محسن رفیق دوست: من فرمانده ترور تیمسار اویسی، فریدون فرخزاد، پسر اشرف و شاپور بختیار بودم

سایت رویداد 24: سردار محسن رفیق‌دوست، وزیر سابق سپاه و رئیس سابق بنیاد مستضعفان یکی از چهره‌های سیاسی و نظامی است که نقش پررنگی در ابتدای انقلاب، دوره 8 سال جنگ و پس از آن ایفا کرده است. او یکی از افرادی است که حتی از اسرائیل، بزرگترین دشمن ایران نیز اسلحه خرید تا به رزمندگان در جبهه برساند.

سردار محسن رفیق‌دوست، وزیر سابق سپاه و رئیس سابق بنیاد مستضعفان به دیده بان ایران گفت: بنیاد مستضعفان تا قبل اینکه من به بنیاد مستضعفان بروم، اصلاً کاری نمی‌توانست انجام بدهد. چرا نمی‌توانست بنیاد کاری کند؟ چون بیش از 57 درصد اموالی که به بنیاد داده بودند، اموال تحت سرپرستی بود. یعنی هنوز مصادره نشده بود. مال فلان طاغوتی را توقیف کرده بودند، تحویل بنیاد داده بودند و بنیاد سرپرستی می‌کرد. آن 47 درصدی که مصادره شده بود، اکثرش در اختیار غیربنیاد بود. یا در اختیار سپاه بود، یا در اختیار جهاد سازندگی بود یا متصرف داشت. من وقتی از طرف آقا به بنیاد رفتم. یک آقایی معاون اموال و دارایی‌ها بود. او را صدا کردم و گفتم: «صورت اموال بنیاد را بیاور.» 2تا کتاب بزرگ آوردند. جلوی همه آنها نوشته بود، متصرف دارد یا تحت سرپرستی است. به آن آقا گفتم: «الان معاون اموال و دارایی‌ها هستی، چند ملک داریم که من بخواهم بفروشم، سندش را به نام بنیاد گرفته و ملک را تخلیه کرده باشی.» رفت و آمد گفت: «2 تا.» از چند 10 هزار اموال 2 ملک. همان روز او را برکنار و شروع کردم. بعد از اینکه از بنیاد رفتم و آقای فروزنده آمد. فروزنده هم بعد از 15 سال رفت و آقای سعیدی‌کیا به آنجا رفته بود.

سردار محسن رفیق‌دوست، وزیر سابق سپاه و رئیس سابق بنیاد مستضعفان یکی از چهره‌های سیاسی و نظامی است که نقش پررنگی در ابتدای انقلاب، دوره 8 سال جنگ و پس از آن ایفا کرده است. او یکی از افرادی است که حتی از اسرائیل، بزرگترین دشمن ایران نیز اسلحه خرید تا به رزمندگان در جبهه برساند. او در دفتر خود پذیرای دیده‌بان ایران شد برای یک گفت‌وگو و مرور بر تاریخ انقلاب که در زیر می‌خوانید.

متن کامل گفت و گو بخوانید

شما کدام محله تهران به دنیا آمدید؟

من چهارم شهریور ۱۳۱۹ در جنوبی‌ترین نقطه تهران، خیابان خراسان، کوچه رضایی، پلاک ۱۴ به دنیا آمدم. پدرم فردی مذهبی بود و در بازار تهران فعالیت داشت. خانواده ما به ارزش‌های دینی و اجتماعی پایبند بودند و همین باعث شد که من از کودکی در محیطی مذهبی و سیاسی رشد کنم.

از چه زمانی فعالیت‌های سیاسی خود را آغاز کردید؟

خیابان خراسان و مسجد لرزاده از مراکز مهم فعالیت‌های مذهبی و سیاسی آن زمان بودند. من 7 ساله بودم که مکبر مرحوم حاج علی‌اکبر برهان، پیش‌نماز مسجد لرزاده، شدم. گروه فدائیان اسلام در آن منطقه فعالیت زیادی داشتند و من از همان دوران با آنها آشنا شدم. 12 سالم بود که در یکی از جلساتی فدائیان اسلام شرکت کردم. این جلسه را رهبران فدائیان اسلام در منزلی تشکیل داده بودند، اطلاعات شهربانی همه را دستگیر کردند، من را هم بردند. به اطلاعات شهربانی که رسیدیم پاسبانی که آنجا ایستاده بود من را بیرون می‌کرد و می‌گفت: «بچه را چرا آوردی؟» آن که من را دستگیر کرده بود گفت: «از همه بیشتر شلوغ می‌کرد.» از همان زمان با الفبای سیاست آشنا شدم و در داستان دکتر مصدق و کاشانی پدر من یکی از مصدقی‌های سفت و سخت بود به تبع ما هم اینطور بودیم. اما پدر من طرفدار مصدقی همراه با کاشانی بود. اما زمانی که مصدق و کاشانی اختلاف افتاد و با نامه معروفی که آیت‌الله کاشانی به مصدق نوشت و او را از بسیاری از اقدامات برحذر داشت، مصدق زیر آن نامه می‌نویسد: «من به عنایات ملت مستحضرم.» و به قول آیت‌الله کاشانی همین باعث سقوط او شد. چون به عنایت خدا مستحضر نبود. بعد که بزرگتر شدم در سازمان جوانان جبهه ملی بودم و با تشکیل نهضت آزادی، به این نهضت پیوستم تا سال ۱۳۳۹، یعنی زمانی که ۲۰ ساله بودم، در این جریان‌ها فعالیت داشتم. اما نقطه عطف سیاسی زندگی من، سال ۱۳۴۱ بود، زمانی که اولین حرکت امام خمینی (ره) آغاز شد و مرحوم آیت‌الله‌العظمی بروجردی فوت کرده بود. قبل از این که آیت‌الله العظمی بروجردی فوت کند از چند نفر تحقیق کردم مثل آیت‌الله مهدوی‌کنی، حاج علی‌اصغر آل‌احمد و آقای غروی که سه روحانی (دو نفر هم روحانی و هم بازاری) بودند، آقای خمینی را معرفی کردند. من به قم رفتم، هنوز رساله آقای خمینی چاپ نکرده بود، اما کتابی به نام «زبده‌الاحکام» وجود داشت که با خواندنش مقلد امام شدم و هنوز هم هست.

چگونه با سعید محسن و محمد حنیف‌نژاد آشنا شدید؟

در مسجد آقای طالقانی به نام هدایت با سعید محسن، بدیع‌زادگان و محمد حنیف‌نژاد آشنا شدم. تمام آنها از اصحاب آقای طالقانی بودند.

تا چه زمانی با اعضای مجاهدین خلق بودید؟

هیچ وقت عضو مجاهدین خلق نشدم. حتی سعید محسن من را دعوت کرد اما خیلی به آنها کمک کردم.

می‌شود گفت که به شما دیدی برای واردات اسلحه از لبنان و عراق داده است؟

من به آنها کمک می‌کردم. به تمام گروه‌های مبارز که در ظاهر سبقه مذهبی داشتند.

چگونه اسلحه را از عراق وارد می‌کردید؟

من به اشنویه می‌رفتم و آنجا دو کامیون نخود می‌خریدم و هر تعداد اسلحه می‌خواستم در آن جاسازی می‌کردم.

هیچ بازرسی یا مشکلی وجود نداشت؟

چند دفعه مشکل پیش آمد، اما رفع شد.
نزدیک خانه نصیری گدایی کردم
گفته شده که شما می‌خواستید ارتشبد نصیری را ترور کنید.

مرحوم اندرزگو در ترور منصور بود و از همان روز فراری شد و ما که با اندرزگو بودیم جزو شاخه نظامی مؤتلفه حساب می‌شدیم. مرحوم اندرزگو تصمیم گرفت که نصیری را ترور کند. تیمی تشکیل داد و مسئول ترور مرحوم مرتضی نعیمی بود و من هم مسئول شناسایی بودم. البته چند نفر دیگر هم مسئولیت داشتند. خانه نصیری آن زمان نزدیک کانال دو بود من برای این که بتوانم محل و زمان ترور را معین کنم یک هفته نزدیک خانه او گدایی کردم تا شناسایی کنم که چه زمانی می‌رود و چه زمانی می‌آید. انتهای لویزان، در باغ شیان یک خانه سازمانی ساختند که بعد از نصیری رئیس ساواک در آنجا زندگی کند.

چرا موفق نشدید؟

محمد بخارایی که منصور را اعدام انقلابی کرد شاگرد حاجی بابا بود. مرتضی نعیمی که مامور ترور نصیری بود نیز شاگرد حاجی بابا بود. یک نفر در جلسه‌ای گفته بود اگر حاجی بابا به خاطر ترور منصور چند بار زندان رفته، به زودی به خاطر یک کار دیگر اعدام می‌شود و قضیه لو رفت.

شما از مردم پول هم می‌گرفتید؟

از مردم برای این کارها پول نمی‌گرفتیم.

شما برای خرید اسلحه چه پشتیبانی مالی داشتید؟

من خودم یکی از پشتیبانان نهضت بودم اما از وقتی که دستگاه شروع به دستگیری مذهبی‌ها کرد، دو تیپ بودند یکی مغازه‌دار و تاجر و عده‌ای هم شاگردان آنها بودند و با حقوق زندگی می‌کردند. خوشبختانه فردی که مامور بود کنار من در این کار باشد در سن 90سالگی زنده است. من و ابوالفضل توکلی‌بینا حسابی در بانک صادرات بازار دروازه (شرق بازار) باز کردیم و به مردم اعلام کردیم هر کسی می‌خواهد به زندانیان کمک کند به این حساب پول بریزد. شیوه کار ما این بود که هیچ وقت خانواده زندانیانی که نمی‌توانستند خود را اداره کنند، نمی‌فهمید چه کسی و از کجا به او کمک می‌کند. یعنی پول را داخل پاک می‌گذاشتیم و نزدیک منزل آنها صبر می‌کردیم و آن را به بچه‌ای می‌دادیم و می‌گفتیم: «این پاکت را بگیر و در آن خانه را بزند. در را که باز کردند پاکت را بنداز داخل خانه و برو.»

چه مدتی نزدیک خانه ارتشبد نصیری گدایی کردید؟

گدایی برای این بود که یک هفته جایی برای نشستن داشته باشم.

از مردم هم پول می‌گرفتید؟

روزی که خیلی گرفتم 26 هزار تومان بود. پول خرد مثل 5 با 2 زاری یا یک ریالی می‌دادند.
یک ساواکی مست را با چماق کشتم
در کتاب خاطرات خودتان نوشتید یک ساواکی را به قتل رساندید.

روز حادثه فیضیه با یکی از دوستان قم بودیم. شاهد ماجرای فیضیه بودیم. یک آدم قوی‌هیکل که چماقی (چوبی بلند که سرش بزرگتر است) دستش بود و می‌خواست وارد حرم حضرت معصومه شود. یک سید روحانی که پیر و کمرش خمیده بود، از حرم بیرون می‌آمد. این مرد با چماقش به کمر او زد و روحانی از جایش بلند نشد. من به دوستم گفتم: «بگذار من این را درست بشناسم.» تا اتوبوس دنبالش رفتم و به او نگاه کردم. 4،3 سال بعد در خیابان صاحب‌جمع او را دیدم، تعقیبش کردم. خانه‌اش در چهارراه سوسکی بود. دوستم را پیدا کردم که ببینم همان مرد است یا نه؟ دوستم تا دید گفت: «خودش است.» ما گفتیم: «یک چماق زده یک چماق می‌زنیم.» مدام او را تعقیب کردیم. بیشتر شب‌ها او مست بود. آن شبی که من چماق را در سرش زدم خیلی مست بود. جوی‌های خیابان صاحب‌جمع هم شاید کمتر از یک متر گود بود و بیشتر از یک متر عرض داشت و تمام آب‌های مازاد تهران از آن می‌گذشت. بارانی هم مانند باران‌های مکه می‌بارید. او تلوتلو خوران آمد و من با چماق در سرش زدم و در جوی افتاد.

از کسی مجوز گرفتید؟

بله.

از چه کسی مجوز گرفتید؟

از چند تا از علما مجوز گرفتم. به آنها گفتم که من یک قاتل را اینطور شناسایی کردم. گفتند یکی زده یکی به او بزنید.
ماجرای کرایه هواپیمای آقای خمینی
بیمه هواپیمای حامل امام را کریم دستمالچیان داد؟

خیر. هزینه اجازه هواپیما و بیمه آن را کسی داد که به تازگی فوت کرده است.

چه کسی هواپیما را اجازه و بیمه کرد؟

علاءالدین میرمحمدصادقی بود.

میرمحمدصادقی از اعضای حزب مؤتلفه بود؟

بله.

پس چرا اعلام شد که آقای دستمالچی این هزینه را داده است؟

بیخود گفته بودند. اتفاقا من هم این اواخر پرسیدم: «چرا هزینه هواپیما را شما دادید؟» گفت: «بیمه‌اش را هم من دادم.»

کرایه هواپیما از پاریس به تهران چقدر بود؟

کرایه هواپیما را نمی‌دانم اما بیمه آن 25 میلیون تومان بود.

خانه امام در فرانسه را چه کسی خرید؟ می‌گویند آقای دستمالچی به اسم صادق قطب‌زاده خریده است.

من نمی‌دانم. مورد اجاره هواپیما و بیمه آن را مرحوم حاج آقا علاءالدین میرمحمدصادقی پرداخت کرده است.

چرا از اعدام آقای دستمالچی اطلاعاتی در دسترس نیست؟

من ایشان را نمی‌شناسم.

درباره علت اختلاف آقای دستمالچی و آقای لاجوردی چه می‌دانید؟

وقتی من ایشان را نمی‌شناسم اختلافاتش را هم نمی‌شناسم. اما لاجوردی را خوب می‌شناسم.
لاجوردی تاجر نبود یک کاسب جز بود
آقای لاجوردی را چطور آدمی شناختید؟

از نظر فقه اسلامی؛ یک مجتهد متجزی و باسواد، مترجم کتاب عربی و که کتابهای سید محمد صدر را ایشان ترجمه کرده است. او یک دین‌شناس، خدا شناس و خط شناس بود. من از سال ۴۲ با ایشان در مؤتلفه بودیم. اوایل دهه ۵۰ که سازمان مجاهدین خلق پیدا شدند از تیپ ما (مکلی، بازاری) دو نفر تشخیص دادند که آنها کمونیست هستند و از روحانیون هم یک نفر غیر از امام تشخیص دادند. از بازاری‌ها آقای لاجوردی و مرحوم حاج صادق اسلامی از همان اول که کتاب «تفسیر سوره محمد» که چاپ شده بود و کتاب سرمایه مارکس هم ترجمه کرده بودند توجه شدند که آنها کمونیست هستند. یکی هم مرحوم شهید مطهری هم از اول معتقد بود که اینا مذهب‌شان التقاطی است. بعدم که هم تراب حق‌شناس، شوهر خانم بازرگان متوجه شد. خانم بازرگان که در ایران اعدام شد مدیر مدرسه رفاه و مجاهد بود. نفرات بعدی که دستگیر و یا کشته می‌شدند و آثاری از آنها باقی می‌ماند مشخص می‌کرد که کمونیست هستند. علیرضا تشید که بستگی دوری هم با یکی از بستگان ما داشت در خاطرات خود کامل نوشته بود که کمونیست هستیم. آقای لاجوردی و آقای اسلامی به من تحذیر دادند اما من باور نمی‌کردم و با آنها همکاری داشتم تا اینکه تغییر مواضع پیش آمد و یک شب بهرام آرام سراغ من آمد و گفت: «سازمان تغییر موضع داده و ما هم سمپادهای خود را شناسایی تجزیه و تحلیل کردیم که کدام با ما هم‌موضع هستند. شما یکی از افرادی که هم‌موضع ما هستید و در روحانیون آقای طالقانی.» من یک فحش به او دادم و بیرونش کردم. بعد معلوم شد که اصل سازمان مجاهدین با برداشت از قیام ۱۵ خرداد متوجه شد که با چنین نیرو و پتانسیلی که در مردم وجود دارد می‌تواند انقلاب کند. ولی گفتند که در ایران اصولاً مارکسیسم علم مبارزه است و باید مارکسیسم را پذیرفت اما در جامعه ایرانی که مارکسیسم پذیرایی ندارد باید الکی نماز خواند.

