیقی و نمایش دارد. یکی از بهترین سالن های آن به برنامه هایی اختصاص دارد که برای عموم بدون بلیط آزاد است.

روزی که به مرکز کندی رفتم با کمک یک راهنما بلافاصله به این سالن راه پیدا کردم. او یکی از بهترین صندلی ها ی نزدیک صحنه را به من پیشنهاد کرد.

برنامه آن روز اجرای کاری بود از جوزف موریس راول، آهنگساز کلاسیک فرانسوی، توسط یک گروه سمفونیک درست و حسابی. در لندن بلیط چنین برنامه ایی برای صندلی خوبی مثل مال من حداقل پنجاه شصت پوند خرج برمی داشت.

جایت خالی، لذت بردم. وقت بیرون آمدن دیدم بخش مهمی از تماشاچی ها را کسانی تشکیل می دهند که باور کن اگر برنامه مجانی نبود وارد سالن نمی شدند.

با یکی از راهنما ها که حرف زدم گفت مرکز کندی هر روز یک برنامه مجانی دارد. مخارج مرکز را آدم های پولداری می دهند که به قول کندی می خواهند در گستردن فهم و شعور انسانی سهم داشته باشند. خدا خیرشان بدهد

جالب اینکه روی سینه خیلی از راهنما ها یک پلاک کوچک بود که روی آن نوشته شده بود داوطلب. بیشتر این راهنما ها آدم های بازنشسته ای به نظر می آمدند که فکر کرده بودند بیایند با الحاق به مرکز کندی کار مثبتی انجام بدهند.

                                                                                                             

تالار کنسرت مرکز کندی
یکی از بهترین سالن های این مرکز به برنامه هایی اختصاص دارد که برای عموم بدون بلیط آزاد است

به این ترتیب پولدارها با پول این مرکز را حمایت می کنند و یک عده که نمی شود گفت پولدارند با کارشان آن را می چرخانند. البته تعجب نکردم چون اخیراً شنیده بودم که کار داوطلبی در آمریکا خیلی رایج است.

مرکز دومی که دیدم، که زیاد راجع به آن حرف نمی زنم و سرت را درد نمی آورم، نشنال گالری یا گالری ملی در واشنگتن است.

برای دیدن مجموعه خیلی با ارزش این موزه لازم نیست بلیط بگیری، که در جاهای مشابه در اروپا هم همینطور است و جای تعجب ندارد. اما چیزی که باعث تعجبم شد این بود که در گالری ملی در طول هفته چندین برنامه مجانی برای خانواده ها اجرا می شود و یک سینما داخل آن در طول هفته شاهکارهای سینمای جهان را مجانی به نمایش می گذارد.

گالری ملی یک باغ هم در مجاورت خود دارد که عصر جمعه ها محل اجرای موسیقی و نمایش است و ورود به آن برای عموم مجانی ست.

نمی دانم جاهای دیگر آمریکا چه تعداد از این جور مراکز پیدا می شود. ولی اگر بخواهم بر اساس واشنگتن قضاوت کنم، آن حکم کلی که اول حرفش را زدم نقض می شود. (تازه خیلی از جاهای دیگر را اسم نبرده ام، مثل کتابخانه کنگره که شنیده ام اعجاب آور است و قصد دارم این هفته از آن دیدن کنم. حتماً در باره آن برایت می نویسم.)

روزت خوش.

نامه هایی از واشنگتن  4

نشانه های احترام یک ملت برای سربازانش

همراه این نامه چند تا عکس برایت فرستادم. یکی از آن ها عکسی است که چند سرباز اسلحه بدست را نشان می دهد. یکی از آن ها اسلحه اش را به اصطلاح به شیوه آمریکایی روی شانه انداخته.

مجمسه های بنای یادبود جنگ ویتنام - عکس از وبسایت رسمی بنای یادبود جنگ ویتنام
اسامی قربانیان جنگ ویتنام بر دیواری مرمری در نزدیکی بنای یادبود لینکلن حک شده است

اگر می خواستم عکس مجسمه های نظامی هایی که این چند هفته دیده ام را بگیرم و برایت بفرستم، باید آن ها را داخل یک کارتن بزرگ برایت پست می کردم. بیشتر این مجسمه ها مال سربازهای آمریکایی در جنگ های مختلف است. جنگ جهانی دوم، جنگ کره، ویتنام، عراق.

