مسعود علیزاده، از جانبهدر بردگان از زندان کهریزک در سال ۱۳۸۸ است. او در گفتوگو با دویچه وله فارسی از شکنجهها، شرایط غیرانسانی زندانیان و خاطراتش از جانباختگان در کهریزک میگوید.
مسعود علیزاده، شاهد زنده ی کهریزک در پاسخ وی در صفحه ی شخصی فیس بوک اش نوشته است:
آقای احمدی مقدم، درست است سعید مرتضوی ما را به «بازداشتگاه کهریزک» اعزام کرد، ولی برخورد نیروی انتظامی در «بازداشتگاه کهریزک» با ما وحشیانه بود، آقای احمدی مقدم جوری حرف میزنید که انگار نیروی انتطامی در حوادث تلخ «بازداشتگاه کهریزک» نقشی نداشت، و مقصر اصلی سعید مرتضوی است. گزارش زیر را بخوانید و ببنید نیروی انتظامی چه رفتار وحشیانهای با بازداشتیهای کهریزک داشت….
روز ۱۹ تیر بود بازپرس حیدری فر در حیاط پلیس پیشگیری به ما گفته بود اگر تا آخر تابستان زنده از بازداشتگاه کهریزک بیرون آمدید تازه بگویید کهریزک کجاست!!! همه در استرس بودیم که کهریزک کجاست که قرار است تا اخر تابستان از آنجا زنده بیرون نیاییم!!!
وارد بیابانهای کهریزک شدیم. همه در شک بودیم و نگران، آیا تا آخر تابستان زنده از کهریزک بیرون میآیم!!! حدود یک ساعتی پشت درب بازداشتگاه کهریزک بودیم…
مسئولین بازداشتگاه کهریزک بخاطر کمبود جا ما را پذیرش نمیکردند.. سعید مرتضوی به فرماندهی نیروی انتظامی فشار میآورد که بازداشتیها را باید پذیرش کنید… بعد از یک ساعت پذیرش شدیم… وارد بازداشتگاه کهریزک شدیم… همه ماها حس بدی داشیم… از درو دیوارهای بازداشتگاه صدای زجه ادمها به گوش میرسید… از بچه ۱۷ ساله تا پیر مرد ۶۰ ساله را برهنه کردند… فقط بخاطر اینکه شپش لای درز لباسهای ما نرود و با خود وسیلهای به داخل قرنطنیه یک نبریم… حدود ۳ الی چهار ساعت طول کشید تا همه دوستانمان برهنه شوند… همه از اینکه در جلوی یکدیگر برهنه میشدیم شرمگین و ناراحت بودیم… عینک افراد عینکی را به زور گرفتند از جمله (محمد کامرانی، محسن روح الامینی) و هر چی التماس کردند عینکها را پس ندادند… از داخل قرنطینه یک و دو صدای مجرمان خطرناک میامد و همه ما ترسیده بودیم که اینجا کجاست؟؟؟ وقتی یکی از دوستانمان از افسر نگهبان پرسید اینجا کجاست؟ گفت اینجا اخر دنیا است… اینجا خدا هم انتن نمیدهد… تازه فهمیدم وارد چه جهنمی شدیم… امیر جوادی فر از روز اول حال خوبی نداشت… بدنش زخمی بود و دندههایش و فکش شکسته بود…. از ساعت ۴ بعداظهر تا شب ساعت ۱۰ در حیاط نشستیم… هوا خیلی گرم بود و همه تشنه بودیم ولی خبری از آب نبود… در همان روز چند نفر از دوستانمان بخاطر اعتراض به وضعیت بازداشتگاه کتک خوردند… همه از ترس داشتیم سکته میکردیم… و همه در شوک بودیم… وارد قرنطینه یک شدیم که حدود ۱۳۶ نفر بودیم… مساحت قرنطینه خیلی کوچک بود که حدود ۶۰ متر مکعب بود… قرنطینه یک فاقد آب، تهویه، وسایل گرم کننده و خنک کننده، هرگونه کف پوش، موکت و تخت خواب، نور کافی، سرویس بهداشتی قابل استفاده و حمام بود…
حدود یک ساعت گذشت ۳۰ الی ۳۵ نفر از مجرمان خطرناک را از قرنطینه ۲ وارد قرنطینه ما کردند… با این حال که حتی جا برای نشستن خودمان هم نبود… تصورش هم سخت است که حدود ۱۷۰ نفر در مساحت ۶۰ متری باشیم… نشستن که سهل است، حتی جا برای نفس کشیدن هم نبود…. خواب به چشمهایمان نمیامد ولی خوب جایی هم برای خواب نبود… استرس زنده بیرون امدن از کهریزک یک لحظه از ما غافل نمیشد… همه به فکر این بودیم که بر خانوادههای ما چه میگذرد… چون کسی از خانوادهها از ما خبری نداشت… که ایا زندهایم!!! این افکار تا صبح گریبان گیر ما بود….
