خاطرات یک پلیس : آغاز سرقت‌های سریالی دو برادر بخاطر گرسنگی

کارآگاه عیسی شفق: تابستان سال ۱۳۶۶ کمک افسر نگهبان کلانتری پاسداران بودم. مردی مراجعه و اعلام کرد منزلم در قیطریه، خیابان جهانتاب بن بست بیگلرپور مورد دستبرد قرارگرفته است. طبق روال قضایی از وی تحقیقات مقدماتی انجام و برای اقدامات بعدی به دایره تجسس معرفی کردیم.

 افسر تجسس از محل  سرقت بازدید کرد و گزارش داد سرقت داخلی است چون هیچگونه آثار جبری موجود نبود دوباره از شاکی  تحقیقات کردیم و پرسیدم به کسی مظنون یا مشکوک است که در نهایت عنوان کرد: به دو جوان حدودا ۲۰ تا ۲۵ ساله که با خواهر ۵ ساله‌شان یکماه است در طبقه بالای ما مستاجر هستند مظنون هستم.

 آن زمان مانند الان نبود که ابتدا پرونده را به دادسرا  بفرستی و بعد از ۱۰ روز دستور بازپرس را بگیری. بلافاصله با راهنمایی شاکی مامور فرستادیم مظنونین را احضار کنند. خیابان‌ها خلوت و از ترافیک خبری نبود. ۲۰ دقیقه بعد افراد مورد نظر بنامان علیرضا و محمدرضا(بهنام) و خواهرشان زهره به اتفاق دوستشان سعید با اتومبیل سواری تویوتا توسط مامور اعزامی به کلانتری آمدند.

کلانتر وقت جناب سرهنگ قهاری در اتاق افسر نگهبانی حضور داشت. موضوع را توضیح دادم سپس دو  برادر در بازجویی مدعی شدند در طلا فروشی آقا سعید (شاکی) در میدان امام حسین مشغول بکار هستند و پدرشان فوت شده و مادرشان در مسافرت ترکیه است. سعید هم اظهارات آنها را تایید کرد.

در ادامه با توجه به اینکه شاکی دلیل خاصی برای محکوم کردن آنها نداشت و مظنونین نیز ظاهرا موجه به نظر می‌رسیدند، رییس دستور داد مظنونین  آزاد شوند. هنگامی که آنها قصد سوار شدن به اتومبیل‌شان را داشتند یکی از افسران مجرب بنام حاجی پور که قبلا افسر تجسس کلانتری یوسف آباد بود واردکلانتری شد و تا چشمش به این افراد افتاد با صدای بلند گفت علیرضا و  محمدرضا اینجا چکار می‌کنند؟

 موضوع راتوضیح دادم گفت اینها را از ماشین پیاده کنید، خودشان هستند قبلا پیش من پرونده داشتند. در تحقیقات جدید و فنی دو برادر ضمن اعتراف به سرقت اعلامی به ۳۰ سرقت خانه دیگر اعتراف کردند و گفتند کلیه اموال مسروقه (طلاجات)را به سعید فروختیم. حدودا تحقیقات درکلانتری یک هفته طول کشید و زهره پنج ساله در افسر نگهبانی نگهداری می‌شد. صحبت‌های که با دختر بچه انجام می‌دادم متوجه شدم مادرشان در زندان است!
قتل پدر توسط مادر و مرد مورد علاقه‌اش
نام پدر و مادر علیرضا و بهنام، موسی و خورشید بود در سالیان قبل پس از ازدواج در شهرستان میانه راهی تهران شده بودند. موسی با کفاشی زندگی خوبی را شروع کرده بود و در ادامه صاحب دو فرزند پسر می‌شود و به قول معروف اوضاع زندگی‌اش بروفق  مراد بود اما بعد از چند سال موسی اعتیاد به تریاک پیدا می‌کند و اختلاف خانوادگی شروع و خورشید هم با مرد دیگری وارد رابطه می‌شود.