این که فرستادم مال سربازهای جنگ ویتنام است.

حتماً می گویی خوب همه ملت ها از این جور مجسمه ها دارند. درست. اما موضوع این است که در واشنگتن مجسمه سرباز و ژنرال خیلی بیشتر از مجسمه غیرنظامی هاست.

اینجا یک گورستان هست به نام آرلینگتون که از مهم ترین جاذبه های توریستی واشنگتن محسوب می شود.

شاید توی فیلم های آمریکایی آن را دیده باشی. دویست سیصد هزار سنگ قبر مرتب و یک اندازه در یک فضای وسیع سبز با ردیف بندی خیلی دقیق، آنقدر دقیق که هر ردیف از دور مثل یک خط کش بزرگ به نظر می آید.

آرلینگتون گورستان مخصوص نظامیان آمریکایی ست. روزهای تعطیل و غیرتعطیل هزاران نفر کوچک و بزرگ را می بینی که آمده اند تماشای آرلینگتون، نه برای دعای یا بازدید از قبر به خصوصی. برای اینکه سرباز و جنگیدن برای وطن اینجا ارج و قرب زیادی دارد.

فکر می کنی این همه فیلم آمریکایی جنگی که قهرمان های آن ها سربازهای آمریکا هستند نشانه چیست؟ اینجا که آمدم فهمیدم چقدر این فیلم ها توی آمریکا پر طرفدارند.

سربازها آنقدر اینجا ارج و قرب دارند که بعضی جاها، به خصوص در شهرهای کوچک خیلی از سلمانی های مردانه پشت شیشه می نویسند تخفیف ویژه برای نظامیان.

مجسمه ها در بنای یادبود جنگ کره - عکس از وبسایت رسمی این بنا
واشنگتن آکنده از بناهای یادبود برای سربازان جنگ های مختلف است

از مجسمه نظامی ها که بگذریم، اینجا که بیایی می بینی پرچم آمریکا فت و فراوان دم در خانه ها و توی ادارات و کوچه و خیابان آویزان است، همان پرچمی که بعضی جاها می سوزانند.

دیروز توی خیابان های واشنگتن یک راهنمای توریستی را دیدم که از پرچم آمریکا کت دوخته بود. یک خانم آمریکایی نزدیکش شد و با هیجان گفت How great. چقدر عالی. بعد پرسید کجا خریدیش؟ صاحب کت با افتخار گفت نخریده ام، هدیه است. برایم دوخته اند.

وقتی با مردم حرف می زنی می بینی اینکه سربازهای آمریکایی کجا و در چه جور جنگی درگیر هستند و طرف مقابلشان کیست برای بیشتر مردم کاملاً بی ربط است. "هر کجا باشند خدا نگهدارشان."

این حرفی بود که یک پیرمرد به من گفت، وقتی که حین گشت در گورستان آرلینگتون از او پرسیدم آیا می داند سنگ هایی که در حال نگاه کردنشان است مال چه سربازهایی ست؟

سنگ ها متعلق بود به سربازهایی که در ایران در بیابان های طبس در توفان شن گرفتار آمدند و وقتی هلیکوپترهایشان سقوط کرد جزغاله شدند.

پیرمرد داخل اتوبوسی که ما را در گورستان می گرداند خیلی بگو و بخند بود. ولی همینکه پیاده شدیم و داخل ردیف قبرها راه افتادیم، حال متفاوتی پیدا کرد، خیلی جدی، کم حرف.

این تغییر را در دیگران هم دیدم، به خصوص وقت تغییر گارد ویژه که در میدان اصلی گورستان انجام شد. چنان همه محو تماشای آن ها بودند که انگار چند فضانورد مقابل چشم هایشان درحال گام گذاشتن روی کره ماه هستند.

فکر کنم به خود سرباز ها هم این شبهه دست داده بود که دارند یک کار فوق العاده مهم انجام می دهند، از بس مردم با چشم های از حدقه در آمده دورشان جمع شده بودند.

برای من خیلی ساده چهار تا سرباز داشتند پست شان را ترک می کردند و اسلحه هایشان را تحویل گروه دیگر می دادند.

فعلاً خدا حافظ.

 
نامه هایی از واشنگتن  5

هشتصد و پنجاه کیلومتر کتاب

تا بحال دقت کرده ایی که در صفحات اول بیشتر کتاب ها، در قسمت شناسنامه، شماره ثبت در کتابخانه کنگره آمریکا قید شده؟ بخاطر همین شماره همیشه کنجکاو بودم بدانم این کتابخانه کنگره چه جور جایی است. شنبه پیش بالاخره رفتم و دیدم.