صبح روز ۲۰ تیر بود همه از شدت غم و اندوه در بازداشتگاه کهریزک شب را نخوابیده بودیم… حتی یک کف دست نان و یک پنجم سیب زمینی را هم شب قبل برای غذا به ما نداده بودند… از شدت ناراحتی یادمان رفته بود که شب قبل به ما شام نداده بودند و گرسنه هستیم… ساعت ۱۰ صبح بود مجرمان خطرناک همه از شدت گرما برهنه بودند و در دست شویی به یک پیرمرد مجرمی به نام بابا علی تجاوز میکردند و این عمل مجرمان برای ما وحشت آور و ناراحت کننده بود… بیشتر دوستان دست شویی داشتند ولی شرم و حیا اجازه نمیداد تا به دستشویی بروند… هوا داشت گرمتر میشد و همه ما بیتابتر میشدیم. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که چند نفر از مجرمان خطرناک پشت درب قرنطینه یک با لولههای پی بیسی ایستاده بودند و به ما گفتند تا ۳ شماره میشماریم باید به حیاط برویم… وقتی از درب قرنطینه خارج میشدیم با لوله پی بیسی بر سر و صورت ما میزدند. وارد حیاط بازداتشگاه کهریزک شدیم و همگی پا برهنه بر کف اسفالت داغ سوزان برای آمارگیری نشستیم… تمام پاهایمان از شدت گرمای آسفالت میسوخت ولی نمیتوانسیم اعتراض کنیم… هر کسی اعتراض میکرد به بیرون از صف برده میشد و به شدت با لوله پی وی سی کتک میخورد… حدود ۱۵ دقیقه از آمار گیری گذشت و شکنجهها بیشتر میشد. افسر نگهبان محمدیان دستور داد در آفتاب سوزان بر کف حیاط کهریزک چهار دست پا راه برویم… باورش برایمان خیلی سخت بود که به کدامین گناه باید شکنجه شویم… ولی مجبور بودیم تن به شکنجه دهیم… همه چهار دست پا میرفتیم از بچه ۱۷ ساله تا پیر مرد ۶۰ ساله… کف دستهایمان و زانوهایمان از شدت گرمای آسفالت سوخته بود و آن زخمها بیشتر و بیشتر میشد… من چون از قبل پایم شکسته بود نتوانستم چهار دست پا راه بروم و استوار محمدیان گفت کسانی که نمیتوانند چهار دست پا راه بروند باید حدود ۵ ضربه بر کفت دستهایشان لوله پی بیسی بزنم. من و چند نفر که چهار دست پا نمیتوانستیم برویم حدود ۵ ضربه بر کف دستهایمان زد… آنقدر محکم زد از دست کفهایمان خون آمد.. استوار محمدیان از نظر من یک بیمار روانی بود و هیج رحمی نداشت… همه گرسنه و بیجان در داخل حیاط در آن افتاب سوزان شکنجه شدیم… دیگر هیچ طاقتی نداشتیم ولی مجبور بودیم طاقت بیاوریم. افسر نگهابان در سر صف یک شعار میداد که باید با صدای بلند آن را فریاد میزدیم… اینجا کجاست؟؟ کهریزک… کهریزک کجاست؟؟؟ اخر دنیا… از غدا راضی هستید؟؟ بله قریان؟؟؟ ادم شدید؟؟؟ بله قریان… باید انقدر این جملهها را فریاد میزدیم تا دیوارهای کهریزک به لرزه بیوفتد.
