طلاق به خاطر پیشنهادهای شغلی خیالی

ظهر یک روز بهاری در طبقه دوم مجتمع قضایی خانواده زن جوانی روی نیمکت پشت در یکی از شعبه‌ها نشسته بود و مرد جوانی که به نظر می‌رسید همسر اوست بالای سرش دست به سینه ایستاده بود. هر چند دقیقه یکبار مرد جوان چند جمله با همسرش صحبت می‌کرد اما زن جوان بدون کلامی فقط سرش را به نشانه مخالفت تکان می‌داد و مشخص بود که تمایلی به ادامه مکالمه با شوهرش ندارد.

منشی دادگاه با برگه‌ای در دست به داخل راهرو آمد و گفت: میترا... و سعید... وقت دادگاه شماست. زوج جوان هم بلافاصله وارد شعبه شدند.
قاضی مرد میانسالی بود که پشت میز نشسته و پرونده‌ای را ورق می‌زد. زوج جوان سلام کردند و روی صندلی نشستند. قاضی جواب سلام آنها را داد و درحالی که عینکش را از روی چشمانش برمی داشت، گفت: مشکلتان چیست؟

سعید نگاهی به میترا کرد و بدون اینکه بخواهد حرفی بزند منتظر شد تا او شروع کند.

زن جوان با حالتی مردد گفت: جناب قاضی من بعد از فارغ‌التحصیلی در یک شرکت مشغول به کار شدم. چند سالی کار کردم و حقوق خوبی هم می‌گرفتم. یعنی از همان موقع مستقل بودم و از نظر مالی به کسی نیاز نداشتم تا اینکه یکی از دوستانم سعید را که پسرخاله‌اش بود به من معرفی کرد. اما من اصلاً به ازدواج فکر نمی‌کردم به همین خاطر پاسخ منفی دادم با این حال به خاطر اصرارهای دوستم قرار شد یک بار سعید را ببینم و اگر خوشم نیامد جواب منفی بدهم.

میترا در ادامه نگاه معنا‌داری به سعید کرد و گفت: اما با دیدن سعید و دیدن رفتار با اعتماد به نفسش و شنیدن حرف‌هایش چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که فکر کردم این مرد تنها کسی است که می‌تواند مرا خوشبخت کند به هرحال پذیرفتم که باهم ازدواج کنیم. هر چند سعید کار مشخصی نداشت اما به من گفته بود پیشنهادهای خوبی دارد که می‌خواهد روی آنها فکر کند و بزودی مشغول به کار می‌شود. به هر حال مدتی بعد با کمک‌های مالی پدر و مادرش ازدواج و با کمک هم خانه‌ای رهن کردیم. چند ماهی از ازدواج‌مان گذشته بود و من هر روز منتظر بودم سعید به یکی از پیشنهادهای خوب کاری اش جواب بدهد اما افسوس که نه پیشنهادی در کار بود و نه سعید تمایلی به کارکردن داشت.

به اینجا که رسید سعید حرف‌هایش را قطع کرد و گفت: من دنبال کار بودم پیشنهاد هم داشتم اما...

میترا با لحن تندی گفت: بله آقای قاضی ایشون درست می‌گوید! یکسال تمام جلوی تلویزیون در حال بررسی پیشنهادهای متعدد کاری بود! جناب قاضی پیشنهادی در کار نبود. اگر تمایلی به کار کردن داشت هم وقتی می‌دید هر ماه با حقوق من مایحتاج زندگی تأمین می‌شود و مشکلی هم در پرداخت اجاره خانه نداریم دیگر لزومی برای کار کردن نمی‌دید. اصلاً یکبار به من گفت که تو کار کن و من کارهای خانه را انجام می‌دهم و وقتی عصبانیت من را دید گفت، شوخی کردم! به نظرم اصلاً شوخی نکرده بود و او نه مرد زندگی است و نه مسئولیت‌پذیر!
قاضی نگاهی به سعید کرد و پرسید: حرف‌های همسرت را قبول داری؟
سعید جواب داد: من برای یافتن کار خیلی تلاش کردم اما کاری که مناسب من باشد پیدا نشد.
قاضی سؤال کرد: موضوع پیشنهادهای کاری چه بود؟
سعید سرش را پایین انداخت و گفت: وقتی دختر خاله‌ام از میترا برایم گفت و بعد از اینکه او را دیدم فهمیدم که او فردی مستقل و دارای موقعیت مالی و اجتماعی خوبی است برای اینکه او را از دست ندهم مجبور شدم آن دروغ‌ها را بگویم. من فرد تحصیلکرده‌ای هستم و نمی‌توانم به هر کاری تن بدهم. خیلی دنبال کار گشتم اما نشد.

قاضی با لحنی تندتر گفت: اصلاً به این فکر نکردی که ‌داری پایه زندگی‌ات را با دروغ شروع می‌کنی؟

سعید زیرچشمی نگاهی به میترا کرد و گفت: می‌دانم کار بدی کردم اما چه کنم من عاشق همسرم هستم نمی‌خواهم او را از دست بدهم.

میترا گفت: اگر عاشقم هستی چطور میتونی بنشینی و نگاه کنی که من 12 ساعت کار کنم و تو در خانه استراحت کنی؟ خسته شدم می‌خواهم جدا شوم.

سعید ملتمسانه به همسرش گفت: خواهش می‌کنم یک فرصت به من بده. قول می‌دهم بزودی مشغول کار شوم و رضایتت را جلب کنم.

میترا تا خواست جواب بدهد قاضی با دست از او خواست سکوت کند و بعد گفت: از حرف‌های هر دو شما متوجه شدم که هنوز همدیگر را دوست دارید. اما کار آقا داماد درست نبود و باید از ابتدا با صداقت بیشتری رفتار می‌کرد همچنین به‌عنوان سرپرست خانواده به‌دنبال کسب و کار می‌رفت. اما حالا یک ماه فرصت‌داری که علاوه بر اصلاح کارها و حرف هایی که باعث اختلاف میان شما شده فکر کنی و هم کار مناسبی پیدا کنی و البته به کلاس های مشاوره هم بروید. ماه آینده شما را می‌بینم و اگر همسرت از تو رضایت داشت که هیچ در غیراین صورت حکم طلاق را صادر می‌کنم.
+5
رأی دهید
-3

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.