کتابخانه کنگره، عکس از وبسایت کتابخانه کنگره
کتابخانه به خصوص از درون بنایی دیدنی است

حالا اگر از من بپرسی از عجایب آمریکا برایت بگویم حتماً اول اسم کتابخانه کنگره آمریکا در واشنگتن را می شنوی، بزرگترین کتابخانه دنیا.

اما بزرگترین کتابخانه دنیا یعنی چه؟ یعنی اینکه این کتابخانه بیشتر از 130 میلیون عنوان دارد که نزدیک به 30 میلیون آن کتاب و مطالب چاپی به زبان های مختلف است.

اگر بازهم تصور آن برایت سخت است بگذار بگویم که، به روایت سایت اینترنتی کتابخانه، اگر کتاب های آن را در یک قفسه دنبال هم بچینی طول آن بیشتر از 850 کیلومترمی شود، یعنی یک روز کامل باید با سرعت زیاد ماشین برانی تا به ته قفسه کتاب ها برسی.

البته این اول داستان است. کنگره، که حاصل مجلس نمایندگان و مجلس سنای آمریکاست، ترتیبی داده که این کتابخانه عملاً به یک موسسه عظیم فرهنگی تبدیل شود.

خیلی چیزها به مرور زمان به این کتابخانه اضافه شده. مثلاً در سایت اینترنتی آن جایی هست برای پرسیدن سوال. هر کسی که دسترسی به اینترنت داشته باشد، از آرژانتین تا چین، می تواند هر نوع سوالی بپرسد، از نحوه پختن قرمه سبزی تا سوالات مربوط به فیزیک کوانتوم.

یکی از مسئولان کتابخانه گفت چهارصد نفر متخصص در رشته های مختلف تمام وقت برای کتابخانه کار می کنند تا سوالات مراجعه کننده های اینترنتی را جواب بدهند.

به علاوه، کتابخانه با خیلی از موسسات علمی و فرهنگی در سراسر دنیا طرف قرارداد است تا اگر کارشناسان کتابخانه جواب سوالی را ندانند آن را به آن موسسه بفرستند. مثلاً شاید سوال مربوط به قرمه سبزی را با یک موسسه فارسی زبان در میان بگذارند.

کتابخانه کنگره روی سایت، خودش را متعهد کرده که ظرف پنج روز به شما جواب بدهد، یا جواب سوال را بدهد یا اینکه بگوید sorry. ببخشید، جوابی برای سوال شما نداریم.

ایده این کتابخانه اوایل قرن نوزده شکل گرفت. بعد، وقتی که انگلیسی ها که مستعمره خود یعنی آمریکا را از دست داده بودند، کتابخانه کنگره را سوزاندند.

توماس جفرسون رئیس جمهور وقت آمریکا کتابخانه شخصی خودش را به کنگره اهدا کرد و از آنجا فکر بزرگتر کردن کتابخانه کنگره قوت گرفت.

کتابخانه کنگره، عکس از وبسایت کتابخانه کنگره
کتابخانه کنگره اصلا برای ماموریت های تحقیقی نمایندگان کنگره بنا شده بود

سال ها بعد یک فکر نبوغ آمیز به کله یکی از مسئولان کتابخانه زد. او گفت هر کسی که می خواهد یک اثر تألیف شده را ثبت کند، یعنی حقوق معنوی و مادی آن را برای خود حفظ کند، می تواند دو نسخه از آن اثر را به کتابخانه کنگره بفرستد.

کتابخانه یک شماره ثبت به صاحب اثر می دهد که مثل شناسنامه آن اثرعمل می کند.

این فکر در سال 1870 تبدیل به قانون شد. نتیجه آن قانون این شد که بعد از چند سال، وقتی تعداد کتاب ها خیلی زیاد شد، کنگره آمریکا ناچار شد ساختمان عظیم و مجللی برای کتابخانه درست کند.

حالا کتابخانه سه ساختمان دارد و روزانه حدود 20 هزار کتاب از سراسر دنیا برای ثبت به آن وارد می شود. ناشران این کتاب ها از کتابخانه کنگره خواهش می کنند کتاب ها را بپذیرند و در کتابخانه ثبت کنند.