بعد از شکنجه همه بیجان بودیم و باز با کتک وارد قرنطینه یک شدیم… حدود یک ساعتی گذشت… همه از درد داشتیم ناله میکردیم… امیر جوادیفر حالش داشت بر اثر جراحتهایش بدتر میشد… بعد از ۲۴ ساعت گرسنگی ناهار اوردند… ناهار یک عدد کف دست نان و یک پنجم سیب زمینی بود که مجرمان خطر ناک با دستهای آلوده بین ما تقسیم میکردند… برای اینکه زنده بمانیم مجبور بودیم آن غذای کم را بخوریم… خیلیها نخوردند… مجرمان خطرناک از شدت گرسنگی همان یک کف دست نان و سیب زمینی هم از ما میگرفتند و میخوردند. از شدت گرما مرتب باید از آب چاه میخوردیم آبی که تصفیه نشده بود و بوی لجن میداد… در بازدشتگاه کهریزک سه عدد شیشه نوشابه خالی وجود داشت و باید در درون آنها اب میخوردیم… ظرف آبها خیلی کثیف بود و از دست شویی آورده بودند… ولی برای زنده ماندن مجبور بودیم دست به هر کاری بزنیم تا زنده بمایم… هوا در قرنطینه داشت گرمتر از قبل میشد و زخمهایمان بر اثر کثیفی داشت عفونت میکرد… از شدت گرما نفس کشیدن برایمان داشت سختتر میشد و هوای آزاد برایمان آرزو شده بود. هر یک ساعت برایمان روزها میگذشت… پیش خود فکر میکردم در کهریزک ساعت ایستاده است… شب شد و همه بیتاب و همه به فکر اینکه ایا زنده از اینحا بیرون میرویم… شبهای کهریزک خیلی دلگیر بود و هر شب برایمان سالها میگذشت… افسر نگهبان دستور داد تا دود موتور خانه را که برق بازادشتگاه کهریزک را تامین میکرد را از دریچهای به داخل بازداشتکاه بفرستند… و این کار توسط سربازها انجام شد… دیگر نفس کشیدن برایمان خیلی سخت شده بود… دود داخل بازداشتگاه را گرفته بود و چشمهایمان از شدت دود میسوخت… خدایا اینجا واقعن آخر دنیا است… گویی اینجا نفس کشیدن هم جرم است…
روز بیست و یک تیر ماه بود… تنهامان از شدت زخمهایمان عفونت کرده بود و نفس کشیدن برایمان لحظه به لحظه سختتر میشد، و صدای نالههای هم بندیهایمان بلندتر و بلندتر میشد. نگاهی به چهره خسته امیر انداختم، و میدیدم که چقدر نفس کشیدن برای او سختتر از همهمان شده است… همه نگران و ناامید… چند تن از مجرمان بازداشتگاه کهریزک برگههای دعای زیارت عاشورا را دادند، یکی از دوستان که صدای خوبی داشت شروع به خواندن آن کرد و در طول خواندن زیارت عاشورا همهمان گریه میکردیم، در همان لحظات بود که از دریچهای به داخل قرنطینه دود گازوییل وارد کردند فقط به جرم خواندن زیارت عاشورا… شاید هم به خاطر سوزی که در صدایمان بود… افسر نگهبان بعد از خواندن زیارت عاشورا دستور داد که ما را به داخل حیاط منتقل کنند، هوا بسیار گرم بود و ما در زیر آن آفتاب سوزان احساس خوشایندی داشتیم و برایمان در برابر آن هوای آلوده قرنطینه حکم بهشت را داشت… پای برهنه، تشنه و بیجان در آن جهنم احساس بهشتی میکردیم… ما را به قرنطینه برگرداندند در حالیکه آنجا را سم پاشی کرده بودند بخاطر وجود شپش و گال زیادی که در آنجا بود. در ان هوای آلوده و مسموم حدود پنجاه نفر از هم بندیهامان از هوش رفتند… محمد کامرانی و امیر جوادی فر هم جزو آنها بودند… دیگر راه نفس کشیدن ما بستهتر میشد. باور آن جهنم داشت لحظه به لحظه پر رنگتر میشد و ما میدیدیم که آنها دارند جان میسپارند، انقدر تصویر سخت و زجر دهندهای بود که همه فریاد میزدیم و از مامورین میخواستیم که درها را باز کنند و ما را به حیاط ببرند حتی در این میان مجرمان بازداشتگاه هم با ما همراهی میکردند ولی آنها بیتوجه بودند و بعد از یک ساعت در را باز کردند… ما هر کردام آنهایی که را که از هوش رفته بودند بقل گرفته بودیم و به بیرون از آنجا میبردیم و تنها جایی که میشد آنها را بگذاریم تا نفسشان بازگردد همان جهنمی بود که برایمان رنگ بهشت گرفته بود بر روی آسفالتی داغ و سوزان. و دوباره به جای قبلیمان برگشتیم… از جهنمی به جهنم دیگر!