می‌گویند آقای لاجوردی بسیاری از زندانیان را اعدام می‌کرد. نظر شما درباره روش و برخورد آقای لاجوردی با زندانیان چیست؟ می‌گویند خشن بود.

دو خاطره از او می‌گویم چون ما خیلی با هم رفیق بودیم. آن زمان که دادستان یک روز رفتم دیدن ایشان دیدم یک مرد 60 ساله‌ای گریان از اتاق آقای لاجوردی بیرون آمد. رفتم داخل اتاق آقای لاجوردی هم گریه می‌کرد. و گفت: «این بنده خدا بدون که مقصر باشد بدهکار شده است. زن و بچه دارد و در زندان است. اصل این است که حکومت باید او را آزاد کند.» من به او گفتم: «آسیداسدالله بیا از مردم پول بگیریم و امثال او را آزاد کنیم.» گفت: «از چه کسانی پول بگیریم؟» گفتم: «از بازاری‌ها.» او بازاری بود.

پس آقای لاجوردی سرمایه‌دار بود.

 سرمایه‌دار نبود کاسب جز بود و شورت و زیرپوش می‌دوخت و می‌فروخت. با دوچرخه هم به مغازه‌اش می‌رفت. سرمایه‌دار به کسی می‌گویند که پولش کار می‌کند نه دستش. یعنی آقای لاجوردی تاجر نبود، کاسب بود. دو جلسه اصرار کردم و او قبول کرد. یک شب خیرین بازاری را به اتاق بازرگانی دعوت کردیم، لاجوردی هم آن موقع رئیس زندان بود و از کاردستی‌های زندانیان را آورد. من رفتم هم به آقای هاشمی گفتم همچین جلسه‌ای داریم. گفت: «کار خوبی است این بیچاره‌ها را آزاد کنید. در این جلسه هر چقدر گرفتید من همانقدر می‌دهم.» در آن جلسه که من اداره کننده بودم، در دهه 60 در آن شب 60، 70 میلیون تومان از مردم و 60، 70 میلیون تومان از آقای هاشمی گرفتیم و ستاد دیه زندانیان را درست کردیم. این ستاد هزاران زندانی را آزاد کرده و این یکی از کارهای آقای لاجوردی است.

شما آقای لاجوردی را خشن می‌دانستید؟

اصلا خشن نبود. خاطره دوم را بگویم. در زندان قبل از انقلاب کمر آقای لاجوردی را شکسته بودند. یک روز به دیدنش رفتم یک عدل پتو را روی کولش گذاشته بود و به طرف زندان می‌رفت. من دویدم و آن را از کولش انداختم و گفتم: «مرد حسابی تو کمرت شکسته است.» گفت: «هوا سرد شده، کسی هم نبود. زندانی‌ها امشب یخ می‌کنند.»

پس ماجرای اعتراف گیری از زندانیان اوین که صدا و سیما پخش کرد که از آن به عنوان تواب‌گیری یاد می‌شود، چه بود؟

آنها چون بسیاری از یاران خود را بر اثر همین مدیریت عاطفی آقای لاجوردی از دست داده بودند، روی این مراسم اسم گذاشتند. من به آقای لاجوردی می‌گفتم: «مرد حسابی می‌آیی وسط این‌ زندانی‌ها؟ آنها که تو را می‌کشند.» می‌گفت: «آن روحی که به من مسلط شده تا آنها را نجات دهم به آنها هم تزریق می‌شود تا من را نکشند.» پنج، شش بار من را دعوت کرده بود، جواد منصوری و برخی از زندانیان قبل از انقلاب را دعوت می‌کرد و ما برای آنها صحبت می‌کردیم و جلسات پرسش و پاسخ می‌گذاشتیم. لاجوردی از نظر فقهی مجتهد متجزی بود. آدم یا باید مقلد یا مجتهد باشد یا در حدی از فقه که بتواندبه نظر فقهی خود عمل کند.
مسعود رجوی دوستانش را لو داد و شکنجه نشده بود
آقای لاجوردی به این درجه رسیده بود؟

 آقای لاجوردی، حبیب الله عسکر اولادی، حاج محسن لبانی و حاج محسن قلهکی بازاریانی بودن که درس فقه خوانده بودند اما رسالت نداده بودند. آنها حتی نمی‌توانند از مرجع تقلید، تقلید کنند چون خود به درجه استنباط رسیده‌اند و به آنها مجتهد متجزی می‌گویند و به فتوای خود عمل می‌کند یا عمل به احتیاط. یعنی سخت‌ترین حکم را انتخاب می‌کند. آقای لاجوردی مجتهد متجزی بود.

آقای لاجوردی با آقای مسعود رجوی در زندان درگیر شده بود؟

چیزی که برای ما روشن شد این است که قبل از انقلاب آقای مسعود رجوی در همان ساعت اول دستگیری همکاری کرده بود. اسناد این موضوع هم در وزارت اطلاعات است.

چطوری همکاری کرده بود؟

رفیقای خود را لو داده یا از داخل زندان به آنها خبر می‌داده است. تا اینکه در گردش بندها ما را به بند 2 فرستاند که رجویی و... حتی مرحوم کچویی هم در این بند بودند. کچویی گفت: «می‌خواهم مشت او را باز کنم.» گفتم: «امروز وقتی دور هم نشستیم می‌گویم؛ می‌خواهیم مبارزه را از داخل زندان شروع کنیم.» او گفت: «ما می‌خواهیم زندانی‌مان را بکشیم.» شکنجه هم نشده بود، چون وقتی از عفو بین‌الملل به زندان آمدند، یک اتاقی را خالی همه ما را هم به صف کرده بودند. اتفاقاً این صفی که من در آن بودم، علیرضا سعادتی که به او سیدسیکو می‎گفتند و به عنوان جاسوس دستگیر شد، پرویز یعقوبی و... جلو بودند. پنج، شش نفر جلوتر از من موسی خیابانی و بعد موسی خیابانی، مسعود رجوی ایستاده بود. در اتاق گفتند لباس‌هایتان را در بیاورید. ما لباس زندان حتی زیرپیراهنی را در می‌آوردیم و با یک شورت می‌ماندیم. زندانیان را نگاه می‌کردند و شورت را پایین می‌کشیدند و نگاه می‌کردند اگر آثاری از شکنجه روی بدن بود، یکطرف می‌فرستادند و اگر نبود طرف دیگر. مسعود رجوی یک ثانیه هم در آن اتاق بند نشد. اصلاً او را می‌شناختند و بلافاصله از اتاق خارج شد اما موسی خیابانی شکنجه شده بود. اصلاً درگیری بین آنها (مسعود رجوی و لاجوردی) به وجود نیامد.

پس درگیری بین آنها به وجود نیامده بود؟

در زندان بحث داشتیم و حتی کتک کاری هم می‌کردیم. کسی به نام علی زرکش، مثل این که الان هم هست اگر در مرصاد کشته نشده باشد، مامور بود روی من کار کند و نظر من را برگرداند. داشتیم صحبت می‌کردیم که او (علی زرکش) یک فحش به امام داد. من هم چنان زدم در گوشش که به نرده‌ای خورد وبه پایین پرت شد. هفت، هشت تا مجاهد سر ما ریختند و تا می‌خوردیم ما را کتک زدند. اما خب ما کار خودمان را کرده بودیم.
اعتراف‌گیری در قبر به کلی دروغ است
آقای رجوی چطور رهبر سازمان شد؟ چه ویژگی‌هایی داشت؟

من معتقدم که از اینجا به بعد سازمان را ساواک اداره می‌کرد. یعنی هیچ ویژگی خاصی نداشت.

شما درباره مرحوم کچویی هم صحبت کردید.

با هم رفیق بودیم. شب قبل از ۴ آبان یک سالی گفتند: «فردا به خاطر تولد شاه غذای مخصوص به شما می‌دهند.» جلسه گذاشتیم و گفتیم: «اتفاقاً فردا غذا نمی‌خوریم و همان نان‌هایی که سفره‌هایمان داریم را می‌خوریم.» خلاصه سهم ما را هم مجاهدین و چپی‌ها خوردند.

در خاطرات برخی از زندانیان ادعا کردند که آقای کچوی بعد از انقلاب زندانیان را داخل قبر می‌گذاشت و از آنها اعتراف می‌گرفت. نظر شما چیست؟

اصلا به کلی دروغ است. یعنی این حرف‌ها بیشتر از سوی منافقین مطرح می‌شود. همان‌هایی که سه تا کمیته‌ای را بردند و زنده زنده پوست‌شان را کندند و سوزوندند. آنها همان آدمایی هستند که یک شب آقای ابریشم‌چی به زنش می‌گوید: «طلاقت دادم.» همان شب رجوی با او ازدواج می‌کند. از آدمی که دین و تقوا ندارد، توقع دارید که حرف راست بزند؟
آیت‌الله طالقانی به خاطر دستگیری پسرش قهر کرد
پسر آقای طالقانی مجاهد شد. نظر شما درباره بازداشت او چیست؟

ما آنها را گرفتیم چون یک خواهری را کشته بود. آقای طالقانی هم قهر کرد و رفت.

سندی در ارتباط با ارتباط پسر طالقانی با این قتل داشتید؟

بله. البته من بعد که او را آزاد کردیم پیگیری نکردم که چه بلایی سرش آمد. سالم در نرفت و الان نیست. حتماً یک بلایی سرش آمده است. من الان هم با فرزندان آقای طالقانی رفت و آمد دارم. اول انقلاب او را گرفتیم و به دستور امام آزادش کردیم چون پسر آقای طالقانی بود و موضوع را به آیت الله طالقانی واگذار کردند.

اسناد این جرم را به امام و آیت الله طالقانی نشان دادید؟

بله. حتی یک روز که ایشان (آیت‌الله طالقانی) از قهر برگشت، امام گفتند: «مسائل روز را به ایشان بگویید.» هیچ کسی را به غیر از من نپذیرفت. وقتی می‌خواستم به خانه ایشان بروم داداش بدیع‌زادگان و پرویز یعقوبی و... بودند. من به آقای چهپور، پدر عروس آقای طالقانی  (پدر زن محمدرضا طالقانی) گفتم: «من موقعی با آقای طالقانی ملاقات می‌کنم که هیچ کسی نباشد.» اما همه نشستند. گفتم: «آقای طالقانی تا این دروغگوها اینجا هستم من با شما صحبت نمی‌کنم.» آقا هم گفت: «بروید بیرون.» بعد مدرک‌ها را براش برده بودم. آقای طالقانی ناراحت شد و گفت: «چرا تا حالا این‌ها را به من نمی‌دادی؟» گفتم: «اینها همه خانه‌ات را گرفته‌اند و ما را راه نمی‌دادی.» از آن روز به بعد همه آنها را بیرون کرد و اختیار خانه‌اش را به آقای چهپور داد.

چه کسانی را از خانه‌اش بیرون کرد؟

همه منافقین مثل بدیع‌زادگان، پرویز یعقوبی و... را بیرون کرد.

پسر آقای طالقانی چه کسی را کشته بود؟

یک خواهری که اسمش یادم نیست.

علتش برای کشتن چه بود؟

تغییر مواضع. چون پسر آقای طالقانی از اپورتونیست‌ها بود.
علت انتخاب ماشین آمریکایی برای امام
برگردیم به برگشت امام از پاریس. شما راننده ماشین شورلت بلیزر امام بودید. چرا یک ماشین آمریکایی برای ورود امام انتخاب کردید

ما ماشینی را انتخاب کردیم که تو ایران بود.

چرا آمریکایی؟

خب آمریکایی باشد. ماشینی انتخاب کردیم که بلند باشد. آن ماشین دو هفته است که پیدا شده و در لانه جاسوسی آمریکا دست بچه‌ها است. من را هم بردند ماشین را شناسایی کردم. ماشین مال یک بسیار شریف به نام «علی مجمع‌الصنایع» بود. محفظه‌ای که قرار بود امام بشیند را ضد گلوله کرده بودیم که امام جلوی ماشین نشست. این ماشین تا هفت دست هم بعد از فروخته شدن، گشته بود تا این که اخیراً یک گروهی ماشین را پیدا کردند و یک اصفهانی آن را خریده است. من را بردند و کتبا نوشتم که این همان ماشین است که من امام را با آن آوردم. ما این استقبال را پیش‌بینی می‌کردیم. با توجه به راهپیمایی‌های تاسوعا و عاشورا و اربعین سال 57 احتمال می‌دادیم که جنین استقبالی باشد به همین دلیل ماشین بلندی را انتخاب کردیم که امام دیده بشود. کار خوبی هم بود.

 شما در جایی گفتید در ماشین ساق پای امام بوسیدید.

وقتی که رسیدیم بهشت زهرا و با بدبختی امام را در ماشین نگه داشتیم چون ایشان می‌خواست پایین برود. هلیکوپترم بود. موتور هیدرولیک ماشین سوخت و فرمان ماشین هم به طرف راست قفل شد. مردم (دوستان خودم) ماشین را بلند کردند و سمت هلیکوپتر بردند. در طرف خودم را باز کردم و آقای ناطق و احمد آقا از بین من و امام و در سمت راننده بیرون رفتند. من امام را بغل کردم. ۴ تا دست آنها شانه‌های امام را گرفتند و من پاهای امام را گرفتم. این شلوار سفیدش بالا رفت و ساق پایش را بوسیدم.

بعد از آمدن امام شما مسئول حفاظت از ایشان بودید؟

از اول رانندگی و حفاظت امام با من بود و من هم با گروهی به نام «منصورون» در ارتباط بودم که فرماند آن شهید محمد بروجردی بود. او را خواستم و او هم تمام تیمش را آورد. با ۴۰ -۵۰ نفری که آورد و مسئولیت حفاظت را به آنها دادم اما خودم بر آنها حاکمیت داشتم.