جالب اینکه روی سایت کنگره می شود فکر و ایده خودت را هم ثبت کنی. خیلی ساده یک فرم الکترونیکی را پر می کنی که در آن مشخصات خودت و ایده ات خواسته شده. البته باید صد دلار ناقابل هم بدهی. برای تو که می دانم به فراوانی ایده های عالی می پرورانی شاید این مبلغ منصفانه نباشد.

ثبت یک ایده در کتابخانه کنگره برای یک ایرانی که داخل ایران زندگی می کند از جهتی راحت تر از ثبت کتاب است چون وقتی لیست کشورهای طرف قرارداد حفظ حقوق مادی و معنوی صاحب اثر را خواندم دیدم اسم ایران در آن نیست.

ولی در قسمت توضیحات نوشته شده که این لیست فقط برای آثار چاپ شده صادق است و برای ثبت ایده یا اثرمتشرنشده لازم نیست کشور شما جزو آن لیست باشد. بجنب.

نامه هایی از واشنگتن  6
آمریکایی ها سزاوار بهتر از این هستند

لابد می دانی که اینجا وقت زیادی را صرف تماشا یا گوش دادن به کانال های خبری می کنم. با تاسف باید بگویم که از این کار لذت زیادی نمی برم. فقط برای خودم متاسف نیستم. اغلب اوقات فکر می کنم که مردم آمریکا لایق کانال های بهتری هستند و باید درباره آنچه که در دنیای کنونی می گذرد بیشتر و بهتر بدانند بخصوص که در اکثر نقاط دنیا می شود به شکلی حضور آمریکا و آمریکایی ها را حس کرد.

CNBC
شبکه های خبری آمریکا کمتر به خبرهای خارجی می پردازند

منظورم فقط جنگ و درگیری نیست. مثلاً آمریکا حدود پانزده میلیارد دلار صرف کمک به مبارزه با ایدز می کند. خیلی بیراه نیست اگر بگویم آمریکایی ها اثرگذارترین ملت در جهان کنونی و در عین حال از جمله بی خبرترین مردم دنیا هستند.

مثالی بزنم. چند وقت پیش روزی که مجلس نمایندگان آمریکا توافق اتمی این کشور با هند را داشت تصویب می کرد، سر کار بودم. محل کارم را که ترک کردم هنوز بحث ها در میان نمایندگان در جریان بود، از طریق خبرگزاری ها می شد فهمید که چقدر بحث ها داغ است.

دلیلش هم روشن بود، این توافق خیلی مهم است و بعضی از نمایندگان معتقد بودند که زمینه تضعیف پیمان منع سلاح های کشتار جمعی را فراهم می کند.

یک ساعت بعد وقتی در آپارتمانم تلویزیون را روشن کردم دیدم هیچ کدام از شبکه هایی که مردم معمولاً نگاه می کنند، از سی ان ان تا فاکس و ان بی سی، در این باره چیزی ندارد. در طول شب هم در بولتن های هیچ کدام از کانال ها خبری در این باره نیامد.

اما تا دلت بخواهد خبرهای خرد و ریز توسط این شبکه ها پخش می شد، مثلاً در باره بازیگری که داشت از شوهرش جدا می شد یا درباره یک دزدی مسلحانه در یکی از ایالت های جنوبی.

روز بعد در محل کار فهمیدم که توافق اتمی آمریکا و هند در مجلس نمایندگان تصویب شده است.

حالا برسیم به اینکه این کانال ها که مردم تماشا می کنند چطوری خبر و تفسیر می دهند. در جریان جنگ اسرائیل و حزب الله یک شب سی ان ان که از بقیه کانال های آمریکایی شناخته شده تر است درباره آن جنگ یک برنامه جالب داشت.

مجری برنامه یک نقاشی گرافیکی را به بینندگان برنامه نشان داد. یک درخت بود که روی تنه اصلی آن نوشته شده بود ایران.

درخت چند شاخه بزرگ داشت که روی هر کدام یک اسم بود: حزب الله، حماس، سوریه، شورشیان عراق. چند اسم دیگر هم بود که دقیقاً یادم نیست.

نیروگاه اتمی در هند
معاهده هسته ای آمریکا و هند در خبرها پوشش زیادی نگرفت

مجری این برنامه خبری، بله مجری نه تحلیلگر یا مهمان برنامه، داشت سعی می کرد ثابت کند که ایران منشاء تمام بدبختی ها در منطقه است.