در آن شب، صدای ناله بود و بس!… استوار خمس آبادی ۱۲ نفر از بازداشتیهای روز ۱۸ تیر که در قفس نگهداری میشدند را به بیرون از حیاط آورده بود و داشت آمار گیری میکرد او به محمد کرمی، وکیلبند بازداشتگاه کهریزک دستور داد چند نفر از بچههای قرنتطینه یک را بیرون بیاورند تا آنها را کتک بزنند که به قولشان درس عبرتی شود برای دیگران که بفهمند «کهریزک کجاست!»… من بعد از چند روز میخواستم بخوابم که در همان لحظه یکی از هم بندان خواهش کرد که من نیم ساعت از جایم بلند شوم و او کمی جای من دراز بکشد و کمی بخوابد، دلم براش سوخت چون میدانستم ۳ روز است که نخوابیده، من از جایم بلند شدم… رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب، که محمد کرمی داخل قرنطینه یک آمد و از میان ان همه آدم سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و بعد نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم، صدایم زد: «تو هم بیا بیرون…» من میدانستم بروم بیرون کتک بدی خواهم خورد، گوشهای نشستم تا من را از یاد ببرد ولی از دوباره وارد قرنطینه یک شد و به زور کتک به همراه دو نفر دیگر من را از قرنطینه بیرون برد و خمس آبادی شروع کرد به زدن من با لوله پی وی سی که حدود بیست دقیقه طول کشید….
بعد محمد کرمی به همراه دو نفر به من پابندهای آهنی زدند و من را از یک میله آهنی آویزان کردند، دیدم سامان مهامی و احمد بلوچی هم اویزان هستند… پابندها آنقدر تیز بودند که وقتی آویزان شدم، از مچ پاهایم خون میآمد…
بعد استوار خمس آبادی با استوار گنج بخش شروع کردند، هر دو شروع کردند به زدن من با همان لوله پی بیسی، میگفتند باید بلند داد بزنی گوه خوردی، من نمیتوانستم آن را بگویم و تنها سکوت کرده بودم… صدای بچهها را میشنیدم که بلند صلوات میفرستادند تا شاید آنها از کتک زدن من دست بردارند ولی آنها همچنان ادامه میدادند، دیگر آنقدر زدند که مجبور شدم این جمله را بگویم… و پیوسته تکرار میکردم… دهانم خشک شده بود… فکر میکردم که تمام اینها را دارم خواب میبینم، سخت و باور ناپذیر بود… اما واقعیت داشت، تمام آن دردها و فریادهایم واقعیت داشت…
بعد از بیست دقیقه مرا پایین آوردند… در شوک بودم… چند تن از مجرمان مرا به داخل قرنطینه بردند، سپس یکی دو نفر از هم بندیان من را به دست شویی بردند تا روی صورتم آب بریزند و زخمهایم را بشویند که در همان لحظه استوار خمس آبادی یک قفل کتابی به محمد کرمی داد تا دوباره من را بزنند… محمد کرمی وارد دستشویی شد و شروع کرد با قفل بر سر و صورت من کوبیدن و من یک لحظه از حال رفتم و تمام سر و دهنم خونی شده بود، او من را از شلوارم میگرفت و بلند میکرد و محکم بر زمین میکوبید، کم کم شلوارم پاره شد و دیگر کاملا برهنه بودم، و برهنگیم در میان آن همه فشار و درد، درد بزرگ دیگری بود که مدام از ذهنم میگذشت… بعد از آن روی گردنم ایستاد و با پاهایش محکم فشار میداد تا مرا خفه کند، حدود سه چهار دقیقه طول کشید… خفگی را کاملا احساس کردم، بینفسی، و به تدریج بیزمانی… انگار همه چیز برایم بیرنگ میشد و مقابل چشمهایم نقطه روشنی داشت بزرگ و بزرگتر میشد… مثل مرگ بود… خود مرگ بود!