چرا مدرسه رفاه را برای اقامت انتخاب کردید؟

امام پیغام داد که محل سکونت من در جنوب تهران باشد و در جایی که مال شخص خاصی نباشد. در جلسه‌ای که تشکیل شده بود، گفتیم: «به امام می‌گویم که این مدرسه سال ۴۵ با وجوهات شما ساخته شده است.» آن شب من هم بودم و آن زمان ۲۶ سالم بود. مدرسه رفاه را ۲۰ هزار تومن من تعهد کردم حاج حسین اخوان که یه تاجر فرش بود اون ۲۰۰ هزار تومن برای تربیت دختران تراز اسلام درست شده بود. اما امام یک شب در مدرسه رفاه بود و به مدرسه علوی رفت. مدرسه علوی هم شبیه مدرسه رفاه با پول مردم با سهم امام ساخته شده بود. اما آنها مبارز نبودند بلکه بیشتر طرفدار انجمن حجتیه بودند. من آنجا را از آنها گرفتم و امام به مدرسه علوی ماند تا به قم رفت.
هویدا گفت در کشتن من عجله نکنید
چرا سال 57 سران حکومت پهلوی که دستگیری می‌شدند را به مدرسه رفاه می‌بردند؟

برادران رخ صفت که حاج محمد و حاج اصغر بودند را مامور کردیم زندان اوین را تحویل بگیرند. آن زمان زندان اوین خالی بود و همه رفته بودند. وقتی که اوین آماده شد، آنها را از مدرسه رفاه بردیم.

بازجویی‌ این افراد برعهده چه کسانی بود؟

شاه، هویدا را دستگیر کرده بود و در جایی به نام «باغ شیان» انتهای لویزون برده بود. خودش اطلاع داد که من اینجا هستم و من را ببرید. با من هم صحبت کرد. از همان اول هم با من رفیق شد. در اتاقی که بود چهل، پنجاه تا پیپ و چهل، پنجاه تا شیشه پر و خالی ویسکی و هفت، هشت، ده کتاب‌ عاشقانه بود. همین. وقتی او را به زندان قصر بردند حاج محمد پیغام داد که آقای هویدا می‌خواهد تو را ببیند. وقتی او را به مدرسه رفاه آوردیم همه زندانیان در یک کلاس بودند و هویدا در یک کلاس.

هویدا را در زیرزمین مدرسه رفاه نگه می‌داشتید؟

نه طبقه بالا در یک اتاق جدا نگه می‌داشتیم. حتی نصیری سر و صدا هم کرد و من رفتم و به او یک چک زدم.

آقای هویدا را چطور شخصیتی دیدید؟

من را صدا زد و گفت: «من را از زندان بیرون ببرد تا در حیاط قدم بزنیم. این خانه‌ای که من در آن زندگی می‌کنم مال من نیست به او پس بدهید. ضمنا من می‌توانم کمک زیادی به شما بکنم در کشتن من عجله نکنید.» متاسفانه معروف است که هادی غفاری او را کشت.

پس آقای خلخالی او را نکشت.

نه.

اگر به آن روزها برگردید هویدا را می‌کشتید یا نگه می‌داشتید؟

او را محاکمه کردند. خلخالی هم محاکمه‌اش کرد. اما فرصت نداد که تمام بشود. روزی به دیدار آقای محمدی گیلانی رفتم. 3 بچه انقلابی، سه شرور جنوب تهران هر کدام یک پرونده شرارت، تجاوز و سرقت مسلح و پرونده‌های عجیبی داشتند را اعدام کرده بودند. آنها بچه‌های مذهبی بودند و می‌گفتند: «ما نمی‌دانیم تکلیف‌مان چیست.» من این سه پرونده را پیش آقای گیلانی بردم و گفتم: «آقا این سه تا پرونده را ببنید. حکم آنها چیست؟» از چند روزی گفت: «هر سه تا اعدامی‌ هستند.» گفتم: «سه نفر از بچه‌های ما آنها را اعدام کردند.» گفت: «آنها هم باید اعدام شوند چون باید حاکم شرع اعلام کند.» و حتی برای آن سه نفر از امام عفو گرفت. هویدا می‌گفت: «من را نگه دارید حرفهای بسیاری درباره فساد دربار دارم. من باور نمی‌کردم شما بتوانید حکومت کنید از اداره همین زندان معلوم است که می‌توانید حکومت کنید. کار شما مرتب و منظم است.»

در دیدار آقای هویدا با احمد خمینی چه گذاشت؟

من اصلا نمی‌دانم که دیدار کردند یا نه.

آقای ابراهیم یزدی بازجوی تیمسار رحیمی بود؟

نمی‌دانم. از کسانی که دستگیر شدند با سران حزب توده ملاقات کردم. احسان طبری، عمویی و کیانوری (نوه آیت‌الله نوری) یک جا بودند. زمانی احسان طبری از آنها جدا شده بود و در حال نوشتن کجراهه و مسلمان شده بود. به او گفتم: «چطور مسلمان شدی؟ تو را یکی از پنج توریسین دنیای مارکسیسم در سطح بین‌المللی می‌دانستند.» گفت: «یک پاسدار مامور ما بود و تصمیم گرفتیم که او را عصبانی کنیم تا ما را بزند. هر کاری حتی مسخره‌اش کردیم، گوش نکرد. تا اینکه یک روز که برای ما غذا آورد یکی در صورتش تف انداخت. او به خودش پیچید، چیزی زمزمه کرد، در را بست و رفت. شروع کردم به در کوبیدن و گفتم: «ببخشید ما اشتباه کردیم.» پرسیدم: «تو که آنطور عصبانی شدی چه چیزی غرغر کردی و رفتی؟» گفت: «تو غرغر می‌کنی. تو دین نداری و نمی‌دانی برای اینطور مواقع چه دوایی برای ما گذاشته است. ما تکلیف داریم در جایی که نباید عصبانی شویم ولی عصبانی می‌شویم یک آیه می‌خوانیم «وَالکَاظِمِینَ الغَیظَ وَالعَافِینَ عَنِ النَاسِ وَاللَهُ یُحِبُ المُحسِنِینَ» این پادزهر آن تفی بود که در صورت من انداختید.» او طبری گفت: «این حسی که می‌خواهم بگویم قابل انتقال نیست. تمام ایدئولوژی مارکسیسم در همان لحظه نابود شد و من الان مسلمان هستم.»
زمان اعدام‌های پشت بام مدرسه رفاه چه گذشت؟
برگزاری دادگاه‌ 4 نفر جهانبانی، خسروداد، نصیری و رحیمی، چگونه برگزار شد؟

دادگاه این ۴ نفر که آقای خلخالی هم اعدام دادگاهی‌شان کرد زیاد طول نکشید.

این دادگاه‌ها چطور برگزار می‌شد؟ نماینده دادستان چه کسی بود؟

 من یادم نیست.

می‌گویند شما فرمانده افرادی بودید که این اعدام را انجام دادند. درست است؟

من فرمانده بیت امام، فرمانده مدرسه رفاه و فرمانده مدرسه علوی بودم. فرمانده که یعنی خودم فرمانده کرده بودم. آن روز رفتم پشت بام دیدم بعد چهار طرف ایستاده‌اند. گفتم: «خب تیرهایتان به همدیگر می‌خورد.»

نمی‌دانستند چطور باید بایستند؟

نه دیگر. هول بودند. ولی می‌گفتند خسروداد از دیوار راست بالا می‌رود. نصیری هم همینطور. اما هر زمانی که از پله‌ها بالا می‌رفتند زانوهایشان از ترس بهم می‌خورد.

اتهام خسرو داد چه بود که اعدامش کردند؟

ایشان در اصفهان خیلی آدم کشته بود. ناجی هم متهم میدان شهدا ۱۷ شهریور و رحیمی فرماندار نظامی تهران بود. داستانی هم از رحیمی بگویم. آقای عراقی و برادر من (محمد) رفته بودند پاریس. محمد با برادر این تیمسار رحیمی سرهنگ رحیمی رفیق بود. آن زمان فرمانده نظامی تهران هر روز آدم می‌کشت و گفته بودند اگر از طرف امام به تیمسار رحیمی پیغامی بدهند، دست از کشتار برمی‌دارد. خلاصه ما داداش او را پیدا کردیم و گفتم: «می‌خواهم اخوی شما که فرماندار نظامی تهران است را ببینم.» او هم وقت گرفت و ما رفتیم. یک اتاق بزرگ و با یک میز بزرگ که پایه‌هایش پنجه شیر بود. تا وارد اتاق شدم گفت: «همانجا بایست. اینجا چکار می‌کنی؟» گفتم: «از پاریس به من پیغام دادند که به شما بدهم.» دو، سه قرم جلو رفتم. گفت: «بایست. پیغامت چیست؟» گفتم: «برادر من پاریس و با برادر شما رفیق است. آقای عراقی به من زنگ زد که پیش شما بیایم و بگویم اگر شما دست از کشتار مردم بردارید، همینطور می‌گویند خصلت‌های مردانگی هم دارید، ما بعد از انقلاب‌مان که همین روزا پیروز می‌شود و ما به شما...» گفت: «ببین بچه ما در این رگ‌هایمان خون شاهی است.» بعد ایستاد و کلاهش را از روی میز برداشت و بالای چوب‌رختی گذاشت و گفت: «اگر این شاه برود پسر شاه هست. اصلاً اگر این کلاه شاهی رو بالای سر این چوب بذارند، من به آن سلام می‌دهم. برو به اربابات بگو فکری به حال خودشان بکنند.» اولین کسی که گرفتند او بود. انقلاب ۲۲ بهمن پیروز شد و رحیمی را ۲۱ بهمن گرفتند و تحویل من دادند. گفتم: «چی شد؟» گفت: «شما پیروز شدید.» همان روزی که می‌خواستیم اعدامش کنیم گفت: «این سرنوشت قطعی ماست.» خسرو داد و نصیری می‌لرزیدند اما رحیمی نه. حتی خواهش کرد که چشمش را نبندیم. به قول یکی از بزرگان می‌گفت: «در کفر خودش مؤمن بود.»

آقای رحیمی زمان اعدام خودش گفت: «آتش»؟

نه. اینها داستان است.

روزی که اعدام‌ها انجام شد امام به پشت بام آمد؟

نه. ایشان آن زمان در مدرسه علوی بود.

لیستی که آقای خلخالی آماده کرده بود برای اعدام ۱۴۴ نفر بود و بعداً بیشتر شد؟

من نمی‌دونم.
ماجرای مصادره اموال نزدیکان شاه
جرم‌ آقای جهانبانی چه بود؟

من نمی‌شناسمش. من امام را در این مسائل خیلی محتاط دیدم. به همین دلیل همین مسائلی که برای شما هم مطرح است را سوال کردم. زمانی که وزیر سپاه بودم رفتم شهرک شهید محلاتی که یک باغ متعلق به بهایی‌ها بود را برای خانه‌سازی بچه‌های بگیرم. امام گفتم: «ببین مال بهایی است یا بهائیت؟» عرض کردم: «فرق می‌کند؟» گفت: «اگر مال بهایی باشد نمی‌دهم اما اگر مال بهائیت باشد می‌دهم.» گفتیم: «اسم اینجا مشرق‌الاذکار و یکی از عبادتگاه‌های بهائیت است.» گفتند: «دور آن دیوار دارد؟» گفتم: «بله.» گفتند: «در آن درخت دارد؟» گفتم: «بله» پس از این آنجا را به ما دادند؟

نظر امام درباره درباره توقیف اموال نزدیکان شاه چه بود؟

امام سه موقوفه را باطل اعلام کرد و گفتند: «مال حرام که نمی‌شود وقف کرد.» یکی «بنیاد پهلوی» بود. از کجا این اموال را آوردند؟ کجا کوه کنده یا کلنگ زده است؟ این اموال متعلق به مردماست. یکی دیگر «بنیاد رستم‌گیو» بود متعلق به زرتشتی‌ها بود. یکی هم بنیاد آرشام در کرمان بود که هر سه بنیاد خیریه بودند که باطل کرد و به بنیاد مستضعفان دادند.

شما متولد میدان خراسان و سرچشمه هستید و در حال حاضر فرمانیه زندگی می‌کنید. چطور از آنجا به اینجا رسیدید؟

در آنجا هم خانه‌مان ممتاز بود. من زمینی را خریدم و آنجا را ساختم.

هنوز هم به محله قدیمی‌تان سر می‌زنید؟

بله. در خیابان خراسان یک صندوق قرض‌الحسنه دارم به مردم قرض‌الحسنه می‌دهم.
از سپاه سلطنت‌آباد تا سپاه پاسداران
ماجرای تشکیل سپاه و نقش ما در آن چیست؟

قبل از ورود امام، مرحوم محمد منتظری گفت: «اگر انقلاب پیروز شود، برای نگهداری آن یک گارد انقلاب می‌خواهیم.» برای این خیلی کار کرده بود. من هم در جلساتش بودم تا اینکه کمیته استقبال تشکیل شد و من ۲۴ ساعته در کمیته استقبال مشغول بودم. روز نهم اسفند ۵۷ (یعنی ۱۵ روز بعد از پیروزی انقلاب) من در مدرسه علوی در حال فعالیت بودم که گفتند: «آقایان شورای انقلاب شما را کار دارند.» شهید مطهری، شهید بهشتی، شهید باهنر، مرحوم آقای هاشمی، مقام معظم رهبری و شهید مفتح روی پله‌های مدرسه علوی ایستاده‌ بودند و گفتند: «حاج محسن امام الان فرمان تشکیل سپاه پاسداران را زیر نظر دولت موقت با آقای لاهوتی دادند. تو در آن سپاه ثبت نام کن.» ما آمدیم همین پادگانی که برای ملاقات آقای سپهبد رحیمی رفته بودم. برخی جمع شده بودند و همه من را می‌شناختند. آنهایی که آنجا جمع شده بودند اکثراً بچه‌های انجمن اسلامی ایران در اروپا بودند. حسن جعفری، علی فرزین، ابراهیم سنجقی و... همه بچه‌های تحصیل‌کرده انجمن اسلامی اروپا و دو، سه نفر از مدرسه رفاه، آقای دانش، آقای صباغیان و آقای تهرانچی نیز آمده بودند. من وارد اتاق که شدم یک کاغذ A4 برداشتم و نوشتم: «سپاه پاسداران تشکیل شد: 1) محسن رفیق دوست» به همین دلیل به من اولین سپاهی می‌گویند. بقیه هم اسم خود را نوشتند و من مأمور و انتخاب شدم. آقای دانش‌آشتیانی فرمانده، آقای بشارتی اطلاعات و آقای حسن جعفری پرسنلی شدند و من هم تدارکات شدم. چند وقتی گذشت مشخص شد اینجا  (سپاه) با وجود حکم امام کلی مشکل هم دارد. محمد منتظری وارد گارد دانشگاه‌ها شده و پاسداران انقلاب را تشکیل داده و در حال گرفتن، عضویت است و اسلحه جمع می‌کند. عباس آقازمانی (یا ابوشریف) هم به پادگان جمشیدیه رفته بود و برای خودش نیرو جمع می‌کرد و آقای میرسلیم، مرحوم آقای ابراهیم محمدزاده، جواد منصوری و... آنجا بودند. ۷ تا گروه چریکی قبل از انقلاب هم در ساختمان سپهبد علی‌کیا با هم جمع شدن شدند و در قالب مجاهدین انقلاب اسلامی همین کارها را انجام می‌دهند. من یک روز محمد بروجردی، بوشهری و محمد منتظری را دعوت کردم به سپاه پاسداران که آن زمان به آن «سپاه سلطنت‌آباد» می‌گفتیم. به آنها گفتم: «اینجا حکم امام را دارد اما شما حکم امام ندارید. بیاید با هم جمع شویم.» حتی یک کلت ۴۵ گذاشتم رو میز و گفتم «اگر امروز توافق نکنید، اول شما سه تا را می‌زنم و بعد خودم را.» چند ساعت بحث کردیم.