شاید خیلی ها در ایران که از خبرهای مربوط به فلسطین و عراق در صدا و سیما خسته شده اند از این نظر بدشان نیاید.

اما این برنامه در شبکه سی ان ان چنان ناشیانه این نظر را تبلیغ می کرد که هر آدم عاقلی خنده اش می گرفت و در عین حال متاسف می شد.

تازه تقریباً همه معتقدند که سی ان ان، بخصوص کانال جهانی آن، از فاکس و سی بی اس و بقیه خیلی بهتر است، واقعاً هم همینطور است و این شبکه چند خبرنگار خیلی خوب دارد، از جمله خبرنگار ارشد آن در مقر سازمان ملل.

من به این نتیجه رسیده ام که فقط به بولتن کوتاه چند دقیقه ای این شبکه ها نگاه کنم و بس. البته این بولتن ها با تبلیغات تلویزیونی عجیب و غریب قطع می شوند.

مثلاً خبر عراق و تصاویر کشت و کشتار که تمام می شود یک مرتبه می بینی یک پیرمرد آمریکایی روی صفحه ظاهر می شود با یک قوطی قرص توی دستش.

پیرمرد با قسم می خواهد ثابت کند که این قرص قدرت جنسی اش را زیاد کرده، آخر هم با لبخند و چشمک می گوید: It’s good to feel younger than your son. خیلی خوب است که از پسرت بیشتر احساس جوانی کنی.

با ناپدید شدن پیرمرد دوباره خبرخوان ظاهر می شود و مثلاً می گوید خوب حالا برویم به افغانستان، در جنوب آن کشور امروز ده نفر در جریان انفجار یک بمب کشته شدند.

 نامه هایی از واشنگتن  7
قاشق پلاستیکی برای پولدار و بی پول                                                 
استارباکس
فروشگاه های زنجیره ای مثل استارباکس همه جای آمریکا پیدا می شوند
فیلم تایتانیک یادت می آید؟ آن صحنه را یادت می آید که در یک سالن مجلل در طبقات بالای کشتی زوج های اشرافی و سرنشین های کلاس بالا با یک موسیقی کلاسیک ملایم در حال رقص بودند و در طبقه تحتانی کشتی مردم عادی و عامی، آن ها که بلیط درجه سه داشتند، با یک موسیقی عامیانه ایرلندی با شور و هیجان پایکوبی می کردند؟

مردم طبقه بالای کشتی و پایینی ها همگی راهی آمریکا بودند. البته بر اساس فیلم تعداد کمی از پایینی ها توانستند به قاره آمریکا پا بگذارند چون تایتانیک به اندازه کافی قایق نجات نداشت و قایق های موجود بیشتر به دارندگان بلیط های درجه یک رسید.

اما هیچ می دانی که فرهنگ کنونی در آمریکا و نوع معاشرت مردم از هر دسته و گروه اجتماعی را همان ها که در طبقات پایین بودند شکل دادند؟

چیزی که حالا در آمریکا می بینی، علائق مردم و فرهنگ عمومی آن، در واقع همان چیزی است که در اروپا و جاهای دیگر تحت عنوان فرهنگ عامه از آن اسم می برند.

در آمریکا این فرهنگ عامه در همه طبقات تسری پیدا کرده و حتی پولدارهای این کشور هم با معیارهای اروپایی عامی محسوب می شوند.

به نظرم باید چند مثال بزنم. آمریکایی ها راحت تر و بیشتر با هم حرف می زنند حتی در شهرهای بزرگ که شرایط زندگی ارتباط مردم با هم را سخت می کند و حین حرف زدن کمتر قلمبه گویی می کنند.

برای یک خارجی ارتباط برقرار کردن با آمریکایی ها خیلی راحت تر است تا ارتباط برقرار کردن با مثلاً انگلیسی ها یا فرانسوی ها چون آمریکایی ها از خارجی ها کم تر فاصله می گیرند.

در طول این مدت که در آمریکا بوده ام خیلی کم پیش آمده که از من بپرسند اهل کجا هستم به این معنی که کجا به دنیا آمده ام.

اما در اروپا آدم به طور مداوم با این سوال مواجه می شود. البته دلیل آن را شاید بشود اینطور توضیح داد که آمریکا ملغمه ایست از آدم هایی که یا خودشان از جاهای دور به این مملکت آمده اند یا والدین و اجدادشان.