دیگر از حال رفته بودم، و محمد کرمی که فکر کرده بود دیگر من مردهام، پاهایش را از روی گردنم برداشت… بعد از دقایقی نفسم برگشت و به هوش آمدم… سپس هم بندانم من را به داخل قرنطینه بردند. آن شب حال خوبی نداشتم و تا صبح کابوس میدیدم… انگار خودم نبودم… انگار مرده بود. فردای آن روز با بدنی پر از درد از خوابی سرد و سیاه بیدار شدم، زخمهایم عفونت کرده بود، و تنم ناگزیر در انتظار شکنجههای روز دیگری، بر زمین ِ سخت کهریزک، بیجان افتاده بود… در انتظار روز چهارم…
صبح روز چهارم بود… همگی از شدت گرسنگی بیحال و بیانرژی بودیم و زخمهایمان عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بیجانتر میشدیم. و بعضی از دوستان بخاطر درد شدیدی که داشتند، بیهوش میشدند… من نیز که بر اثر شکنجههای شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخمهایم عفونی و چرکین شده بود، از شدت تب داشتم میسوختم… هوای داخل قرنطینه بسیار گرم بود و نفس کشیدن از روزیهای قبل برایمان دشوارتر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدن ِ من… میدیدم که چقدر خسته است و دستهایش بیجان اما برای مدتی همینطور مرا باد میزد… چیزی نگذشت که دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشمهایمان عفوت کرده بود و به زور میتوانستیم جلوی خود را ببنیم… خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا میکنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخش این همه عذاب؟… دوستان ِ همبندیم همه به وضعیتی که درش بودیم معترض بودند، و هر چه میگذشت نومیدتر میشدند…. در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که میگفت: «بچهها ما بخاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم، و نباید کم بیاریم، باید تا آخرش بایستیم»… نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟!!… محسن روح الامینی را دیدم… نمیدانم چرا، اما در آن لحظات سخت حرفهایش به ما نیروی عجیبی داد… از او خوشم آمده بود.
