در اولین قسمت از مجموعه زنان خاموش که به مناسبت هشت مارس منتشر میشود، با مهسا پیرایی دختر مینو مجیدی گفتوگو کردیم. دختری که از یک زندگی شاد و معمولی در انگلیس به جایی رسید که یکی از موسسان انجمن دادخواهان ایران شد.
وقتی در ۲۵ سالگی ازدواج و مهاجرت کرد، بزرگترین آرزویش تشکیل یک خانواده شاد و خوشبخت در کشوری امن بود و "دنیایی رنگی" برای فرزندانش. این دنیای رنگی اما به یکباره با شلیک ۱۶۷ گلوله ساچمهای به بدن مادرش سیاه شد.
مینو مجیدی شامگاه روز ۲۹ شهریور ۱۴۰۱ همزمان با اعتراضات سراسری در محله نوبهار کرمانشاه هدف تیراندازی نیروهای امنیتی قرار گرفت و جان سپرد.
مهسا پیرایی در همان ساعاتی که مادرش در تظاهرات بود با دوستانش در خانهاش در شهر لیدز در انگلیس دور میز نشسته و با نشان دادن عکسهای تظاهرات از جمله عکس دختری با موهای سبز که "در دل ماموران امنیتی" رفته، به آنها میگوید: «اینطوری نمیشود مثل آبان که مردم را بکشند، این دفعه فرق میکند.»
او به دویچهوله میگوید: «همان لحظه که من داشتم این حرف را میزدم مادر من در ایران کشته شده بود و من نمیدانستم.»
چهار ماه قبل از فاجعه اردیبهشت است و بهشت روی زمین پهن شده و از زمین و آسمان رنگ و نور و روشنی میبارد. "مادر" بعد از ۱۰ سال بالاخره توانسته ویزا بگیرد و کوتاه زمانی پس از تولد دومین نوهاش خود را به انگلیس برساند.
مهسا پیرایی: «دختر دومم به دنیا آمده بود و من در اوج بودم، چه میخواستم از زندگی؟ یک خانواده میخواستم که با تولد دختر دومم تکمیل شده بود، به آرزویم رسیده بودم و مادرم که بزرگترین آرزویم این بود که اینجا بیاید و باهم باشیم، جایی را که من زندگی میکنم ببیند، باهم وقت بگذرانیم، کارهایی را که دوست داشتم برایش بکنم، به این خواسته هم رسیده بودم. یعنی من در آسمان بودم. هیچوقت در زندگیم آنقدر احساس خوشبختی نکرده بودم که در اردیبهشت۱۴۰۱.»
این خوشبختی "سه ماه و ۲۰ روز" ادامه داشت. مهسا با خانواده کوچکش همراه "مادر" به ایران میروند تا تولد نوزاد جدید را با پدر و برادر و خواهر دیگر؛ "رویا" جشن بگیرند.
پیش از بازشدن مدارس اما مهسا باید به خاطر دختر بزرگش "رز" به انگلیس برگردد.
مینو مجیدی (چپ) همراه دخترش مهسا پیراییمهسا پیرایی: «مادر خیلی اصرار داشت که بیشتر بمانیم اما به خاطرمدرسه رز دختر بزرگترم که باز میشد من گفتم باید برگردم، او باید حتما روز اول مدرسه آنجا باشد و مادر میگفت رز کلاس دوم است، اگر چند روز اول نباشد چیزی را از دست نمیدهد، سخت نگیر. ولی من گفتم باید برگردم. من برگشتم و۱۵ روز بعدش مادر کشته شد.»
"مادر"، "مینو مجیدی" شاید میدانسته که این آخرین دیدار است و میخواسته آن را تا میتواند طولانی کند، اما نتوانست.
۳۰ شهریور ۱۴۰۱ «آن روز همسرم رفتارش عجیب بود. صبح از خانه رفت. من هرچه به مادر زنگ میزنم جواب نمیدهد، به خانه زنگ زدم جواب نمیدادند. نگران شدم، مسیج دادم: مادر چرا جواب نمیدی؟ همسرم با یکی از آشنایان آمد خانه، خیلی هراسان بودند. گفتم چه شده؟ گفتند مادر تیر خورده، گفتم زنده است؟ گفتند نه.»
