خاطرات ۹۰۳ روز شکنجه و آزار جنسی توسط نیروهای نیابتی جمهوری اسلامی
+45
رأی دهید
-9
الیزابت سورکوف درباره آنچه در ۲۹ماه اسارت توسط شبه نظامیان مورد حمایت جمهوری اسلامی از سر گذرانده، با ایرانوایر گفتوگو کرده استایران وایر: مازیار بهاری
«الیزابت سورکوف» نمیتواند صاف بنشیند. تقریبا سهماه پس از پایانِ ۲۹ماه اسارت در عراق، همچنان از پیامدهای شکنجههای جسمی و روانی توسط «کتائب حزبالله»، شبهنظامیان شیعه عراقیِ مورد حمایت ایران، رنج میبرد.
برای من که خود تجربه شکنجه را داشتهام، شنیدن سرگذشت الیزابت بسیار دشوار بود. اما این یکی از مهمترین مصاحبههایی است که تاکنون انجام دادهام. از خلال سوالهایی که از الیزابت پرسیدهاند و شکنجههای وحشیانهای که متحمل شده، میتوان به نتایج بسیاری درباره جمهوری اسلامی و نیروهای نیابتیاش دست یافت.
من با این پژوهشگر ۳۸ساله اسراییلی-روسی از طریق «زوم» مصاحبه کردم. در خانهاش دراز کشیده بود؛ هرچندوقت یکبار، وقتی درد در ستونِ فقراتِ آسیبدیدهاش جاری میشد، مجبور میشد وضعیت بدنش را تغییر بدهد. دو دیسک بین مهرههای ستون فقراتش بیرونزده؛ تخریب دایمیِ عصبی. یک دندانش شکسته و مدارک پزشکی او «آسیبهایی شدید و تروماهایی پیچیده» را ثبت کرده و نشان میدهد که الیزابت سورکوف سالها نیاز به درمان خواهد داشت. با این حال زخمهای جسمی تنها بخشی از ماجراست.
در۲۱مارس۲۰۲۳ (اول فروردین۱۴۰۲)، الیزابت سورکوف، دانشجوی دکترای دانشگاه پرینستون که درباره سیاست عراق تحقیق میکرد، در خیابانی در بغداد توسط مردانی ربوده شد. او را کتک زدند، مورد آزار جنسی قرار دادند و سپس کیسهای روی سرش کشیدند.
چهارماه و نیم بعد، در یک خانه مسکونی نگهداری شد که عملا به یک مرکز شکنجه تبدیل شده بود؛ جایی که اعضای «مذهبی» و «متعهد» کتائب حزبالله او را از سقف آویزان میکردند، با شوک برقی شکنجهاش میکردند و مدام کتکش میزدند تا اعتراف کند که جاسوس است. بعد هم او را به پایگاهی نزدیک مرز ایران منتقل کردند.
ربایندگان الیزابت سورکوف گروه کتائب حزبالله از شبه نظامیان شیعه مورد حمایت جمهوری اسلامی در عراق بودندالیزابت را در یک سلول انفرادی نگه داشتند و از غذا محروم کردند. آنقدر محکم به صورتش مشت زدند که هفتهها شنواییِ یک گوشش را از دست داد. او را با شیوهای موسوم به «عقرب» شکنجه کردند؛ دستهایش را از پشت میبستند و به سمت بالا میکشیدند تا جریان خون به انگشتهایش قطع شود. سیمهایی به انگشتانش میپیچیدند و از طریق دستبندش شوک برق به او وارد میکردند.
در جلسات شکنجه، بازجویان درباره زندگی جنسیاش سوال میپرسیدند، از دیدارهای خود با روسپیها میگفتند و درباره علاقهشان به پورنوگرافی زنان همجنسگرا صحبت میکردند.
الیزابت برای زندهماندن، داستانها و روایتهای خودش را ساخت. هویتی کاملا جعلی بهعنوان مامور موساد و سیا برای خودش خلق کرد و همینطور روایتهایی از مامورانی خیالی، دورههای آموزشیِ ساختگی و عملیاتهایی که اصلا وجود خارجی نداشتند.
شکنجهگران یعنی حدود ۱۵مرد که در ابتدا زندانیان عراقی را شکنجه میکردند و بعد به سراغ او میآمدند، حدود ۲۰ ویدیو از اعترافهای او را ضبط کردند؛ اعترافهایی که سراسر محصول تخیل او بود.
آنها تکتک کلمات الیزابت را باور کردند.
به من گفت: «میدانستم که میتوانم هر چیزی را از خودم دربیارم. آنها از هیچ چیز اطلاعی نداشتند.»
بازجویان ادعا میکردند که از طریق دکلهای تلفن همراه، سابقه جستوجوهای اینترنتیاش را دنبال کردهاند؛ امری که از نظر فنی غیرممکن است.
ماهها بعد، وقتی یکی از افسران اطلاعاتی ایرانی در دومین محل نگهداری الیزابت به دیدنش آمده بود، حسابی گیج شد وقتی الیزابت به او گفت که اعترافهایش همه ساختگی بوده. او در آن زمان در پایگاه کتائب حزبالله نزدیک مرز ایران، ماهها در اتاقی بدون پنجره در انفرادی بود.
افسر اطلاعاتیِ ایرانی پرسید: «ولی آخر از کجا فهمیدی دوره آموزش موساد دو هفته است؟» ظاهرا «الحنان تننباوم»، قاچاقچی اسراییلی که زمانی توسط حزبالله لبنان اسیر شده بود، همان داستان را ساخته بود.
پس از چهارماه و نیم، شکنجه جسمانی متوقف شد، اما آزار روانی ادامه یافت.
الیزابت متوجه شد که شکنجهگران پس از قتلعام ۷اکتبر جشن گرفتند؛ با اشتیاق پایکوبی میکردند و آهنگهایی درباره اقامه نماز در اورشلیم پخش میکردند.
ماهها، الیزابت در اتاقی بدون پنجره انتظار کشید. نیروهای نیابتیِ ایران مبالغی را برای باجگیری پیشنهاد میدادند که ابتدا حتی به ۶۰۰میلیون دلار هم رسید ولی بعد، به ۳۳۰ میلیون دلار کاهش یافت.
«دونالد ترامپ»، رییسجمهور آمریکا، ۹سپتامبر۲۰۲۵ (۱۸شهریور۱۴۰۴) در پستی در شبکه اجتماعی «تروثسوشیال»، نوشت: «خوشحالم اعلام کنم که الیزابت سورکوف، دانشجوی پرینستون که خواهرش شهروند آمریکاست، توسط کتائب حزبالله آزاد شده و اکنون در امنیت کامل در سفارت آمریکا در عراق است.»
الیزابت سورکوف، جان خود را مدیون تاجر عراقی-آمریکایی، مارک ساوایا (Mark Savaya)، فرستاده ویژه ایالات متحده به عراق میداند. بیمارستان شِبا، اسراییل – سپتامبر ۲۰۲۴الیزابت جان خود را مدیون «مارک ساوایا»، تاجر عراقی-آمریکایی و نماینده ویژه آمریکا در امور عراق، است. سورکوف میگوید: «او جان مرا نجات داد. به آنها گفته بود باید ظرف یک هفته مرا آزاد کنند و آنها هم همین کار را کردند.»
متن کامل گفتوگوی مازیار بهاری و الیزابت سورکوف را در زیر میخوانید:
مازیار بهاری: حالت چطوره؟
الیزابت سورکوف: تعریفی ندارم. شکنجه جسمی بعد از حدود چهارماه و نیم متوقف شد. بعد از آن، همچنان در انفرادی بودم، اما من را منتقل کردند به یک مرکز نزدیک مرز ایران، که البته آنجا دیگر شکنجهام نکردند. ولی مشکل این بود که بهدلیل شکنجههای قبلی، دچار مشکلات سلامتی زیادی شده بودم که آنها نمیتوانستند برطرفش کنند. گاهی یک پرستار میآمد و سعی میکرد کمکم کند، اما میدانی، من رسما در اسارت بودم. به بیمارستان نیاز داشتم. باید آزمایش خون میدادم، امآرآی و سیتیاسکن میکردم. از وقتی دو تا از دیسکهای کمرم بیرون زد (یعنی تقریبا دو ماه بعد از اسارت)، بیشتر در حالت درازکش هستم.
بهاری: واقعا متاسفم این را میشنوم. از اول شروع کنیم. من از گزارشهایت در «فارین افرز» خوشم میآمد و یادم هست با خودم فکر میکردم که او که قطعا یهودی است و احتمالا اسراییلی، چطور توانسته عراق برود؟
سورکوف: من در سال ۱۹۸۶ در اتحاد جماهیر شوروی بهدنیا آمدم و وقتی چهارساله بودم، خانوادهام به اسراییل مهاجرت کرد. تابعیت دوگانه روسیه و اسراییل را دارم. حدود بیستسال است که درباره خاورمیانه تحقیق میکنم. از نوجوانی به خاورمیانه و اسلام علاقهمند شدم. بهعنوان نمونه، در نسخه عبری «ویکیپدیا»، تقریبا تمام مدخل مربوط به امامان شیعه را من نوشتهام بهجز مدخل «امام علی» را.
در سال ۲۰۰۸ وارد توییتر شدم و شروع کردم بهدنبال کردن فعالان جهان عرب و ایران. خیلی دقیق آنها را دنبال میکردم و ویدیوهایی از «جنبش سبز» در ایران منتشر میکردم و خیلی هم طرفدارش بودم. بعد هم قیامهای «بهار عربی» شروع شد. پدر و مادرم هر دو در شوروی از مخالفان سیاسی بودند. مادرم سهسال در زندان سیبری حبس بود. پدرم هم به هفتسال زندان و دوسال کار اجباری در سیبری محکوم شده بود، یعنی در مجموع نُهسال. آنها از مخالفان مارکسیستها بودند، نه از آن یهودیهایی که نمیخواستند به اسراییل بروند (Refuseniks). هدفشان سرنگونی رژیم شوروی بود. من در چنین فضایی بزرگ شدم.
از کودکی همیشه در جستجوی عدالت بودهام. یادم هست وقتی قایمباشکبازی میکردیم و کسی تقلب میکرد، مثلا وانمود میکرد زخمی شده تا بقیه بیرون بیایند، خیلی ناراحت میشدم. با خودم میگفتم: «اصلا اینطوری قبول نیست، درست نیست.» همیشه این حس قوی را داشتم که دنیا باید جای عادلانهای باشد. همیشه آدمهای شجاعی را که برای حقشان میایستادند، تحسین میکردم. از همه قیامهای عربی حمایت میکردم. بعضیها مثلا از قیام بحرین حمایت میکردند ولی با قیام سوریه مخالف بودند، من نه. از همهشان حمایت میکردم. دلم میخواهد همه مردم، هرجا که هستند، آزاد باشند؛ فرقی ندارد چه کسانی هستند.
بهاری: یعنی با قربانیها و ستمدیدهها همدلی داری.
سورکوف: دقیقا. در اسراییل حدود بیستسال برای سازمانهای حقوق بشری اول بهطور داوطلبانه و بعد هم رسما کار کردم. سازمانهایی که به کارگران، مهاجران و پناهجویان کمک میکردند و همینطور به فلسطینیها، مخصوصا در غزه. من برای تنها سازمان اسراییلیای که در مورد غزه فعالیت داشت، کار میکردم؛ سازمانی به نام «گیشا» که هدفش این بود که محاصره غزه را لغو کند. در اعتراضات علیه دولت اسراییل هم شرکت میکردم، بهویژه در مخالفت با جنگ.