آنقدر هوای داخل قرنطینه آلوده و نفس گیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظهای هم که شده نفس بکشند… بین ساعت دو تا سه بعداظهر بود، ما را به داخل حیاط آوردند… سرهنگ کمجانی دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی بزنند، ماشینهای دستی خراب بود و گاهی هم پوست سرمان به همراه مویمان کنده میشد… محسن موهای بلندی داشت، وقتی خواستند موهایش را بزنند، جملهای که گفت که هر بار به ان لحظه فکر میکنم در سرم میپیچد… گفت: «شاید اینجا بتونین موهامو بزنین اما نمیتونین عقیده م رو عوض کنید»…
بعد از مدتی، داخل حیاط که بودیم یکی از مامورین بازداشتگاه یک نفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد… شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازهاش کنیم!… آن مامور به کسی که از میانمان انتخاب کرده بود گفت که که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه بود تا یک حرکت ورزشی، آن هم در زیر آفتاب با پاهای برهنه… مامور دیگری با صدای بلند میگفت «یا حسین» و ما باید بلند میشدیم و بعد که میگفت «یا علی»، باید مینشستیم… تعداد زیادی از ما نمیتوانستند آن را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لوله پی وی سی ضربه میخوردند… بدنهایمان از درد لبریز شده بود و توان ایستادن نداشتیم… هنگام شب به مدت دو ساعت آب دستشویی را قطع کردند، آب آلوده چاه بود و خیلی از بچهها بعد از آزادی از آنجا دچار عفونت کلیه شدند… اما در آن شرایط ما ناچار بودیم که از آن آب استفاده کنیم و همان را هم از ما گرفته بودند. شب از نالههای دردناک ما بلندتر میشد، شب از تشنگی و لبهای خشکمان میرنجید و از پریشانی ما تیرهتر میشد… زمزمه نگرانیهامان فضا را پر کرده بود، چشمهای بیفروغ محمد کامرانی که تا دیروز به آزمونی خیره بود حالا بستهتر میشد و نمیدانست فردا کجاست؟ یا در شب آزمون کنکورش چه میکند؟… و نالهای امیر که یک دیدهاش خاموش شده بود و نیمی از آن جهنم را میدید… شب بود با تمام سیاهی و سنگینیاش و چشمهایمان برای خوابی طولانی بسته میشد در آرزوی صبحی که خیال کنیم همه را خواب دیدهایم… در انتظار روزی بیدرد و رنج… در انتظار روز پنجم…
روز بیست و سوم تیر ماه… دیگر امیدی نداشتیم که از آنجا به این زودیها آزاد شویم… هیچ امیدی و من در انتظار مرگ نشسته بودم با زخمهایی که عفونت کرده بود و تنم در تب میسوخت… در آن چند روزی که در بازداشتگاه کهریزک بودیم هیچ کمک پزشکیی برای ما انجام نشد و من روز سوم بود که فهمیدم آنجا پزشکی هم دارد… فردی به نام رامینپور اندرجانی… در آن روز که زخمهای بچهها و همینطور چشم تعدادی از آنها بر اثر دود گازوییل دچار عفونت شدیدی شده بود… و در همان روز رامین پوراندرجانی چند نفر را معاینه کرد که امیر جوادی فر هم جزو آنها بود. بچهها از بهداری بازداشتگاه به قرنطینه بازگشتند و البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفته بود… تا روزی که رامین را در شعبه یک دادسرای نظامی به همراه پدرش دیدم…. در آنجا او به من گفت: من نسخههایی دربازداشتگاه کهریزک دارم که نشان میدهد انتقال آسیب دیدگان به بیمارستان را اعلام کردهام و حتی در آن نسخهها داروهای بیشتری را درخواست دادهام. رامین تاکید کرد که به من اجازه نمیدهند تا به بازداشتگاه کهریزک بروم و آن مدارک را بیاورم که از این طریق بیگناهی خود را ثابت کنم. شرایط کهریزک برای رامین پوراندرجانی هم خیلی دردناک بود، حرفهایش را به خاطر میآورم وقتی میگفت که از بودن در کهریزک چه عذابی کشیده است… میگفت وقتی سردار رادان با تیم خود به به آنجا میآید، نمیگذارد حتی من نبض بچهها را بگیرم!… رامین در ان روزها احساس ناامنی شدیدی میکرد چرا که سرهنگ کمیجانی، رییس وقت بازداشتگاه کهریزک و سرهنگ نظام دوست، دفتر دار سرتیپ رجبزاده فرماندار وقت نیروی انتظامی تهران بارها او را تهدید کرده بودند که اگر از مقاماتی که در آنجا شکنجه میکردهاند اسمی ببرد، با او برخورد خواهد شد. رامین اطلاعات زیادی از جریانات و داخل کهریزک داشت… او میگفت در آنجا گونیهای سفیدی وجود دارد که بازداشت شدگان را در حالیکه هنوز جان دارند و نمردهاند داخل آنها میگذارند…
و صبح روز بیست و سوم تیرماه… افسر نگهبان گفت: داریم شما رو از کهریزک به اوین انتقال میدیم… همه ما آنقدر خوشحال شده بودیم که باور نمیکردیم از اینجای سخت و سیاه گذر خواهیم کرد و باز این هم برایمان مثل خواب بود… شاید اگر آن روز به اوین منتقل نمیشدیم تعداد بیشتری از دوستان خود را از دست میدادیم… همه از داخل قرنطینه بیرون آمدیم… هوای آن روز خیلی گرم شده بود و حتی قطره آبی هم برای خوردن نبود و ما هنوز ناباورانه به اطراف نگاه میکردیم که از این جهنم گریزی هست؟… تا اینکه دیدیم تعدادی از مامورین و لباس شخصیها به داخل حیاط بازداشتگاه آمدند، دیگر مطمئن شدیم که آن سوی دیوارها را دوباره خواهیم دید.
