نامش «فرنگیس حیدرپور» است و روایت شجاعتش در پنجم مهرماه سال ۵۹ در دفاع از خاک و مردم روستایش او را به یکی از زنان نامآور دفاعمقدس بدل کرده است. مهرماه ۴۱ سال قبل، پس از حمله عراق به روستای آوهزین، مردم به درههای اطراف فرار میکنند. فرنگیس که در آن زمان ۱۸ سال داشت، شبهنگام همراه پدرپیرش برای تهیه غذا به روستا بازمیگردند، اما در طول راه آنها بهصورت تصادفی با ۲ سرباز مسلح عراقی روبهرو میشوند.
پدر فرنگیس بهشدت غافلگیر و شوکه میشود، اما او بیتردید وارد میدان میشود و با تبری که همراه داشته یکی را میکشد و دیگری را زخمی و با تمام تجهیزات جنگی اسیر میکند. فرنگیس حیدرپور حالا نزدیک به ۶۰سال سن دارد؛ هنوز هم ایستاده و محکم بهنظر میآید. از او ۲ تندیس یادبود بهعنوان «بانوی مقاوم» و «اسطوره زنان شجاع» در استان کرمانشاه وجود دارد؛ یکی در پارک شیرین کرمانشاه و دیگری در میدان مقاومت شهر گیلانغرب نصب شده است. او میگوید اگر داستان باز هم تکرار شود، باز هم بیتردید برای نجات جان خود و مردم روستا همان کار را خواهد کرد. مشروح گفتوگوی ما با او در پی میآید.
از حال و هوای روزهای ابتدایی جنگ بگویید. چگونه مطلع شدید که عراق به ایران حمله کرده است؟ من اهل روستای «آوهزین» بودم و همسرم اهل روستای «گورسفید»؛ به همین دلیل ساکن روستای گورسفید بودم. البته فاصله کمی با آوهزین داشت. آن روزها که تازه جنگ شروع شده بود زمزمه حمله عراق به ایران دهان به دهان به گوش مردم رسید؛ وسایل ارتباطی مانند امروز نبود. مردم از طریق دیدار با همدیگر متوجه اخبار و اتفاقات میشدند. تابستان که تمام شد حملات عراق هم بیشتر شد. عراق شهرها و روستاهای را یکییکی میزد و به پاسگاههای مرزی حمله میکرد.
روستای شما کی در گیر جنگ شد؟ جوانان روستای گورسفید تصمیم گرفتند تا قبل از ورود دشمن به روستا، در مرز به جنگ با عراقیها بروند. مدتی از رفتن این جوانان نگذشته بود که جوانان روستای آوهزین (روستای پدری فرنگیس) در پی یافتن آنها، تصمیم گرفتند که به مرز بروند. این جوانان که ۸نفر بودند در وسط راه به عراقیها برخورد میکنند و همگی با شلیک بمب و خمپاره شهید میشوند.
مردم روستا بعد از شنیدن خبر، جنازهها را برای خاکسپاری به روستا برمیگردانند. شهادت این ۸نفر برای اهالی شوک بزرگی بود مردم مشغول مراسم سوگواری بودند که نیروهای بعثی وارد روستا شدند. مردم از ترس جان بدون هیچ غذا و امکاناتی، به دل کوههای اطراف پناه بردند؛ به این ترتیب عراقیها توانستند روستا را تصرف کنند.
از شبی بگویید که تصمیم گرفتید برای تهیه آذوقه به روستا برگردید. بله... شب همان روز گرسنگی طاقت کودکان را گرفته بود. بچهها گریه میکردند. در این لحظات بود که من با پدرم تصمیم گرفتیم که شبانه برای آوردن آرد و برنج به روستا برویم.
چرا تصمیم گرفتید که شما بروید؟ مردها کجا بودند؟ بیشتر مردها نبودند. برای جنگ با بعثیها به مرز رفته بودند.