مهسا پیرایی که تا آن روز در اوج خوشبختی بود و در آسمان، به ناگاه سقوط کرد: «آن روز از آسمان سقوط کردم طوری که صدای خورد شدن استخوانهایم را شنیدم. وقتی میگویند کمرم شکست واقعا شکسته بودم، نمیتوانستم راه بروم.»
"سکوت" پس از فاجعه خانواده اصرار دارد که مهسا به ایران نرود. او اما طاقت ماندن ندارد. ویدیویی از خودش و همسرش ضبط میکند و در آن میگوید مادرش کشته شده و اصلا نمیداند چه اتفاقی افتاده است و به هیچ حزب و گروه سیاسی وابسته نیست. ویدیو را نزد افرادی امین میگذارد تا در صورت دستگیری در ایران منتشر کنند و به ایران میرود.
خانواده اما "از ترس دزدیده شدن جسد مادر توسط نیروهای امنیتی" که آن روزها بسیار رایج بود، منتظر رسیدن مهسا نمیشوند و "مادر" را به خاک میسپارند.
«من نتوانستم آنطور که میخواستم مادرم را ببینم و با او خداحافظی کنم و وقتی آنجا رفتم یک کپه خاک بود. دلم میخواست سرم را بکنم داخل خاک و مادرم را ببینم و لمس کنم. داد میزدم، به جمهوری اسلامی فحش میدادم و میگفتم مادرم را کشتید. به مردم آنجا میگفتم اینطوری به من نگاه نکنید، اگر سکوت کنید نفر بعدی شما هستید. همه جا پر از نیروهای امنیتی بود پدرم من را ساکت کرد و گفت آرام باش، الان خیلی وضعیت بد است و من به اجبار سکوت کردم.»
مهسا پیرایی بر روی خاک مادرش"ترس" احساسی انسانی است به خصوص زمانی که دور و برت پر از کسانی باشد که از هیچ چیز ابایی ندارند، نه از کشتن، نه از کور کردن و نه از تجاوز، شکنجه هم روزمره آنها است.
مهسا پیرایی میگوید: «راستش را بخواهید از ترس سکوت کردم. مادرم را کشته بودند. میترسیدم پدرم را هم بکشند، میترسیدم بچههایم را ممنوع الخروج کنند، میترسیدم من و همسرم را زندانی کنند و بچههایم بلاتکلیف شوند، ممنوع الخروجشان کنند. ترس از همه اینها باعث شد آن ۹ روزی که ایران بودم سکوت کنم. حال همه را میدیدم، مادر و پدر "مادر" زنده هستند، خاله، دایی همه را میدیدم که نابود بودند و الان هیچ کس توانایی یک بلای دیگر را ندارد. اگر بخواهند کاری با ما بکنند هیچکس تحمل ندارد. برای همین حرف نزدم.»
"جهنمی واقعی" مینو مجیدی سه روز پس از مهسا ژینا امینی کشته شد، روزهایی که هر لحظهاش بوی خون میداد: «همه جا وضعیت جنگی بود، منطقه، منطقه جنگی بود. ماشینهای ضد شورش با یک تک تیرانداز روی آن همه جا بودند. نیروهایی با نقاب و ماسک مشکی همه جا بودند و هربار میخواستیم سر مزار مادر برویم، من مجبور بودم از جلوی اینها رد بشوم، پاهای من میلرزید و حالم بد میشد، تپش قلب میگرفتم و به آنها نگاه نمیکردم، میگفتم هر کدام اینها میتواند قاتل مادر من باشد.»
مهسا پیرایی ادامه میدهد: «نمیدانم چطور توصیفش کنم، مثل کابوس بود، اصلا انگار در جهنمی هستی که نمیدانی واقعا این چیزها اتفاق افتاده، نیفتاده و من هرروز این واقعیت را بالا میآوردم، هرروز صبح بلند میشدم و وقتی مغزم شروع میکرد به کار کردن تازه یادم میافتاد که چه شده. واقعاً غیر قابل توصیف است حالی که داشتیم.»