اگر توافق نمی‌کردند واقعا می‌زدید؟

بله. چرا نمی‌زدم. نمی‌شود دکان باز کرد. قرار شد این سه نفر انتخاب و این سه جا در این سپاه ادغام شوند. من فوری به شورای انقلاب خبر دادم و آقای هاشمی هم مأمور شد که به ما سر بزند. جلسات بسیاری در صبح و بعدازظهر داشتیم تا جمع شدیم و جواد منصوری فرمانده شد. جواد منصوری هنوز خیال می‌کند که سپاه از روز فرماندهی او تشکیل شده است. در صورتی که سپاه 40-۵۰ روز پیش از آن تشکیل شده بود.
لاهوتی در زندان با آرسنیک خودکشی کرد
ماجرای برخورد با آقای لاهوتی چه بود؟

من یک خاطره‌‌ای قبل از انقلاب از آقای لاهوتی دارم و ما با هم رفیق بودیم. در آن زمان سمت کرج من هم دو، سه مخفیگاه داشتم و کسانی که فراری می‌شدند را به آن مخفیگاه‌ها می‌بردم. یک روز زنگ زد، به من گفت: «من با تو کارت دارم.» به خانه‌اش رفتم. چند تا از این آبجی مجاهدهای را به ما داد و گفت: «اینها را به مخفیگاهت ببر.» معارفشان هم بودند. زهرا نادرخانی، دختر چلوکباب ملی و صدیقه رضایی (خواهر رضایی‌ها) از جمله آنها بود. من یک پژو داشتم؛ سه، چهار تا عقب نشستند یکی هم جلو (بغل من) نشست. حرکت که کردیم چادر این خانم از روی پایش کنار فت و پایش لخت بود. به همین دلیل چادرش را روی پایش انداختم. دوباره این اتفاق افتاد و من متوجه شدم که این پیام دارد. نرسیده به سرچشمه دور زدم و رفتم به خانه لاهوتی و داد زدم: «فلانی، بیا فلانی‌ها را ببر. من آنها را به مخفیگاهم نمی‌برم.» آقای لاهوتی نسبت به جنس لطیف خیلی چیز بود. خودش علت رسیدن به این را تعریف می‌کرد؛ «روزی من رفتم قم خانه آقای منتظری. آقایان بهشتی، موسوی اردبیلی، مقام معظم رهبری، آقای هاشمی رفسنجانی و آقای باهنر نشسته بودند و موضوع بحث تشکیل حزب جمهوری اسلامی است. تا من رفتم حرف‌هایشان را قطع کردند. من متوجه شدم که خط آنها با ما جداست. در سپاه که آمد. یک اتاق به عنوان نماینده امام گرفته بود. دستور داده بود یک مُهر عین مُهر سپاه برای او درست کرده بودند و کارش شده بود: «برگرداندن اموال به کسانی بود که ما از آنها گرفته بودیم، آزادکردن زندانیان و اجازه حمل و نقل سلاح با مهر سپاه بود.» ما به قم رفتیم و به امام گفتیم: «شرایط آقای لاهوتی اینگونه است.»

علت بازداشت آقای لاهوتی چه بود؟

 آقای لاهوتی یک پسر به نام وحید داشت. ما در زندان در یک سلول بودیم. وحید با مجاهدین مانده و از افراد برجسته‌ آن هم بود. کاری هم انجام داده بود که تحت تعقیب قرار گرفت و اگر دستگیر می‌شد هم اعدام می‌شد. برای این که دستگیر نشده و اطلاعات را لو ندهد را از بالای ساختمان آلومینیوم پایین پرید و خود را کشت. مدارک درباره همکاری با منافقین برای آقای لاجوردی زیاد شده بود. آقای محمدی گیلانی (به درخواست آقای لاجوردی) به اصغر آجرلو حکم می‌دهد که لاهوتی را دستگیر کند. هنگام دستگیری در حال نوشتن نامه‌ای بود و نمی‌دانست که وحید خود را کشته است. من نامه را خواندم. نامه را به پسری نوشته بود که فراری است: «چه کنم امروز شمشیر یزیدبن‌معاویه زیر عبای این ناسید است.» مریض هم بود و دوا هم می‌خورد. دوای خود را برده بود و در یکی از شیشه‌های پنی‌سیلین مرگ موش (آرسنیک) ریخته بود و وقتی به زندان رفت آرسنیک را سر کشید.

مرگ او مشکوک نیست؟

چرا برای من مشکوک باشد؟ من رفتم دیدم و یکی از زندانیان وزیر زمان شاه (آقای دکتر شیخ الاسلام‌زاده) این را تایید کرد که خیلی به ما خدمت کرد. منافقینی که قرص می‌خوردن را زود می‌رساندیم، این قرص را در می‌آورد و زنده‌اش می‌کرد.

چرا به آقای محمد منتظری «محمد رینگو» می‌گفتند؟

چون یک چریک فعال بود.

اختلاف محمد منتظری با سپاه به چه دلیل بود؟

زمانی که سپاه زیر نظر دولت موقت تشکیل شد، اختلاف پیدا کرد. اما بعد که سپاه از جمع شد و افرادش به سپاه ما آمدند مخالفتی نداشت.
خرید اسلحه از شوروی و خفت دادن سفیرش
شما مسئول خرید اسلحه و تدارکات سپاه بودید. با وجود تحریم چطوری اسلحه می‌خریدید؟

در قاموس محسن رفیق دوست «نمی‌شود» و «نه» معنی ندارد، اما خط قرمزها وجود دارد. یعنی فردی مانند سردار رحیم صفوی در سخنرانی عمومی سپاهی‌ها با قسم جلاله گفت: «اگر حاج محسن نبود ما در جنگ شکست می‌خوردیم.» اولی که سراغ خرید سلاح رفتیم ما هم از طرف آمریکا تحریم نظامی بودیم، هم از طرف شوروی. سفیرهای بلوک شرق را می‌خواستیم. اول می‌گفتند: «اسلحه نداریم. همه را به عراق فروختیم و...» اما یکی از آنها گفت: «شوروی اجازه نمی‌دهد ما به شما اسلحه بفروشیم.» من رفتم بلغارستان. در آن زمان رئیس جمهور بلغارستان پیرترین فرد کمونیست جهان بود. من علیه شوروی حرف زدم و گفت: «حرف نزن. مثل ما و شوروی مثل آفتاب و ذره‌های آفتاب است که دیده می‌شود. ما آن ذره‌ها هستیم.» گفتم: «اتفاقا من از بالا فحش می‌دهم تا پایین.» و به تهران آمدم. تا این که گورباچف سرکار آمد. اولین سفیر گورباچف که را خواستم و گفتم: «

دشمنی آمریکا با ما طبیعی است. حیات خلوت و ژاندارم آمریکا در منطقه و البته تمام منطقه را به هم زدیم. آمریکا باید دشمن ما باشد. اما ما که با انقلاب اسلامی بزرگ‌ترین خطر  و تشکیلات آمریکا علیه شما را تعطیل کردیم، شما چرا با ما دشمن هستید؟» گفت: «دشمنی آمریکا و شما یک دشمنی ظاهری است. اما ما ۷۰ سال بود، نیمی از مردم دنیا را با شعار: «دین افیون توده‌هاست.» کمونیست کرده بودیم. یک مرتبه شما زیر گوش ما انقلابی کردید که دین موتور انقلاب شد. چرا دشمن نباشیم؟» آن زمان معروف شد که من در گوش سفیر شوروی زدم. در حالی که موضوع چیز دیگر و بدتر از زدن بود. احمد آقا زنگ زد و گفت: «امام فرموده با حاج محسن بگوید که سفیر شوروی را بخواهد و تخفیفش بدهد.» گفتم: «من چیزی به او نفروختم.» گفت: «نه بی‌سواد. منظور این است که به او خفت بده.» ما هم به وزارت امور خارجه گفتیم که سفیر شوروی بیاید. سفیر آمد. یک پیرمرد بود که فارسی را بهتر از ما حرف می‌زد. تا به اتاق من رسید، گفتم: «مردتیکه پدرسوخته همانجا بایست.» یک افسر با سفیر شوروی بود که فارسی بلد نبود. ایستاد و گفت: «قربان فرمایشتان؟» گفتم: «این خرس‌های قطبی کی از خواب بیدار می‌شوند؟» گفت: «کدام خرس‌های قطبی؟» گفتم: «پلیتبوروها.» چون خرس‌های قطبی به محض شروع پاییز می‌خوابند و در طول پاییز و زمستان خواب هستند. بهار و تابستان که آفتاب مستقیم به آنها می‌تابد، بیدار می‌شوند تابستان که تمام می‌شود می‌خوابند. گفتم: «این احمق‌ها نمی‌دانند صدام آمریکایی است؟ اینقدر به او میگ ۲۵ و موشک می‌دهند؟ برو به رهبرهای پیغام بدهد؛ «۷۰ میلیون بمب در کشور شماست که چاشنی آن دست ماست. این چاشنیا را آتش بزنید.» رفت و دو هفته بعد از طریق وزارت خارجه وقت خواست و این دفعه در اتاق ایستاد. گفتم: «بیا تو.» آمد و کاغذی را درآورد و گفت: «پیام شما را عیناً به رهبری شوروی ابلاغ کردم آنها این پیام را بسیار عالی ارزیابی و توصیف کردند و گفتند که اگر از آقای رفیق دوست دعوت کنیم که به مسکو بیاید، می‌آید یا نه؟ گفتم اگر امام اجازه بدهد می‌آیم.» گفت: «شما معتقد هستید که صدام با ما نیست و آمریکایی است.» این داستان معروف شد به این که من در گوش سفیر شوروی زدم.
من بازجوی اعضای حزب توده بودم
شما بازجویی اعضای حزب توده را بر عهده داشتید؟

بله

هدف از این بازجویی‌ها چه بود؟

یکی از کارهای بزرگی که سپاه در بدو تشکیل انجام داد، دستگیری تمام کادر مرکزی حزب توده بود. اعضای این حزب می‌گفتند: «ما نماینده حکومت شوروی در کشور هستیم.» یعنی حزبی نبود که برای ایران باشد. حزبی بود که می‌خواست ایران را به شوروی تحویل بدهد و خوبی ماجرا این بود که سپاه کار اطلاعاتی دقیقی کرد. برای اینکه کاملاً این‌ها خاطرشان جمع باشد که تحت نظر نیستند. یک فولکس استیشن بسته که فقط اندازه یک سوراخ برای فیلم‌برداری باز بود، روبروی محل رفت و آمد آنها چهار ماه فیلم‌برداری می‌کرد که مشخص شود چه کسانی می‌روند و چه کسانی می‌مانند و موقع دستگیری همه دستگیر شدند. من دو، سه بار به زندان رفتم چون کار من نبود. من تدارکاتچی بودم؛ ولی برادرمان محسن رضایی آن زمان مسئول اطلاعات سپاه بود. هنوز فرمانده نشده بود. همه آنها (حزب توده) قبل از انقلاب فرار کرده و به شوروی رفته بودند. آنها با فضای انقلاب دوباره به ایران آمدند و به سرعت فعالیت خود را شروع کرده بودند.

دستگاه‌های خارجی اطلاعاتی هم در دستگیری‌شان کمک کرده بودند؟ از نظر اطلاعاتی؟

نه. همین کارهایی که انجام دادند یعنی این‌ها را شاید دو، سه ماه کاملاً تحت کنترل گرفتند. کل آمار در آمد. یک جلسه همه آنها را دستگیر کردند. بعد آن داستان احسان طبری یکی از 5 تئوریسین دنیای کمونیست را گفتم که چطور در زندان یک مرتبه مسلمان شد و درخواست کرد که جای او (سلولش) را از آن‌ها جدا شود و در سلول دیگر نمازخواندن را شروع کردم. آخر همه این‌ها به نوعی آشنا بودند. مثلاً کیانوری نوه آیت‌الله نوری معروف بوده است که اعدام شد. چون نوه دختری‌اش بود به او کیانوری می‌گویند.

ماجرای کمک کردن به لو رفتن کودتای نوژه چطوری بود. می‌گویند اعضای توده به لو رفتن کودتا کمک کردند.

نخیر. مادر یکی از افسران عضو باند توده، (سروان یا ستوان) می‌فهمد که پسرش مضطرب است. با هر وسیله‌ای بوده، آن مادر این شخص را به حرف می‌آورد.

یعنی ربطی به اعضای توده نداشته است؟

اصلا. به حرف می‌آورد و می‌گوید پاشو برو این حرف را به یکی از مسئولین نظام بگو. آن موقع آقا رئیس جمهور بود. به طریقی وقت می‌گیرد و همه داستان را تعریف می‌کند که آن هم در نطفه خفه شد.
حسن روحانی برای اولین بار از «امام» استفاده کرد
چرا اعضای حزب توده به آیت الله خمینی، امام می‌گفتند.

بله.

چرا باید همچین پارادوکسی وجود داشته باشد؟

خب اسم‌شان امام بوده است دیگر.

پس به خاطر اعتقادشان نبوده است؟

نه‌خیر. خارجی‌ها هم می‌گفتند امام. اصولاً لفظ امام در ما با توجه به اعتقاد به چهارده معصوم تا قبل از امام، به یک نفر دیگر هم امام می‌گفتند که امام نبود. «امام موسی صدر» بود. ما امام را فقط برای زمانی می‌گوییم که در محراب ایستاده است و می‌گوییم «امام جماعت». یعنی در نماز یک امام داریم، که در فارسی «پیش‌نماز» است و یک ماموم داریم. یعنی او نماز می‌خواند و آنها به دیگری اقتدا می‌کنند. در دنیا به اولین کسی که «امام» گفتند در لبنان بود. آن هم به دلیل کاری که امام موسی صدر انجام داده بود. بعد هم این لقب در تاریخ 03/08/ 1356 توسط یک بنده خدایی که الان دیگر خیلی محبوب نیست، آقای حسن روحانی در مراسم سالگرد شهادت آقا مصطفی خمینی برای اولین بار لفظ امام گفته و دیگر ماندگار شد.

در بحث لو رفتن کودتای نوژه، شوروی نقش داشت؟

نخیر.

تکذیب می‌کنید؟

همان آدمی که مادرش او را منصرف کرده بود و ماجرا را لو داده بود.

آقای بهرام افضلی مستحق اعدام بود؟

در جایگاهی که بود بله. یعنی عمق خیانت این آدم این بود که فرمانده نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران اما عضو توده‌ای‌ بود. یعنی نفوذ از این عمیق‌تر؟

ایشان می‌گفتند اطلاعات ندادند؟

خب بگوید! مگر حرف او ملاک است؟

پشیمان شده بود و در دادگاه گریه کرد.

باشد. کسی نمی‌تواند توده‌ای باشد مسلمان هم باشد. اصلاً نمی‌شود. باید معتقد به مبانی مارکسیسم باشی تا توده‌ای شوی. آقای ناخدا افضلی مرتد شده بود یعنی سابقه مسلمانی داشت. بعد از مسلمانی، بی‌خدا شده بود. حکم اولیه مرتد در اسلام اعدام است.