برای مدتی همان ورزش بشین پاشو که بیشتر شبیه یک شکنجه بود را انجام دادیم، در هوایی گرم و باز با لبانی تشنه… بعد از یک ساعت یک دبه آب گرم آوردند و نفری یک لیوان از آن آب به همه دادند. محسن روح الامینی که بر اثر ضربات زیاد، زخمهای کمرش عفونت کرده بود – و به همین خاطر در بازادشتگاه که بودیم شبها ایستاده میخوابید – حالش بد شد و در گوشهای از حیاط دراز کشید، استوار گنج بخش که مسئول انتقال ما از کهریزک به اوین بود شروع کرد با کمر بند به پشت محسن زدن و میگفت: بلند شو فیلم بازی نکن…. و بر اثر همان ضربهها از کمر محسن عفونت و چرک بیرون آمد… او مجبور شد تا با تنی بیجان از جای خود بلند شود، تعادلش را از دست داده بود و مرتب سرش گیج میرفت. حال امیر جوادی فر هم از چند روز گذشته وخیمتر شده بود، بخاطر آفتاب شدید به گوشهای از حیاط رفت تا در سایه بنشیند، در همان لحظه سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک به سمت امیر رفت و شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دندههای شکستهاش زدن… امیر از شدت درد ضربات پوتین مجبور شد از سایه بیرون بیایید و در کنار ما در همان آفتاب سوزان بنشیند، برایش سخت بود که از جایش تکان بخورد، چون دیگر رمقی نداشت… بعد از اینکه وسیلههایمان را دادند، ما را سوار دو اتوبوس و یک ون کردند… دستبندهای پلاستیکی به دستهایمان زده بودند، آنقدر محکم بسته شده بود که مچ دستهایمان بریده بریده و خون مرده شده بودند. تعدادی سوار اتوبوسها و بقیه سوار ون شدند… محسن در ون بود امیر در یکی از اتوبوسها… همه ما به شدت بو گرفته بودیم و مأمورین هم ماسک زده بودند… هوای اتوبوس خیلی گرم بود و لبهای ما بر اثر تشنگی خشک شده بود… جلوی بهشت زهرا بود که اتوبوس ما ایستاد، حدود یک ساعتی طول کشید و ما هم بیخبر از اینکه دلیل توقف چیست؟!… و خبر نداشتیم که امیر که در اتوبوس دیگری بود حالش بد شده است… به نقل از دوستانی که در اتوبوس در کنار امیر بودند ; امیر جوادی فر در راه کهریزک به اوین حالش خیلی بد شده بود و آنقدر تشنه بود که لبهایش خشک خشک شده بود، بچهها به مامورین التماس میکنند که به او آب بدهند ولی دریغ از یک قطره آب و امیر با لبهای تشنه خون بالا میآورد… نفس کشیدن کم کم برای امیر سخت میشود… یکی از دوستانم به امیر تنفس مصنوعی میدهد ولی دیگر دیر شده بود… خیلی دیر… وقت رفتن بود و امیر برای همیشه میرود… در اوج مظلومیت… بعد از یک ساعت به سمت اوین حرکت کردیم… و همچنان بیخبر از رفتن امیر…. به اوین رسیدیم، ونی که محسن روح الامینی و چند نفر از همبندیهایم در داخل آن بودند حدود یک ساعت در پشت در اوین بودند و محسن بیجان در پشت درهای اوین دراز کشیده بود… مسئولین اوین وقتی ما را آنطور زخمی و بیجان دیدند پذیرش نمیکردند، اما در نهایت طولی