آن عکس با وجود آن جهنم، مهسا قصد دارد مدتی در ایران بماند. این بار دیگر دغدغه مدرسه دخترش را هم ندارد، دیگر دغدغهای برایش نمانده جز داغ مادر. تا آنکه..
در مراسم هفتم مینو مجیدی، دختر کوچکتر، رؤیا، که تا آن روز نه گریه کرده و نه با کسی حرف زده به یکباره موهای بلندش را از ته میتراشد و بر مزار مادر میایستد و عکس میگیرد. این عکس به سرعت به یکی از نمادهای جنبش "زن، زندگی، آزادی" تبدیل میشود و خانواده را بار دیگر در معرض خطر و تهدید نیروهای امنیتی قرار میدهد.
رویا پیرایی با موهای تراشیده بر سر مزار مادرشمهسا، فرزند ارشد که حس مسئولیت نسبت به خواهر و برادر کوچکترش دارد، رویا را قانع میکند که باید از ایران خارج شود. رویا را به تهران و نزد یک آشنای امن میفرستند تا سر فرصت از ایران خارجش کنند.
حالا دیگر محیط برای مهسا هم امن نیست و پدر اصرار بر رفتن دارد. مهسا هم نگران از هم پاشیدن زندگیای است که ساخته و نگران دو کودکی که قرار بود دنیایشان رنگی باشد. بالاخره راضی به رفتن میشود.
بازگشت به "دنیایی دیگر" مهسا به همراه همسر و دو دختر خردسالش به "خانه" برمیگردد؛ خانهای که هیچ شباهتی به آنجا که "مادر" آرمیده ندارد: «حالا من برگشتم خانه، انگلیس، از جایی که جنگ است، همه جا تفنگ، همه جا نقاب پوشان، در خانه ما نیروهای امنیتی میآیند و میروند، زیر نظریم، حالا آمدم انگلیسی که امن است، مردم هیچ ایدهای ندارند که آن سر دنیا چه دارد میگذرد، مردم کشته میشوند. اصلا نمیتوانستم، انگلیسیها را میدیدم حالم بد میشد. نمیتوانستم ببینم که این طرف همه چیز عادی است. دچار دوگانگی و چندگانگی بودم. تنها بودم، یک نوزاد شش ماهه داشتم، باید خودم را جمع میکردم، بچهام را میفرستادم مدرسه، سوالاتش را جواب میدادم که مامی چرا اینجوری هستی؟ چی شده؟ مامی ناراحت نباش. لیلی نوزاد بود و رویا را داشتم که باید تلاش میکردم از ایران خارجش کنم.»
در این میان رویا موفق میشود به ترکیه برود، هرچند که تا لحظه سوار شدن به هواپیما برای خانواده مشخص نبوده که آیا میتواند کشور را ترک کند یا نه.
رویا پیرایی (دومین از چپ) و مسیح علینژاد در دیدار با امانوئل مکرون رییس جمهوری فرانسه، پاریس، ۲۰۲۲وضعیت روحی مهسا اما چندان تغییری نمیکند: «حالا در ترکیه یک خواهری دارم که نگرانش هستم و هر لحظه ممکن است خودش را بکشد، وضعیت روحی وحشتناکی دارد، آنقدر آسیب روحی شدید دیده که اصلا نمیداند چکار میخواهد بکند. تنها آن جا افتاده و من این طرف، پدرم و برادرم در ایران. به هرکسی که فکر میکردم در هرجای دنیا زنگ میزدم و خواهش میکردم که به من کمک کنند یک راهی به من نشان بدهند، اگر وکیل میشناسند که من بتوانم رویا را از ترکیه خارج کنم.»
در این بین با کمک مسیح علینژاد و ملاقاتی که با امانوئل مکرون، رییس جمهور فرانسه ترتیب میدهد، رویا ویزای فرانسه گرفته و به آنجا میرود.