در سال۲۰۱۷ تصمیم گرفتم به آمریکا مهاجرت کنم. از دانشگاه «شیکاگو» فوقلیسانس علوم سیاسی گرفتم. یکسال در واشنگتن دیسی کار کردم و بعد هم دکترای علوم سیاسی را در دانشگاه پرینستون شروع کردم. چون پاسپورت روسی داشتم، میتوانستم سفر کنم. اول به کردستان عراق و بعد هم به سوریه؛ به مناطق کُردنشین شمال شرق سوریه رفتم. برای تحقیقات میدانیام به بغداد و لبنان هم سفر کردم.
بهاری: اما طبیعتا هیچوقت به کسی نمیگفتی اسراییلی هستی.
سورکوف: نه، معلومه که نه. برای حفظ امنیت خودم به آدمها میگفتم مسیحیام و سعی میکردم هیچ سوال حساسی نپرسم، مثلا درباره محل پایگاههای نظامی یا چیزهایی از این قبیل. از هر جایی که نیروهای مسلح بودند، فاصله میگرفتم. تحقیق من در عراق روی «جنبش صدر» متمرکز بود، یعنی پیروان «مقتدی صدر»، که حالا گروه مسلحی دارند به نام «سرایا السلام». قبلا اسمشان «جیش المهدی» بود.
الیزابت در حرم امام اول شیعیان در نجف عراق - مه ۲۰۲۱بهاری: فکر کنم عربی را هم باید روان صحبت میکنی.
سورکوف: بله. در سال ۲۰۲۳، برای بار هفتم به عراق رفته بودم و برای پایاننامهام، کار میدانی انجام میدادم.
بهاری: با این که به کسی نمیگفتی اسراییلی هستی اما، بهعنوان یک اسراییلی، اولین واکنشات وقتی که احساس مردم نسبت به اسراییل را شنیدی چه بود؟
سورکوف: بهطور کلی، مردم عراق نگاه خیلی منفی به اسراییل دارند. به نظرم، نگاهشان اغلب خیلی دقیق نیست. بیشترشان اطلاعات زیادی درباره اسراییل ندارند. جوانها، اطلاعاتشان را از ویدیوهای تیکتاک و از این جور چیزها میگیرند که پر از تئوریهای توطئه است. اگر به بازارهای فروش کتاب بروی، کلی کتاب میبینی درباره اینکه مثلا فراماسونها چهطور دنیا را اداره میکنند یا «پروتکلهای بزرگان صهیون». حتی ترجمه کتاب «نبرد منِ» هیتلر هم در عراق پرفروش است.
متاسفانه، نه فقط نگاه مردم به اسراییل، بلکه دیدگاهشان نسبت به یهودیها هم گاهی خیلی منفی است. البته اغلب بین یهودیان عراقی و بقیه یهودیان تفاوت قایل میشوند. میگویند «ما با آنها برادر بودیم، در صلح زندگی میکردیم، همه چیز خوب بود و حیف که رفتند». من با خیلی از انتقادهایی که عراقیها نسبت به دولت اسراییل دارند، موافقم. از شیوهای که اسراییل جنگهایش را علیه فلسطینیها پیش میبرد، حمایت نمیکنم. اعتقاد دارم که فلسطینیها باید کشور خودشان را داشته باشند. باید آزاد باشند تا مثل بقیه آدمهای دنیا، خودشان سرنوشتشان را تعیین کنند.
یک بار مردی به آپارتمانم در بغداد آمد تا لوله آب را تعمیر کند. وقتی مشغول کار بود، لباسش کاملا خیس شد، پیراهنش را درآورد و دیدم روی بدنش «سواستیکا» یا همان صلیب شکسته را تتو کرده. گفتم: «این دیگه چیه؟!» گفت: «این رو تو زندان زدم.» اصلا نمیدانست معنیاش چه بود.
این فقط نمونهای است از نتیجه محروم شدن مردم عراق از یک نظام آموزشیِ درست و کامل، از دهه ۱۹۸۰ تا حالا است؛ یعنی از زمان جنگ با ایران. آن موقع، معلمها را از مدارس بیرون میکشیدند تا به جبهه بروند. بعد، در دهه ۱۹۹۰، تحریمهای سازمان ملل اعمال شد. حقوق معلمها حدود ۲دلار در ماه بود؛ یا کار نمیکردند یا مجبور بودند همزمان تاکسیرانی کنند یا گوجهفرنگی بکارند تا از گرسنگی نمیرند. بعدش هم اشغال آمریکا، جنگ داخلی فرقهای و ماجرای داعش پیش آمد. سطح آموزش در عراق واقعا غمانگیز است.
بهاری: پس در سفر هفتمات به عراق بود که ربوده شدی؟
سورکوف: بله، عملا از پیش برنامهریزی شده بود. زنی در واتساپ برایم پیام فرستاد و گفت دوستِ یکی از دوستانم است و میخواهد در کافهای نزدیک خانهام با من دیدار کند. من هم قبول کردم. گفته بود کمک میخواهد. عراقیها مردمان فوقالعاده بخشندهای هستند. ایرانیها این را خیلی خوب میدانند، چون هر سال برای مراسم اربعین به عراق میروند و میبینند که عراقیها مهربانترین و مهماننوازترین مردم جهاناند. خیلی از عراقیها به من کمک کرده بودند و من هم احساس میکردم که حتی اگر این زن را نمیشناسم، وظیفه دارم کمکش کنم. عراقیها آنقدر به من لطف کرده بودند که احساس میکردم باید جبران کنم.
این ماجرا هشتروز بعد از عمل جراحیِ کمرم اتفاق افتاد. قبل از از ربوده شدن، سه تا از دیسکهای کمرم بیرون زده بود. چون عملا نمیتوانستم راه بروم، ناچار شدم همانجا در عراق عمل کنم. نشستن برایم سخت بود. پشتم تا حدی خوب شده بود ولی همچنان اذیتم میکرد. با خودم گفتم «باید کمکش کنم؛ باید ببینمش.» با او قرار هم گذاشتم، ولی سر قرار نیامد. وقتی داشتم به خانهام برمیگشتم، در راه برگشت من را ربودند.
بهاری: چهطور ربوده شدی؟
سورکوف: فکر کنم دو مرد، یا شاید هم فقط یکی، من را بهزور داخل یک ماشین کردند. معلوم بود که آدمربایانِ کاملا حرفهای هستند. خیلی خیلی خشنونتآمیز بود. در همان لحظات اول، برای اینکه ساکتم کنند، شروع کردند به آزار جنسی. مدام فریاد میزدم، امیدوار بودم کسی صدایم را بشنود. مقاومت میکردم. چند دقیقه با شدتِ خیلی خیلی زیادی کتکم زدند. آزار جنسی هم میدادند. در نهایت، فهمیدم مقاومت بیفایده است؛ انگشت کوچکم را به شدت پیچاندند تا بشکنندش.
سورکوف در دوران اسارتش بارها شکنجه شد و وادارش کردند اعتراف کند که جاسوس استبهاری: یادته چند نفر داخل ماشین بودند؟
سورکوف: حدود چهار نفر بودند. شاید هم پنج نفر؛ چهار یا پنج نفر.
بهاری: چشمهایت را هم بستند؟
سورکوف: بله، یک کیسه روی سرم کشیدند و با چند نوار پلاستیکی دستهایم را محکم بستند. پاهایم را هم بسته بودند. بعد از تقریبا بیستدقیقه رانندگی، ماشین توقف کرد. در یک گاراژ نگه داشتند؛ من را به ماشین دیگری منتقل کردند و به جایی بردند که چهارماه و نیم بعدی را همانجا ماندم. در همه مدتی که آنجا بودم، بهشدت به من گرسنگی میدادند.
بهاری: برگردیم به همان لحظه آدمربایی؛ آیا آدمرباها به تو توهین لفظی هم کردند؟ گفتند چرا تو را میبرند؟
سورکوف: وقتی داد میزدم، میگفتند از طرف «الامنالوطن» یعنی «سازمان امنیت داخلی عراق» هستند تا ساکتم کنند. طوری وانمود میکردند که بازداشتشان قانونی است. چهارماه و نیم اول، وانمود میکردند که شبهنظامی نیستند، بلکه نماینده دولتاند؛ میگفتند از تمام قدرت اطلاعاتی دولت برخوردار هستند و همهچیز را درباره «جاسوسیهای من» میدانند و به همین دلیل، بهتر است خودم اعتراف کنم.
البته عملا بخشی از بدنه دولت هم بودند. چون برای حکومت کار میکردند. بعضیهایشان با لباس رسمی میآمدند. یکی از آنها یکبار من را تهدید به اعدام کرد؛ اسلحه را به سمتم گرفت و گفت شلیک میکند. بعد اسلحه را نشانم داد تا ببینم که روی آن مهر رسمیِ دولت عراق خورده، میخواست به من ثابت کند که از طرف دولت هستند. نهادهای امنیتیِ عراق عملا در اختیار شبهنظامیها هستند. بعد از پایان کارِ روزانهشان سراغ من میآمدند. روزها زندانیهای عراقی را شکنجه میکردند و شبها، آخر هفتهها و تعطیلات میآمدند سراغ من.
بهاری: تو را کجا بردند؟
سورکوف: خانه بزرگی بود که قبلا متعلق به یک خانواده بوده و احتمالا از آنها گرفته بودند و تبدیلش کرده بودند به یک مرکز شکنجه. خیلی جای پرتی بود؛ تقریبا هیچ صدایی از زندگیِ بیرون نمیشنیدم.
بهاری: یعنی در یکی از اتاقهای همان خانه بودی؟
سورکوف: دقیقا. حدود سی دقیقه با بغداد فاصله داشت.
بهاری: دسترسی به توالت و حمام داشتی؟
سورکوف: بله. اتاقی که من در آن بودم ظاهرا اتاق پذیرایی بوده که تبدیلش کرده بودند به سلول. پنجره را بسته بودند و کف اتاق را کنده بودند تا توالت بسازند. عملا تبدیلش کرده بودند به سلول زندان.
بهاری: زندانیهای دیگری هم در آن خانه بودند؟
سورکوف: بله، دو زندانی دیگر هم آنجا بودند. یکیشان یک زن عراقی بود و دیگری هم مردی بود که با نگهبانها به عربی حرف میزد. زن عراقی حدود یکماه آنجا بود و بعد رفت؛ فکر میکنم آزادش کردند. در مدتی که آنجا بودم، مردی را که در ماه اولِ اسارتم در آن خانه نگه میداشتند بارها با شوک الکتریکی شکنجه کردند. صدای بازجوییها را نمیشنیدم، اما صدای شوکهای برقی را میشنیدم، چون همانکار را با خودِ من هم کردند.
در ماه اول دستگیریام، هنوز نمیدانستند اسراییلیام. به من گرسنگی میدادند. البته در آن دوران، در روندِ بازجویی، شکنجهام نمیکردند. برای بازجویی من را بیرون میبردند، اما اینها اصلا بلد نبودند بدون شکنجه بازجویی کنند. میگفتند: «ما نوارهایی داریم که تو در آن داری فعالها را جذب میکنی.» من مطمئن بودم کسی را جذب نکرده بودم؛ میگفتم: «بسیار خب، گوش کنیم ببینیم چی ضبط کردید.» طبیعتا هیچچیز نداشتند. اولش فکر میکردند آمریکاییام یا مال یک کشور دیگر. از نظر آنها همه خارجیها جاسوس بودند. معتقد بودند هر خبرنگاری جاسوس است، هر معلم زبان انگلیسی جاسوس است. خلاصه همه خارجیها جاسوساند!