نکشید که وارد زندان اوین شدیم… همانجا بود که از طریق دوستان خود خبردار شدیم که امیر تمام کرده است، همه ما از شدت ناراحتی گریه میکردیم… محسن همچنان در اوین دراز کشیده بود و از پشتش چرک و خون بیرون میآمد… مدت زیادی از ورودمان نگذشته بود که برایمان آب آوردند… پنج روزی بود که غذایی نخورده بودیم… روز اول که وارد کهریزک شده بودیم هیچ و در آن چهار روز هم روزی دو وعده به ما غذا داده بودند، یک کف دست نان و یک پنجم سیب زمینی. در اوین برایمان غذا آوردند… پرسنل اوین همگی ماسک زده بودند و میگفتند که چه بلایی بر سر شما آوردند که اینجوری شدید!!…. و ما سکوت کرده بودیم… حالا اوین در برابر کهریزک برایمان بهشت بود!… وقتی داشتیم وارد قرنطینه یک زندان اوین میشدیم محسن را بردند، شاید اگر زودتر او را میبردند زنده مانده بود، ولی افسوس!… در قرنطینه یک زندان اوین برای ما لباس آوردند و لباسهای زیرمان را بیرون انداختند و بعد داروی ضد شپش دادند که به هنگام استحمام از آن استفاده کنیم. وارد اتاق چهار شدیم در قرنطینه یک… محمد کامرانی حالش بد شده بود و مرتب سرش گیج میرفت و با سر به لبههای تخت میخورد، انگار داشت روحش از بدنش جدا میشد… دوستانم محمد را بغل کردند و به جلوی در قرنطینه یک اوین بردند، تا آن لحظه همه ما فکر میکردیم کهریزک فقط یک قربانی داشته… امیر جوادی فر… ولی بعد از مدتی مطلع شدیم که محمد و محسن نیز در بیمارستان جان خود را از دست دادهاند… و این غم بزرگی بود!… حدود دو ساعت بود که وارد زندان اوین شده بودیم… سعید مرتضوی به داخل زندان اوین آمد و میدانست که امیر جوادی فر در راه کهریزک به اوین فوت کرده است. من را پیش سعید مرتضوی بردند… سعید مرتضوی از من پرسید که چرا این زخمها در بدنت هست و من گفتم: در کهریزک شکنجه شدم… گفت از کجا معلوم که در کهریزک شکنجه شدی؟؟… گفتم:
این همه شاهد دارم… سعید مرتضوی گفت: نباید جایی بگی که در کهریزک شکنجه شدی، باید بگی بیرون از کهریزک این اتفاق برات افتاده و شکنجه شدی… من سکوت کردم و هیچ حرفی نزدم… سعید مرتضوی دستور داد من را برای مداوا به بهداری زندان اوین بفرستند، بعد از نیم ساعت من را به بهداری بردند که البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفت، فقط بر روی زخم هام بتادین زدند و پانسمان کردند…
و حالا بعد از آن روزهای سرد و سیاه کهریزک، بعد از آن نالههای شبانه، بعد از آن دردهای تمام نشدنی، بازجوییهای هر روزه اوین بود و سوالهای تکراری… کیستیم و از کجا آمدهایم؟… و من هر بار دلم میخواست بگویم که انگار هیچوقت نبودهام، میخواستم بگویم من از آخر دنیا آمدهام، از جایی که روز به روزش جهنم تازهای بود… من از کهریزک آمدهام!… و حالا تنها در انتظار فردایی بودم که درش دیوار نیست، سیاهی نیست، زندان نیست… کهریزک نیست!….