تابستان سال ۱۳۸۳ خورشیدی بود؛ هتل المپیک تهران، انتهای سالن، مقابل پلههایی که پیچ میخورد به سمت طبقههای بالاتر.
قرار مصاحبه با «برانکو ایوانکوویچ»، سرمربی وقت تیم ملی ایران. مصاحبهای که از میانه آن ضبطصوت قطع شد، صدایی ضبط نشد و حرفهای من و او هم روی صفحات هیچ روزنامهای ننشست.
ماجرا، از یک پچپچ میان برخی بازیکنان جوان تیم ملی با خبرنگاران آغاز شده بود، میگفتند در تیم برانکو، بعضی از بازیکنان حرفش را نمیخوانند، برخی امتیازات ویژه دارند، بعضی سالار شدهاند.
میانههای مصاحبه، ضبطصوت را قطع کرد: «یک ساعت است حرف میزنیم. میدانم سیگاری هستی، هنوز که ترک نکردی؟»
برایم همین چند عبارت، تحقیرآمیز آمد. داشت گفتوگویی که چالشی پیش میرفت را به سخره میکشید؟ بلند شد و از «رضا چلنگر» مترجمش خواست که همراه با من به محوطه هتل المپیک برویم. دو یا سه قدم که برداشت، گامها را شل کرد: «کمی جلوتر، سمت چپ و کسانی که روی آن مبلها نشستهاند را ببین و دنبال من بیا.»
کمی جلوتر، ده قدمی بعدتر، زنی محجبه با چادری که جلوی صورتش کشیده بود را روبهرویم دیدم و دختری جوان، شاید ۲۰ ساله کنارش در سمت راست. هر دو روبهرو پسری با لباس فرم تیم ملی که کمرش را خم کرده بود و سرش داشت میرسید به زانوهایش. صدای پای ما را که شنید، با حرکت دست از مادری که روبهرویش بود، خواست صدایش را پایینتر بیاورد.
از در اصلی که خارج شدیم، به محوطه که رسیدیم، برانکو ایوانکوویچ با صدایی آرام شروع کرد: «این داستان هر روز ماست. زنها و مردهایی که اینجا میآیند. چرا؟ چون علی کریمی را ملاقات کنند. یکی برای جهیزیه دخترش، یکی برای شوهری که به زندان افتاده، یکی برای چکهای برگشتی خانوادهاش. تو داری از من میپرسی چرا دو بازیکن حق دارند در اتاقهایشان مهمان داشته باشند؟ چند بازیکن در فوتبال ایران چنین شخصیتی دارند؟ من به تو میگویم که لااقل در تیم من، علی دایی و علی کریمی. از من پرسیدی دو بازیکن در تیم من اجازه دارند در اتاقشان گاهی مهمان داشته باشند؛ بله. همین دو بازیکن. وقتی میدانم پدری برای خرج درمان فرزندش به اینجا آمده، نمیخواهم غرورش جلوی همه خرد شود. من باورم نمیشود که هر دو نفر، گاهی بدون تحقیق به این مردم کمک میکنند.»
برانکو عادتی داشت؛ عصبی که میشد، دستهایش را پست کمرش قفل میکرد، بعد آرام هر جایی که بود را شروع میکرد به متر کردن. قدمهای نسبتا بلند برمیداشت و سرش را به اطراف میچرخاند. بعد کلمه میگفت؛ جمله نه، کلمه. مثل لحظاتی پس از این نطق عصبیاش؛ دستهایی که دوباره پشت کمر بههم گره خوردند و چرخید سمت محوطه و پشت به من و رضا، کلمه گفت: «سیگار. وقت سیگار. بعد برویم. سیگار، بعد برویم داخل.»
مصاحبه ادامه پیدا نکرد. تا لحظاتی که ضبط شده بود هم بعدها منتشر نشد. در لابی هتل، ساعتی با برانکو ایوانکوویچ نشستم، دو لیوان دیگر چای نوشیدیم و بدون آنکه چیزی بگوییم، به تصویری در انتهای لابی خیره ماندیم.
به علی کریمی که ساعتی پس از گفتوگو از جایش بلند شد، بالا رفت و از اتاق برگشت. به پاکتی که روی میز گذاشت. به مادری که ایستاد، بارها تا کمر خم شد، به دختری که دستهایش را به هم چسبانده بود. به علی کریمی که سر بالا نمیآورد تا حتی نگاه کند.
سنگینی نگاه برانکو ایوانکوویچ را روی صورتم حس کردم و نگاهم را سمتش چرخاندم: «چک داد.»