خودش اقرار کرده بود؟

بله. هر کسی واقعا از دین برگردد، حکم اسلام اعدام است. کافر را اعدام نمی‌کنند؛ ولی مرتد را اعدام می‌کنند. بعد که نظام با عدم اطلاع او را فرمانده نیروی دریایی کرد، او می‌توانست از حزب توده استعفا دهد. می‌شد این کار را انجام بدهد، نکرد.

او می‌گفت اطلاعاتی به شوروی ندادم.

 این از ادعاهای او بوده. ما از کجا خبر داشتیم؟

در بازجویی‌ها، یا موارد اینچینی نمی‌شد فهمید ناخدا افضلی واقعاً اطلاعات داده یا نداده است؟

من پیگیری نکردم.
عملیات مرصاد ستون فقرات منافقین را شکست
به سخنرانی حضرت‌عالی در حسینیه اوین برگردیم که برای توابین انجام می‌دادید. هدف‌تان چه بود و چرا این کار را انجام می‌دادید؟

ما چندین بار سخنرانی رفتیم و سخنرانی کردیم. چون بسیاری از آنها قبل از انقلاب با ما هم زندانی و هم سلولی بودند. یعنی با نظام شاه مبارزه می‌کردیم و به زندان رفته بودیم. حالا که از زندان بیرون آمدیم، یک عده از ما مخالف جمهوری اسلامی و دستگیر شدند. کارنامه آقای لاجوری این بود که اکثریت آنها را به ندامت می‌رساند. آن هم ندامت زوری و کتکی نبود! شاید 3 ساعت از جلسات من 5،4 ساعته پرسش و پاسخ بود. به ایراداتی که این‌ها می‌گرفتند ما پاسخ می‌دادیم. حتی اگر مسئله‌ای بود که نمی‌دانستیم، می‌گفتیم: «درباره این مسئله‌ای که راجع به آقای بهشتی یا هر کسی گفتید تحقیق کنم و در جلسه بعد جواب شما را می‌دهم.»

نظرتان درباره اعدام‌ها و مصادره اموال‌هایی که انجام می‌دادید چه بود؟

 آن اعدام‌ها بعد از ماجرای «مرصاد» از نظر ما و «فروغ جاویدان» به نظر آنها. تقریبا حماقت سازمان مجاهدین خلق یا منافقین همان عملیات بود. او جمهوری اسلامی را ضعیف تصور کرده بود و فکر می‌کردند که از مرز که وارد کشور شدند تا تهران می‌آیند. اما فقط تا زیرزِبر آمدند و یکی از علت‌هایی که منافقین، مرحوم شهید سپهبد صیاد شیرازی را ترورکردند، فرمانده و پیروز عملیات مرصاد بود. در صورتی که آن زمان صیاد کاره‌ای نبود؛ اما آمد و حتی فرماندهی سپاه را در آن منطقه به عهده گرفت. من با چند تا از همین‌هایی که در آن عملیات کشته شده بودند، آشنا بودم. مثلاً یکی به نام «ابراهیم ذاکر» بود که با من خیلی رفیق بود. بعد از انقلاب هم برادرانش به سپاه آمدند؛ ولی خودش در آن قضیه مانده بود. ما در زندان با هم در یک سلول بودیم و بعد که من بعد از انقلاب به بازدید رفتم، خیلی از جنازه‌های سران‌شان کنار جاده افتاده بود. ستون فقرات منافقین در آن عملیات کاملاً شکست. در تاریخ مجاهدین شاهد هستیم که از آن به بعد محور اصلی روی زنان رفته است. آن هم با بدترین شرایط از نظر اخلاقی – انسانی. یعنی این کسی که مرحوم لاجوردی را ترور کرد، سرباز ارتش بود. خسته می‌شود. می‌خواسته از سربازی فرار کند. خلاصه، فرار می‌کند و به عراق می‌رود. استخبارات عراق این را دستگیر می‎‌کند. به او می‌گویند: «3 راه داری. یک اینکه تو را تحویل ایران بدهیم و با کسی تو را معاوضه کنیم. یک راه اینکه تو را به داخل زندان بیندازیم و یک راه دیگر که از نظر ما بهتر است، تو به سازمان منافقین بروی. جزو آدم‌های مجاهدین خلق شوی.» بعد از اینکه این آدم لاجوردی را شهید کرد، او را دستگیر کردند. من در زندان به ملاقات او رفتم. گفتم: «چی شد که به اینجا رسید؟» گفت: «وقتی فرار کردم و به عراق رفتم. وقتی که ارتش عراق مرا دستگیر کرد تا آنجایی که می‌توانستند به من تجاوز کردند. دیگر از حیز انتفاع، افتاده بودم. مرا تحویل منافقین دادند. آن جا که بودم درست برعکسش بود. بعد که از نظر جسمی خوب شدم تا هر چقدر که توان داشتم، زن در اختیارم بود. راحت! زندگی می‌کردم. بعد هم شرط در اختیار گذاشتن فردی که انتخاب کردم این بود که 2 ساعت فیلم‌هایی که برای لاجوردی ساخته بودند را تماشا کنم. در نظر من یک دژخیم، آدم‌کش و آدم‌خوار بود. بعد هم به من گفتند بیا این کار (ترور لاجوردی) را انجام بده. من هم به خیال اینکه مرا فراری می‌دهند این کار را انجام دادم.» البته چند نفر با او همکاری کرده بودند اما موفق شدند فرار کنند. یکی از آنها را دستگیر کردند.
خودکفایی نظامی کشور مرهون من است
آقای هاشمی در جایی اشاره کرده بود که یکی از علت‌های طولانی شدن جنگ، شما بودید و خیلی به شما نقد داشت. آقای موسوی هم با شما ارتباط خوبی نداشت.

آقای موسوی، اگر هم با من موافق نبود در ظاهر نبود؛ ولی موضوع بسیار مهم این بود که مشاورش رای داد من به عنوان وزیر سپاه باید این کار را انجام بدهم، باز گفته هم به بهزاد نبوی گفته و 90 میلیون مارک، ارز مملکت را برای وزارت صنایع سنگین ریختند. حالا برای چی؟ نمی‌دانم.

اختلاف‌تان با آقای بهزاد نبوی سر خرید اتفاق افتاد، درست است؟

اختلاف ما با آقای بهزاد نبوی سر طرز تفکر بود. ایشان در راس گروه دولتی شدن اقتصاد بود. آقای عسگراولادی و ما در راس مردمی شدن اقتصاد بودیم. اختلاف مبنایی برای اداره مملکت داشتیم.

آقای بهزاد نبوی را چطور ارزیابی می‌کنید؟

 یک آدمی است که زود می‌تواند رئیس شود.

از چه لحاظ؟

یعنی روی افراد تسلط دارد؛ ولی در مجموع خیلی هنر خاصی در دوران وزارتش نداشت. بنده یک ادعا می‌کنم و همه هم قبول دارند. خودکفایی دفاعی کشور مرهون برنامه‌های من است. در همان زمان خودم هم خودکفا شدیم. تا زمانی که من بودم موشک سیصد کیلومتری ساخته شد. بعد همان را به پانصد، هزار، پنج هزار، ده هزار تبدیل کردند. برای اولین بار در زمان من پهپاد ساخته شد تا یک رده‌ای رفته بودیم. حالا پهپادی ساختند که فقط آمریکا دارد. کشور دیگری هم ندارد. آقای نبوی هم وزیر صنایع سنگین بود. چقدر مملکت را خودکفا کرد؟ چقدر اتکا به خارج را کم کرد؟

آقای موسوی یک مصاحبه‌ای علیه شما انجام داد. گفت کل بودجه کشور 6 میلیارد دلار است که چهار میلیارد دلار را به شما می‌دهیم.

 نه. در آن سال وقتی خواستند تقسیم کنند، ما تقسیم نکردیم. سال ۶۴ یا ۶۵ بود که بودجه مملکت 6.5 میلیارد دلار بود، امام هم فرمودند: «جنگ مسئله اصلی است.» در جلسه صحبت شد که تنها بودجه‌ای که از ارز برمی‌دارند برای آرد و واردات گندم باشد. دیگر ماشین، لوازم آرایش و این چیزها، آن سال وارد نکنند. 3 میلیارد و نهصد برای جنگ گذاشتند. آن هم نه برای من! یعنی سپاه، ارتش، جهاد سازندگی، هلال احمر و هر کسی که در جنگ بود و سهمیه ارزی می‌خواست.

آقای میرحسین موسوی را جایگزین شما کردند. آقای بهزاد نبوی را هم مدیر لجستیک جنگ کردند.

وقتی آقای هاشمی تصمیم گرفت جنگ را تمام کند. من را صدا کرد و گفت: «جنگ‌افروز تو هستی؟ تو نمی‌گذاری جنگ تمام شود؟ این دولت هم شعار جنگ می‌دهد؛ اما تمام‌قد در جنگ نمی‌آید. من می‌خواهم توپ را به زمین دولت بیندازم.» گفتم: «خداحافظ.» آقای موسوی رئیس ستاد و آقای بهزاد نبوی به عنوان لجستیک (یعنی به جای من)، آقای روغنی زنجانی به عنوان رئیس بودجه و آقای خاتمی هم به عنوان تبلیغات انتخاب شد. آقای هاشمی گفت: «هیچ کدام از شماها حق ندارید به آقای بهزاد نبوی کمک کنید.» برای نشود. این روزها بچه‌ها می‌دانند که من در لجستیک جنگ چه کردم.
با کنار رفتن من جنگ تمام شد
چرا شما طرفدار ادامه جنگ بودید؟

ببینید ما معتقد بودیم که باید با یک پیروزی جنگ را تمام کنیم. نه در آن مرحله. البته کار اصلی را انجام داده بودیم.
امام به خاطر نامه محسن رضایی جام زهر را سر کشید
پیروزی از منظر شما در آن چه بود؟

حالا دیگر. الان یادم نیست آن موقع چه هدف‌گذاری کرده بودیم. من پشتیبان بودم. این سوال را باید از آقای رضایی بپرسید. من گفتم هر تصمیمی که شما می‌گیرید من پشتیبانی می‌کنم. آقای هاشمی می‌گفت: «همین جنگ را ادامه می‌دهد. اگر تو بگویی نمی‌توانم جنگ تمام می‌شود.» وقتی من را برکنار کردند، جنگ تمام شد. یعنی وقتی که من کنار رفتم و این‌ها ستاد جنگ شدند، از آقای رضایی سوال پرسیدند: «جنگ چه زمانی تمام می‌شود؟» گفت: «وقتی که بغداد سقوط و صدام سقوط کند.» او یک لیستی می‌دهد. آن لیست را پیش امام می‌برند و می‌گویند آقای رضایی این‌ها را می‌خواهد ما هم نمی‌توانیم این‌ها را تهیه کنیم. بعد من هم خودم را کنار کشیده بودم و اصلاً دخالت نمی‌کردم. یکی، دو سال بعد آقای رضایی را دیدم و گفتم: «آن لیست را یکباره می‌خواستی؟» گفت: «نه. 3 ساله.»

همان 3 و نیم میلیارد دلاری که در 18 ماه برآورد کرده بودند؟

من اینها را نمی‌دانم. من گفتم اگر مطرح کرده بودید که آن لیست را 3 ساله می‌خواهید. من می‌آمدم و می‌گفتم تهیه می‌کنم. من که توانستم بروم از لیبی نزدیک یک میلیارد دلار، اسلحه مجانی بیاورم. می‌توانستم سه و نیم میلیارد دلار را هم برآورده کنم. لذا تصمیم داشتند جنگ را تمام کنند. آن صورت درخواستی را پیش امام می‌برند و می‌گویند ما نمی‌توانیم آن را تهیه کنیم. بعد امام فرمودند من جام زهر را سر می‌کشم که به خاطر این نامه بود. امام 3 ماه بعد از آن نامه‌ای به سپاهی‌ها نوشتند. یک شب که تلویزیون برنامه داشت، این برنامه را پخش کردند. ما هم آن نامه 3 ماه بعد امام را پخش کردیم. امام آنقدر نسبت به سپاه اظهار محبت کردند که کلاً تلخی آن جامزهر را از ذهن ما بیرون برد.
اولین حکم تاریخ دار رهبری برای رفتن من به بنیاد بود
شما بنیاد مستضعفان را تحویل گرفتید و جایگزین آقای موسوی شدید. چطوری این حکم را گرفتید؟

من یک روزی همینجا بودم، آقای محمدی گلپایگانی زنگ زد: «آقا گفتند که فوری بیا اینجا.» من هم رفتم. آقا گفته بودند: «ایشان هر وقت حتی اگر در ملاقات بودم، ایشان بیاید.» آقای اختری امام جمعه سمنان پیش ایشان بود. ما به داخل رفتیم. سلام کردیم و همینجور ایستاده بودیم. آقا گفتند: «برو بنیاد تحویل بگیر.» ایستاده بودم که گفت: «مگر نفهمیدی چه گفتم؟ الان برو بنیاد تحویل بگیر. می‌خواهم حکم بنیاد را به شما بدهند». ما به بنیاد رفتیم. ما رفتیم دفتر آقای باقریان. رفتم دفتر آقای باقریان جزو کسانی که قصد داشتند با ایشان ملاقات کنند، نشستم. تا نوبت ملاقات من شد. من به داخل دفتر رفتم. گفت: «چه فرمایشی دارید؟» گفتم: «من آمدم بنشینم جای شما. آقا به من گفتند که برو بنیاد را تحویل بگیر.» گفت: «حکم هم دادند؟» گفتم: «نخیر.» آن بنده خدا هم آدم بسیار خوبی بود. بلند شد گفت: «بیا بنشین.» من بعد از 3 روز رفتم پیش آقا. گفتم: «آقا این بنیاد، بنیاد اقتصادی است و حساب‌های بانکی دارد.»

فکر کنم معاونت مالی‌ بنیاد آقای پاک آیین یا پاک نهاد این مسئله را به شما گفته بود؟ درست است؟ او گفته بود خیلی از اسناد نیاز به امضا دارد.

نه. اصلاً خودم گفتم. گفتم برای اینکه بتوانم در بنیاد باشم باید شما حکم بدهید. آقا یک حکم 3 ساله دادند. اولین حکم تاریخ‌داری که در طول رهبری صادر کردند، برای من بود. گفت: «قبلش آقای مهندس موسوی را صدا کردم، گفتم اگر بخواهید یک دوره 3 ساله شما را در بنیاد می‌گذارم، ایشان گفت من حکم تاریخ‌دار قبول نمی‌کنم. گفتم پس خداحافظ شما.» بعد ایشان گفت: «می‌روی بنیاد قلع و قمع نکنید.» من بعد 10 یا 15 روز رفتم پیش و گفتم: «آقا در بنیاد نمی‌شود ریاست کرد بلکه باید فرماندهی کرد. باید قلع و قمع کرد. اگر می‌خواهید مرا بگذارید، اگر نمی‌خواهید فرد دیگری را بگذارید.» وقتی بعد 10 سال بنیاد را تحویل آقای فروزنده دادم. آقای فروزنده 15 سال بود. بعد از 15 سال امام خامنه‌ای، آقای سعیدی‌کیا را گذاشت. در ملاقاتی که سعیدی‌کیا رفت با ایشان صحبت کرد تا بنیاد را تحویل بگیرد. آقا هیچ اشاره‌ای به این 15 سال آقای فروزنده نمی‌کند. چون در مجموع راضی نبوده است. حالا به هر دلیلی. در آن 10 سالی که رئیس بنیاد بودم.

