بنفشه طاهریان در توئیتر نوشت: سالهاى بعد تا میشد سعى کردم این اتفاق لعنتى را فراموش کنم. مهاجرت کردم اما دختر آبى که سوخت جاى شلاق ها از نو شروع کرد به ذُق ذُق کردن، پرواز٧٥٢ را که زدند درد از نو به جانم افتاد و دیگر رهایم نکرد...
من ۶۰ ضربه شلاق خوردم. از پشت گردن تا مچ پا. ۱۹ ساله بودم .روى یک میز خوابانده شدم و زن ۵۰ ضربه را با یک شلاق چرمى زد و چون فریاد نمیزدم ده ضربه آخر را به دستور مردى که بالاى سرم ایستاده بود و میخواست مطمئن شود که ضربهها به اندازه کافى دردناک است با شلاق دیگرى که سرش سگک فلزى داشت زد و به جاى اینکه بشمرد ٥١، ٥٢...شروع کرد دوباره از یک شمردن تا رسید به ده و گفت شصت. وقتى از روى میز به سختى تنم را که میلرزید میکند، مرد با خنده کریهى گفت:««مرده شور لبهات رو ببرن، حالا برو اسراییلى برقص» زن با غضب گفت: «حاج آقا اینها رو باید ببریم تو کوچههاشون بزنیم عبرت بشن» و بعد دست خواهرم را که وحشت زده اشک میریخت و عقب عقب میرفت محکم کشید تا روى میز بخواباندش و همزمان فریاد زد که «جیغ نزن، شلاق میخورى گناهات میریزه». زن دیگرى که همکارش بود، بىتفاوت رو به خاله دوستم با شکم برآمده گفت: «خانوم، اگر حامله نیستى بیخود وقت ما رو نگیر که برى پزشکى قانونى.بخواب شلاقت رو بزنیم». جملات را میشنیدم، نمىفهمیدم. باورم نمیشد.جرممان چه بود؟ در میهمانى قبولى دانشگاه دوستم شرکت کرده و دختر و پسر مشغول رقصیدن بودیم که ریختند و همه مان را بردند. همه ما دوستانش به اضافه پدر و مادر و خاله حاملهاش. شانزده زن و دختر را چپاندند پشت صندوق عقب یک پاترول و درش را بستند و بردند وزرا. شانزده زن و دختر را دو شب در تاریکى یک سلول کثافت و نمور نگه داشتند. مادر و پدرانمان پشت درها پیر شدند. بعد از دو روز ما را زدند و رهاکردند .بیرون در، مادرم چشمش که به من و خواهرهایم افتاد خشمگین فریاد میزد: «من دست روى بچههام بلند نکردم، با ناخنگیر تکهتکهتون میکنم که بچههام رو زدین.» مادرم را پدرم به زحمت دور کرد. مادرم حتى نمیتوانست بغلمان کند. جاى شلاق درد و سوزش بدى دارد.
روزها و شبها گذشت.جاى شلاقها از روى تنم رفت اما چیزى در من، در آن سلول تنگ و سیاه ترک خورد و بعد روى میز شلاق ویران شد. خشمگین،متنفرسرخورده و ناتوان بودم.سالهاى بعد تا میشد سعى کردم این اتفاق لعنتى را فراموش کنم. مهاجرت کردم اما #دختر_آبى که سوخت جاى شلاق ها از نو شروع کرد به ذُق ذُق کردن، #پرواز٧٥٢ را که زدند درد از نو به جانم افتاد و دیگر رهایم نکرد.رهایمان نمیکنند که روى زخمهایمان مرهم بگذاریم. زنان ایرانى سالهاست که هر روز زنده به گور میشوند.
پ.ن:از مرور این خاطره فرارىام چه رسد به نوشتنش.۳ روز را در چند سطر خلاصه کردم بلکه نیشترى باشد بر این دمل چرکى. انگار در جعبه عقرب را باز کردم.»