یک روز که فرزندان‌شان در مدرسه و موسی در کارگاه کفاشی بوده همسرش، مردی را که به او علاقمند شده بود به خانه دعوت می‌کند و دقایقی از حضور وی نگذشته بود که موسی بطور اتفاقی به خانه می‌رود و با دیدن مرد غریبه، با وی درگیر می‌شود و خورشید با کمک مرد جوان موسی را به قتل می‌رسانند و جسد وی را در کف خانه دفن می‌کنند.

خورشید برای پنهان کردن راز این جنایت از روز بعد با اعلام فقدان همسرش و نشر این خبر بین قوم و خویش خود سعی داشت چنین وانمود کند که موسی گم شده است! فامیل‌های موسی همه جا را می‌گردند ولی نتیجه‌ای نداشت چون معتاد بوده فکر می‌کنند گوشه و کناری افتاده و مرده است.

در ادامه پس از اتمام قرداد اجاره خانه، خورشید سریعا محل را ترک و به اتفاق پسرانش خانه دیگری را اجاره می‌کنند. پنج سال از این ماجرا می‌گذرد و مالک خانه  را به چند مستاجر دیگر اجاره می‌دهد ولی کسی متوجه دفن شدن موسی در کف خانه نمی‌شود.

چندی بعد مالک تصمیم به بازسازی خانه اقدام می‌کند و هنگام تخریب با جنازه مواجه می‌شود. پلیس تحقیقات راشروع می‌کند و یکی ازهمسایه می‌گوید قبلا چنین خانواده‌ایی اینجا زندگی می‌کردند و مرد خانه مفقود شده بود. بلافاصله خورشید شناسایی و پس از تحقیقات لازم، راز قتل فاش می‌شود. وی و دوستش روانه زندان  و دو طفل معصوم تحویل عمویشان می‌شود. پس از تحمل سه سال حبس، انقلاب اسلامی به پیروزی می‌رسد و  در زندان‌ها باز  و خورشید خانم بیرون می‌آید و بچه ها را نزد خودش می‌برد. یکسال بعد با مرد دیگری آشنا می‌شود ، حاصل این وصلت دختری بنام زهره  می‌شود.

با گذشت چند سال  اولیا دم موسی پیگیر پرونده می‌شوند و خورشید و همدستش دوباره روانه زندان می‌شوند. علیرضا ۱۶ ساله و محمد رضا ۱۳ ساله و زهره ۲ ساله در منطقه یوسف آباد بی‌سرپرست می‌مانند.

 علیرضا درباره آن روزها به من گفت: یک روز آمدم خانه دیدم بچه‌ها گرسنه هستند و چیزی برای خوردن نداریم.  از ناچاری از دیوار همسایه بالا رفتم و پریدم داخل و دفترچه بسیج‌شان را برداشتم و ۱۵۰۰ تومان فروختم و برای برادر و خواهرم غذا خریدم.

من همیشه گفتم و باز تکرار  می‌کنم در کشور ما زمانیکه فردی به هر جرمی  دستگیر می‌شود چرا هیچ اداره و سازمانی نداریم خانواده وی را تحت پوشش قرار دهد این نمونه‌ای از این دست آسیب‌هاست.

 بعدها که من در آگاهی مشغول بکار شده بودم دیدم خورشید آزاد شده و با همدستی چند نفر دیگر تشکلی باند داده‌اند. پسرها دزدی و مادرشان اموال مسروقه را به فروش می‌رساند. فقط این خانواده نیست که بخاطر بی توجهی سازمان‌های متولی خلافکار شدند اگر   شعارهایی که در زمینه آسیب‌شناسی اجتماعی سر می‌دهیم کمی به آن توجه شود، جلوی بسیاری از بزهکاری‌ها گرفته می‌شود و سرنوشت کار  امثال علیرضا ها به این جا ختم نمی‌شد!
+16
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.