راز خیانت آلود

عذاب وجدان همه وجودم را فرا گرفته است. روزگارم تلخ تر از زهر سپری می شود و در میان شک و تردید دست و پا می زنم. مدتی قبل فریب یک عشق خیابانی را خورده ام و در حالی هستی و آینده ام را به تباهی کشیدم که اکنون به عقد خواستگار دیگرم در آمده ام و ...

این ها بخشی از اظهارات دختر 23ساله ای است که شعله های شک عشق خیابانی زندگی اش را سوزاند و او را به مسیری کشاند که اکنون ترس از افشای رازی خیانت آلود او را به کلانتری کشانده بود. این دختر جوان در حالی که اشک ریزان فریاد می زد به دختران جوان بگویید «فریب رفتارهای نمایشی و جملات دروغین دوستت دارم را نخورند»، درباره سرگذشت تلخ خود به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان مشهد گفت: در خانواده ای معمولی به دنیا آمدم که پدرم کارگری ساده و مادرم خانه دار بود اما آن چه از دوران کودکی همواره عذابم می داد، نیش و کنایه ها و حسرت های پدرم بود، چرا که خانواده ام در آرزوی داشتن یک پسر مرا سرزنش می کردند. زمانی که فشار روزگار و سنگینی مخارج زندگی پدرم را خسته می کرد، خطاب به من می گفت: کاش به جای شما (چهاردختر) یک پسر داشتم که در این روزهای سخت دستم را می گرفت!  پدرم به هر سختی بود منزل 50متری نقلی را در حاشیه شهر خرید تا سرپناهی داشته باشیم. با وجود این، من که دختر بزرگ خانواده بودم، تلاش می کردم تا کاری برای خودم دست و پا کنم و کمک خرج خانواده ام باشم.

بالاخره در سال آخر دبیرستان به عنوان منشی یک شرکت خصوصی مشغول کار شدم. خیلی زود اعتماد مدیر شرکت را جلب کردم، به طوری که بسیاری از امور بازرگانی شرکت را به من واگذار کرد. حقوق خوبی هم می گرفتم و می توانستم هدایای زیبایی برای اعضای خانواده ام تهیه کنم و از طرفی به تحصیلم نیز ادامه بدهم اما یک روز سرنوشت و آینده ام در حالی به نابودی کشید که پسری به نام «کیوان» وارد شرکت شد. او مدعی بود اهل جنوب کشور است اما در مشهد و در رشته مهندسی تحصیل می کند، ارتباط نزدیکی هم با شرکت های تجاری دارد و در امور خرید و فروش لوازم ساختمانی فعال است. آن روز وقتی کیوان از اتاق مدیر شرکت بیرون آمد، با ظاهری آراسته و مودبانه به من ابراز علاقه کرد. وقتی از پنجره اتاق شرکت او را نگاه کردم برایم دستی تکان داد و در حالی که تکه کاغذی را کنار دیوار می گذاشت سوار خودروی خارجی شیکی شد و از محوطه شرکت بیرون رفت. بلافاصله آن تکه کاغذ را که شماره تلفن همراهش را  روی آن نوشته بود، برداشتم. این گونه، رابطه من و کیوان آغاز شد و او روز بعد، از من خواست تا با هم به مناطق تفریحی طرقبه شاندیز برویم. وقتی سوار خودرواش شدم از شدت اضطراب دستانم یخ زده بود و از خجالت فقط به کف خودرو چشم دوخته بودم. آن روز گرم تابستان برایم هویج بستنی خرید و مدام از خودش و درآمدهای میلیونی اش تعریف کرد، به طوری که وقتی به منزل رسیدم همه گفتار و رفتارش در ذهنم جا خوش کرده بود. از آن روز به بعد کیوان سراغم می آمد و انواع پوشاک، کیف و کفش و حتی طلا برایم  می خرید تا این که مدتی بعد مرا به صرف ناهار در یکی از رستوران های معروف شهر دعوت کرد. من هم از شرکت مرخصی گرفتم تا همه روز را در کنارش باشم چرا که کیوان در این مدت اعتماد مرا جلب کرده بود و من او را همسر آینده ام می پنداشتم. آن قدر در یک عشق خیابانی غرق شده بودم که به همه خواسته های او توجه می کردم.  خلاصه آن روز بعد از صرف ناهار مرا به خانه مجردی اش در بولوار وکیل آباد برد و با جملاتی مانند دوستت دارم! تو همه زندگی من هستی! فریبم داد و ... آن شب وقتی به خانه بازگشتم نتوانستم به چهره معصوم پدر و مادرم نگاه کنم. از شدت اضطراب و استرس همه بدنم می لرزید. مادرم با دیدن این وضعیت، مرا شبانه به درمانگاه برد اما من می ترسیدم پزشک متوجه ماجرا شود. در عین حال شب سختی را گذراندم اما با پیامک های عاشقانه کیوان کمی آرام گرفتم. دو روز بعد دوباره سراغم آمد و با همان وعده های قبلی مرا به خانه مجردی اش کشاند اما این بار با دوستانش پای بساط مشروب نشسته بودند که من به نیت پلید او پی بردم و ساعتی بعد به بهانه ای از آن جا خارج شدم.  از آن روز به بعد هم دیگر هیچ گاه سراغم نیامد. یک ماه از این موضوع گذشته بود که به ناچار به خواستگاری «رحیم» پاسخ مثبت دادم. او از یک سال قبل عاشق من بود و مادرش را به خواستگاری ام می فرستاد و... اما اکنون که به عقد او در آمده ام عذاب وجدان این خیانت رهایم نمی کند و نمی دانم که آیا باید حقیقت ماجرا را برای همسرم بازگو کنم یا این راز همچنان پنهان بماند و ...
+1
رأی دهید
-3

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.