با ورود به روستا چه دیدید؟ چه احساسی از دیدن خانه و روستایتان داشتید؟ اوایل صبح با پدر به آوهزین برگشتیم. روستا سوت و کور بود. به خانه نزدیک شدیم. در خانه چهارتاق باز بود. برای آوارگی و بیصاحب شدن خانه عزیزمان روی سر زدم. زیر لب برای آوار بدبختیها مرثیه خواندم و اشک در چشمام جمع شد. وارد خانه شدیم، آرد، برنج، نمک و روغن را برداشتم و در کیسه گذاشتم.
کمی به در و دیوار نگاه کردم. با نهیب پدرم بلند شدم که برگردیم. پدر جلو افتاد و من پشت سرش حرکت کردم. در حیاط منزل چشمام به تبری افتاد که برادر همسرم برایم ساخته بود. تبر را برای جمعآوری هیزم و درست کردن آتش برداشتم و روی دوشم گذاشتم.
چه زمانی با عراقیها روبهرو شدید؟ از خانه دور شدیم. اطراف خود را میپاییدیم. صدای چند گوسفند از خانههای اطراف میآمد. از سرازیری روستا به طرف چشمه راه افتادیم. برای رسیدن به کوه باید از وسط چشمه میگذشتیم. چشمه روستا آوهزین نزدیک منزل ما بود. موقع برگشت از منزل متوجه حضور ۲ نفر شدم که مسیر چشمه را به طرف سر چشمه طی میکردند. نزدیکتر که شدیم من و پدر از دیدن ۲ سرباز مسلح عراقی خشکمان زد. رنگ صورت پدرم مثل گچ سفید شده بود.۲ عراقی قویهیکل هم کنار چشمه ایستاده بودند. معلوم بود که خسته و تشنه بودند و متوجه حضور ما نبودند.
در آن لحظات ترس و تردید چطور تصمیم گرفتید که بجنگید؟ سرم داغ شده بود. در آن لحظه تمام زندگیام جلوی چشمام آمد. اگر دیر میجنبیدم اسیرشان میشدیم و کارمان تمام بود. حال پدرم بدتر بود. نگرانی تمام وجودش را گرفته بود و تنها نگاهش به من بود. راهی جز نبرد نداشتم. به یاد حرف همیشگی پدر افتادم که مرا همیشه همپشت و یاور خود میخواند. عزمام جزم شد که بجنگم. با سر به پدر اشاره دادم که سکوت کند.
در یک لحظه کیسههای غذا را زمین گذاشتم و تبر را دودستی گرفتم و جلو رفتم. دهانم خشک بود و دست و پاهایم میلرزید. تبر را محکم گرفتم و بالای سر بردم و با تمام قدرت توی سر افسر عراقی که پشتش به من بود، زدم... چنان زدم که تبر بر تناش جا ماند. افسر عراقی با صورت توی آب افتاد. چشمه از خون سرخ شد.
عکسالعمل دیگر سرباز عراقی چه بود؟ دیگر سرباز عراقی که از دیدن این صحنه وحشت کرده بود به طرفم آمد. آن لحظه هیچ وسیلهای برای دفاع در دست نداشتم؛ تبرم بر فرق سر افسر عراقی جا مانده بود.
سرباز دست برد تا تفنگش را از دوش بردارد که من نیز سریع سنگی از داخل چشمه برداشتم. آن سنگ را با قدرت تمام به سمت سرباز عراقی پرت کردم. خون از سر و صورت این عراقی هم سرازیر شد. سرباز وقتی خونش را روی دستش دید ترسید.
آن لحظات تنها جیغ و فریاد بود که آرامام میکرد... پدرم هم هنوز بهتزده بود و هیچ حرکتی از خود نشان نمیداد. یک لحظه خون توی چشمان سرباز سرازیر شد. سرباز تا آمد خون را پاک کند، من و پدرم به سرباز نزدیک شدیم. به پدر گفتم: «دستش را بگیر». پدر باز نتوانست عکسالعملی از خودش نشان دهد.