"فروپاشی روانی" حالا دیگر رویا هم جایش امن است و مهسا که تا آن زمان همواره با "چراغ خاموش" حرکت کرده و در هیچ تظاهرات و مصاحبهای با نام خودش شرکت نکرده، فکر میکند دیگر نمیتواند به سکوتش ادامه دهد: «وقتی خیالم از بابت رویا راحت شد فکر کردم که من باید حرف بزنم، میخواهم حرف بزنم. باید از مادر بگویم. نمیشود که مادر همینطوری تمام بشود و بگویم خوب مادرم را کشتند و تمام شد و ما باید بنشینیم و عزاداری کنیم، اصلا نمیتوانستم با این قضیه کنار بیایم و از نظر روانی دچار فروپاشی شده بودم.»
تردیدها و بی اطمینانیها آغاز شد: «من یک آدم عادی بودم، نه فعال اجتماعی بودم نه فعال سیاسی بودم. اصلا سواد سیاسی آنچنانی نداشتم، مطالعه خاصی نداشتم و با اینکه هر سال به ایران سفر میکردم اما چون زندگیم اینجا بود از جامعه ایران جدا شده بودم... احساس کردم که من هیچ چیز نمیدانم. من باید کاری بکنم ولی مگر من چی هستم؟ من هیچی نیستم، من کمم و همه این حسها باعث شده بود از خودم به شدت بدم بیاید و احساس کمبود شدید داشتم، احساس ناکافی بودن داشتم. این حسها دردشان خیلی زیاد بود، اینکه تو خودت را هیچکس نبینی و احساس کنی کمی. وقتی فعالان اجتماعی و سیاسی را می دیدم طوری که حرف میزنند، فعالیت میکنند، اطلاعات دارند، گفتم من باید اینجوری میبودم، من باید میتوانستم مادر را اینطور معرفی کنم که افتخار باشم برای مادر، ولی من هیچی نیستم.»
"دستشان را گذاشتند پشتم و بلند شدم" این حسها مهسا را تا مرز بستری شدن نیز کشاند اما کودکانش و نیازی که به او داشتند، او را به خود آورد: «دستهای شوهرم را گرفته بودم و بهش التماس میکردم که مرا بستری کند. آنجا خیلی ترسیدم، به بچههایم نگاه کردم و گفتم این دوتا چه میشوند؟ من مسئول زندگی این دو بچه هستم، من به دنیا آوردمشان، من قرار بود یک زندگی خوب به آنها بدهم، یک دنیای قشنگ و رنگی برایشان بسازم ولی حالا همه چیز سیاه شده...»
مهسا شروع به تماس گرفتن با خانوادههای دادخواه کرد، با خانوادهها و زندانیان دهه شصت. آنها از تجربیاتشان گفتند، از تنهاییهایشان، از اینکه آن زمان هیچکس با آنها همدردی نمیکرد. با خانواده کشته شدگان آبان خونین تماس گرفت، با خانواده قربانیان پرواز اوکراین و بعد فهمید که دردش یک درد مشترک است: «دیدم چقدر تجربههایمان یکی است، حرفهایمان یکی است، دردهایمان یکی است. چقدر آدم مثل من زیاد است، چقدر زخمهایمان یکی است. همه اینها به من قدرت داد، وقتی دیدم فقط تو نیستی، دنیا به آخر نرسیده، کلی آدم هست که سالهاست دارند رنج میکشند، کم نیاوردند، از آنها قدرت گرفتم، انگار که دستشان را گذاشتند پشتم و بلند شدم.»
نمایشگاه "آنچه باقی ماند" ارتباط با خانوادههای دادخواه منجر به تاسیس انجمن دادخواهان ایران شد؛ انجمنی که از دادخواهان دهه شصت تا امروز را در بر میگیرد. اولین کار این انجمن نمایشگاه "آنچه باقی ماند" بود که در آن تمام وسایل و عکسهای کشتهشدگان از دهه شصت تا به امروز جمعآوری و نمایش داده شد.
