تصویر تزئینی است این روزها دیگر به سرنوشت و آینده دخترم فکر نمی کنم بلکه فقط از خدا می خواهم او زنده بماند تا گرد یتیمی بر سر نوه هایم ننشیند چرا که طبق شواهد موجود و ادعای نوه ام که روز حادثه در منزل بود دامادم مواد سمی به همسرش خورانده و او اکنون در مرکز درمانی با مرگ دست و پنجه نرم می کند زن 44 ساله که برای اعلام شکایت از داماد تبعه خارجی اش به کلانتری سپاد مشهد آمده بود درحالی که بیان می کرد به شدت مخالف ازدواج دختر 16 ساله ام با یک جوان افغانستانی بودم درباره سرگذشت خود و ماجرای ازدواج دخترش گفت: در یکی از شهرهای مرزی استان سیستان و بلوچستان به دنیا آمدم و هیچ وقت رنگ درس و مدرسه را ندیدم. آن زمان پدرم مرا پای سفره عقد جوان افغانستانی نشاند که به طور غیرمجاز در ایران زندگی می کرد من هم که به خاطر آداب و رسوم محلی و احترام به پدر و مادر نمی توانستم با این ازدواج مخالفت کنم لباس عروسی را پوشیدم و با «جمعه» ازدواج کردم اگرچه به خاطر بیکاری شوهرم روزگار سختی را می گذراندم اما طوری تربیت نشده بودم که به شرایط موجود اعتراض کنم یا گلایه ای از پدر و مادرم داشته باشم. خلاصه به هر سختی و بدبختی بود فرزندانم را بزرگ کردم تا این که دخترم به 16 سالگی رسید در همین روزها همسرم تصمیم گرفت تا «زکیه» را به پسر یکی از همشهریان افغانستانی اش شوهر بدهد اما من به شدت مخالف این ازدواج بودم چرا که سختی ها و مشکلات ازدواج با اتباع بیگانه را با همه وجودم حس کرده بودم و می دانستم دخترم نیز به روزگار من دچار خواهد شد. اما همسرم به این ازدواج پافشاری کرد و من هم نتوانستم کاری انجام بدهم. خلاصه هنوز یک سال بیشتر از برگزاری جشن عروسی زکیه نگذشته بود که همسرم مرا در ایران رها کرد و به کشور خودش بازگشت حالا من مانده بودم و 3 فرزند قد و نیم قد! دیگر چاره ای نداشتم باید این زندگی آشفته را سروسامان می دادم. بالاخره به طور غیابی از جمعه طلاق گرفتم و با کارکردن در بیرون از منزل مخارج زندگی را تامین می کردم تا فرزندانم در آسایش و آرامش باشند. بعد از این ماجرا به مشهد مهاجرت کردیم چرا که دامادم مدعی بود در مشهد می تواند شغل مناسبی برای خودش پیدا کند اما اهل کارکردن نبود و مدام پرخاشگری می کرد. آن روزها من از ماجرای کتک کاری ها، فحاشی ها و شکنجه هایی که به دخترم می داد هیچ اطلاعی نداشتم. من در منزل یک خانم دکتر سرگرم کار و زندگی بودم تا فرزندانم را بزرگ کنم. دخترم نیز آبروداری می کرد و هیچ وقت درباره شرایط سخت زندگی اش به من چیزی نمی گفت. من هم با دو نوه زیبایم دلخوش بودم و احساس می کردم دامادم سرکار می رود و هزینه های زندگی اش را تامین می کند.
تا این که به طور اتفاقی در جریان زندگی آشفته و فلاکت بار دخترم قرار گرفتم هنوز 6 ماه بیشتر از مهاجرتمان به مشهد سپری نشده بود که فهمیدم دخترم حتی نتوانسته است برای فرزندانش غذای گرم فراهم کندو یکی از همسایگانش چندین بار برای دخترم غذا برده بود! زمانی متوجه شدم که او و همسرش اختلافات شدیدی دارند که آثار کتک کاری و شکنجه را روی دست و صورت دخترم دیدم او که به منزل من آمده بود بعد از مدت ها راز دلش را فاش کرد و از روزگار سختش سخن گفت به همین دلیل از دخترم خواستم تا از شوهرش شکایت کند چرا که او 6 ماه دخترم را مورد انواع شکنجه های روحی و جسمی قرار داده بود در این میان دامادم چندین واسطه فرستاد گاهی نیز خودش به در منزلم می آمد و با تهدید و فحاشی قصد داشت همسرش را به زور به منزل ببرد اما من که ماجرای پرخاشگری ها و شکنجه هایش را فهمیده بودم دیگر نمی گذاشتم دخترم این شرایط را تحمل کند، اما چند روز قبل وقتی از سرکار به منزل بازگشتم متوجه شدم پسر بزرگم خواهرش را به خانه خودش برده و او را راضی کرده است تا به خانه شوهرش برگردد. وقتی در جریان حیله گری دامادم قرار گرفتم به شدت از پسرم دلگیر شدم چرا که می دانستم دامادم قصد کشتن او را دارد. هنوز در افکار خودم غرق بودم و از پسرم گلایه می کردم که ناگهان نوه ام با من تماس گرفت و گفت مادرش را به بیمارستان برده اند می دانستم اتفاق بدی افتاده است اشک ریزان چادرم را روی سرم انداختم و به طرف بیمارستان به راه افتادم دخترم بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود و آثار کتک کاری روی سرش نمایان بود.
دخترم در کما به سر می برد و پزشکان معدهاش را شست و شو داده بودند نوه ام می گفت پدرش چیزی را با گرفتن دست های مادرش به او خورانده است و زمانی که برای کمک خواستن از همسایه ها به بیرون از منزل رفته بود مادرش بیهوش شده است و ... شایان ذکر است به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) رسیدگی به این پرونده به کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.