مرد جوان که در دادگاه اتهام چهار قتل را انکار کرده بود در گفتگوی اختصاصی با رکنا لب به اعتراف گشود و جزئیات قتل دو دختر جوان خود را شرح داد.
حتی عنوان خبر هم تلخ و تکان دهنده بود:«قتل دو دختر جوان به دست پدرشان.»
اما تلخی ماجرا زمانی به کام آدمی تلخ تر می شد که ماجرای این جنایت به همین جا ختم نشده و متهم پدر و مادر همسرش را هم قربانی جنایت هولناک خود کرده بود.از مهر ماه سال 97 این پرونده به جریان افتاد و حالا شمارش معکوس برای اجرای حکم قصاص متهم آغاز شده است.
متهمی که یک بار سیر تا پیاز ماجرا را انکار کرد.زیر بار اعترافات قبلی خود هم نرفت.همین کافی است که شک نداشته باشم او با من گفتگو نخواهد کرد.
وارد زندان رجایی شهر کرج می شوم و می دانم که می خواهم با پدر سولماز و ساناز گفتگو کنم که حالا مردد مانده ام در مرز باریک عنوان این مرد.او را پدر سولماز و ساناز خطاب کنم با قاتل آنها؟
از بند بیرون می آید و وارد اتاقی می شود که در آن منتظرش نشسته ام.روبرویم می نشیند و بر خلاف انتظارم می گوید که با من گفتگو خواهد کرد.
همسر قاتل قبل از حادثه خانه را ترک کرد می خواهم تکلیفم با روند گفتگو مشخص شود.باید بدانم متهم باز هم اتهامات خود را انکار می کند؟
می پرسم:«اتهام 4 فقره قتل را قبول داری؟» می گوید:«بله!»
این "بله" برایم ورق را برمی گرداند.اعترافات قاتلی که در جایگاه دفاع در دادگاه همه چیز را انکار کرده بود و حالا می خواهد پرده از راز جنایت هولناک خود بردارد باید شنیدنی باشد.
از شب حادثه بگو. یک هفته ای می شد که همسرم از خانه قهر کرده بود. از او خبر نداشتم و نمی دانستم کجاست.جواب تماس ها و پیام های من را نمی داد.بعدا در پرینت تماس ها متوجه شدم که شب آخر به او حدود 300 پیامک زده بودم که جواب نداده بود.
و جواب ندادنش تو را کلافه می کرد؟ بله.من او را دوست داشتم.بچه ها هم نگرانش بودند.تا به حال سابقه نداشت از او یک هفته بی خبر باشم.حتی زمانی که او را طلاق دادم هم باز از همدیگر خبر داشتیم.
طلاق گرفته بودید؟ بله،ما 5 سال قبل از حادثه طلاق گرفته بودیم.اما بعد از مدتی آشتی کردیم و همسرم دوباره به خانه من برگشت.صیغه محرمیت خواندیم،اما او قبول نمی کرد که عقد کنیم.با اینکه من خیلی اصرار داشتم،اما او می گفت از زندگی با تو چیزی نمی خواهم و فقط دلم می خواهد کنار بچه هایم باشم.
بعد چه شد که با تو قهر کرد و یک هفته پیدایش نشد؟ بین ما گهگاهی اختلاف نظر و جر و بحث هایی بود.همان هم باعث شده بود که یک بار از من طلاق بگیرد.تفکر ما با هم فرق داشت.همسرم می گفت بچه ها بزرگ شده اند و به آنها اجازه بده با دوستانشان کافی شاپ بروند.می گفت اجازه بده ظاهرشان امروزی باشد.اما این رفتارها برای من باور پذیر نبود.من دلم نمی خواست زنم و دخترانم از این رفتارها داشته باشند یا تنهایی جایی بروند.
