بی بی سی :بهروز روحانی
در زندگی بارها خاطراتمان را مرور کردهایم که چرا این شد و آن نه، چرا چنین کردیم و چنان نه؟ اما اگر میتوانستیم با آگاهیهای امروز به گذشته بازگردیم، چه میکردیم یا نمیکردیم؟
در پهنه تاریخ هم اگرها و چراها میروید:
چرا محمدرضا شاه، پس از سرنگونی دولت محمد مصدق از راه کودتا، نتوانست و یا نخواست شکاف میان ملت و دولت را ترمیم کند؟
اگر آیتالله خمینی به خلع پهلوی اول و تشکیل شورای سلطنت بسنده میکرد، چه رخ میداد؟
اکنون که چهار دهه از انقلاب ایران میگذرد؛ و سه دهه از مرگ بنیانگذارش آیتالله خمینی؛ در آستانه صدمین سالگرد تولد محمدرضا شاه؛ حال که کشور گرفتار بحرانهای سخت است؛ و آتش بحث میان مخالفان و موافقان انقلاب و نیز شاهنشاهی پهلوی همچنان شعله میکشد:
اگر میتوانستیم به پیش از انقلاب بازگردیم، چه میکردیم و نمیکردیم؟
تداوم حکومت پهلوی را میخواستیم؟ با انقلاب همراه میشدیم؟ یا راهی دیگر میجستیم؟
از برخی از شخصیتهای فرهنگی و سیاسی خواستیم که بر بال خیال به آن روزگار سفر کنند؛ پرسیدیم: اگر بتوانید از امروز پس از انقلاب به پیش از انقلاب خبر ببرید، و اگر تنها کسی باشید که از آینده آگاه است، چه میکنید؟ به دیدار چه کسانی میروید و چه میخواهید و چه میگویید؟
گذر از دیوار تاریخ با خیال و خاطرهفقط تجربه شخصی از تاریخ است
که به ما اجازه فهم انتقادی از تاریخ میدهد.
پل ریکور، فیلسوف فرانسویروایت یکم
چه سالی داستانش را مینویسم؟
منیرو روانیپور (داستاننویس)منیرو روانی پور مهرماه ۱۳۵۶ در بزرگراه کنار دوستی به سوی شیکاگو میروم. تازه از ایران آمدهام و به قصد ماندن. آنچه از دانشجویان ایرانی شنیدهام حیرت انگیز است. خشم و نفرتی که از شاه و خانواده سلطنتی دارند و برنامههایی که میگذارند، مرا گیج کردهاست.
یادم نیست که از کجا میآییم، اما دوستی که پشت رُل است یک بند آمار میدهد: از ۱۰۰هزار زندانی سیاسی که در زندانهای شاه اسیرند، و از شکنجهها و اعدامهای مخفیانه، و از غارت اموال عمومی و بر باد رفتن ثروت و غارت چاههای نفت، و اینکه شاه ژاندارم منطقه است و نوکر امپریالیسم، و باید از طریق روستاها به شهرها حمله کرد و بنیاد سلطنت را برانداخت.
دوست که یکنفس حرف میزند، دانشجوی دوره دکترای ارتباطات است و خیال میکنم که خیلی میفهمد. من ساکتم. هرچه میان زندگی در ایران وحرفهای او میخواهم تعادلی برقرار کنم نمیشود.
دوست نوار صدای خسرو گلسرخی را میگذارد توی ضبط ماشینش، و گلسرخی فریاد میزند و شعر میخواند و در دادگاه به اعدام محکوم میشود.
میگویم: این جور که شماها میگویید انگار چادری سیاه روی ایران کشیدهاند که ما خورشید را نبینیم.
میگویم: یعنی همه ما در تاریکی زندگی میکنیم و نمیفهمیم؟
دوست به جشنهای ۲۵۰۰ساله و جشن پنجاهمین سالگرد سلطنت و چهارم آبان (تولد محمدرضا شاه) و نهم آبان (تولد رضا پهلوی) و… فحش میدهد.