خودم مجبور شدم دست سرباز را بگیرم و بپیچانم. تفنگ سرباز در این لحظه از دستش افتاد. آن لحظه بود که پدر به کمک من آمد و دست سرباز را از پشت بستیم و اسیرش کردیم. تفنگ را گرفتم به سمت پشت اسیر و او را به طرف کوه حرکت دادم.
وقتی پیش اقوام رسیدیم جیبهای اسیر را خالی کردیم. در داخل جیب عراقی عکس بچههایش بود. برای لحظاتی از دیدن عکس آن بچهها ناراحت شدم، اما با خودم گفتم اگر من حمله نمیکردم آنها ما را اسیر میکردند.
برخورد مردم روستا بعد از دیدن اسیر عراقی و شنیدن ماجرا چه بود؟ مردم روستا از شنیدن واقعه و دیدن اسیر به هم ریختند و یکسره من را شماتت کردند که الان عراقیها به سراغ ما خواهند آمد و تکتک ما را خواهند کشت. حتی پدرم نیز با ناراحتی و ترس از عراقیها از این اتفاق برای مردم تعریف میکرد. از شنیدن این حرفها خیلی ناراحت و عصبانی شدم و همه را با ناراحتی از خودم دور کردم. دلم برای اسیر عراقی سوخت. با چای و زردچوبه زخم عراقی را پانسمان کردیم. مردم روستا هنوز ماتمزده این موضوع بودند و بچهها گرسنه و غذا میخواستند. زنان زانوی غم بغل کرده بودند. خودم بلند شدم برای بچهها غذا هم درست کردم.
هنوز کارم تمام نشده بود که داییام هم از راه رسید. او نیز ۲ سرباز عراقی را به اسیری گرفته بود. در همان روز ۳ اسیر عراقی را با هم به رزمندهها تحویل دادیم.
بعد از آن روزها چه شد که در گیلانغرب ماندید؟ من خانهام، روستایم و زادگاهم را دوست داشتم، حتی روزهایی که در گردنه و کوههای اطراف آواره بودیم. هر بار که شرایط مهیا میشد به روستا و خانهام سرمیزدم تا مبادا خانهمان خراب شود. بارها روستایمان توسط بعثیها خراب شد، اما برگشتیم و خانههای روستا را بازسازی کردیم.
ما در کوهها برای حفظ خاک و آب و وطنمان ۸ سال آواره بودیم و آوارگی کشیدیم. حتی مدتی را در کوههای اسلامآباد به سر بردیم. آنجا در کوه حتی خانه ساختم. مدتها بالش ما از سنگ بود و با کمترین امکانات ساختیم تا وطن را به دشمن نفروشیم. یکبار دیگر برای سر زدن به خانه آمدم و دیدم خانهمان را به درمانگاه تبدیل کردهاند و در و دیوار را میخ زدهاند و سرم آویزان است و.... خیلی دلم گرفت و ناراحت شدم.
چرا به دیگر شهرها نرفتید؟ میشد به شهرهای دیگر برویم و در امن و امان زندگی کنیم، اما چرا میرفتیم و خانهمان را دودستی تقدیم بعثیها میکردیم؟ اینجا خانه و آب و خاک ماست. حداکثر مهاجرت ما رفتن به ۵کیلومتری روستا و کوه و کمر اطراف آن بود. ترجیح دادیم به کوه و کمر پناه ببریم؛ ما خانهمان را دوست داشتیم و این بعثیها بودند که باید میرفتند.
اگر جنگ و آن روز دوبار تکرار شود باز هم در روستا میمانید؟ بله اگر جنگ تکرار شود باز هم خواهم ماند و دفاع خواهم کرد. ما شهید و جوانان زیادی را در این راه دادیم. اگر ما نمیجنگیدیم آنها صدبار بدتر سر ما میآوردند. اگر باز هم آن روز تکرار شود من باز هم آن عراقی را میکشم.