رویا (راست) و مهسا پیرایی در نمایشگاه "آنچه باقی ماند"مهسا پیرایی میگوید: «یکی از افتخارات من در زندگی نمایشگاه آنچه باقی ماند و همکاری با انجمن دادخواهان ایران است.»
کار با پناهجویان این قدرت به مهسا توان آن را داد که با وجود داشتن دو فرزند خردسال، با وجود داغ بزرگی که هنوز سرد نشده و با وجود آنکه سالهاست شاغل نبوده، دنبال کار بگردد.
از ترجمه برای پناهجویان افغان و ایرانی آغاز میکند و آنجا هم دردها و زخمهای مشترک میبیند. کارش از ترجمه فراتر میرود و به پناهجویان در انجام امور اداری و شغلیشان کمک میکند تا جایی که به او پیشنهاد همکاری با تیم refugee resetelment را میدهند و او با وجود تردید، هم به خاطر ایمان نداشتن به تواناییهایش و هم به خاطر دو فرزند کوچک با حمایت همسرش به این پیشنهاد پاسخ مثبت میدهد.
روز مصاحبه کاری او روز تولد "مادر" است؛ ۱۱ ژوئیه ۲۰۲۴: «از خواب بلند شدم، برای مصاحبه حاضرشدم، گفتم مادر! میخواهم تمام قدرت دنیا را به من بدی که من از پس این مصاحبه بر بیایم و همینطور هم شد. بهترین مصاحبه کاری که در زندگیم داشتم. آدمی که تا چند وقت پیش از خودش متنفر بود، خودش را هیچ میدانست، خیلی خودش را کم میدانست، خودش را ناکافی میدانست، طوری با اعتماد به نفس رفتم و از تواناییهایم گفتم و کارهایی که میتوانستم بکنم، از تجربههایم گفتم که خب سریع کار را گرفتم.»
و امروز: "دمت گرم دختر" مهسا پیرایی آنطور که خودش توصیف میکند پس از کشته شدن مادرش کسی بوده که "استخوانهایش خرد شده، نمیتواند راه برود، مثل کسی که ناتوان و فلج است" با قدمهای آرام شروع میکند و خودش را مجبور میکند بلند شود. از دکتر و روانشناس و تراپیست کمک میگیرد و بلند میشود. آدمی که "قدم برداشته و آن شکستهها را به هم چسبانده، رفته در تظاهرات، کلی قبلش نوشته، تحقیق کرده، خط زده، گریه کرده، ولی رفته آنجا با قدرت حرف زده، برای مردم گفته، از مادرش گفته، از بقیه گفته، پاهایش میلرزیده، اما کسی متوجه نمیشد".
مینو مجیدی، سال ۱۳۶۰، کرمانشاه«از سخنرانی که برمیگشتم دوباره از هم میپاشیدم از گریه، تا چند روز می افتادم ولی میگفتم نه من نمیگذارم، جمهوری اسلامی میخواهد ببیند که ما همه سوختیم و داغان شدیم، نه من نمیگذارم، من باید قوی بمانم، باید قدرتم را نشان بدهم.»
مهسا یاد گرفته که اگر میخواهد صدای مادرش باشد "دلیلی ندارد که حتما نخبه سیاسی باشد یا کار مهمی کرده باشد، کافی است شعور و انسانیت داشته باشد".
او از تجربههای زندگی مادرش درس گرفته، مادری که پس از انقلاب اسلامی پاکسازی شده و نتوانسته به کارش ادامه دهد اما داوطلبانه به ناشنوایان تنیس روی میز آموزش میداده. مادری که سوارکاری و کوهنوردی میکرده، مادری که تجربه جنگ و آوارگی در دوران جنگ را داشته و تجربه از دست دادن برادری جوان. همه اینها به مهسا درس ایستادگی و مقاومت داد و حالا: «یک وقتهایی که دارم رانندگی میکنم و سر کار میروم، یاد حسهای بد و منفی که قبلا درباره خودم داشتم، میافتم و میبینم الان حسم این است که میخواهم بزنم روی شانه خودم و بگویم: دمت گرم دختر!»