دلم میخواهد گریه کنم. برای لحظهای سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی و چشمانم را میبندم و در کمتر از یک دقیقه ۴۰ سال انقلاب و بعد از آن ردیف میشود توی ذهنم:
زنها پوشیده در چادرهای سیاه، اعدامها، شکنجهها، اعترافات تلویزیونی، و بدتر از همه بلایی که بر سر خانوادهام میآید: خواهر ۱۳ سالهام را در زندان میبینم، پشت میلهها محکوم شده به اعدام. دو خواهر دیگرم را میبینم، گریخته از دبستان و فراری. برادرم را میبینم که دارند او را برای اعدام میبرند. خواهر و شوهر خواهرم را با پسرشان میبینم درکورهراههای پاکستان. شوهر خواهر بزرگم را میبینم در زندان بوشهر. یکی از بستگانم را میبینم که آنقدر او را میان قالبهای یخ نگه میدارند تا کور میشود. خانهمان را میبینم که غارت شده و بقیه که همه دربهدر؛ و خودم که توی خیابان پوستچی شیراز دستگیر میشوم.
وحشتزده چشم باز میکنم. چقدر گذشته؟ دوست از بزرگراه خارج شده و روی ترمز کوبیده و حیرتزده نگاهم میکند. جیغ کشیدهام حتما.
دستپاچه میپرسد: چی شده؟
پاک گیج و سرگردان به نظر میرسد.
می گویم: کابوس دیدم.
اما این کابوس نیست و عین حقیقت است.
به شیکاگو که میرسیم، شب وقت خواب در ساکم را که باز میکنم، پاکت بزرگی میبینم. چه کسی این پاکت را توی کیف من گذاشته؟ پاکت را باز میکنم و به عکسها وحشتزده نگاه میکنم: عکس هویدا که دراز به دراز افتاده و تیرباران شده؛ عکسی از شاه و شهبانو توی فرودگاه، هنگام آخرین خداحافظی؛ عکسی از غارت کاخ نیاوران؛ عکسی از خیابان شاهرضای تهران پر از زن چادری و سیاهپوش؛ عکسی از والفجر۵ و جسدهای بادکرده در کرخه؛ عکسی از سنگسار هشت زن و مرد در استادیوم بوشهر؛ عکسی از حلقآویزشدن جوانی در میدان خراسان تهران و جمعیت که مشتهایشان را گره کردهاند؛ عکس خواهرم پشت میلههای زندان؛ عکس مادرم و من و خواهر بزرگم- هر سه با چادر سیاه پشت در زندان؛ عکس غارت خانهمان در بوشهر؛ عکس برادرم که یک گلوله تو قلبش زدند.
دوباره جیغ کشیدهام که دوستم سر میرسد. پاکت را نشانش میدهم و نمیبیند.
میگوید: حالت خوش نیست. هر کس نمیتواند انقلابی باشد. تحمل این حرفها برای تو سخت است. بگیر بخواب.
نمیخوابم و فردا صبح در هواپیمایی به سوی ایران میروم. توی فرودگاه مهرآباد همه چیز سر جاه و جمال خودش است؛ همه چیز مرتب و شیک و تمیز و عکسهای شهبانو و شاهنشاه روی در و دیوار. توی صف پاسپورت وقتی به افسر خوشپوش و مرتب و جوان میرسم و میگویم من با رئیس این جا کار دارم، با لبخند میپرسد: رئیس اینجا؟
میگویم: بله خبرهایی دارم که باید به دولت گفته بشه.
با تعجب نگاهم میکند: چه خبری؟
می گویم: من از آینده خبر دارم.
جوری نگاهم میکند که انگار حرفم را شوخی گرفته و یا فکر میکند که اشتباه شنیده. نفس عمیقی میکشم و کمی بلندتر میگویم: یک سال ونیم دیگه این مملکت اینجور نخواهد بود.
فکر میکند عقلم را ازدست دادهام. پاکت عکسها را به او میدهم. با لبخندی که به زور میخواهد پنهانش کند و نیز کنجکاوی که گریبانش را گرفته، اولین عکس را از پاکت در میآورد و ناگهان آن را سرجایش برمیگرداند. مشکوک به من نگاه میکند.