در طول ماه رمضان تلفنم را باز نکردند. ولی وقتی در عید فطر بازش کردند، فهمیدند اسراییلیام. از آنجا بود که شکنجه شروع شد. مطمئن بودند که جاسوسم و باید از من «اعترافی واقعی» بگیرند. شکنجه برای سرگرمی نبود؛ باور داشتند این تنها راهِ رسیدن به حقیقت است.
بهاری: ببخشید که این را میپرسم، اما وقتی از شکنجه حرف میزنی، منظورت دقیقا چیه؟ چون بهعنوان کسی که خودش هم زندانی بوده، خیلی از چیزهایی که ازش صحبت میکنی برایم آشناست. چه نوع شکنجه جسمیای شدی؟
سورکوف: دستهایم را از پشت با دستبند میبستند، و وقتی آویزانم میکردند، کاملا در هوا معلق بودم. همزمان با چوب به زانوهایم میزدند. برای کمرم وحشتناک بود، چون قبلا بیرونافتادگی دیسک داشتم و تازه عمل کرده بودم. آنها از این موضوع خبر داشتند؛ چون وقتی که من را ربودند، هنوز پانسمان و بخیه داشتم. وقتی آویزانم کردند، یکی از آنها که بقیه «سرهنگ» صدایش میکردند، گفت: «کمرت خرابه؟ کمرت خرابه؟ ها؟» میدانست درد وحشتناکی دارم. بعد از یکماه شکنجه، دو تا از دیسکهایم دوباره بیرون زد. با شوک برقی هم شکنجهام میکردند، و گاهی هم دستهایم را بالای سرم میبستند و آویزانم میکردند.
بهاری: شوک برق را کجا میزدند؟
سورکوف: روی شست دستم. یک بار که سیم برق را داشتند دور انگشتم میپیچیدند، یکی از آنها گفت: «برای مردها سیم را دور...» و از یک کلمه خیلی رکیک برای آلت تناسلی مردانه استفاده کرد؛ کلمه که نمیدانستم عراقیها هم از آن استفاده میکنند چون اغلب خیلی محافظهکارند. من این کلمه را فقط از دوستان فلسطینی و لبنانیام شنیده بودم. گفت: «برای مردها دور آن میپیچیم، ولی تو که نداری، میپیچیم دور انگشتت.»
با یک باتوم برقی هم بهم شوک میدادند. نمیدانم دقیقا چه وسیلهای بود، چون نمیدیدمش؛ پشت سرم ایستاده بود. روی زمین آب میریخت تا جریان برق بهتر منتقل شود و بارها به پشتم ضربه میزد. یکبار هم شوک الکتریکی را از طریق دستبندهایم وارد کردند. برای این که دستبندم فلزی بود. تمام بدنم میلرزید.
بهاری: وقتی در ایران و عراق کار میکردم، متوجه شدم سپاهیها در ایران و شبهنظامیها در عراق نوعی وسواس بیمارگونه به مسایل جنسی دارند. همیشه از سکس حرف میزنند و بارها هم دیدم که پورن نگاه میکنند.
سورکوف: همینطوره. واقعا وسواس بیمارگونهای به سکس دارند. یکیشان به من میگفت نوع مورد علاقهاش پورنهای همجنسگرایانه زنها است. میگفت در گوشیِ من دنبال ویدیوهای پورن میگشته ولی چیزی پیدا نکرده. از این موقعیت که من را شکنجه میکردند و آویزان میکردند استفاده میکردند تا درباره زندگی شخصی و جنسیام سوال بپرسند، چیزهایی که هیچربطی بهاتهام جاسوسی نداشت. میپرسیدند: «با چه کسانی خوابیدی؟» فکر و ذکرشان مسایل جنسی بود و از این موقعیت سوءاستفاده میکردند.
میپرسیدند: «در عراق با چه کسی خوابیدی؟» و من میگفتم: «با هیچکس.» بعد شروع کردند به سوال کردن درباره یکی از دوستانم، درباره تجربههای شخصی او. تماسهای مکرر، تهدید به تجاوز... واقعا موجودات کثیفی بودند.
فکر میکنم چون جامعه عراق بسیار مردسالار و جنسیتزده است و روابط زن و مرد بهشدت تفکیک شده، این وسواس هم ریشه در همین مسایل دارد. مردم عادی هم به من خیره میشدند حتی وقتی روسری سرم بود. مثلا در نجف کاملا پوشیده بودم، اما باز هم مردها بهم زل میزدند.
سهروز پیش از ناپدید شدن آن زن عراقی در زندان، من را سوار ماشین کردند. بعدا فهمیدم نوعی «تمرین» برای آزادی او بوده. تمام شب سوار ماشین بودیم، زیر پلها توقف میکردند، رنگ ماشین را با کندن برچسب روی آن تغییر دادند و خلاصه از این جور کارها. در طول مسیر، طوری رفتار میکردند که انگار قرار است من را آزاد کنند. لحنشان دیگر مثل بازجوها نبود، راحت حرف میزدند و باز هم موضوع مورد علاقهشان سکس بود. هنوز از محوطه بیرون نیامده بودیم (برای خروج از آن محوطه، سه دروازه وجود داشت) که یکی از شکنجهگرها، «ابراهیم»، شروع کرد به سوال کردن دربارهی روسپیگری در اسراییل. گفت خودش سراغ روسپیها میرود چون بعد از چهارسال و نیم ازدواج، از زنش خسته شده.
بهاری: آیا سوال خاصی درباره فعالیتها یا مقالههایت هم پرسیدند؟ یا فقط میخواستند اعتراف کنی که جاسوسی؟
سورکوف: نه، حاضر نبودند هیچ چیزی از نوشتههایم را بخوانند. حتی یک مقاله را هم نخوانده بودند، با اینکه ازشان خواسته بودم. اصلا منطقی نبود که من جاسوس باشم، چون من از منتقدان دولت اسراییل بودم و با سیاستهایش مخالفت میکردم؛ چرا باید من را استخدام کنند؟ ولی آنها نمیخواستند بشنوند. هیچ زبانی جز عربی بلد نبودند. فقط میپرسیدند: «در عراق چه میکردی؟» و چون شکنجهام میکردند، مجبور میشدم چیزهایی از خودم بسازم. انگار حریص شده بودند چون هر بار که شکنجهام میکردند، من داستان تازهای اختراع میکردم. هر بار میگفتند: «یه چیز جدید بگو، یه چیز جدید.» کیفیت بازجوییها واقعا در همین حد بود؛ نه اطلاعاتی داشتند، نه سوال دقیقی.
بهاری: چند نفر بازجویی میکردند؟
سورکوف: تقریبا پانزده نفر. یک نفرشان مسوول اصلی بود و خودش را «ماهر» معرفی میکرد. چند نفر هم بودند که شکنجه میکردند. از روشی هم استفاده میکردند که در عراق به آن «عقرب» میگویند؛ دستها را از پشت میبندند و با زور بههم میکشند، طوری که شانهها درد وحشتناکی میگیرد. تا یک ماه اصلا نمیتوانستم به هیچ طرف بخوابم.
خون بهدستهایم نمیرسید. یکبار یکی از شکنجهگرها، «ابراهیم»، من را روی شکم خواباند. در همان حالتِ «عقرب» که بودم، شروع کرد روی دستهایم پریدن. دستهایم کاملا سفید شده بود و او هم رویشان میپرید. دردش واقعا غیر قابل تحمل بود. بارها آویزانم کردند و با یک شلاق پلاستیکی که شبیه یک لوله پلاستیکی بود، به تمام بدنم و پاهایم میزدند.
بهاری: شکنجهگر زن هم داشتند؟
سورکوف: نه، همه مرد بودند. در همه مدت اسارتم، حتی یک زن هم ندیدم. خیلی زیاد به فکام مشت میزدند؛ آنقدر محکم که چند هفته شنواییِ یک گوشم را از دست دادم. یکبار هم این دندانم را شکستند. حدود بیست ویدیو از من ضبط کردند؛ تقریباا بعد از هر بازجویی یا هر جلسه شکنجه.
بهاری: چه جور سوالهایی میپرسیدند؟ دقیقاً به چه چیزهایی اعتراف میکردی یا چه داستانهایی میساختی که شکنجه را متوقف کنند؟
سورکوف: من داستانهایی از خودم درمیآوردم و بعد آنها وارد جزییاتش میشدند: با چه کسانی ملاقات کردی؟ کجا دیدیشان؟ خیلی میخواستند درباره به اصطلاح «دورههای آموزشیام» بیشتر بدانند. فکر کنم این قسمت برای خوانندههای شما خیلی جالب باشد. مدام میگفتند باید درباره دوره آموزشی که دیدهام توضیح بدهم. من اول میگفتم که اصلا آموزشی ندیدهام. آنها میگفتند: «نه، نمیشود؛ باید بگویی چه دوره آموزشیای دیدهای.» من یک دوره آموزشی از خودم ساختم. شکنجهام میکردند و بعد من را تنها در سلول رها میکردند، بدون کتاب، بدون هیچچیز. حتی حاضر نبودند قرآن بهم بدهند. روزها مینشستم و اعترافهای تازهام را اختراع میکردم.
من که مامور موساد نبودم، هیچوقت برای این نوع کارهای خطرناک آموزشی ندیده بودم. فقط به اندازه دو هفته «آموزش خیالی» داشتم! بعدش دیگر هیچ ایدهای نداشتم. با خودم گفتم: «باشه، میگم دورهاش دو هفته بوده. آنها هم که هیچچیزی نمیدانند، باور میکنند.» و واقعا هم باور کردند. همان دو هفته برایشان کافی بود!
بهاری: یعنی اعتراف کردی که جاسوس موساد هستی؟
سورکوف: بله، معلومه. اعتراف کردم که جاسوس موساد و سیا هستم. داستانهای مفصلی جعل کردم؛ از نحوه جذب شدنم گرفته تا همهچیز.
بهاری: یعنی مجبور بودی چیزهایی بسازی تا شکنجه را متوقف کنند.
سورکوف: بله، روزها فقط مینشستم و داستان سرهم میکردم؛ شخصیتهای مختلفی در موساد و سیا میساختم. اعترافهای مفصل دروغی تحویلشان دادم. از من ساعتها ویدیو دارند که فقط دارم مزخرف میگویم.
جالب اینجاست که درباره همان دوره دو هفتهایِ آموزش موساد، وقتی در سال ۲۰۲۵ در مرکز دوم بودم، دوباره همان بازجوی ایرانی را دیدم. وقتی مطمئن شدم که دیگر شکنجهام نمیکنند، به او گفتم که همه اعترافهام مزخرف بوده؛ زیر شکنجه گرفته شده. اما او سوال کرد: «پس از کجا میدونستی که دوره آموزشیِ موساد دو هفته است؟» من هم گفتم: «از کجا؟ چون میدونستم هر چی بگم باور میکنید. شماها هیچ چیز درباره موساد نمیدانید!»
اینها را قبل از «جنگ دوازدهروزه با ایران» به آنها گفته بودم. بهشان گفتم: «موساد به شما نفوذ کرده، نه شما به موساد. شما هیچ چیز نمیدانید.»