به این ترتیب اینکه از کجا آمده ای اهمیت خودش را از دست می دهد. اما دلیل دیگر آن هم می تواند این باشد که در محیط های اشرافی و جایی که رگ و ریشه مهم است اینکه از کجا آمده ای اهمیت پیدا می کند.

در آمریکا، حتی در میان طبقات متوسط و بالا، به نظر نمی رسد آن اشرافیت جا افتاده اروپایی محلی از اعراب داشته باشد.

مثال های دیگر کم کم به ذهنم خطور می کند. به نسبت اروپایی ها، آمریکایی ها، حتی آن ها که در طبقات محروم جا نمی گیرند، کم تربه فضای مکانی که در آن غذا می خورند بها می دهند.

خیلی از رستوران ها در آمریکا قاشق و چنگال پلاستیکی روی میز می گذارند، چیزی که در اروپا در مواردی ممکن است حمل بر گستاخی یا حداقل شلختگی بشود.

حس تمایز در برابر راحتی

یکی از ایرادهایی که در اروپا علیه تجارت های زنجیره ای آمریکایی، مثل مک دونالد یا استارباکس، می شنوی این است که شبکه مغازه های شبیه سازی شده آن ها باعث می شود تشخص ها و تمایزها از بین برود.

این ایراد را معمولاً روشنفکرها می گیرند. در آمریکا کسی خریدار این بحث ها نیست.

اگر قهوه بخواهی دنبال یک استارباکس می گردی که همیشه، حتی در دوردست ترین جاها، شعبه ای دارد. آنجا هم می توانی قهوه خوب پیدا کنی و هم صندلی ای که می توانی تا شب اشغالش کنی.

یک اروپایی، معدل اروپایی ها منظورم است، دنبال جایی می گردد که نشستن در آن حس خوبی ایجاد کند و شاید متفاوت از جاهای دیگر باشد و درعین حال قهوه خوب داشته باشد.

ولی چنین جاهایی باید پول بیشتری بدهی و تازه بعد از یک ساعت مودبانه به تو می فهمانند که به اندزه پولت توی کافه نشسته ای و وقت آن رسیده که جایت را به نفر بعد بدهی.

یک مثال دیگر تبلیغ های تلویزیونی در آمریکاست. در این تبلیغ ها اغلب یک نفر می آید و با قسم سعی می کند ثابت کند که کالای مورد نظر را استفاده کرده و نتیجه خیلی خوبی گرفته.

یک روز از یک دوست آمریکایی پرسیدم واقعاً کسی این تبلیغ های بی مزه را باورمی کند؟ او در جوابم گفت ما آمریکایی ها آدم های ساده ای هستیم و اغلب راحت تر آنچه را که می شنویم باور می کنیم.

سرزمین فرصت ها

امیدوارم خسته ات نکرده باشم. این را بگویم و تمام کنم. حدود صد و پنجاه سال پیش یک نویسنده فرانسوی به نام توکویل به آمریکا سفر کرد و در کتابی درباره آمریکا نوشت که در شرایطی که اروپایی ها (البته لابد منظور او پولدارهای اروپا بوده) دنبال القاب و مناصب اند آمریکایی ها دنبال پول در آوردن هستند.

دلیلش هم روشن بوده. آن ها که به آمریکا آمده بودند در جستجوی فرصت و برای رشد اقتصادی از اقیانوس عبور کرده بودند. خیلی از این مردم مهاجر و کم دست، به سرعت پولدار شدند و یکی از دلایلی که آمریکا سرزمین فرصت ها نام گرفت همین بود.

برای مردمی که پولدار شده بودند و نسل های بعدی آن ها القاب، و آدابی که با این القاب می آمد، ارزش چندانی نداشت. این موضوع البته خوشایند بعضی ها نبود.

تی اس الیوت و هنری جیمز، یکی شاعر و یکی نویسنده قرن بیستمی، هردو بر عکس جریان حرکت کردند و از آمریکا به اروپا آمدند چون به مذاق آن ها اروپا جای مناسب تری برای پرداخت هنری بود.

شاید آن ها حس می کردند آمریکا جای آدم های بی فرهنگ است. جالب اینکه هر دوی آن ها سبک نسبتاً پیچیده و شاید بتوان گفت اشرافی دارند.

فکر کنم کمی زیادی فلسفه بافتم. خدا نگهدار.

 

 
+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.