دوساعت بعد من دارم محاکمه میشوم. محاکمه ساعتها طول میکشد؛ به نظر میرسد که ارتجاع سرخ و یا سیاه به فکر توهین به ذات مبارک همایونی است و برهمزدن آرامش مملکت.
سئوالهایی میپرسند که پس پشتش شک و تردید و گمانهزنیهای هولناکی است. میخواهند بدانند این عکسها از کجا آمده. میگویند که اگر نگویم مرا میفرستند اوین، بدون اینکه بتوانم خانوادهام را ببینم. میخواهند بدانند با کی کار میکنم و چه کسانی این عکسها را درست کردهاند و با چه گروهی درگیرم و جاسوس کجا هستم.
اوضاع در مملکت اینقدر آرام به نظر میرسد که هیچکس جرات نمیکند این عکسها را به مقامات بالا نشان بدهد. عاقبت کسی که بعدها محاکمهاش را در دادگاه می بینم و محکوم به اعدام میشود- آرش، معروف به "آرش چشمدرآر" (فریدون توانگری، بازجوی معروف ساواک) - سینجینام میکند و نتیجه میگیرد که باید مرا در تیمارستانی بستری کنند.
کاخ نیاوران در تصرف انقلابیون (۱۳۵۷)به التماس میافتم و به او میگویم: من همان کسی هستم که ۲۰ سال دیگر داستان خود شما را در کتاب شبهای شورانگیز مینویسم.
می گویم: حرفهای مرا باور کنید.
باور نمیکنند و آرش چشمدرآر تاکید میکند که حال روحی-روانی من خراب است و باید تحت نظر روانپزشک باشم.
عاقبت به آنها میگویم یک بار دیگر به عکسهای پاکت، به عکسهای خانوادهام نگاه کنند و بگذارند من به بوشهر بروم و آنها را ببینم، و بگذارند تا من و خانوادهام کشور را ترک کنیم و دیگر هرگز برنگردیم. قول میدهم که این عکسها را هم پاره کنم.
بیشتر عکسها را برمیدارند و آنچه به من میدهند ربطی به مملکت ندارد. با ماموری مرا به بوشهر میفرستند، به شرط اینکه از این ماجرا هیچ چیز به هیچ کس نگویم. قبول میکنم.
خانوادهام حرف مرا میپذیرند. به پدر و مادرم دو-سه عکسی نشان میدهم: عکس بربادرفتن کارگاه گچسازی ویخسازی و مصادره لودر و کامیونمان، و نیز غارت خانهمان، و عکس برادر کوچکم در زندان برازجان.
یک ماه بعد ما همه اموالمان را فروختهایم و با کل خانواده ویزا گرفتهایم و ساکن ساکرامنتوی کالیفرنیا هستیم و منتظرکه سال ۱۳۵۷ برسد و ببینم که عکسها چقدر راست میگویند؛ و کی "آرش چشمدرآر" محاکمه میشود و چه سالی من داستانش را می نویسم.
روایت دوم
دیدار با شاه
سعید شاهسوندی
(از اعضای سابق مرکزیت سازمان مجاهدین) سعید شاهسوندیدوستی دارم به نام فضلالله، از کلاس اول دبستان تا الان. چندین سال پیش در دوره حسنی مبارک با او به مصر سفر کردم، برای دیدن اهرام و مکانی دیگر. در مصر همه چیز آرام بود و تحت کنترل. مثل دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ خودمان، عَسَس بیدار بود و مردمان "ظاهرا" در خواب. کنفرانسهای حزب فراگیر عربی در سالن هتل، کنگرههای حزب رستاخیز در قبل از انقلاب را به یاد میآورد.
روز بعد از دیدن اهرام، به منطقهای شلوغ رفتیم. سمت چپ مسجد سلطان حسن بود و سمت راست مسجد رِفاعی، که هدف دیدار ما بود. شبستان بزرگ و نیمهتاریک بود. نگهبان مسجد که فهمیده بود دنبال چه هستیم، در حالی که آشکارا تمنای انعام داشت، به سراغمان آمد. درفرورفتگیِ سمت راست، سنگ قبری مرمرین را نشان داد و گفت: شاهنشاه ایران.