در ارتش اسراییل برای اینکه آشپز بشوید، دورهی آموزشیتان سه هفته است. برای رانندهشدن، دو هفته؛ چهطور میشود کاری با این همه خطر و دانشِ تخصصی را فقط در عرض دو هفته یاد بگیرم؟! من که نمیدانم دوره واقعی آموزش یک مامورِ میدانیِ موساد چهقدر است، برای اینکه خودم مامور موساد نیستم، اما قطعا دو هفته نیست! آنها هیچچیز نمیدانستند. جالب اینکه در این مورد، اطلاعاتِ کاملا علنی هم موجود است؛ بسیاری از ماموران سابقِ موساد کتاب نوشتهاند و با رسانهها صحبت کردهاند. منابع قابل دسترس برای عموم فراوان است. میتوانستند بدون هیچ زحمت عجیب و غریبی، کلی اطلاعات بهدست بیاورند، اطلاعاتی که کاملا از آن بیبهره بودند.
بهاری: اصلا علاقهای به خواندن ندارند.
سورکوف: همینطوره.
بهاری: بعد از آن همه اعترافِ زیر شکنجه و بعد از آن همه ویدیو، چه اتفاقی افتاد؟ شکنجه و بازجویی متوقف شد؟
سورکوف: شکنجه خیلی شدید شده بود و مدام از من میخواستند اسم عراقیهایی را بدهم که با من کار میکردند. من البته اسم کسانی را دادم که خارج از عراق بودند و همینطور اسم کسانی را که تحتتعقیب شبهنظامیها بودند. در نتیجه، خطری تهدیدشان نمیکرد. دو نفر از رهبران ارشد «جنبش صدر» را هم به آنها معرفی کردم، که طبعا آنها دستشان به این افراد نمیرسید، چون خودشان شبهنظامی دارند. آنها اصرار داشتند که «جنبش صدر» از سال۲۰۰۳ با آمریکاییها کار میکرده، در حالیکه هزاران نفر از اعضای «جنبش صدر» در جنگ با آمریکاییها کشته شدهاند.
اما باز هم اسم میخواستند؛ اسمهایی که بتوانند به آنها آسیب بزنند. من واقعا مقاومت کردم؛ مدام میگفتم «نه، هیچکس دیگری نبود». همه کارها را خودم به تنهایی کردم، یا به کمک همان افرادی که در آمریکا، کُردستان و یا در جاهای دیگری هستند.
شکنجه خیلی شدید شده بود و من میترسیدم که دیگر نتوانم تحمل کنم. کاملا به آخر خط رسیده بودم. در همین دوره بود که من را به مرکزی نزدیک مرز ایران منتقل کردند. در انفرادی بودم، ولی دیگر از گرسنگی خبری نبود. شکنجهام نمیکردند. بهم کتاب هم میدادند.
بهاری: ببخشید، برگردیم به همان خانه اول. آیا سعی کردی بهشکلی بهشان بفهمانی که کاری که میکنند مغایر اسلام است؟ برخلاف سنتهای مهماننوازی عراقیها است؟
سورکوف: بله، یکبار این را گفتم. تو ماشین بودیم و آنها داشتند به من آزار جنسی میرساندند. سهروز مانده بود به آغاز ماه رمضان. چون خودشان گفته بودند که برای «الامنالوطن» کار میکنند، بهشان گفتم: «مردان شریفِ الامنالوطنی در ماه رمضان آزار جنسی نمیدهند.» از کلمهی «آزار» استفاده کردم؛ ولی واقعیت خیلی بدتر از «آزار» بود. البته نمیخواستم تحریکشان کنم. همان لحظه هم داشتند، کتکم میزدند. بعدا در یکی از بازجوییها گفتند «خیلی حرفت توهینآمیز بود!» گفتم: «شما داشتید به من تعرض میکردید.» آنها هم گفتند «بله، لازم بود؛ چون مقاومت میکردی.»
بعد از آن دیگر هیچوقت با شکنجهگرانم دربارهاش حرفی نزدم. خیلی میترسیدم. هر چیزی که ذرهای عصبانیشان میکرد، باعث میشد کتکم بزدند.
یکی از آنها، ماهر، مدام از من میپرسید: «با من ازدواج میکنی؟» بهنظرم، واقعا از نظر روانی مشکل داشت. شغلش شکنجهگر بود. تنها حرف تندی که جرات کردم بگویم این بود که «تو نصفات حیوانه، نصفات انسان.»
بهاری: از خانه دوم بگو. چه اتفاقی افتاد؟
سورکوف: مرکز دوم یکی از پایگاههای کتائب حزبالله بود؛ خیلی نزدیک مرز ایران بود.
بهاری: گفتند چرا تو را به آنجا بردند؟ دلیلش چه بود؟
سورکوف: نه، هیچوقت نگفتند. احتمالا میترسیدند محل اول، لو برود.
بهاری: وضعیت در پایگاه چهطور بود؟
سورکوف: شکنجه کاملا متوقف شده بود. تنها شکنجه خودِ انفرادی بود. پنجره نداشتم. هیچوقت آفتاب را ندیدم. دیگر گرسنگی بهم نمیدادند. کتک نمیخوردم. کتاب بهم میدادند. قرآن دادند، مفاتیحالجنان دادند. بعدا تلویزیون هم دادند. یک «امپی۳» کوچک هم دادند که دعاهای شیعه روی آن ریخته شده بود.
بهاری: گفتند چرا نگهت داشتهاند؟
سورکوف: من را گروگان گرفته بودند که باج بگیرند. اولینباری که آن فرد ایرانی را دیدم، آمده بود تا ویدیویی از من ضبط کند؛ همان ویدیویی که نوامبر۲۰۲۳ منتشر شد. طرف فیلم میگرفت و آنها هم از من میخواستند به عبری صحبت کنم. آن شخص ایرانی بهنوعی اشاره کرد که مساله من سادهتر از گروگانهای غزه است و بهزودی آزاد میشوم. در واقع منظورش این بود که آنها دنبال آزادی زندانیان فلسطینی نیستند؛ فقط پول میخواهند.
بهاری: آنزمان فقط یکماه از حملات ۷ اکتبر گذشته بود.
سورکوف: دقیقا و آن ویدیو هم به حملات ۷اکتبر مربوط میشد.
بهاری: چهطور وقتی در زندان بودی از حملات ۷اکتبر باخبر شدی؟
سورکوف: همان روز فهمیدم، چون نگهبانِ کنارم تلویزیون داشت و صداش را بلند کرده بود. اولش اصلا باورم نمیشد. میگفتم احتمالا شبکههای خودشان است. چون طرفدار «مقاومت» بودند و دارند اغراق میکنند. مطمئن بودم حملهای اتفاق افتاده، ولی فکر میکردم اعداد را دستکاری کردهاند. روز بعد، پرستاری که دوست فرمانده پایگاه بود به من گفت: «ماجرا واقعیت دارد. ۲۵۰نفر را گروگان گرفتهاند و ۱۲۰۰نفر هم کشته شدهاند». واقعا واقعا شوکه شدم.
بهاری: خوشحال بودند؟ یعنی وقتی به اخبار گوش میدادند خوشحالی میکردند؟
سورکوف: بله. باورنکردنی بود. کانالی را روشن کرده بودند که آهنگ «در اورشلیم نماز خواهیم خواند» از «حسین الاکرف» را پخش میکرد؛ پر از شعارهایی مثل «صهیونیستها را نابود میکنیم» و… صدایش را بلند کرده بودند. یکی از نگهبانها از شدت شادی و هیجان پایش را محکم به زمین میکوبید. صدایش را میشنیدم؛ بوم، بوم، بوم. از خوشحالی انگار پرواز میکردند؛ خیلی خوشحال بودند.
بهاری: وقتی شنیدی ۱۲۰۰نفر کشته شدهاند، چه حسی داشتی؟
سورکوف: خیلی خیلی زیاد وحشتزده شدم. تلویزیونشان مدام از «زندانی» حرف میزد، نه از «گروگان». مدام از کلمه «سرباز» استفاده میکردند. اولش فکر میکردم گروگانها از نیروهای نظامیاند. ولی بعد، وقتی تلویزیونِ خودم را گرفتم، فهمیدم بیشترشان شهروندان غیرنظامی بودهاند. وحشتناک بود وقتی جزییات فجایع را میشنیدم.
بهاری: در توییتی که چند روز پیش گذاشتی، گفتی خیلی از موفقیتهای اسراییل به خاطر حماقت سپاه پاسداران ایران و متحدانش بوده. لطفا بیشتر توضیح میدهی؟
سورکوف: البته تو خودت سپاه و ساختارش را بهتر از من میشناسی، ولی حداقل آن فرد ایرانیای که من دیدم، مشخصا از فرماندهان بود؛ آدم مهمی بود. عربی را روان صحبت میکرد. باهوش بود و در عین حال خیلی خیلی زیاد بیاطلاع و بیسواد بود. مثلا یک بار از من پرسید: «آیا اصلا در اسراییل زمانی برای زندگی عاشقانه وجود دارد؟» فکر میکرد اسراییلیها مدام در حال دویدن بهسمت پناهگاهاند و در نتیجه، زمانی برای زندگی خصوصیشان ندارند. واقعا خیلی بیاطلاع بود.
الیزابت تلاش میکند به زندگی عادی برگردد و در حال مداوا است. اکتبر ۲۰۲۵ در پارکی در اسراییلبهاری: بسیار خب، الیزابت، خیلی ممنون از وقتی که برای ما گذاشتی. مخاطبان ما میتوانند در مقالهای که «نیویورکتایمز» چاپ کرده جزییات آزادشدنت را بخوانند. هدف گفتوگوی ما این بود که تجربه شخصیات و ذهنیت شکنجهگرانت را بشناسیم. حالت این روزها چطوره؟
سورکوف: فقط یکبار یک کابوس دیدم که دارم شکنجه میشم. اما دایم خواب میبینم که دارم فرار میکنم و بعد بیدار میشوم و میبینم هنوز اسیرم. خیلی خیلی سخته. فلشبک ندارم، ولی وقتی ناگهان صدایی میآید، خیلی میترسم، میپرم.روانپزشکم میگوید آمیگدال، یعنی سیستم هشدار مغزم، خیلی فعال است. سخت خوابم میبرد و تمرکز کردن برایم اصلا راحت نیست. «اختلال اضطراب پس از سانحه (PTSD)» تشخیص دادهاند. البته اینجا در اسراییل از مراقبتهای خیلی خیلی خوبی برخوردارم.
فیزیوتراپی میروم، آبدرمانی میکنم و باشگاه ورزشی میروم. روانشناس و روانپزشک دارم. اینجا خدماتی که به گروگانهای سابق و خانوادههایشان ارایه میدهند واقعا فوقالعاده است.
بهاری: داری روی کتابی کار میکنی؟
سورکوف: فعلا روی چند مقاله کار میکنم. باید با خودت هم مصاحبهای بکنم تا سپاه پاسداران را بیشتر بشناسم. ذهنیت شکنجهگران هم از آن چیزهایی است که میخواهم دربارهاش بنویسم.
بهاری: حتما، هر وقت خواستی. ممنونم از این گفتوگو و خیلی متاسفم بهخاطر همه چیزهایی که تجربه کردی.
برای من که خود تجربه شکنجه را داشتهام، شنیدن سرگذشت الیزابت بسیار دشوار بود. اما این یکی از مهمترین مصاحبههایی است که تاکنون انجام دادهام. از خلال سوالهایی که از الیزابت پرسیدهاند و شکنجههای وحشیانهای که متحمل شده، میتوان به نتایج بسیاری درباره جمهوری اسلامی و نیروهای نیابتیاش دست یافت.