علی کریمی مردی که سال ۱۳۹۹ «امیر خادم» از ساخت مسکن و مدرسه برای زلزله زدهها توسط او خبر دادنوروز ۱۳۸۶ وقتی «علی دایی» هنوز سرمربی تیم ملی ایران بود، برای گفتوگو نوروزی در لابی هتل لاله ملاقاتش کردم. بحث از این نقطه آغاز شد که «چقدر از نامههایی که به دستش میرسد را میخواند؟» گفته بود روزی بیش از صد نامه به شعبههای مختلف فروشگاههای پوشاکش میرسد. گفته بود عذاب میکشد از این سطح فقر مردم که مجبورشان میکنند برای او و امثال او نامه بنویسند. برایش خاطره برانکو را یادآوری کردم. سکوت کرد؛ در اوج اختلافات اخلاقی و فنیاش با علی کریمی بود. در روزهایی که بر سر دعوت نشدن علی کریمی از سوی علی دایی به تیم ملی و یا رد کردن بازگشت به تیم ملی از سوی علی دایی، بحث بود و جدل.
علی دایی گفته بود که نمیخواهد از «فرد دیگری» در مصاحبهاش حرف بزند، اما گفت: «ما شاید اختلافات زیادی در مسائل اخلاقی و سلیقههای فوتبالی باهم داشته باشیم. اما در اینکه علی انساندوست است و دل پاکی دارد، هیچکدام از ما شک نداریم.»
چهار سال بعد، من در روزنامه ایران ورزشی خبردار شدم که علی کریمی، گاهگداری با خودرو شخصی خود به روستایی به نام «قیدار» در زنجان میرود. روستایی که دورافتاده از پایتخت و کلانشهرها نیست، اما سهمش از ثروت مملکت آنقدر ناچیز بوده که یک بازیکن تیم فوتبال ایران، ماهبهماه، از آب آشامیدنی تا پوشاک و خوراکی را بار میکند و برای کودکان شهر میبرد.
عکاس روزنامه که با خبرگزاری «ایرنا» هم همکاری میکرد را متقاعد کردم که برای تهیه عکس از لحظه ورود تا توزیع اقلام توسط علی کریمی، به این روستا برود. بیش از یک هفته زمان برد تا روز و ساعت قطعی ورود علی کریمی به قیدار را پیدا کردیم.
ثبت چنین تصاویری، برد یک رسانه بود؛ علی کریمی اما در لحظه مواجهه با عکاس روزنامه ایران و خبرگزاری ایرنا، دوربینش را گرفت و در خودرویش گذاشت. صندوق را باز کرد و از همکارم خواسته بود به او برای تخلیه بارها کمک کند؛ اسباب بازی کودکانه، بطریهای آب، کنسروهای غذا، البسههای کودکانه و وسایل بهداشتی.
روی زمینهای خاکی و سنگلاخی قیدار، با بچههای کودک و نوجوان دقایقی پا به توپ بازی کرده بود، با پاهایی که همان روزها، گرانقیمتترین پاهای فوتبال ایران بودعلی کریمی، روی زمینهای خاکی و سنگلاخی قیدار، با بچههای کودک و نوجوان دقایقی پا به توپ بازی کرده بود؛ با پاهایی که همان روزها گرانقیمتترین پاهای فوتبال ایران بود.
مرداد سال ۱۳۹۳ با علی کریمی برای گفتوگویی دو ساعته ملاقات داشتم؛ در بدو سوالم که خواستم او را به حرفهایی که همه از کمکهای خیرخواهانه و انساندوستانهاش میزنند پرت کنم، کلامم را قطع کرد: «لطف دارید، اما در این مورد حرفی نمیزنم. مردم از شنیدن این حرفها احساس خوبی پیدا نمیکنند.»
این، بخشی از تجربهها و شناخت شخصی من از علی کریمی است؛ مردی که سال ۱۳۹۹ «رسول خادم» از ساخت مسکن و مدرسه برای زلزله زدهها توسط او خبر داد، کسی که قرارداد ۲ میلیارد و ۵۰۰ میلیون تومانیاش با «فیلیمو» را اسفند همان سال، برای خرید ۱۰۰۰ دستگاه تبلت برای کودکان محروم بخشید.
او اهل رسانه نبود، نیست و نخواهد ماند. رابطه صمیمانهای بین علی کریمی و رسانهها هم هرگز شکل نگرفت؛ اما کنار مردمش ماند.