محسن رنانی مینویسد:
هیچ سازمان و نظامی بدون قصه باورپذیر، دوام نمیآورد. بشار اسد اگر سقوط کرد چون سالها بود حزب بعث سوریه به پایان قصه خود رسیده بود؛ یعنی قصه قدیمیاش دیگر باورپذیر نبود و بشار نیز نتوانست و نکوشید تا برای حکومت خویش و برای آینده سوریه قصه تازهای خلق کند.
بهگمانم جمهوری اسلامی نیز سالهاست که دیگر قصهای ندارد. قصهای که بنیانگذار در سال ۱۳۴۲ نوشتنش را آغاز کرد و سپس مرحوم دکتر شریعتی نسخه مدرن آن را در دهه پنجاه خلق کرد، یک قصه دوجلدی شد که انقلاب ۵۷ روح و معنا و سپس شکل خود را از آن گرفت. آن قصه اکنون دیگر سالهاست که برای اکثریت نسل جدید، معنا و باورپذیری خود را از دست داده است. حاکمان ایران نیز در سالهای اخیر هیچ تلاشی برای خلق قصه دلربای دیگری برای خود و برای ایران نکردند. شاید گمان میکردند «قصه مقاومت» میتواند نقش یک قصه دلربای جدید را بازی کند. احتمالا هم برای مدتی چنین بوده است؛ اما آن قصه نیز مدتهاست، و بویژه با آنچه در این چندماه در غزه و لبنان و سوریه اتفاق افتاد، دیگر باورپذیر نیست.
البته هاشمی و خاتمی کوشیدند تا روایت جدیدی از قصه بنیانگذار را ارایه بدهند و دلهای نسلهای بعد از بنیانگذار را ببرند. اما نظام روایت آنها را قبول نداشت و قصه آنها را نیز به شکست کشانید. شاید احمدینژاد را آوردند تا قصه تازهای خلق کنند اما در این قصه جدید، آنقدر همه را حذف کردند، که آن قصه دیگر برای هیچکس جذابیت نداشت. احمدینژاد هم البته دنبال ساخت قصه خودش بود نه قصه نظام.
مهندس موسوی نیز در سال ۸۸ خواست ویرایش تازهای از قصه بنیانگذار را ارائه کند اما روایت او را در همان نطفه خفه کردند. به گمانم از ۸۸ به بعد بود که دیگر هیچ روایتی از نسخه بنیانگذار برای نسل جدید جذابیت نداشت. در اعتراضات ۹۶ و ۹۸ بخش بزرگی از مردم با شعار «اصلاحطلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا» پایان قصه بنیانگذار را به صورت علنی فریاد کردند.
سرانجام با پدیدار شدن جنبش مهسا، همه قصهها و نسخهها، بیرنگ و بیاعتبار شدند. جنبش مهسا نخستین جنبش اجتماعی پس از مشروطیت است که خودش دارد قصه خودش را خلق میکند. در انقلاب مشروطیت، در نهضت نفت، در انقلاب اسلامی، در جنبش سبز و دیگر تحولات بزرگ سده اخیر، همواره مردم در قصهای که رهبران و نخبگان و سیاستمداران ساخته بودند بازی کردند. جنبش مهسا، نخستین جنبش یک سده اخیر است که رهبر ندارد و در قصه رهبران بازی نمیکند و خودش در حال خلق قصه خویش است.
از این نظر جنبش مهسا را میتواند اصیلترین جنبش مدنی یکصد سال اخیر ایران دانست. این که من بالبال میزنم که تحولات کشور به سوی خشونت نرود، برای همین است که جنبش مهسا فرصت کند قصه خودش را تکمیل کند. اگر کشور به سوی بیثباتی وخشونت برود، اولین قربانی آن، «قصه جنبش مهسا» خواهد بود که ناتمام خواهد ماند. اگر جنبش مهسا بتواند قصه خودش را کامل کند، آنگاه دیگر هیچ قدرتی نمیتواند آن را متوقف کند یا آن را به سوی خشونت ببرد. وقتی قصه خلق شد، آنگاه از دل قصه، رهبران آن هم خلق خواهند شد.
انگیزه من برای مشارکت در انتخابات چهاردهم و تشویق مردم به رای دادن به پزشکیان، تنها این بود که پایمان را بگذاریم لای در، تا افق سیاست بسته نشود و شاید تصادفات تاریخی هم به سود ما پدیدار شود (که شد) تا این که جنبش مهسا فرصت کند قصه خود را به بلوغ برساند. به گمانم اکنون پای ما تا زانو لای در است و این در دیگر بسته نخواهد شد. چون آنان که برای بستنِ در فشار میآورند، روزبهروز قدرتشان کاستی میگیرد و نسل نو روزبهروز قدرتمندتر میشود. تحولات خارجی هم البته به سود این تغییر قدرت عمل کرده و خواهد کرد.
اکنون حتی جمهوری اسلامی هم اگر تصمیم بگیرد قصه تازه باورپذیری خلق کند، دیگر نمیتواند قصهاش در تقابل با قصه جنبش مهسا باشد و گرنه شکست میخورد.
درواقع جامعه ایران با ورود پیشبینی نشده به انتخابات چهاردهم، «خلق امکان» کرد. این جامعه دیگر روبهعقب نخواهد رفت.
ایران اکنون در حال تجربه یکی از باثباتترین و عقلانیترین و عمیقترین تحولات سیاسی صد سال اخیر خود است؛ فقط باید مراقب باشیم که خودمان به دست خودمان این تحولات باثبات و مطمئن را مختل نکنیم؛ چون باور دارم که حکومت دیگر قدرت توقف آن را ندارد. به دو سال گذشته بنگرید: انگار به اندازه کل چهل سال قبل از آن، تحول رخ داده است. ما چه میخواهیم جز تحول؟! و برای حکومت چه چارهای مانده است جز تغییر؟!