سال 68 تا 78.

بله. جانبازان به بنیاد داده شده بود. من یک بخش اقتصادی داشتم و یک بخش جانبازان. که 2 قائم مقام داشتم. یک قائم مقام، بخش اقتصادی و یک قائم مقام بخش جانبازان که آقای مرحوم حبیبی. حسین فدایی که الان بازرسی بیت‌رهبری است و آقای ظریف‌منش که از اعضای اصلی دانشگاه امام حسین است، به نوبت قائم مقام من در بخش جانبازان بودند. سعیدی‌کیا و آل‌اسحاق هم قائم مقام من در بخش اقتصادی بودند. وقتی که در آن 10 سال، من سه‌شنبه‌ها از صبح ساعت 8 تا هر وقت که تمام شود، ملاقات حضوری با جانبازان داشتم. که آن روزها بنیاد تماشایی بود. ویلچر و برانکارد در طبقات بود. اکثراً تا بعد ساعت 12 شب طول می‌کشید.

چرا از عملکرد آقای فروزنده در بنیاد مستضعفان راضی نبودند؟

او وقتی به بنیاد آمد با یک جانباز ملاقات نکرد. بعد 3 یا 4 سال هم دولت جانبازان را از بنیاد مستضعفان گرفت و بنیاد شهید به بنیاد شهدا و ایثارگران تبدیل شد. با یک جانباز هم در مدتی که رئیس بود، دیدار نکرد. کاری نداریم.
نحوه شناسایی و مصادره اموال در بنیاد مستضعفان
بنیاد مستضعفان با مستضعفان گره خورده است؛ولی احساس می‌شود از رسالت اصلی‌اش دور شده و کار اقتصادی مشغول شده است. نظر شما چیست؟

بنیاد مستضعفان تا قبل اینکه من به بنیاد مستضعفان بروم، اصلاً کاری نمی‌توانست انجام بدهد. چرا نمی‌توانست بنیاد کاری کند؟ چون بیش از 57 درصد اموالی که به بنیاد داده بودند، اموال تحت سرپرستی بود. یعنی هنوز مصادره نشده بود. مال فلان طاغوتی را توقیف کرده بودند، تحویل بنیاد داده بودند و بنیاد سرپرستی می‌کرد. آن 47 درصدی که مصادره شده بود، اکثرش در اختیار غیربنیاد بود. یا در اختیار سپاه بود، یا در اختیار جهاد سازندگی بود یا متصرف داشت. من وقتی از طرف آقا به بنیاد رفتم. یک آقایی معاون اموال و دارایی‌ها بود. او را صدا کردم و گفتم: «صورت اموال بنیاد را بیاور.» 2تا کتاب بزرگ آوردند. جلوی همه آنها نوشته بود، متصرف دارد یا تحت سرپرستی است. به آن آقا گفتم: «الان معاون اموال و دارایی‌ها هستی، چند ملک داریم که من بخواهم بفروشم، سندش را به نام بنیاد گرفته و ملک را تخلیه کرده باشی.» رفت و آمد گفت: «2 تا.» از چند 10 هزار اموال 2 ملک. همان روز او را برکنار و شروع کردم. بعد از اینکه از بنیاد رفتم و آقای فروزنده آمد. فروزنده هم بعد از 15 سال رفت و آقای سعیدی‌کیا به آنجا رفته بود.

آقا اصلاً هیچ اشاره‌ای به آن 15 سال نمی‌کند. به سعیدی‌کیا می‌گوید: «وقتی حاج محسن را به عنوان رئیس بنیاد کردم این بنیاد زیانده بود، ایشان بنیاد را به سود رساند.» یک رقمی هم می‌گویند. که آن رقم خیلی کمتر از آن سود بود. البته اطلاعات‌شان همان قدر بود. «آنچه به آقای رفیقدوست تحویل دادیم و آن چیزی که از ایشان تحویل گرفتیم، از زمین تا آسمان، تفاوت داشت.» یعنی من 2تا کتاب از آقای باقریان گرفتم و 7 کتاب به آقای فروزنده و آقا تحویل دادم. یعنی چه کار کردم؟ با آقای کرباسچی شهردار تهران یک قرارداد بستم. گفتم: «شما به شهرداری‌ها بگویید نقشه منطقه خودشان را بگذارند. بدون اینکه بفهمند برای چه چیزی، مالکیت پلاک‌ها را بر روی آن بنویسند. این می‌شود هزار صفحه، 2 هزار صفحه. هر چه می‌شود. هر شهرداری در منطقه، ناحیه به ناحیه بگذارد. روی پلاک‌ها اسم‌هایش را بنویسد.» به نرخ آن روز من فکر کنم حدود 100 هزار میلیارد، اموال جدید پیدا کردم که متعلق به فرمانفرماییان، مراد اریه، ثابت پاسال، فولادی و... بود. ما همه اموال‌مان را در کامپیوتر زده بودیم. من یک قانون حق‌الکشف گذاشتم که اگر کسی ملکی را معرفی کند که در کامپیوتر نباشد درصدی از ملک را به عنوان حق‌الکشف می‌دهم. با این قانون هم کلی مال پیدا کردیم. در نهایت، در این 10 سال ما 2 کتاب را به 7 کتاب تبدیل کردیم. یک موضوعی که در زمان من باب شد، محرومیت زدایی بود که آقا هم این توقع را داشتند و دفتر آقا معتقد بودند که در زمان آقای فروزنده این نشده است. قانون من در بنیاد این بود که هر چه درآمد در بنیاد کسب می‌کنم، خروج محرومیت‌زدایی کنم و این کار را کردم. من رفتم در یک جایی که راه ماشین‌رو نداشت. من یک جایی رفتم به نام «بازفت». بازفت نقطه مرتفعی در استان چهارمحال و بختیاری است. در آنجا 2 مجموعه بزرگ دبستان، راهنمایی، دبیرستان پسرانه و دخترانه شیک و حتی خانه معلم و خوابگاه دانش آموز ساختم و تحویل آموزش و پرورش دادم. دوسال بعد از آن آقا به آن استان رفتند و پیغام دادند که بیا. بعد من به همان بازفت رفتم. ایشان گفتند: «حاج محسن، هنوز راه ماشین‌رو اینجا درست نشده است. تو این تیرآهن‌های 14، 16 و 18 را با چی آوردی و این مدارس و خوابگاه‌ها را ساختی؟» گفتم: «دوقاطر! 2 تا تیرآهن را به دو طرف 2 تا قاطر می‌بستم. اینها بالا می‌بردند. یک قاطر نمی‌توانست ببرد.» من کل درآمد بنیاد را خرج مستضعفان می‌کردم. یکی از مواردی که در زمان من باب شد و نمی‌دانم بعد از من قطع شد یا خیر این بود که شب عید چندصدهزار لباس دخترانه و پسرانه (یعنی یک دست کت و شلوار. یا پیراهن و شلوار یا مانتو) برای دانش‌آموزان تهیه می‌کردیم که اتفاقاً یک رقم درشتی را خود دفتر آقا می‌گرفتند و توزیع می‌کردند. بعد خود من با تماس با مناطق محروم این‌ها را توزیع می‌کردیم. تا زمان آقای فروزنده هم این موضوع بود. نمی‌دانم الان در زمان آقای دهقان این موضوع هست یا نه. یعنی من 10 سال رئیس بنیاد بودم. 25 سال بعدش هم عضو هیئت امنای بنیاد بودم. از وقتی آقای دهقان آمد، دیگر هیئت امنا عوض شد. الان دیگر من نیستم.
گفتند هادی غفاری اموال کسی که رشوه نداده را اموال مصادره کرده
آیا شما موافق مصادره اموال بعد انقلاب بودید؟

طبق حکم امام که روی دیوار بنیاد هم زدند، اموال نامشروع شاه و اطرافیان شاه که از راه غیرحلال کسب شده است، از آنها اخذ و در جهت مستضعفان و کارگران و... هزینه شود. قبل از این که به بنیاد بروم یک مهندسی را می‌شناختم که یک آدم معمولی بود و کارخانه کوچکی داشت. ولی آن موقع صاحب 10 یا 20 تا کارخانه بزرگ شده بود. دیگر هم با او ارتباط نداشتم. پرونده‌های او حتی پرونده محرمانه او را هم آوردند: «این در یک تاریخی توسط یک واسطه‌ای با شاهپور غلامرضا مکاتبه می‌کند که اگر شما کمک کنید از نظر گمرکات و مالیات تحت پوشش شما باشم... بالاخره چانه می‌زنند 36 درصدش برای شاهپور غلامرضا می‌شود.» حالا انقلاب شده و 36 درصد اموال آن برای شاهپور غلامرضا و 64 درصد متعلق به او است. آیا این نباید به بنیاد داده شود؟ ولی مثلا من وقتی به بنیاد رفتم، کسی که کاره‌ای نبود اما در همه کار فضولی می‌کرد، هادی غفاری بود. او اموال یک بنده خدایی به نام احد قره‌باغی را مصادره کرده بود قره‌باغی اهل مشهد بود اما هادی غفاری به جرم این که او قوم و خویش تیمسار قره باغی ارومیه‌ای است اموال این را مصادره کرده که پاکت‌سازی و خانه او بود. به خاطر شغلی که داشتم، او را می‌شناختم. این قره باغی پیش من آمد گفت: «مرا می‌شناسی؟» گفتم: «تو کجایی هستی؟ مشهدی هستی.» گفت: «هادی غفاری از من رشوه خواست به او ندادم. او اموال مرا مصادره کرد.» چندین مورد از این دست را دیدم. مثلا صاحبان تی.بی.تی گفتند: «تحقیق کن بدانیم چرا تی.بی.تی را گرفتید. ما چه کار کردیم؟» اتفاقا آقا گفت: «من این‌ها را می‌شناسم. این‌ها رفقای من هستند.» گفتیم: «تی.بی.تی؛ ترک بی‌تربیت تبریزی!» اموال تعدادی هم به این طریق گرفته شد.

شما اموال‌شان را برگرداندید؟

 مستقیماً نه. نه بدون حکم دادگاه‌ها، مالی را می‌گرفتیم. یا با حکم خود حضرت آقا یا با حکم دادگاه اموال را می‌گرفتیم. وقتی که به من بنیاد رفتم 2 یا 3 مجموعه همین‌طور مانده بود. یکی بنیاد پهلوی بود که آقا این را مصادره کردند، یکی هم بنیاد رستم گیو زرتشتی بود و یکی هم بنیاد آرشام در کرمان بود. بنیاد آرشام برای رئیس ساواک کرمان بود. این 3 تا بنیاد که 3 موسسه خیریه بودند، مقام معظم رهبری گفتند: «مال حرام را نمی‌شود وقف کرد. مال اول باید حلال باشد.» این سه موسسه را به حلالی جمع کرده و به بنیاد دادند.

سال 1378 که بنیاد مستضعفان را تحویل دادید، حضور ذهن دارید که اموال و دارایی آن چقدر بود؟

هیچ وقت حساب نکردیم. ولی گفتم دارایی‌ها در 2 کتاب ثبت شده بود. 2 کتاب تقریباً 80 سانت در 80 سانت بود که بیش از 100 برگ داشت. من تحویل گرفتم و 7 تا تحویل دادم.

حدوداً هم امکانش نیست تخمین بزنید؟

چون خیلی نمی‌شود روی آن حساب کرد. رقم نگویم بهتر است. الان آن که خیلی ثروتمند است، ستاد اجرایی فرمان امام است. چون از همان زمانی که در بنیاد بودم، دیگر به دستور آقا مال جدید به بنیاد مستضعفان ندادند. هر مصادره جدید، اموال قاچاق، اموال مشکوک المالک، اموال مجهول المالک، اموال بلاوارث و... همه این‌ها به حساب ستاد اجرایی فرمان امام می‌رود.

این بنیاد مستضعفان و ستاد اجرایی فرمان امام چه فرقی دارند؟

فرق زیادی ندارند. مقام معظم رهبری به آنها ماموریت می‌دهند. یکی از کارهایی که در بنیاد سنت شده این است که در بلایای طبیعی بنیاد به هر واحدی 8 تن سیمان بلاعوض می‌دهد. چون کارخانه سیمان دارد. مشغول ساخت 100 مدرسه است. ستاد اجرایی مشغول ساخت 200 مدرسه است. یا برنامه تعیین می‌کند و به دفتر می‌برند و اجرا می‌کنند.

اموالی که مربوط به بنیاد مستضعفان و ستاد اجرایی فرمان امام همیشه به مخروبه تبدیل می‌شود. به آن رسیدگی نمی‌کنند.

تعدادی خانه در اختیار بنیاد است که مالکیت بنیاد را نفی نمی‌کنند، اما فروش آن را ممنوع است. شاید 10 یا 20 خانه طاغوتی‌ها است که میراث فرهنگی می‌آید و حکم صادر می‌کند. مثلاً خانه حسین خداداد در فرمانیه، الان موزه فرش و ساعت است. یا دفینه که به بنیاد رسیده است در حال حاضر موزه جواهرات است. بقیه‌اش هم که ماندگاری داشته باشد، بنیاد مسئول تعمیر آن است. ما الان جایی که مانده باشد و تخریب شده باشد، سراغ نداریم.

چرا این اموال را نمی‌فروشند. آیا منتظر نیستند که قیمت املاک بالاتر برود؟

بنیاد در روزنامه کلی مغازه و خانه به آگهی گذاشته بود. هر چند وقت یکبار می‌فروشند.

وقتی را جایگزین میرحسین کردند که می‌خواستند آقای میرحسین را از حالت سیاسی خارج کنند؟

اتفاقاً آنجا کار سیاسی نداشت که.

نه مثلاً از دایره افراد سیاسی کشور خارج شود.

نه به آقا به ایشان پیشنهاد کرده بود که بیا حکم 3 ساله بگیر و بمان.

چرا قبول نکرد؟

گفته بود حکم تاریخ‌دار قبول نمی‌کنم.
به دروغ گفتند شرکت رفیق‌دوست 41 میلیارد تومان بدهی بالا آورده
شما از موسسان بنیاد نور بودید که در 2 صنعت ساختمان سازی، یکی دارو فعالیت می‌کرد. هدف‌تان از تاسیس این بنیاد چه بود؟

من در سال 1373 اینجا را خریدم و بنیاد تعاون نور را با تقریباً 93 درصد چیزی دارایی‌هایم راه انداختم. هدفم ادامه کمک به محرومین است. اینجا در حد کاری که می‌بینید همین کار را انجام می‌دهیم. یعنی یک واحدی داریم که وقتی افراد مراجعه و درخواست کمک می‌کنند. می‌فرستیم به آن واحد. مسئولش حاج خانم ما است. بعد تحقیق می‌کنند. حتی تحقیق می‌کنند که شاید تحت پوشش کمیته امداد است اما باز هم باید به او کمک کرد. خود بنیاد در حال حاضر هیچ کار اقتصادی نمی‌کند.