اما آن شب که از خانه رفت اتفاق خاصی نیفتاده بود.هفته قبل از آن دخترم ماشین را در پارکینگ پارک کرده بود و یادش رفته بود شیشه ها را بالا بدهد.سر همین بگومگوی مختصری داشتیم.من به سولماز،دختر بزرگم؛گفتم که شاید گربه داخل ماشین برود و سر همین کمی بحثمان شد.اما موضوع تمام شده بود.حتی چند شب بعد از آن بحث تولد ساناز دختر کوچکم را گرفتیم و مشکلی نبود.من کیک خریدم و دیگر حرفی در مورد ماشین نزدم.تا اینکه یک روز صبح همسرم با عجله به خانه آمد و گواهینامه و وسایل سولماز را روی جاکفشی گذاشت و رفت.کمی شک کردم که رفتارش مثل همیشه نبود.اما فکرش را هم نمی کردم بخواهد قهر کند.وقتی از خانه رفت به دخترانم پیام داده بود و گفته بود من با پدرتان نسبتی ندارم و دیگر رفتارش را تحمل نمی کنم و به خانه اش برنمی گردم.
دخترانم را کشتم که راحتشان کنم برگردیم به شب حادثه ... ما ویلایی در چالوس داشتیم که قرار بود روز بعد به آنجا بروم.آن شب برای دخترانم شام پختم.خوراک مرغ و بادمجان درست کرده بودم.بعد رفتم دنبال سولماز.او دانشجوی حقوق دانشگاه پاکدشت بود.در ترمینال خاوران با او قرار گذاشتم و با هم به خانه برگشتیم.دیدم که ساناز به پدر و مادر همسرم زنگ زده بود و از آنها خواسته بود حالا که من دارم سفر می روم،به خانه ما بیایند.وقتی مادر خانمم را دیدم از او سراغ زنم را گرفتم.گفت نمی داند همسرم کجاست.وقتی به او اصرار کردم که راستش را بگوید گفت همسرم می خواهد به مشهد برود و آنجا با فردی ازدواج کند.حتی می گفت قصد دارد دخترانم را هم با خودش ببرد.این حرف من را تا مرز جنون برد.
تو که همسرت را خوب می شناختی.این حرف را باور کردی؟ نه باور نکردم.می دانستم که مادرش از روی ناراحتی آن حرف را می زند.اما واقعا اعصابم تحریک شده بود.
مادر و پدر همسرت را به خانه تان کشانده بودی تا نقشه قتل را عملی کنی؟ نه ساناز آنها را دعوت کرده بود.من تا ساعت حدود 8 در فکر کشتن آنها نبودم.وقتی حرف مشهد رفتن همسرم شد،به این فکر افتادم.
اما تو به همسرت پیام داده بودی و گفته بودی اگر برنگردی کاری می کنم که پشیمان شوی! بله من این پیام را دادم.اما ساعت 8 که تصمیم به قتل گرفتم این پیام را ارسال کردم.
قاتل لحظه کشتن دو دختر جوانش را تشریح می کند بالاخره آن شب چه شد که هر چهار نفر را کشتی؟ ذهنم پر از سر و صدا بود.انگار یک صدایی زیر گوشم می گفت خودت و بچه ها را بکش که راحت شوی.از طرفی انگار یک صدا در سرم می گفت که اگر خدا بخواهد زنده می مانند،اگر خدا نخواهد حتی یک برگ هم از درخت نمی افتد!با خودم کلنجار می رفتم و بالاخره تصمیم گرفتم که فکرم را عملی کنم.برای همین برای هر چهار نفر شیرموز درست کردم و در آن قرص خواب ریختم.
بوکسور هستی؟ همیشه ورزش می کردم.هم بوکس و هم پرورش اندام.اما مسابقه شرکت نمی کردم.در اعترافات اولم گفته بودم که با مشت به سر دخترم زدم و همین باعث شد نام بوکسور روی من بماند.
چطور دلت آمد دختران جوانت را به قتل برسانی؟ اول فقط قصد کشتن مادر زنم را داشتم.اگر آن شب آنها به خانه ام نمی آمدند تصمیم به قتل آنها هم نمی گرفتم.نقشه قبلی نداشتم.فکر اینکه همسرم برود و بچه ها را با خودش ببرد داشت دیوانه ام می کرد.
وقتی این تصمیم را گرفتم و این کارها را می کردم احساس می کردم خواب هستم.این من نیستم که دارم این کارها را می کنم و آرزو می کردم کاش از خواب بپرم.حتی می خواستم خودم را هم بکشم و تعداد زیادی قرص خوردم.