شبستان سرد بود، اما آنچه دیدیم بر سردیمان افزود. برخلاف انتظار اطراف قبر شلوغ و باشکوه نبود؛ یک یا دو عکس در قابی معمولی و پرچمی سهرنگ با نشان شیروخورشید، سنگین از گردوغبار؛ همین و بس. نه از تاج گلهای بزرگ و گلدانهای طلا و نقره خبری بود و نه از شکوه شاهنشاهی؛ دریغ از چند شاخه گل.
در راه در این فکر بودم که اولین مواجهه من با "شاهنشاه آریامهر" چگونه خواهد بود؟ آیا بهخاطر شکنجه و اعدام عزیزترین یاران و نیز شکنجه خودم بر او خواهم تاخت، و همچون فاتحی بر مزارش خواهم ایستاد و خواهم گفت: دیدی تو رفتی و من هنوز هستم؟ اما در سردیِ آرامگاه وسکوتِ سنگین مسجد، آن شکواییهها به کنار رفت. خود را مانند او عریان و بیسپر در برابر واقعیت سهمگین و تلخِ مرگ دیدم، که همه در پیشگاهش برابریم. من بودم و او، تنهای تنها. پیشوند و پسوندهای نامش همه رنگ باخته و به تاریخ پیوسته بودند. فضلالله را دیگر نمیدیدم. صدایش راهم نمیشنیدم.
اشکم درآمد از شدت بیکسی وتنهایی عظیم شاه. به یادم آمد شبهای جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را که من- جوان ۲۱ ساله دانشجوی دانشگاه پهلوی- بعد از ضربه بزرگ ساواک به مجاهدین، از شیراز فرار کرده و آواره بودم. شبها را در کوچه پسکوچههای دروازه غار به صبح میرساندم و او در اوج اقتدار، در تخت جمشید، میزبان صدها تن از سران کشورهای جهان بود.
ناگهان سایهای از گور برخاست و جان گرفت و هیات محمدرضا شاه در برابرم پدیدار شد. برخلاف انتظارش تا کمر خم نشدم و تعظیم نکردم، اما به رسم احترام سر تکان دادم. او که هیچگاه چنین رفتاری ندیده بود، با تعجب نگاهم کرد و به پاسخ سری تکان داد.
گفتم: میبینید چطورخود و ما را به این روز انداختید؟
انگار که میشناسدم گفت: چرا خودت را نمیگویی؟ چرا دانشگاه را رها کردی؟ درست را میخواندی و مهندس قابلی میشدی و به خانواده و کشورت خدمت میکردی.
گفتم: خیلی دلم میخواست، اما ماموران ساواک شما نگذاشتند.
پرسید: چطور؟
گفتم: آخر مهندسی که تنها سفتکردن پیچ و مهره وساختنِ ساختمان نیست، من رویاهای بزرگتری داشتم؛ میخواستم در زندگی سیاسی-اجتماعی میهنم نقش داشته باشم و آن را مهندسی کنم. میخواستم آزادی خواندن، دانستن، مخالفت و اعتراض داشته باشم، اما ماموران شما نگذاشتند.
- چطور؟ نمیدانستم.
گفتم: اعلیحضرتا همه آنها خود را مجریان اوامر ملوکانه میدانستند. خودتان هم موقع تشکیل حزب رستاخیز اعلام کردید که همه باید عضو این حزب شوند و هر که نمیخواهد، یا جایش در زندان است یا پاسپورتش را بگیرد و از کشور برود. بنابراین من که نه میخواستم از سرزمین محبوبم رانده شوم و نه به زندان شما گرفتار، به راه دیگری رفتم؛ مبارزه برای سرنگونی حکومتتان.