من با این پژوهشگر ۳۸ساله اسراییلی-روسی از طریق «زوم» مصاحبه کردم. در خانهاش دراز کشیده بود؛ هرچندوقت یکبار، وقتی درد در ستونِ فقراتِ آسیبدیدهاش جاری میشد، مجبور میشد وضعیت بدنش را تغییر بدهد. دو دیسک بین مهرههای ستون فقراتش بیرونزده؛ تخریب دایمیِ عصبی. یک دندانش شکسته و مدارک پزشکی او «آسیبهایی شدید و تروماهایی پیچیده» را ثبت کرده و نشان میدهد که الیزابت سورکوف سالها نیاز به درمان خواهد داشت. با این حال زخمهای جسمی تنها بخشی از ماجراست.
در۲۱مارس۲۰۲۳ (اول فروردین۱۴۰۲)، الیزابت سورکوف، دانشجوی دکترای دانشگاه پرینستون که درباره سیاست عراق تحقیق میکرد، در خیابانی در بغداد توسط مردانی ربوده شد. او را کتک زدند، مورد آزار جنسی قرار دادند و سپس کیسهای روی سرش کشیدند.
چهارماه و نیم بعد، در یک خانه مسکونی نگهداری شد که عملا به یک مرکز شکنجه تبدیل شده بود؛ جایی که اعضای «مذهبی» و «متعهد» کتائب حزبالله او را از سقف آویزان میکردند، با شوک برقی شکنجهاش میکردند و مدام کتکش میزدند تا اعتراف کند که جاسوس است. بعد هم او را به پایگاهی نزدیک مرز ایران منتقل کردند.
ربایندگان الیزابت سورکوف گروه کتائب حزبالله از شبه نظامیان شیعه مورد حمایت جمهوری اسلامی در عراق بودندالیزابت را در یک سلول انفرادی نگه داشتند و از غذا محروم کردند. آنقدر محکم به صورتش مشت زدند که هفتهها شنواییِ یک گوشش را از دست داد. او را با شیوهای موسوم به «عقرب» شکنجه کردند؛ دستهایش را از پشت میبستند و به سمت بالا میکشیدند تا جریان خون به انگشتهایش قطع شود. سیمهایی به انگشتانش میپیچیدند و از طریق دستبندش شوک برق به او وارد میکردند.در جلسات شکنجه، بازجویان درباره زندگی جنسیاش سوال میپرسیدند، از دیدارهای خود با روسپیها میگفتند و درباره علاقهشان به پورنوگرافی زنان همجنسگرا صحبت میکردند.
الیزابت برای زندهماندن، داستانها و روایتهای خودش را ساخت. هویتی کاملا جعلی بهعنوان مامور موساد و سیا برای خودش خلق کرد و همینطور روایتهایی از مامورانی خیالی، دورههای آموزشیِ ساختگی و عملیاتهایی که اصلا وجود خارجی نداشتند.
شکنجهگران یعنی حدود ۱۵مرد که در ابتدا زندانیان عراقی را شکنجه میکردند و بعد به سراغ او میآمدند، حدود ۲۰ ویدیو از اعترافهای او را ضبط کردند؛ اعترافهایی که سراسر محصول تخیل او بود.
آنها تکتک کلمات الیزابت را باور کردند.
به من گفت: «میدانستم که میتوانم هر چیزی را از خودم دربیارم. آنها از هیچ چیز اطلاعی نداشتند.»
بازجویان ادعا میکردند که از طریق دکلهای تلفن همراه، سابقه جستوجوهای اینترنتیاش را دنبال کردهاند؛ امری که از نظر فنی غیرممکن است.
ماهها بعد، وقتی یکی از افسران اطلاعاتی ایرانی در دومین محل نگهداری الیزابت به دیدنش آمده بود، حسابی گیج شد وقتی الیزابت به او گفت که اعترافهایش همه ساختگی بوده. او در آن زمان در پایگاه کتائب حزبالله نزدیک مرز ایران، ماهها در اتاقی بدون پنجره در انفرادی بود.
افسر اطلاعاتیِ ایرانی پرسید: «ولی آخر از کجا فهمیدی دوره آموزش موساد دو هفته است؟» ظاهرا «الحنان تننباوم»، قاچاقچی اسراییلی که زمانی توسط حزبالله لبنان اسیر شده بود، همان داستان را ساخته بود.
پس از چهارماه و نیم، شکنجه جسمانی متوقف شد، اما آزار روانی ادامه یافت.
الیزابت متوجه شد که شکنجهگران پس از قتلعام ۷اکتبر جشن گرفتند؛ با اشتیاق پایکوبی میکردند و آهنگهایی درباره اقامه نماز در اورشلیم پخش میکردند.
ماهها، الیزابت در اتاقی بدون پنجره انتظار کشید. نیروهای نیابتیِ ایران مبالغی را برای باجگیری پیشنهاد میدادند که ابتدا حتی به ۶۰۰میلیون دلار هم رسید ولی بعد، به ۳۳۰ میلیون دلار کاهش یافت.
«دونالد ترامپ»، رییسجمهور آمریکا، ۹سپتامبر۲۰۲۵ (۱۸شهریور۱۴۰۴) در پستی در شبکه اجتماعی «تروثسوشیال»، نوشت: «خوشحالم اعلام کنم که الیزابت سورکوف، دانشجوی پرینستون که خواهرش شهروند آمریکاست، توسط کتائب حزبالله آزاد شده و اکنون در امنیت کامل در سفارت آمریکا در عراق است.»
الیزابت سورکوف، جان خود را مدیون تاجر عراقی-آمریکایی، مارک ساوایا (Mark Savaya)، فرستاده ویژه ایالات متحده به عراق میداند. بیمارستان شِبا، اسراییل – سپتامبر ۲۰۲۴الیزابت جان خود را مدیون «مارک ساوایا»، تاجر عراقی-آمریکایی و نماینده ویژه آمریکا در امور عراق، است. سورکوف میگوید: «او جان مرا نجات داد. به آنها گفته بود باید ظرف یک هفته مرا آزاد کنند و آنها هم همین کار را کردند.»متن کامل گفتوگوی مازیار بهاری و الیزابت سورکوف را در زیر میخوانید:
مازیار بهاری: حالت چطوره؟
الیزابت سورکوف: تعریفی ندارم. شکنجه جسمی بعد از حدود چهارماه و نیم متوقف شد. بعد از آن، همچنان در انفرادی بودم، اما من را منتقل کردند به یک مرکز نزدیک مرز ایران، که البته آنجا دیگر شکنجهام نکردند. ولی مشکل این بود که بهدلیل شکنجههای قبلی، دچار مشکلات سلامتی زیادی شده بودم که آنها نمیتوانستند برطرفش کنند. گاهی یک پرستار میآمد و سعی میکرد کمکم کند، اما میدانی، من رسما در اسارت بودم. به بیمارستان نیاز داشتم. باید آزمایش خون میدادم، امآرآی و سیتیاسکن میکردم. از وقتی دو تا از دیسکهای کمرم بیرون زد (یعنی تقریبا دو ماه بعد از اسارت)، بیشتر در حالت درازکش هستم.
بهاری: واقعا متاسفم این را میشنوم. از اول شروع کنیم. من از گزارشهایت در «فارین افرز» خوشم میآمد و یادم هست با خودم فکر میکردم که او که قطعا یهودی است و احتمالا اسراییلی، چطور توانسته عراق برود؟
سورکوف: من در سال ۱۹۸۶ در اتحاد جماهیر شوروی بهدنیا آمدم و وقتی چهارساله بودم، خانوادهام به اسراییل مهاجرت کرد. تابعیت دوگانه روسیه و اسراییل را دارم. حدود بیستسال است که درباره خاورمیانه تحقیق میکنم. از نوجوانی به خاورمیانه و اسلام علاقهمند شدم. بهعنوان نمونه، در نسخه عبری «ویکیپدیا»، تقریبا تمام مدخل مربوط به امامان شیعه را من نوشتهام بهجز مدخل «امام علی» را.
در سال ۲۰۰۸ وارد توییتر شدم و شروع کردم بهدنبال کردن فعالان جهان عرب و ایران. خیلی دقیق آنها را دنبال میکردم و ویدیوهایی از «جنبش سبز» در ایران منتشر میکردم و خیلی هم طرفدارش بودم. بعد هم قیامهای «بهار عربی» شروع شد. پدر و مادرم هر دو در شوروی از مخالفان سیاسی بودند. مادرم سهسال در زندان سیبری حبس بود. پدرم هم به هفتسال زندان و دوسال کار اجباری در سیبری محکوم شده بود، یعنی در مجموع نُهسال. آنها از مخالفان مارکسیستها بودند، نه از آن یهودیهایی که نمیخواستند به اسراییل بروند (Refuseniks). هدفشان سرنگونی رژیم شوروی بود. من در چنین فضایی بزرگ شدم.
از کودکی همیشه در جستجوی عدالت بودهام. یادم هست وقتی قایمباشکبازی میکردیم و کسی تقلب میکرد، مثلا وانمود میکرد زخمی شده تا بقیه بیرون بیایند، خیلی ناراحت میشدم. با خودم میگفتم: «اصلا اینطوری قبول نیست، درست نیست.» همیشه این حس قوی را داشتم که دنیا باید جای عادلانهای باشد. همیشه آدمهای شجاعی را که برای حقشان میایستادند، تحسین میکردم. از همه قیامهای عربی حمایت میکردم. بعضیها مثلا از قیام بحرین حمایت میکردند ولی با قیام سوریه مخالف بودند، من نه. از همهشان حمایت میکردم. دلم میخواهد همه مردم، هرجا که هستند، آزاد باشند؛ فرقی ندارد چه کسانی هستند.
بهاری: یعنی با قربانیها و ستمدیدهها همدلی داری.
سورکوف: دقیقا. در اسراییل حدود بیستسال برای سازمانهای حقوق بشری اول بهطور داوطلبانه و بعد هم رسما کار کردم. سازمانهایی که به کارگران، مهاجران و پناهجویان کمک میکردند و همینطور به فلسطینیها، مخصوصا در غزه. من برای تنها سازمان اسراییلیای که در مورد غزه فعالیت داشت، کار میکردم؛ سازمانی به نام «گیشا» که هدفش این بود که محاصره غزه را لغو کند. در اعتراضات علیه دولت اسراییل هم شرکت میکردم، بهویژه در مخالفت با جنگ.
در سال۲۰۱۷ تصمیم گرفتم به آمریکا مهاجرت کنم. از دانشگاه «شیکاگو» فوقلیسانس علوم سیاسی گرفتم. یکسال در واشنگتن دیسی کار کردم و بعد هم دکترای علوم سیاسی را در دانشگاه پرینستون شروع کردم. چون پاسپورت روسی داشتم، میتوانستم سفر کنم. اول به کردستان عراق و بعد هم به سوریه؛ به مناطق کُردنشین شمال شرق سوریه رفتم. برای تحقیقات میدانیام به بغداد و لبنان هم سفر کردم.
بهاری: اما طبیعتا هیچوقت به کسی نمیگفتی اسراییلی هستی.