منبع درآمد آن از کجا است؟

از جاهای مختلف به آن کمک می‌شود و دوستان ما کمک می‌کنند. چند سالی است که هیچ کار اقتصادی دیگر نمی‌کنم. اخیراً هم یکسری دروغ‌هایی درباره بنیاد نور در فضای مجازی نوشته بودند. حتی یک موسسه تعاونی نور 41 هزار میلیارد تومان بدهی به بانک ملی به بار آورده است. 15 نفر اعضای آن هستند که من آنها را نمی‌شناسم. این آدم‌هایی که در نسل‌شان اشکال هست، بر می‌دارند و می‌نویسند این برای حاج محسن رفیق‌دوست است و دائم دلایل می‌آورند. بنیاد نور هیچ چیزی غیر از این ساختمان ندارد.

یعنی کل دارایی بنیاد همین است؟

بله. کل دارایی‌اش همین ساختمان است. سال 1373 اینجا را به مبلغ 400 میلیون تومان خریدم. حالا ممکن است خیلی بیارزد و اینجا صندوق قرض‌الحسنه داریم. بسیار خوب مشغول سرویس‌دهی به مردم هستیم. به مردم کمک می‌کند. من به رفقایم می‌گویم به اینجا بیایند و پول بگذارند. آنها هم می‌گذارند و به آنها می‌گوییم هر وقت خواستید به شما این پول را می‌دهیم؛ ولی با 3 ماه فاصله. الان سالی چند میلیارد تومان به مردم وام می‌دهند. بدون هیچ کارمزدی. من ماهی 50 یا 60 میلیون تومان بیشتر 100 میلیون تومان هزینه صندوق مانند حقوق کارمندان و هزینه‌ای دیگر را می‌پردازم. اما از وام گیرنده‌ها کارمزد نمی‌گیریم. «و شمس و الضحی» این هم بالای آنها. چون قرض الحسنه 18 برابر بخشش ثواب دارد.

با توجه به بحث تحریم کشور، چه اقداماتی در بنیاد نور انجام دادید؟

ما یک داروخانه در اینجا داریم. یک کارخانه دارویی هم داشتم که آن را به دانشگاه امام صادق(ع) فروختم.

چه سالی؟

10 یا 15 سال پیش. الان دیگر بچه‌های من به به همراه دو نفر دیگر که دانش خود را آوردند در فیروزکوه سرمایه‌گذاری کرده و یک کارخانه تولید مواداولیه راه‌اندازی کردند. محصولات آنها مشتری خارجی دارد اما وزارت بهداشت گفته که این محصولات را به ما بفروشید. این کارخانه  در اردیبهشت شروع به کار می‌کند. یکی از جاهایی که به بنیاد نور قول کمک داده همین کارخانه است. خانم و آقایی که از لحاظ علمی در آن کارخانه هستند و بچه‌های من که سرمایه گذاری کردند، گفتند وقتی راه افتاد یک پنجم درآمد خودمان را به بنیاد نور می‌دهیم. پس از این‌ها زیاد است و کمک از جاهای مختلف به من می‌رسد.
ماجرای قاچاق دختران به خارج از ایران توسط یک بنیاد خیریه
یکی از حاشیه‌هایی که بنیاد نور داشت بحث خانه هدایت اسلامی یا خیریه گل یاس در استان البرز بود.

اصلاً آنجا هیچ ارتباطی به بنیاد نور نداشت. من یک موسسه‌ای داشتم به نام «بنیاد حمایت و هدایت اسلامی». این هم یک موقع در خانه صاحب پاسال بود بعد به خانه مراد اریه آمد. بعد که من از بنیاد بیرون آمدم، آقای فروزنده آن‌ها را به خیابان ریخت. من هم رفتم آنها را تحویل بهزیستی دادم. یک جایی هم در پردیس، یک زمینی از دانشگاه امام صادق(ع)، خریده بودم و آنجا را ساخته بودم برای اینکه دختران را آنجا جمع کنیم که آقای دکتر نصیری، رئیس بهزیستی تهران گفت: «من 4 مرکز برای نگهداری دخترانی دارم که مسئله‌دار هستند و خانواده‌هایشان مناسب نیستند.» من هم آنجا را ساخته بودم و حتی برای کارهای مختلفی آمدند آنجا را از من بخرند. 10 هزار متر است که فقط زمین آن حداقل 300 هزار میلیارد تومان حداقل می‌ارزد. چند ماه پیش رئیس بهزیستی آمد و گفت: «یک چیز روی دست من مانده است و کسی کمک من نمی‌کند. در تهران آدم بی‌غیرت زیاد پیدا شدند که پدر و مادرشان را شب کنار خیابان می‌گذارند. الان یک تعداد زیادی آدم اینطوری جمع کردم و نمی‌دانم چه کار کنم؟ گروهی به نام «گروه امام رضایی‌ها» را می‌شناختم که متعلق به آقای اصلانی است و دائم مشغول انجام کار خیر هستند. ما آنجا را به آقای اصلانی دادیم که به صورت مجانی، وقف کند. الان می‌گویند 600 تا پیرمرد و پیرزن هستند. یک وقتی که من رفتم 200 نفر بودند. شاید قبل از عید یک وقتی به آنجا بروم. البته بهزیستی از نظر مخارج یک کمی به صورت نفری می‌کند. اما هیچ وسوسه نشدم که آنجا را بفروشم که پولش را خرج کار خیر کنم.

بخواهیم به عقب برگردیم و مسائلی مطرح شد که می‌گفتند هزار دختر آنجا نگهداری می‌شود. بحث انتقال‌شان به کشورهای دیگر مطرح بود.

آن مرکزی که در کرج درست شده بود، من نه دیده بودم و نه شعبه ما بود. حتی اسمش هم بنیاد هدایت نبود. خانه گل یاس بود. آن را آقای منتظرالحضور یا چنین نامی که دادستان کرج بود، ایجاد کرده بود. اما آمدند از بنیاد ما بازدید کردند و خواستند به آن سبک اداره کنند. آن جار و جنجالی که برایش راه انداختند. اتفاقاً مدیر آنجا یک جانباز قطع نخاع ویلچری بود. اسم کوچکش محمد بود. ما هیچ ارتباطی نداشتیم.

چنین چیزی وجود داشت؟

یک خانه‌ای بود، هیچ مشکل چیزی هم نداشت. یک آقا و خانمی دختری داشتند، آقا به خارج می‌رود و خانم دختر را به خواهرش می‌دهد. این خاله خسته می‌شود و این دختر را به موسسه‌ای می‌دهد که هیچ ارتباطی به ما ندارد. من هنوز هم نمی‌دانم کجاست. وقتی پدر به ایران برمی‌گردد، آن موسسه بچه را راحت تحویل نمی‌دهند. می‌گویند: «تو این دختر را تحویل ما ندادی. برو دادگاه حکم بیا.» آن هم آدمی بود که با جراید دست داشت و شلوغ می‌کند. همان موقع به اینجا آمدند و با ما مصاحبه کردند. من گفتم من اصلاً نمی‌دانم اینجایی که ایشان می‌گویند کجاست. جایش را نمی‌دانم و به ما هم هیچ ارتباطی ندارد. ما چنین شعبه‌ای نداریم و برای ما اصلاً از بین رفته است.

پس چرا رئیس دادگاه انقلاب کرج را بازداشت کردند؟

حالا خانه درست کرده بود، چه کار می‌کرد، من نمی‌دانم. من از آنجا خبری ندارم و فقط می‌دانم علت اینکه روی دنده اینکه گیر کنند، علت این بود که آن دختر را به پدرش ندادند. آن هم آدم قوی بود. پارتی و رابطه داشت و پرونده‌شان را پیچید.

پس علت بازداشت، رئیس دادگاه انقلاب کرج چیست؟

برای همان است.

افراد دیگری به خاطر این ماجرا بازداشت شدند؟

نه من اطلاع ندارم چون به ما ربطی نداشت.

بعضی اموال شما در تعاونی مسکن تبریز، تهران و سعادت آباد هم توقیف شدند؟

نه. هیچ وقت. من اصلاً مالی ندارم که بخواهم توقیف شود.

برای برادر شما آقا مرتضی نبوده؟

برای او هم نبوده است. آن هم یک داستان بی‌خودی درست کرده بودند.

جراید اشاره کرده بودند که مرتضی رفیقدوست بعضی اموال‌شان بازداشت شد.

اصلاً او هم مال نداشت که بازداشت شود. من الان که با شما صحبت می‌کنم، هیچ چیزی به نام خودم نیست. چون من از قبل انقلاب مبارز و فراری بودم و دائم فکر می‌کردم از بین می‌روم. همان موقع خانه را به نام خانم خودم خریدم. عوض کردم به نام خانم خودم خریدم. این خانه فعلی‌مان که در آن ساکن هستیم برای خانم بنده است.

حاج آقا شما چند فرزند دارید؟

4 تا. 3 تا پسر و یک دختر. لذا خودم: «نه به اشتری سوارم / نه چون خر زیر بارم / نه خداوند رعیت / نه غلام شهریارم / نفسی می‌کشم آسوده / عمری به سر آرم.»
هاشمی گفت اعدام فاضل خداد به اقتصاد لطمه می‌زند
رابطه شما و مرتضی رفیقدوست با فاضل خداداد به چه صورت بود؟

داستان فاضل خداداد یکی از چیزهای عجیب و غریب نظام است. یعنی این‌ها در یک بانک صادراتی برادر من حساب داشته است و فاضل خداداد با مرتضی ما رفیق می‌شود و یک کارمند پشت باجه ای بانک صادرات تجریش به اینها یک روشی را یاد می‌دهد. برای اینکه چک به اینجا بیاورید. من به عنوان بانکی به حساب شما می‌ریزم. شما یک چک برای بانک دیگری بدهید من آن را برای وصول می‌فرستم. که از 10 میلیون تومان شروع شده است. من کل پرونده را اینجا دارم. از 10 میلیون تومان شروع می‌شود. یعنی 20 میلیون تومان می‌گیرد. 10 میلیون تومان به حساب و 10 میلیون به حسابی که فردایش چک دارد. این رقم بالا می‌رود و آخرین رقمی که ایشان لو رفته است، شش و نیم میلیارد تومان بود که 3 میلیارد و چهارصد میلیون تومان آن در بانک ملی بود و فردای آن وصول می‌شد. 3 میلیارد و 100 تومان که دست ایشان بود، آمده بود از بنیاد، ملکی به مبلغ 2 میلیارد تومان خریده بود. پول داده بود. وقتی این قضیه لو رفت. من به آقای سیف گفتم: «من این معامله را فسخ می‌کنم آن دو میلیارد را پس بگیر.» یک میلیارد تومان هم تعلق به یکی از رفقایش به نام افراشته بود. یک ملکی به بانک صادرات داد که 18 میلیارد تومان می‌ارزید. این 123 میلیارد تومان گردش 3 حساب در 11 ماه بود.

چرا می‌گویند 123 میلیارد تومان گم شده؟

اصلاً هیچ 123 میلیاردی وجود نداشت.

موضوع باز کردن آقای فاضل خداداد چه بود؟ چرا گفتند ایشان از اعتبار آقای مرتضی رفیق‌دوست استفاده کرده بودند؟

او معرفی می‌کند و اعتبار نمی‌خواهد. مگر هر کسی حساب باز می‌کند، نیاز به معرفی دارد؟

حساب ویژه بوده است.

نه حساب ویژه نبوده است. اصلاً آن رئیس شعبه بانک را بیخود گرفتند. آنها زود آزاد شدند. من خودم به آقای محسنی گفتم. گفت باید حواس‌شان را جمع می‌کردند. آن کارمند این کار را کرده بود.

ماجرای ملک از بنیاد مستضعفان که یک میلیارد و ششصد میلیون تومان به حساب شما واریز شده چیست؟

من که گفتم. نزدیک 2 میلیارد تومان از بنیاد...

به حساب شخصی شما واریز کردند.

مگر من ملکی دارم؟ برادرم آمده بود یک ملکی از بنیاد خریده بود، باید پول می‌داد. تا این اتفاق افتاد ما آن را باطل کردیم. گردش آن کار 123 میلیارد تومان بود. آقایی به نام مزینانی، در بانک، من پدرش را کشته بودم. اولاً داستان بانک صادرات هیچ ربطی به من ندارد.

پس حساب به صورت میانگین 123 میلیارد تومان بوده است.

گردش 4 تا حساب در طول 11 ماه 123 میلیارد تومان بوده است. که 2 تا از حساب‌ها به نام مرتضی و همسرش بوده است. پول گردش آنها 3 میلیارد تومان بوده است. یک حساب به نام فاضل خداداد و یک حساب به نام بهروز یارخدایی، مال آن 2 تا حساب 119 میلیارد تومان گردش حساب بوده است.
گفته بودند اگر محسن رفیق دوست را نزنیم رئیس جمهور می‌شود

شما در جایی نقل کردید که حتی فاضل خداداد وثیقه‌ای بیشتر از آن مبلغ گذاشته بود. پس چرا اعدام شد؟

فاضل خداداد را از نظر قانونی برای آن کار نمی‌شد اعدام کرد. بعد وقتی اتفاق افتاد این خارج از کشور بود. درست همزمان موقعی بود که من اویسی را فرستادم پاریس. من فرستادم. بعد به او پیغام دادم: «اگر به ایران نیایی، می‌آیم، تو را در گونی می‌آورمت.» به ایران آمد. وقتی خواستند او را اعدام کنند. من پیش اژه‌ای رفتم. گفتم: «من چون به این امان دادم... می‌گویند زمان پیامبر یک سرباز امان داد و طرف نکشتند. خوب پرونده‌اش را بخوان. حتی آقای هاشمی خدابیامرز، هم اصرار داشت، تو بگیر برای این می‌کشند. یادم هست پنجاه و خرده‌ای سالش بود. زن نداشت. متاسفانه خیلی علاقه به زن‌های مردم داشت. یک پرونده سیاه اینطوری داشت. وقتی من رفتم و خواندم. اصلاً بدم آمد که همه پرونده را بخوانم. که حتی یکی از رفقای نزدیکش که آن کار را با زن او هم کرده بود، می‌گفت: «رفاقت با فاضل تا دم در خانه. داخل خانه نه.» بعد به جرم تکرر زنای محصنه، راحت می‌شد او را اعدام کرد. آقای هاشمی می‌گفت: «با اعدام او و با وجود بانک صادرات به اقتصاد لطمه می‌زنید.» اما او (اژه‌ای) گوش او نکرد. او اعدامی بود.