هر چهار نفر به خاطر قرص هایی که در شیر موز بود و خوردند،خواب عمیقی رفته بودند.اول سراغ سولماز رفتم و گلویش را فشار دادم.بعد بالش را روی صورتش گذاشتم و سراغ ساناز رفتم.او یک لحظه بیدار شد.بعد هم پدر و مادر همسرم را به قتل رساندم.
من قاتل دخترانم هستم بعد از قتل چه کردی؟ رگ دستانم را زدم.می خواستم کار خودم را هم تمام کنم.همین کار هم باعث شد که الان عصب دستانم مشکل داشته باشد.دستم مشت نمی شود.آن شب قرص زیادی خورده بودم.همه این ها باعث شد چند ساعتی بی حال روی زمین بیفتم.یکدفعه دیدم برادرم دارد با من تماس می گیرد.آمده بود دم در خانه مان.همسرم با او تماس گرفته بود و گفته بود از اینکه بچه ها جواب تماسش را نمی دهند نگران است.من موضوع را به برادرم گفتم و او داخل خانه آمد و اوضاع را دید.بعد با هم به کلانتری رفتیم و خودم را معرفی کردم.چند روز اول در آگاهی فقط گریه می کردم و هنوز بی حال بودم.بعد هم مدتی در بیمارستان روانی بستری شدم.
قبلا هم سابقه بیماری اعصاب داشتی؟ وقتی عصبانی می شدم خیلی شدید عصبی می شدم.یک بار دکتر رفته بودم اما به من داروی قلب داده بود! همسرم می دانست من مریض هستم.او تنها کسی بود که می توانست من را آرامم کند.برایم گل گاوزبان درست می کرد و قلق رفتار من دستش بود.
خودت فکر می کنی اصلی ترین عاملی که باعث شد دست به چنین جنایت فجیعی بزنی چه بود؟ من بعد از این حادثه فهمیدم که همسرم در آن یک هفته منزل برادرش بود.اگر می دانستم او کجاست دنبالش می رفتم و اعصابم این قدر به هم نمی ریخت.من او را دوست داشتم.حتی وقتی از خانه رفت باز دوستش داشتم.
هنوز هم دوستش داری؟ تا روز دادگاه دوستش داشتم.آن روز جلوی همه گفت که فقط به خاطر پرستاری از بچه ها در خانه من بوده.هر چیزی را بین خودمان بود انکار کرد.ما با هم عزا و عروسی و سفر می رفتیم.هر چه می خواست برایش فراهم می کردم.اما او منکر همه چیز شد.
برای همین در دادگاه همه چیز را منکر شدی؟ همسرم کلید خانه را داشت.من هم در حالت جنون آن کارها را کرده بودم.آن روز فکر کردم مگر می شود من بچه هایم را کشته باشم؟شایدهمدست داشتم!
آینده را چطور می بینی؟ آینده ای وجود ندارد.حکم قصاصم آمده و زندگی من کلا نابود شده است.بدون سولماز و ساناز زندگی برایم مفهومی ندارد.من با آنها خوش بودم.مدتی قبل تولد ساناز بود.چند روز دیگر هم تولد سولماز است.این را که یادم می آید حالم باز هم بد می شود.باز اعصابم به هم می ریزد.تولدشان همیشه بهترین روز زندگی ما بود.کیک می خریدیم و شاد بودیم.تولد خودم و همسرم هم در یک روز بود.همین شادی های کوچک برایم زندگی خوبی ساخته بود.به عشق خانواده ام به خانه برمی گشتم و هر طور بود دلم می خواست ساعت 7 خانه باشم و لذت می بردم که سر سفره شام با هم بنشینیم.
حرف آخر ... دخترانم خیلی خوب بودند.دلم می سوزد که از بین رفتند.آنها هیچ وقت به من بی احترامی نکرده بودند.حتی وقتی داشتم آنها را می کشتم،چشمشان را که باز کردند و نگاهم کردند به من بی احترامی و پرخاش نکردند.من هم هیچ وقت به آنها یک سیلی هم نزده بودم.