سورکوف: نه، معلومه که نه. برای حفظ امنیت خودم به آدمها میگفتم مسیحیام و سعی میکردم هیچ سوال حساسی نپرسم، مثلا درباره محل پایگاههای نظامی یا چیزهایی از این قبیل. از هر جایی که نیروهای مسلح بودند، فاصله میگرفتم. تحقیق من در عراق روی «جنبش صدر» متمرکز بود، یعنی پیروان «مقتدی صدر»، که حالا گروه مسلحی دارند به نام «سرایا السلام». قبلا اسمشان «جیش المهدی» بود.
الیزابت در حرم امام اول شیعیان در نجف عراق - مه ۲۰۲۱بهاری: فکر کنم عربی را هم باید روان صحبت میکنی.سورکوف: بله. در سال ۲۰۲۳، برای بار هفتم به عراق رفته بودم و برای پایاننامهام، کار میدانی انجام میدادم.
بهاری: با این که به کسی نمیگفتی اسراییلی هستی اما، بهعنوان یک اسراییلی، اولین واکنشات وقتی که احساس مردم نسبت به اسراییل را شنیدی چه بود؟
سورکوف: بهطور کلی، مردم عراق نگاه خیلی منفی به اسراییل دارند. به نظرم، نگاهشان اغلب خیلی دقیق نیست. بیشترشان اطلاعات زیادی درباره اسراییل ندارند. جوانها، اطلاعاتشان را از ویدیوهای تیکتاک و از این جور چیزها میگیرند که پر از تئوریهای توطئه است. اگر به بازارهای فروش کتاب بروی، کلی کتاب میبینی درباره اینکه مثلا فراماسونها چهطور دنیا را اداره میکنند یا «پروتکلهای بزرگان صهیون». حتی ترجمه کتاب «نبرد منِ» هیتلر هم در عراق پرفروش است.
متاسفانه، نه فقط نگاه مردم به اسراییل، بلکه دیدگاهشان نسبت به یهودیها هم گاهی خیلی منفی است. البته اغلب بین یهودیان عراقی و بقیه یهودیان تفاوت قایل میشوند. میگویند «ما با آنها برادر بودیم، در صلح زندگی میکردیم، همه چیز خوب بود و حیف که رفتند». من با خیلی از انتقادهایی که عراقیها نسبت به دولت اسراییل دارند، موافقم. از شیوهای که اسراییل جنگهایش را علیه فلسطینیها پیش میبرد، حمایت نمیکنم. اعتقاد دارم که فلسطینیها باید کشور خودشان را داشته باشند. باید آزاد باشند تا مثل بقیه آدمهای دنیا، خودشان سرنوشتشان را تعیین کنند.
یک بار مردی به آپارتمانم در بغداد آمد تا لوله آب را تعمیر کند. وقتی مشغول کار بود، لباسش کاملا خیس شد، پیراهنش را درآورد و دیدم روی بدنش «سواستیکا» یا همان صلیب شکسته را تتو کرده. گفتم: «این دیگه چیه؟!» گفت: «این رو تو زندان زدم.» اصلا نمیدانست معنیاش چه بود.
این فقط نمونهای است از نتیجه محروم شدن مردم عراق از یک نظام آموزشیِ درست و کامل، از دهه ۱۹۸۰ تا حالا است؛ یعنی از زمان جنگ با ایران. آن موقع، معلمها را از مدارس بیرون میکشیدند تا به جبهه بروند. بعد، در دهه ۱۹۹۰، تحریمهای سازمان ملل اعمال شد. حقوق معلمها حدود ۲دلار در ماه بود؛ یا کار نمیکردند یا مجبور بودند همزمان تاکسیرانی کنند یا گوجهفرنگی بکارند تا از گرسنگی نمیرند. بعدش هم اشغال آمریکا، جنگ داخلی فرقهای و ماجرای داعش پیش آمد. سطح آموزش در عراق واقعا غمانگیز است.
بهاری: پس در سفر هفتمات به عراق بود که ربوده شدی؟
سورکوف: بله، عملا از پیش برنامهریزی شده بود. زنی در واتساپ برایم پیام فرستاد و گفت دوستِ یکی از دوستانم است و میخواهد در کافهای نزدیک خانهام با من دیدار کند. من هم قبول کردم. گفته بود کمک میخواهد. عراقیها مردمان فوقالعاده بخشندهای هستند. ایرانیها این را خیلی خوب میدانند، چون هر سال برای مراسم اربعین به عراق میروند و میبینند که عراقیها مهربانترین و مهماننوازترین مردم جهاناند. خیلی از عراقیها به من کمک کرده بودند و من هم احساس میکردم که حتی اگر این زن را نمیشناسم، وظیفه دارم کمکش کنم. عراقیها آنقدر به من لطف کرده بودند که احساس میکردم باید جبران کنم.
این ماجرا هشتروز بعد از عمل جراحیِ کمرم اتفاق افتاد. قبل از از ربوده شدن، سه تا از دیسکهای کمرم بیرون زده بود. چون عملا نمیتوانستم راه بروم، ناچار شدم همانجا در عراق عمل کنم. نشستن برایم سخت بود. پشتم تا حدی خوب شده بود ولی همچنان اذیتم میکرد. با خودم گفتم «باید کمکش کنم؛ باید ببینمش.» با او قرار هم گذاشتم، ولی سر قرار نیامد. وقتی داشتم به خانهام برمیگشتم، در راه برگشت من را ربودند.
بهاری: چهطور ربوده شدی؟
سورکوف: فکر کنم دو مرد، یا شاید هم فقط یکی، من را بهزور داخل یک ماشین کردند. معلوم بود که آدمربایانِ کاملا حرفهای هستند. خیلی خیلی خشنونتآمیز بود. در همان لحظات اول، برای اینکه ساکتم کنند، شروع کردند به آزار جنسی. مدام فریاد میزدم، امیدوار بودم کسی صدایم را بشنود. مقاومت میکردم. چند دقیقه با شدتِ خیلی خیلی زیادی کتکم زدند. آزار جنسی هم میدادند. در نهایت، فهمیدم مقاومت بیفایده است؛ انگشت کوچکم را به شدت پیچاندند تا بشکنندش.
سورکوف در دوران اسارتش بارها شکنجه شد و وادارش کردند اعتراف کند که جاسوس استبهاری: یادته چند نفر داخل ماشین بودند؟سورکوف: حدود چهار نفر بودند. شاید هم پنج نفر؛ چهار یا پنج نفر.
بهاری: چشمهایت را هم بستند؟
سورکوف: بله، یک کیسه روی سرم کشیدند و با چند نوار پلاستیکی دستهایم را محکم بستند. پاهایم را هم بسته بودند. بعد از تقریبا بیستدقیقه رانندگی، ماشین توقف کرد. در یک گاراژ نگه داشتند؛ من را به ماشین دیگری منتقل کردند و به جایی بردند که چهارماه و نیم بعدی را همانجا ماندم. در همه مدتی که آنجا بودم، بهشدت به من گرسنگی میدادند.
بهاری: برگردیم به همان لحظه آدمربایی؛ آیا آدمرباها به تو توهین لفظی هم کردند؟ گفتند چرا تو را میبرند؟
سورکوف: وقتی داد میزدم، میگفتند از طرف «الامنالوطن» یعنی «سازمان امنیت داخلی عراق» هستند تا ساکتم کنند. طوری وانمود میکردند که بازداشتشان قانونی است. چهارماه و نیم اول، وانمود میکردند که شبهنظامی نیستند، بلکه نماینده دولتاند؛ میگفتند از تمام قدرت اطلاعاتی دولت برخوردار هستند و همهچیز را درباره «جاسوسیهای من» میدانند و به همین دلیل، بهتر است خودم اعتراف کنم.
البته عملا بخشی از بدنه دولت هم بودند. چون برای حکومت کار میکردند. بعضیهایشان با لباس رسمی میآمدند. یکی از آنها یکبار من را تهدید به اعدام کرد؛ اسلحه را به سمتم گرفت و گفت شلیک میکند. بعد اسلحه را نشانم داد تا ببینم که روی آن مهر رسمیِ دولت عراق خورده، میخواست به من ثابت کند که از طرف دولت هستند. نهادهای امنیتیِ عراق عملا در اختیار شبهنظامیها هستند. بعد از پایان کارِ روزانهشان سراغ من میآمدند. روزها زندانیهای عراقی را شکنجه میکردند و شبها، آخر هفتهها و تعطیلات میآمدند سراغ من.
بهاری: تو را کجا بردند؟
سورکوف: خانه بزرگی بود که قبلا متعلق به یک خانواده بوده و احتمالا از آنها گرفته بودند و تبدیلش کرده بودند به یک مرکز شکنجه. خیلی جای پرتی بود؛ تقریبا هیچ صدایی از زندگیِ بیرون نمیشنیدم.
بهاری: یعنی در یکی از اتاقهای همان خانه بودی؟
سورکوف: دقیقا. حدود سی دقیقه با بغداد فاصله داشت.
بهاری: دسترسی به توالت و حمام داشتی؟
سورکوف: بله. اتاقی که من در آن بودم ظاهرا اتاق پذیرایی بوده که تبدیلش کرده بودند به سلول. پنجره را بسته بودند و کف اتاق را کنده بودند تا توالت بسازند. عملا تبدیلش کرده بودند به سلول زندان.
بهاری: زندانیهای دیگری هم در آن خانه بودند؟
سورکوف: بله، دو زندانی دیگر هم آنجا بودند. یکیشان یک زن عراقی بود و دیگری هم مردی بود که با نگهبانها به عربی حرف میزد. زن عراقی حدود یکماه آنجا بود و بعد رفت؛ فکر میکنم آزادش کردند. در مدتی که آنجا بودم، مردی را که در ماه اولِ اسارتم در آن خانه نگه میداشتند بارها با شوک الکتریکی شکنجه کردند. صدای بازجوییها را نمیشنیدم، اما صدای شوکهای برقی را میشنیدم، چون همانکار را با خودِ من هم کردند.
در ماه اول دستگیریام، هنوز نمیدانستند اسراییلیام. به من گرسنگی میدادند. البته در آن دوران، در روندِ بازجویی، شکنجهام نمیکردند. برای بازجویی من را بیرون میبردند، اما اینها اصلا بلد نبودند بدون شکنجه بازجویی کنند. میگفتند: «ما نوارهایی داریم که تو در آن داری فعالها را جذب میکنی.» من مطمئن بودم کسی را جذب نکرده بودم؛ میگفتم: «بسیار خب، گوش کنیم ببینیم چی ضبط کردید.» طبیعتا هیچچیز نداشتند. اولش فکر میکردند آمریکاییام یا مال یک کشور دیگر. از نظر آنها همه خارجیها جاسوس بودند. معتقد بودند هر خبرنگاری جاسوس است، هر معلم زبان انگلیسی جاسوس است. خلاصه همه خارجیها جاسوساند!
در طول ماه رمضان تلفنم را باز نکردند. ولی وقتی در عید فطر بازش کردند، فهمیدند اسراییلیام. از آنجا بود که شکنجه شروع شد. مطمئن بودند که جاسوسم و باید از من «اعترافی واقعی» بگیرند. شکنجه برای سرگرمی نبود؛ باور داشتند این تنها راهِ رسیدن به حقیقت است.
