ما پنجاهوهفتیها هرچه نداشتیم، این ویژگی را داشتیم تا از هر فرصتی برای بیان آنچه ته و توی دلمان تلنبار شده بود، استفاده کنیم و با لالبازی و زبان اشاره، به اعتراض سیاسی بیخطر سامان دهیم. در این عرصه، نابغه شده بودیم.
تولد امام زمان که میرسید، در شهرهای بزرگ و چراغانی شده، طعنهآمیز روی بنرها با حروف بزرگ مینوشتند «تولد اعلیحضرت واقعی مبارک باشد».
در این شب، شهرها چنان شلوغ میشدند که جای سوزن انداختن نبود. مردم با اتومبیل و بیاتومبیل، زنان باحجاب و بیحجاب، تنه به تنه هم میزدند و گاهی نقل پخش میکردند. درون خیلی از خانههایی که بعدها لقب «طاغوتی» گرفتند، مولودیخوانی همراه با پخش نقل و گلاب اجرا میشد. اطمینان ندارم ولی حتما در کاخهای سلطنتی هم جشن برپا بود و مولودیخوانی برقرار.
مردم عاشق ریختن توی خیابان بودند و فرصتهای ورزشی و مذهبی را برای فتح خیابان از کف نمیدادند. وقتی ایران در بازی فوتبال اسراییل را شکست داد، محشری شد که نگو. جشن و رقص و پایکوبی زن و مرد در خیابان به قدری کمنظیر و غیرمنتظره بود که انگار ایرانیها توهم برشان داشته بود که انتقام فلسطینیها را از اسراییل گرفتهاند. کوتاه این که دوست داشتیم به هر بهانه غیرسیاسی، خیابان را فتح و یکجوری متلک بار حکومت کنیم. اسمش را هر چه بگذاریم، واکنشی بود در برابر تحمیل سکوت.
ما پنجاهوهفتیها هرچه نداشتیم، این ویژگی را داشتیم تا از هر فرصتی برای بیان آنچه ته و توی دلمان تلنبار شده بود، استفاده کنیم و با لالبازی و زبان اشاره، به اعتراض سیاسی بیخطر سامان دهیم پنجاهوهفتیها برای بلندبلند حرف زدن، در کنار هم راه رفتن، چون و چرا کردن و امنیت داشتن حسرت به دل بودند.
در اوراق شناسنامه پنجاهوهفتی، خاطره شیرین خیابانگردیهای «مصدقی» و «زنده باد مصدق» و «مرگ بر شاه» ثبت شده؛ هرچند نپاییده و شعارها پس از ماجراهای بزرگ به کمک امریکا وارونه شدهاند.
بنابراین، پنجاهوهفتی باری شَهد با هم بودن و در خیابانها راه رفتن و خواسته «تغییر» را فریاد زدن را چشیده. سرکوب سخت را هم از ۲۸ مرداد سال ۳۲ تجربه کرده. درس عبرت گرفته و به این نتیجه رسیده که باید به فتح خیابان به بهانههای غیر سیاسی ادامه دهد تا بعد.
پنجاهوهفتی در طول زندگی مارپیچی که پیموده، هرچه در خاطراتش جستوجو کند، فقط حزبی به نام «حزب توده» را پیدا میکند که واجد تمام مشخصات حزبی بوده و تا وقتی قلع و قمع نشده، کلی محافل حزبی کوچک و اجتماعات بزرگ در «منظریه» و جاهای دیگر برگزار میکرده و مردم با حضور در این پیکنیکهای حزبی، شوق و شور با هم بودن را احساس میکردند و لذت میبردند. شاعران و نویسندگان و مترجمین و هنرمندانی در بستر این حزب بالیدند و به مردم شاهکارهای ادبیات جهان را شناساندند. حزب به صورت ظاهر از مصدق حمایت میکرد. آخوند کاشانی هم به صورت ظاهری از مصدق حمایت میکرد.
پیروان سرشناس مصدق تیرباران شده بودند ولی نام و لقب مصدقی در بافت جامعه زنده ماند؛ مصدق «جبهه ملی» را مثل یک میراث بر جا گذاشت<اما پته هر دو پس از سقوط مصدق روی آب افتاد و فهمیده شد هر دو میخواستهاند از مصدق به جای پلکان برای رسیدن به مقاصد دیگری استفاده کنند. بگذریم که تاریخ نویسی مقصود این یادداشتها نیست.
دفتر روزگار جور دیگری ورق خورد. رهبران حزب توده تو زرد از آب درآمدند و معلوم شد از حکومت گردن کلفت دیگری دستور میگیرند. از این دوران اما پنجاهوهفتیها ثمراتی به دست آوردند؛ صحنه تئاتر ایران غنی شد و طبقهای ظهور کرد با گفتمان متفاوت و بلندپروازیهای فرهنگی و ادعای روشنگری.
تهران، مراکز هنری و خیابان «لالهزار» جولانگاه این طبقه شدند. غروب که میشد، زنان و مردان شیکپوش شانهبهشانه خیابان لالهزار را پر میکردند و این چهره متفاوت از ایرانیان عصر جدید به راستی دیدنی بود.
بعد که مصدق را از میدان به در کردند و بسیاری تحولات سیاسی، از جمله تاسیس ساواک اتفاق افتاد، هر روز در مطبوعات عکس هنرپیشهها و هنرمندانی چاپ میشد که از گذشته خود ابراز ندامت میکردند و دیگر بار اجازه کار میگرفتند. برخی تئاتریها کوچ کردند.
از نگاه شخص من که در جعبه پنجاهوهفتیها جا میگیرم و در آن سنوات هنوز طفل- نوجوان بودم، این جنبش یک یادگاری زیبا برای مردم کوچه و بازار بر جا گذاشت. سکوت قبرستانی سرکوب را ترانهای به نام «مرا ببوس» شکست. صدای مردان رهگذر که آن را میخواندند یا سوت میزدند، به مردم دل خسته از پشت پنجرهها و درهای بسته نوید میداد که آرمان نمرده است.
مرا ببوس، مرا ببوس
برای آخرین بار
خدا تو را نگهدار
که میروم به سوی سرنوشت
….
قصههای وداع عاشقانه و سیاسی پشت این ترانه، دهان به دهان میچرخیدند تا جایی که شد سرود ملی و یواشکی پنجاهوهفتیهای شکست خورده.
این جنبش، آخرین حضور مدرن و سیاسی پنجاهوهفتیها در میدان بود و بعد از آن دنبال انگیزههای غیرسیاسی میگشتند تا خودی نشان دهند و در کنار هم برای یک شادمانی مشترک حال کنند و زنده بمانند.
یک شخصیت سرشناس ملی ( دکتر حسین فاطمی) را کشتند ولی نام و لقب مصدقی در بافت جامعه زنده ماند. مصدق «جبهه ملی» را مثل یک میراث بر جا گذاشت. جبهه همواره در چالش جدی با اندیشههای سیاسی چپ بود. اعضای کمتر رادیکال آن در کسب و کار امنیت داشتند و محافل خود را مخفیانه برپا میکردند. تا حدودی که شاخ و شانه نمیکشیدند، در زندگی حرفهای تحمل میشدند. راهی به نفوذ در حکومت نداشتند اما همیشه حضور ظرفیتی زیر نام مصدق به صورت زیرخاکی در جامعه احساس میشد؛ ظرفیتی که مرگ بر شاه و مرگ بر امریکا را مشروعیت میبخشید.
ادامه دارد…
لینک مرتبط:خاطرات یک پنجاهوهفتی فلان فلان شده (بخش اول)