چرا آقا مرتضی رفیقدوست اعدام شد؟

آقایی به نام رضا کمالی که فامیلی اصلی او رضا جمالان بود. این معاون اصلی وزارت اطلاعات بود. دو، سه سال سال، نه 10 سال پیش (هنوز آقای عسگر اولادی زنده بود) با یک قیافه مبدل به اینجا آمد. دیگر معاون وزارت اطلاعات نبود و بعد از وزارت کاسبی راه انداخته و ورشکست شده بود. کمیته امداد که مسئول اقتصادی‌اش برادر مرحوم بزرگ من بود و او از آن شخص 250 میلیون تومن طلبکار بود البته طبق قرارداد می‌توانست 500 میلیون تومان بگیرد. چک‌هایش را برگشته زده و برای اجرا گذاشته بود. این پیش من آمد و گفت: «من ورشکست شدم.» من به آقای عسگر اولادی گفتم و او هم دستور داد اگر 250 تومن را بدهد، جریمه‌اش را نگیرند. 250 میلیون تومان هم با رفقا جمع کردیم. من هم 40 میلیون تومان دادم و این آزاد شد. بعد چند وقت این به اینجا آمد. گفت: «حاج محسن من باید یک واقعیتی را به تو بگویم. تو در وزارت سپاه یک چهره‌ای شدی که اگر نمی‌زدیمت رئیس جمهور می‌شدی. ولی معتقد بودیم که نباید چنین اتفاقی بیفتد. وقتی به بنیاد زیان‌ده رفتی بدتر شد. وقتی این داستان اتفاق افتاد. ما این موضوع را علم کردیم و مطمئن شدیم که تو دیگر رئیس جمهور نمی‌شوی.» والا هیچ ربطی به من نداشت. وقتی که پرونده رو می‌شود برادر من هیچ بدهی نداشته است و بهره بانک را هم داده بوده است. کل بهره 20 میلیون تومان بوده است. کل بهره‌ای که در این 11 ماهه به آقای فاضل خداداد تعلق می‌گیرد، 900 میلیون تومان بوده است. به هرحال 123 میلیارد تومان بود، بهره 24 درصد می‌خورد می‌شد 50 میلیارد تومان نه 900 میلیون تومان. او هم پرداخت کرده بود. حالا از این چیزها زیاد است. یک کسی که در این کار تحقیق کرد، مرحوم محی‌الدین انواری و روحانی بود که موضوع را به آقا گفت. پدر زن مرتضی هم حتی پیش آقا رفته بود. آقا پرسیده بود این 123 میلیارد را چه کار کردید؟ پدر زنش مبارز بود. او کلی با آقا دعوا کرده بود که شما هم نمی‌دانید؟

ایشان چه کسی بودند؟

آقای سیدمحمود محتشمی. پدر زن اینکه دائم در زندان و با جناق مرتضی است.

آقای تاج‌زاده.

بله. پدر زن آقای تاج زاده. خلاصه داستان این، این و این است. بعد یک روز من رفتم سراغ آقا و گله کردم. آقا فقط اخم‌هایش در هم رفت و چیزی به من نگفت.

آقای کمالی چه سالی معاون وزارت اطلاعات بودند؟

از اول دوره آقای ری‌شهری تا اواخر آن دوره. بعدش هم از وزارت بیرون آمد و دنبال کار اقتصادی رفت. آن جوری شد و بازنشسته شد. معروف به رضا کمالی بود ولی فامیلی‌اش جمالان بود.
بدترین زندانی را برادر من کشید که نان خشک‌های زندان را جمع می‌کرد
پس حاج آقا در پرونده فاضل خداداد، شما فرمودید آقا مرتضی رفیق‌دوست هیچ نقشی نداشت؟

نه.

این پرونده اش ایشان است؟ درست است؟

بله.

اخوی شما وقتی بازداشت شد به زندان اوین رفت؟ گفتند مسئول خرید زندان اوین شد.

اصلاً. 15 نماینده مجلس برای همین موضوع از زندان اولین بازدید کردند. آن زمان گفتند که او برای مرخصی به خارج از کشور رفته است و گفتند که او مسئول خرید نان خشک از زندان بوده است. با گونی نان خشک از جلوی آنها رد می‌شود. رئیس زندان می‌گوید: «این کسی که نان خشک‌ها را می‌برد، این مرتضی رفیقدوست است. بدترین زندان را او کشید.»

آقای هاشمی به آزاد شدن مرتضی رفیق‌دوست کمک کرد؟

اصلاً. خود آقای اژه‌ای پیش من آمد. ممکن است اگر این حرف را بزنم بعداً تکذیب کنند. در طواف خانه خدا به آقای غمخوار می‌گوید: «باید ایشان را آزاد کنیم.» مرتضی نزدیک 5 سال کشیده بود که آمد اینجا و گفت: «ما درخواست 2 درجه عفو برای ایشان از آقا کنیم که ابد به 15 سال و 15 سال هم به 10 سال تبدیل می‌شود. 5 سال هم کشیده، بنابراین می‌تواند با عفو مشروط از زندان خارج شود.» گفتم: «هر کاری می‌خواهی انجام بده.» او  این درخواست را نوشت و داد. یک برادری در دفتر آقا به نام وحید حقانیان است. او به من زنگ زد. آن موقع ذالحجه و به حج رفته بود. گفت: «لیست عفو امضا شد و برادرت تا عید غدیر آزاد می‌شود.» عید غدیر شد و اما داداش ما آزاد نشد. زنگ زدیم و او را در مکه پیدا کردیم. گفت: «عه! من خودم امضایش را دیدم. صبر کن تا بیایم.» او آمد و گفت: «وقتی این لیست را امضا می‌کنند و تحویل آقای هاشمی شاهرودی، رئیس قوه قضاییه می‌دهند، او پیش آقا می‌آید. برای اولین بار در جمهوری اسلامی یک نفر 2 درجه عفو خورده است، آن هم برادر آقای رفیق‌دوست است. این موضوع یک مقدار شبهه‌ناک است. شما این را به یک درجه تغییر بدهید که حبس او به 15 سال تغییر می‌کند و سر هفت و نیم سال آزاد می‌شود. ما این 2 سال و نیم هم اجازه نمی‌دهیم در زندان بماند.» همین کار را هم کرد. به او یک درجه عفو دادند و میزان حبسش هفت و نیم سال شد و اکثر آن 5 سال را به دستور خود آقای هاشمی شاهرودی مرخصی بود. البته کسی که اقدام می‌کرد بنده خدا خودش درگیر شد. سرقضیه کهریزک به او گیر دادند. آقای مرتضوی که اتفاقاً آدم خیلی خوبی هم بود.
ترور اویسی، پسر اشرف، فرخزاد و بختیار توسط گروه باسک انجام شد
ماجرای ترور آقای اویسی چطور بود؟

ماجرای اویسی تقریباً همه اینها را که دادگاه‌ها در خارج حکم دادند. ما تیمی که در آنجا داشتیم اویسی، پسر اشرف، قرتیه (فرخزاد)، بختیار و... همه این‌ها را تیم‌هایی که آنجا بودند.  معمولاً بچه‌های باسک مامور اجرا می‌شدند، این‌ها را می‌زدند و دیگر هیچکی به هیچی.

در ترور آقای بختیار آقای انیس نقاش بود؟

در آن ترور من رئیسش بودم.

می‌گویند از شما و حاج محسن بابت ترور دستور گرفتند؟

 بله، اصلاً در دادگاه هم گفتند. مسئولش من بودم. اینها را فرستادم و رفتند و بالاخره گیر کردند. انیس نقاش به خاطر طولانی شدن، اعتصاب غذا کرد. حالا نمی‌دانم که چطور بود که دولت فرانسه نمی‌خواست این بمیرد. این هم گفته بود: «من فقط موقعی اعتصاب غذایم را می‌شکنم که حاج محسن به اینجا بیاید.» رئیس جمهور فرانسه با آقای هاشمی تماس گرفت. در دادگاه که محاکمه شدند، نوشت بودند که فرمانده من بودم. گفتم: «من می‌روم.» و رفتم فرانسه. سفیر ما آقای آهنی بود که با هم پیش وزیر خارجه فرانسه رفتیم. گفتم: «سفیر تو اینجا مترجم حاج محسن هستی. سفیر نیستی. لذا من هر چه می‌گویم ترجمه کن. از این آقای وزیر خارجه بپرس از طرف خودش است یا از طرف (فرانسوا) میتران؟ چون حکم دست میتران بود. گفتم: «باید از میتران اجازه بگیری.» او به مدیر دفترش گفت تلفن میتران را بگیر و روی اسپیکر بگذار. آقای سفیر هم تشخیص داد آقای میتران است. گفت: «آقا من اجازه دارم از طرف شما به کسی که از تهران آمده مذاکره کنم؟» گفت: «بله.» گفتم: «اگر من به او گفتم و اعتصاب غذا را شکست این‌ها چه زمانی آزاد می‌شوند؟» گفتند: «2 هفته طول می‌کشد.» گفتم: «خب اگر بعد از 2 هفته یک سفارتخانه شما منفجر شد یا یک هواپیمای شما را ربودند دیگر گله نکنید.» بعد او را آزاد کردند و آمدند.
به باسک پول دادیم که ترورها را انجام دهد

حاج فرمودید گروه باسک. گروه باسک چه کسانی بودند؟

من اصلاً نمی‌دانم. هنوز هم هستند استقلال‌طلبان اسپانیا. یک منطقه ای به نام باسک است. اینها اعتقاد به جدایی‌طلبی آن منطقه دارند و هنوز هم مبارزه می‌کنند.

باسک چه ربطی به جمهوری اسلامی دارد؟ ارتباط تشکیلاتی دارد؟

اصلاً. ما آنجا رفتیم. اینها آدم‌های جنگجویی هستند. ما گفتیم می‌خواهیم چنین آدمی را ترور ‌کنیم. گفتند: «اینقدر می‌گیریم.» روحانی مصری در آلمان بود که رفیق آنها بود. ما پول را پیش او گذاشتیم گفتیم اگر زد به او بده.

شغل فرزندان شما چیست؟

هر 3 تا کار آزاد دارند. فرزند بزرگترم در کار ساخت و ساز است. بساز و بفروشی در جاهای مختلف می‌کند و تجارت هم دارد. دومی هم همینطور در کار ساخت و ساز است. سومی در کار کامپیوتر و اینترنت است. دخترم همین پایین ساختمان داروخانه دارد و کار اصلی‌اش اداره داروخانه شبانه‌روزی است. مشغول ساختن یک کارخانه دارویی است که ان‌شاءالله به زودی، به بهره‌برداری می‌رسد.

حاج آقا سوالات ما تمام شد اگر حرف و حدیثی باقی مانده است.

زودتر بروید به کار و زندگی‌ام برسم.
+10
رأی دهید
-23

  • قدیمی ترین ها
  • جدیدترین ها
  • بهترین ها
  • بدترین ها
  • دیدگاه خوانندگان
    ۵۲
    ako kermanshah - اسنانبول، ترکیه

    عن قلاب ایران باعث شد هرچی حشره و جانور مثل این شخص از دل خاک بیرون بیاد و هرچی طلا و جواهر به زیر خاک بره.
    1
    33
    یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۶:۵۶
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۴۵
    Ginger - چگو، اسپانیا

    تو حکمت اعدام است به جرم کشتن مردم بی گناه و قاتل زنجیره‌ای بودن در مدت ۴۶ سال تمام اموال دزدی توسط تو و خانواده ات نیز مصادره و به بنیاد کودکان کار و خانواده‌ها ی بی سرپرست تحویل خواهد شد هر چه خوردی را از دماغت بیرون خواهیم کشید قاتل زنجیره‌ای ای ساخت حوزه اسلامی
    1
    25
    یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۸:۲۲
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۵۵
    Persiangulf2535 - لند‌ن، انگلستان

    نمونه کامل یک بی وجدان ادمکش و دروغگو به معنایه واقعی.
    1
    27
    یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۸:۳۱
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۴۵
    Ginger - چگو، اسپانیا

    این هم اعترافات خودت که دیگر نیاز به اثبات ندارد الدنگ کرم خاکی
    1
    25
    یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۸:۳۸
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۴۷
    رک و راست - لندن، انگلستان
    رفیقدوست باید محاکمه و به بدترین شکنجه ها محکوم بشه. حکم اعدام خیلی براش مهربانانه است. قفسی رو که میخواستند برای شاه بسازند رو باید برای خودشون ساخت و تا ابد اون تو نگهشون داشت تا به مرگ طبیعی بمیرند..
    1
    14
    یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۹
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۶۵
    zarduscht1 - فرانکفورت، آلمان
    این یک نمونه ۵۷ تی تروریست. نه اینکه فکر بقیه فرق داشتند.شاملو و سیاهکل : تروریست در قالب ادبیات انقلابی‌. ترویج کشتار و قتل:" عاشقان سرشکسته گذشتند.شرِمسارِ آوازهای بی هنگام خویش". علی میرفطروس در باره سیاهکل .چپ ولی‌ چپ عاقل و روشنگرا در باره سیاهکل :" طنزِ تلخِ تاریخ این بود که چند روز بعد از سخنرانی هُشدار دهنده شاه مبنی براینکه:«بین ما و امپریالیست ها برخوردی روی می دهد»، مبارزه مسلحانه در «سیاهکل» علیه شاه آغاز شد!«مبارزه مسلحانه: هم استراتژی، هم تاکتیک در واقع تیرِ خلاصی بود بر پیکرِ نیمه جانِ اندیشه و تعقل سیاسی در ایران." با ۵۰ سال دولت آخوندی.ولی‌ یک نقطه مثبت . نسل جوان اسیر ادبیات چپ ۵۷ دیگر نیست. ادبیات که از زمان مصدق تا ۵۷ ما را اسیر کرده بود.ادبیات بر مبنا دروغ. وابسته .از لیبی‌ گرفته تا روسیه. از رادیو باکو تا رادیو چین و آلبانی.صادقانه از خود پرسش ؟ ارزش آن را داشت ؟ هنوز درک نکرده . یک اشتباه وحشتناک با چنین نتیجه و انکار کردن آن. مانند این است که یک لکه روی لباس با قیچی ببرید و یک سوراخ بزرگ ایجاد فکر کنید اینجوری بهتر است
    1
    9
    یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۱:۲۲
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۵۵
    ابن ملجم(ع) - مونیخ، آلمان
    این خبر بود گزارش بود؟ بیچاره مثنوی اسمش بد دررفته
    1
    2
    یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۰
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    ۶۵
    zarduscht1 - فرانکفورت، آلمان
    زمانی که می‌‌گویم فرقی بین مجاهدین .چریک‌ها و پاسدار و بسیج نیست ..بی‌ دلیل نیست. ولی فقط یک جمله در این مصاحبه جالب است.نظرش راجع به فرخزاد "قرتیه (فرخزاد)،" . حالا نظر سازمان چیریک‌ها فداهی خلق راجع به فرخزاد: خاطرات کیانوش توکلی چیریک . «تماس» فریدون فرخزاد با ستاد چریک‌های فدایی :در اردیبشهت ۵۸ کار گاه هنر یک آگهی تبلیغی در روزنامه کیهان منتشر کرد که در آن از هنرمندان کشور می خواست که به ستاد چریک‌ها آمده و برای همکاری با آنان تماس گیرند.روز بعد از آگهی تبلیغی من و هادی در اتاق تدارکات نشسته بودیم که فریدون فرخزاد وارد ستاد شد و سراغ کارگاه هنر را گرفت و مطرح کرد که حاضر است که با کارگاه هنر همکاری نماید ....یکی از اتاق کارگاه هنر پس از چند دقیقه نزد هادی آمد و در خواست همکاری فریدون را با او در میان گذاشت که نا گهان هادی بر افر وخته شد و چهره‌اش از عصبانیت سرخ شد ه بود و خطاب به او گفت :« فورا این بچه قرتی . از ستاد بیرون می اندازی. حالا قبول که سگ زرد برادر شغال است
    1
    6
    یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۷
    پاسخ شما چیست؟
    0%
    ارسال پاسخ
    نظر شما چیست؟
    جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.