بهاری: ببخشید که این را میپرسم، اما وقتی از شکنجه حرف میزنی، منظورت دقیقا چیه؟ چون بهعنوان کسی که خودش هم زندانی بوده، خیلی از چیزهایی که ازش صحبت میکنی برایم آشناست. چه نوع شکنجه جسمیای شدی؟
سورکوف: دستهایم را از پشت با دستبند میبستند، و وقتی آویزانم میکردند، کاملا در هوا معلق بودم. همزمان با چوب به زانوهایم میزدند. برای کمرم وحشتناک بود، چون قبلا بیرونافتادگی دیسک داشتم و تازه عمل کرده بودم. آنها از این موضوع خبر داشتند؛ چون وقتی که من را ربودند، هنوز پانسمان و بخیه داشتم. وقتی آویزانم کردند، یکی از آنها که بقیه «سرهنگ» صدایش میکردند، گفت: «کمرت خرابه؟ کمرت خرابه؟ ها؟» میدانست درد وحشتناکی دارم. بعد از یکماه شکنجه، دو تا از دیسکهایم دوباره بیرون زد. با شوک برقی هم شکنجهام میکردند، و گاهی هم دستهایم را بالای سرم میبستند و آویزانم میکردند.
بهاری: شوک برق را کجا میزدند؟
سورکوف: روی شست دستم. یک بار که سیم برق را داشتند دور انگشتم میپیچیدند، یکی از آنها گفت: «برای مردها سیم را دور...» و از یک کلمه خیلی رکیک برای آلت تناسلی مردانه استفاده کرد؛ کلمه که نمیدانستم عراقیها هم از آن استفاده میکنند چون اغلب خیلی محافظهکارند. من این کلمه را فقط از دوستان فلسطینی و لبنانیام شنیده بودم. گفت: «برای مردها دور آن میپیچیم، ولی تو که نداری، میپیچیم دور انگشتت.»
با یک باتوم برقی هم بهم شوک میدادند. نمیدانم دقیقا چه وسیلهای بود، چون نمیدیدمش؛ پشت سرم ایستاده بود. روی زمین آب میریخت تا جریان برق بهتر منتقل شود و بارها به پشتم ضربه میزد. یکبار هم شوک الکتریکی را از طریق دستبندهایم وارد کردند. برای این که دستبندم فلزی بود. تمام بدنم میلرزید.
بهاری: وقتی در ایران و عراق کار میکردم، متوجه شدم سپاهیها در ایران و شبهنظامیها در عراق نوعی وسواس بیمارگونه به مسایل جنسی دارند. همیشه از سکس حرف میزنند و بارها هم دیدم که پورن نگاه میکنند.
سورکوف: همینطوره. واقعا وسواس بیمارگونهای به سکس دارند. یکیشان به من میگفت نوع مورد علاقهاش پورنهای همجنسگرایانه زنها است. میگفت در گوشیِ من دنبال ویدیوهای پورن میگشته ولی چیزی پیدا نکرده. از این موقعیت که من را شکنجه میکردند و آویزان میکردند استفاده میکردند تا درباره زندگی شخصی و جنسیام سوال بپرسند، چیزهایی که هیچربطی بهاتهام جاسوسی نداشت. میپرسیدند: «با چه کسانی خوابیدی؟» فکر و ذکرشان مسایل جنسی بود و از این موقعیت سوءاستفاده میکردند.
میپرسیدند: «در عراق با چه کسی خوابیدی؟» و من میگفتم: «با هیچکس.» بعد شروع کردند به سوال کردن درباره یکی از دوستانم، درباره تجربههای شخصی او. تماسهای مکرر، تهدید به تجاوز... واقعا موجودات کثیفی بودند.
فکر میکنم چون جامعه عراق بسیار مردسالار و جنسیتزده است و روابط زن و مرد بهشدت تفکیک شده، این وسواس هم ریشه در همین مسایل دارد. مردم عادی هم به من خیره میشدند حتی وقتی روسری سرم بود. مثلا در نجف کاملا پوشیده بودم، اما باز هم مردها بهم زل میزدند.
سهروز پیش از ناپدید شدن آن زن عراقی در زندان، من را سوار ماشین کردند. بعدا فهمیدم نوعی «تمرین» برای آزادی او بوده. تمام شب سوار ماشین بودیم، زیر پلها توقف میکردند، رنگ ماشین را با کندن برچسب روی آن تغییر دادند و خلاصه از این جور کارها. در طول مسیر، طوری رفتار میکردند که انگار قرار است من را آزاد کنند. لحنشان دیگر مثل بازجوها نبود، راحت حرف میزدند و باز هم موضوع مورد علاقهشان سکس بود. هنوز از محوطه بیرون نیامده بودیم (برای خروج از آن محوطه، سه دروازه وجود داشت) که یکی از شکنجهگرها، «ابراهیم»، شروع کرد به سوال کردن دربارهی روسپیگری در اسراییل. گفت خودش سراغ روسپیها میرود چون بعد از چهارسال و نیم ازدواج، از زنش خسته شده.
بهاری: آیا سوال خاصی درباره فعالیتها یا مقالههایت هم پرسیدند؟ یا فقط میخواستند اعتراف کنی که جاسوسی؟
سورکوف: نه، حاضر نبودند هیچ چیزی از نوشتههایم را بخوانند. حتی یک مقاله را هم نخوانده بودند، با اینکه ازشان خواسته بودم. اصلا منطقی نبود که من جاسوس باشم، چون من از منتقدان دولت اسراییل بودم و با سیاستهایش مخالفت میکردم؛ چرا باید من را استخدام کنند؟ ولی آنها نمیخواستند بشنوند. هیچ زبانی جز عربی بلد نبودند. فقط میپرسیدند: «در عراق چه میکردی؟» و چون شکنجهام میکردند، مجبور میشدم چیزهایی از خودم بسازم. انگار حریص شده بودند چون هر بار که شکنجهام میکردند، من داستان تازهای اختراع میکردم. هر بار میگفتند: «یه چیز جدید بگو، یه چیز جدید.» کیفیت بازجوییها واقعا در همین حد بود؛ نه اطلاعاتی داشتند، نه سوال دقیقی.
بهاری: چند نفر بازجویی میکردند؟
سورکوف: تقریبا پانزده نفر. یک نفرشان مسوول اصلی بود و خودش را «ماهر» معرفی میکرد. چند نفر هم بودند که شکنجه میکردند. از روشی هم استفاده میکردند که در عراق به آن «عقرب» میگویند؛ دستها را از پشت میبندند و با زور بههم میکشند، طوری که شانهها درد وحشتناکی میگیرد. تا یک ماه اصلا نمیتوانستم به هیچ طرف بخوابم.
خون بهدستهایم نمیرسید. یکبار یکی از شکنجهگرها، «ابراهیم»، من را روی شکم خواباند. در همان حالتِ «عقرب» که بودم، شروع کرد روی دستهایم پریدن. دستهایم کاملا سفید شده بود و او هم رویشان میپرید. دردش واقعا غیر قابل تحمل بود. بارها آویزانم کردند و با یک شلاق پلاستیکی که شبیه یک لوله پلاستیکی بود، به تمام بدنم و پاهایم میزدند.
بهاری: شکنجهگر زن هم داشتند؟
سورکوف: نه، همه مرد بودند. در همه مدت اسارتم، حتی یک زن هم ندیدم. خیلی زیاد به فکام مشت میزدند؛ آنقدر محکم که چند هفته شنواییِ یک گوشم را از دست دادم. یکبار هم این دندانم را شکستند. حدود بیست ویدیو از من ضبط کردند؛ تقریباا بعد از هر بازجویی یا هر جلسه شکنجه.
بهاری: چه جور سوالهایی میپرسیدند؟ دقیقاً به چه چیزهایی اعتراف میکردی یا چه داستانهایی میساختی که شکنجه را متوقف کنند؟
سورکوف: من داستانهایی از خودم درمیآوردم و بعد آنها وارد جزییاتش میشدند: با چه کسانی ملاقات کردی؟ کجا دیدیشان؟ خیلی میخواستند درباره به اصطلاح «دورههای آموزشیام» بیشتر بدانند. فکر کنم این قسمت برای خوانندههای شما خیلی جالب باشد. مدام میگفتند باید درباره دوره آموزشی که دیدهام توضیح بدهم. من اول میگفتم که اصلا آموزشی ندیدهام. آنها میگفتند: «نه، نمیشود؛ باید بگویی چه دوره آموزشیای دیدهای.» من یک دوره آموزشی از خودم ساختم. شکنجهام میکردند و بعد من را تنها در سلول رها میکردند، بدون کتاب، بدون هیچچیز. حتی حاضر نبودند قرآن بهم بدهند. روزها مینشستم و اعترافهای تازهام را اختراع میکردم.
من که مامور موساد نبودم، هیچوقت برای این نوع کارهای خطرناک آموزشی ندیده بودم. فقط به اندازه دو هفته «آموزش خیالی» داشتم! بعدش دیگر هیچ ایدهای نداشتم. با خودم گفتم: «باشه، میگم دورهاش دو هفته بوده. آنها هم که هیچچیزی نمیدانند، باور میکنند.» و واقعا هم باور کردند. همان دو هفته برایشان کافی بود!
بهاری: یعنی اعتراف کردی که جاسوس موساد هستی؟
سورکوف: بله، معلومه. اعتراف کردم که جاسوس موساد و سیا هستم. داستانهای مفصلی جعل کردم؛ از نحوه جذب شدنم گرفته تا همهچیز.
بهاری: یعنی مجبور بودی چیزهایی بسازی تا شکنجه را متوقف کنند.
سورکوف: بله، روزها فقط مینشستم و داستان سرهم میکردم؛ شخصیتهای مختلفی در موساد و سیا میساختم. اعترافهای مفصل دروغی تحویلشان دادم. از من ساعتها ویدیو دارند که فقط دارم مزخرف میگویم.
جالب اینجاست که درباره همان دوره دو هفتهایِ آموزش موساد، وقتی در سال ۲۰۲۵ در مرکز دوم بودم، دوباره همان بازجوی ایرانی را دیدم. وقتی مطمئن شدم که دیگر شکنجهام نمیکنند، به او گفتم که همه اعترافهام مزخرف بوده؛ زیر شکنجه گرفته شده. اما او سوال کرد: «پس از کجا میدونستی که دوره آموزشیِ موساد دو هفته است؟» من هم گفتم: «از کجا؟ چون میدونستم هر چی بگم باور میکنید. شماها هیچ چیز درباره موساد نمیدانید!»
اینها را قبل از «جنگ دوازدهروزه با ایران» به آنها گفته بودم. بهشان گفتم: «موساد به شما نفوذ کرده، نه شما به موساد. شما هیچ چیز نمیدانید.»
در ارتش اسراییل برای اینکه آشپز بشوید، دورهی آموزشیتان سه هفته است. برای رانندهشدن، دو هفته؛ چهطور میشود کاری با این همه خطر و دانشِ تخصصی را فقط در عرض دو هفته یاد بگیرم؟! من که نمیدانم دوره واقعی آموزش یک مامورِ میدانیِ موساد چهقدر است، برای اینکه خودم مامور موساد نیستم، اما قطعا دو هفته نیست! آنها هیچچیز نمیدانستند. جالب اینکه در این مورد، اطلاعاتِ کاملا علنی هم موجود است؛ بسیاری از ماموران سابقِ موساد کتاب نوشتهاند و با رسانهها صحبت کردهاند. منابع قابل دسترس برای عموم فراوان است. میتوانستند بدون هیچ زحمت عجیب و غریبی، کلی اطلاعات بهدست بیاورند، اطلاعاتی که کاملا از آن بیبهره بودند.
بهاری: اصلا علاقهای به خواندن ندارند.
سورکوف: همینطوره.
بهاری: بعد از آن همه اعترافِ زیر شکنجه و بعد از آن همه ویدیو، چه اتفاقی افتاد؟ شکنجه و بازجویی متوقف شد؟
سورکوف: شکنجه خیلی شدید شده بود و مدام از من میخواستند اسم عراقیهایی را بدهم که با من کار میکردند. من البته اسم کسانی را دادم که خارج از عراق بودند و همینطور اسم کسانی را که تحتتعقیب شبهنظامیها بودند. در نتیجه، خطری تهدیدشان نمیکرد. دو نفر از رهبران ارشد «جنبش صدر» را هم به آنها معرفی کردم، که طبعا آنها دستشان به این افراد نمیرسید، چون خودشان شبهنظامی دارند. آنها اصرار داشتند که «جنبش صدر» از سال۲۰۰۳ با آمریکاییها کار میکرده، در حالیکه هزاران نفر از اعضای «جنبش صدر» در جنگ با آمریکاییها کشته شدهاند.
اما باز هم اسم میخواستند؛ اسمهایی که بتوانند به آنها آسیب بزنند. من واقعا مقاومت کردم؛ مدام میگفتم «نه، هیچکس دیگری نبود». همه کارها را خودم به تنهایی کردم، یا به کمک همان افرادی که در آمریکا، کُردستان و یا در جاهای دیگری هستند.
شکنجه خیلی شدید شده بود و من میترسیدم که دیگر نتوانم تحمل کنم. کاملا به آخر خط رسیده بودم. در همین دوره بود که من را به مرکزی نزدیک مرز ایران منتقل کردند. در انفرادی بودم، ولی دیگر از گرسنگی خبری نبود. شکنجهام نمیکردند. بهم کتاب هم میدادند.
بهاری: ببخشید، برگردیم به همان خانه اول. آیا سعی کردی بهشکلی بهشان بفهمانی که کاری که میکنند مغایر اسلام است؟ برخلاف سنتهای مهماننوازی عراقیها است؟
سورکوف: بله، یکبار این را گفتم. تو ماشین بودیم و آنها داشتند به من آزار جنسی میرساندند. سهروز مانده بود به آغاز ماه رمضان. چون خودشان گفته بودند که برای «الامنالوطن» کار میکنند، بهشان گفتم: «مردان شریفِ الامنالوطنی در ماه رمضان آزار جنسی نمیدهند.» از کلمهی «آزار» استفاده کردم؛ ولی واقعیت خیلی بدتر از «آزار» بود. البته نمیخواستم تحریکشان کنم. همان لحظه هم داشتند، کتکم میزدند. بعدا در یکی از بازجوییها گفتند «خیلی حرفت توهینآمیز بود!» گفتم: «شما داشتید به من تعرض میکردید.» آنها هم گفتند «بله، لازم بود؛ چون مقاومت میکردی.»
بعد از آن دیگر هیچوقت با شکنجهگرانم دربارهاش حرفی نزدم. خیلی میترسیدم. هر چیزی که ذرهای عصبانیشان میکرد، باعث میشد کتکم بزدند.
یکی از آنها، ماهر، مدام از من میپرسید: «با من ازدواج میکنی؟» بهنظرم، واقعا از نظر روانی مشکل داشت. شغلش شکنجهگر بود. تنها حرف تندی که جرات کردم بگویم این بود که «تو نصفات حیوانه، نصفات انسان.»
بهاری: از خانه دوم بگو. چه اتفاقی افتاد؟
سورکوف: مرکز دوم یکی از پایگاههای کتائب حزبالله بود؛ خیلی نزدیک مرز ایران بود.
بهاری: گفتند چرا تو را به آنجا بردند؟ دلیلش چه بود؟
سورکوف: نه، هیچوقت نگفتند. احتمالا میترسیدند محل اول، لو برود.
بهاری: وضعیت در پایگاه چهطور بود؟
سورکوف: شکنجه کاملا متوقف شده بود. تنها شکنجه خودِ انفرادی بود. پنجره نداشتم. هیچوقت آفتاب را ندیدم. دیگر گرسنگی بهم نمیدادند. کتک نمیخوردم. کتاب بهم میدادند. قرآن دادند، مفاتیحالجنان دادند. بعدا تلویزیون هم دادند. یک «امپی۳» کوچک هم دادند که دعاهای شیعه روی آن ریخته شده بود.
بهاری: گفتند چرا نگهت داشتهاند؟
سورکوف: من را گروگان گرفته بودند که باج بگیرند. اولینباری که آن فرد ایرانی را دیدم، آمده بود تا ویدیویی از من ضبط کند؛ همان ویدیویی که نوامبر۲۰۲۳ منتشر شد. طرف فیلم میگرفت و آنها هم از من میخواستند به عبری صحبت کنم. آن شخص ایرانی بهنوعی اشاره کرد که مساله من سادهتر از گروگانهای غزه است و بهزودی آزاد میشوم. در واقع منظورش این بود که آنها دنبال آزادی زندانیان فلسطینی نیستند؛ فقط پول میخواهند.
بهاری: آنزمان فقط یکماه از حملات ۷ اکتبر گذشته بود.
سورکوف: دقیقا و آن ویدیو هم به حملات ۷اکتبر مربوط میشد.
بهاری: چهطور وقتی در زندان بودی از حملات ۷اکتبر باخبر شدی؟
سورکوف: همان روز فهمیدم، چون نگهبانِ کنارم تلویزیون داشت و صداش را بلند کرده بود. اولش اصلا باورم نمیشد. میگفتم احتمالا شبکههای خودشان است. چون طرفدار «مقاومت» بودند و دارند اغراق میکنند. مطمئن بودم حملهای اتفاق افتاده، ولی فکر میکردم اعداد را دستکاری کردهاند. روز بعد، پرستاری که دوست فرمانده پایگاه بود به من گفت: «ماجرا واقعیت دارد. ۲۵۰نفر را گروگان گرفتهاند و ۱۲۰۰نفر هم کشته شدهاند». واقعا واقعا شوکه شدم.
بهاری: خوشحال بودند؟ یعنی وقتی به اخبار گوش میدادند خوشحالی میکردند؟
سورکوف: بله. باورنکردنی بود. کانالی را روشن کرده بودند که آهنگ «در اورشلیم نماز خواهیم خواند» از «حسین الاکرف» را پخش میکرد؛ پر از شعارهایی مثل «صهیونیستها را نابود میکنیم» و… صدایش را بلند کرده بودند. یکی از نگهبانها از شدت شادی و هیجان پایش را محکم به زمین میکوبید. صدایش را میشنیدم؛ بوم، بوم، بوم. از خوشحالی انگار پرواز میکردند؛ خیلی خوشحال بودند.
بهاری: وقتی شنیدی ۱۲۰۰نفر کشته شدهاند، چه حسی داشتی؟
سورکوف: خیلی خیلی زیاد وحشتزده شدم. تلویزیونشان مدام از «زندانی» حرف میزد، نه از «گروگان». مدام از کلمه «سرباز» استفاده میکردند. اولش فکر میکردم گروگانها از نیروهای نظامیاند. ولی بعد، وقتی تلویزیونِ خودم را گرفتم، فهمیدم بیشترشان شهروندان غیرنظامی بودهاند. وحشتناک بود وقتی جزییات فجایع را میشنیدم.
بهاری: در توییتی که چند روز پیش گذاشتی، گفتی خیلی از موفقیتهای اسراییل به خاطر حماقت سپاه پاسداران ایران و متحدانش بوده. لطفا بیشتر توضیح میدهی؟
سورکوف: البته تو خودت سپاه و ساختارش را بهتر از من میشناسی، ولی حداقل آن فرد ایرانیای که من دیدم، مشخصا از فرماندهان بود؛ آدم مهمی بود. عربی را روان صحبت میکرد. باهوش بود و در عین حال خیلی خیلی زیاد بیاطلاع و بیسواد بود. مثلا یک بار از من پرسید: «آیا اصلا در اسراییل زمانی برای زندگی عاشقانه وجود دارد؟» فکر میکرد اسراییلیها مدام در حال دویدن بهسمت پناهگاهاند و در نتیجه، زمانی برای زندگی خصوصیشان ندارند. واقعا خیلی بیاطلاع بود.
الیزابت تلاش میکند به زندگی عادی برگردد و در حال مداوا است. اکتبر ۲۰۲۵ در پارکی در اسراییلبهاری: بسیار خب، الیزابت، خیلی ممنون از وقتی که برای ما گذاشتی. مخاطبان ما میتوانند در مقالهای که «نیویورکتایمز» چاپ کرده جزییات آزادشدنت را بخوانند. هدف گفتوگوی ما این بود که تجربه شخصیات و ذهنیت شکنجهگرانت را بشناسیم. حالت این روزها چطوره؟سورکوف: فقط یکبار یک کابوس دیدم که دارم شکنجه میشم. اما دایم خواب میبینم که دارم فرار میکنم و بعد بیدار میشوم و میبینم هنوز اسیرم. خیلی خیلی سخته. فلشبک ندارم، ولی وقتی ناگهان صدایی میآید، خیلی میترسم، میپرم.روانپزشکم میگوید آمیگدال، یعنی سیستم هشدار مغزم، خیلی فعال است. سخت خوابم میبرد و تمرکز کردن برایم اصلا راحت نیست. «اختلال اضطراب پس از سانحه (PTSD)» تشخیص دادهاند. البته اینجا در اسراییل از مراقبتهای خیلی خیلی خوبی برخوردارم.
فیزیوتراپی میروم، آبدرمانی میکنم و باشگاه ورزشی میروم. روانشناس و روانپزشک دارم. اینجا خدماتی که به گروگانهای سابق و خانوادههایشان ارایه میدهند واقعا فوقالعاده است.
بهاری: داری روی کتابی کار میکنی؟
سورکوف: فعلا روی چند مقاله کار میکنم. باید با خودت هم مصاحبهای بکنم تا سپاه پاسداران را بیشتر بشناسم. ذهنیت شکنجهگران هم از آن چیزهایی است که میخواهم دربارهاش بنویسم.
بهاری: حتما، هر وقت خواستی. ممنونم از این گفتوگو و خیلی متاسفم بهخاطر همه چیزهایی که تجربه کردی.
۵۲

اخوند شیپیشو - اندیمشک، استرالیا
خود کرده را تدبیر نیست - این همه موضوع علمی در این دنیا وجود داره که بری در موردش تحقیق کنی - اونوقت رفتی اشغال ترین موجودات روی زمین پیدا کردی که بخوای روش تحقیق کنی خوب نتیجش همین میشه دیگه چیزه عجیبی نیست - شما تو کل دنیا بگردی موجودی کثیف تر - دروغ گو تر - ترسو تر از شیعه پیدا نمیکنی - اینا زنشون یک شبه حلال و حروم میکنن به دیگران فقط برای حفظ منافع - همین امام رضا فردا به مثقال چیزی که لازم داشته باشند و دودمانشون حفظ کنه عینه اب خوردن میفروشنش - یک مشت مرده پرست . بعد الان شکایت داری که چرا عقب و جلوت یکی شده . برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه . وقتی عقل نباشه بدن در عذابه شما دقیقا همین مثال هستی .
3
47
سه شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴ - ۰۰:۱۷
۳۵

arian1 - ابادان، ایران
بیشتر جاهایی که در کنترل گروه های اسلامی طرفدار اخوندها هستند دقیقا مانند جهنم اداره می شوند و ان اسلامیون خونخوار مانند شیاطین در ان جهنم مردم بیچاره را شکنجه می کنند.
1
23
سه شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴ - ۰۷:۵۷