- به هر دو که گرفتار شدی. بگو ببینم کارت به کجا رسید؟
: چند سال بعد دستگیرم کردند و در محکمه نظامی شما با اتهام ارتباط با بیگانگان، خرابکاری، حمل سلاح و تشکیل دسته و جمعیتی با رویه ضد سلطنت مشروطه مواجه شدم. ارتباطم با بیگانگان و نیز مشروطهبودن نظام شما را رد کردم و گفتم که ما گروهی ماجراجو و عاشق تیر و تفنگ نیستیم، خیلی هم عاشق درس و مشق و موسیقی و ورزش و زندگی و همه الزامات آن هستیم؛ و اضافه کردم که مبارزه مسلحانه در فقدان شرایط برای فعالیت آزاد وعلنیِ سیاسی موضوعیت پیدا میکند. البته اکنون که به گذشته نگاه میکنم، بهنظرم هر چند اندک باز هم جا برای مبارزه سیاسی بود.
- هوم! یعنی چه؟
: یعنی بهرغم استبداد حاکم باید به جستوجوی راههای دیگری برمیآمدیم، چون در مبارزه مسلحانه هر دو طرف و بالاخص ما بازنده بودیم.
شاه با خوشحالی گفت: پس دیدی که حق با ما بود؟
گفتم: نه حق با شما نبود، ما باید تحملمان را بیشتر میکردیم و درازمدتتر به مساله نگاه میکردیم. باید "شبکه های اجتماعی مدرن" را سازمان میدادیم. باید در مبارزه سیاسی برای تحقق دموکراسی و عدالت اجتماعی از پای نمینشستیم و کارمان اگر به زندان و حتی اعدام هم میکشید کشته میشدیم، اما نمیکشتیم.
شاه که دچار احساسات متناقضی شده بود پرسید: نگفتی کی به زندان افتادی و کی آزاد شدی؟
جواب دادم: ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۴ دستگیر و به حبس ابد محکوم شدم و ۲۲ دیماه ۱۳۵۷، چند روز قبل از رفتن شما از ایران، آزاد شدم.
: آهان یادم هست، ما ۲۶ دیماه برای استراحت به خارج رفتیم.
سکوتی درگرفت. ناگهان گفتم: کاش آن کارها را که باعث رفتنتان شد نمیکردید.
شاه برافروخته سئوال کرد: کدام کارها؟ ما که هر چه خواستید پذیرفتیم. شماها را از زندان آزاد کردیم. حتی"صدای انقلاب" شما را شنیدیم و قول دادیم که قانون اساسی مشروطه را احیا کنیم.
: بله، ولی خیلی دیر بود. دیگر هر چه میگفتید و هر امتیازی میدادید مردم باور نمیکردند. آنها خاطره ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را به یاد داشتند که در بازگشت دوباره به قدرت، بلافاصله حکومت نظامی اعلام و چوبههای تیرباران برپا کردید. از دل حکومت نظامی هم سازمان امنیت مخوفتان سربرآورد.
ناگهان فضلالله وارد شد و سلام کرد و گفت: شما فرصتسوزی بسیار داشتید و حرف ناصحان و دلسوزان را نشنیدید.
شاه، که هیچ نشانی از جلال و جبروت پیشین نداشت، گفت: کسی نبود که اینها را به ما بگوید. اطرافیانم همه ما را تایید میکردند.
گفتم: مشکل نظام شما و نظام فعلی همین است. هیچ نقد و نصیحتی را برنمیتابید و هر ناقدی را دشمن میپندارید. آنها که حرف و نظری دارند، حصر و حبس میشوند.
- مثلا کی؟
: فهرست بلندبالایی است؛ از فروغی، مصدق، بازرگان، سحابی و طالقانی بگیرید تا فروهر، سنجابی، دکتر صدیقی، شاهپور بختیار و صدها نفر دیگر. با حصر و حبس آنها هم به آنان ظلم کردید و هم به خودتان، و البته بیش از همه به مردم ایران و نسل ما. دستاوردهای آنان ممنوعه و زیرخاکی شد و ما مجبور شدیم مشق آزادی را خودمان از نو بنویسیم، با خطاها و اشتباههای مکرر. شما گوشتان به جنایتکارانی نظیر نصیری و ثابتی و یا حلقهبهگوشی مثل هویدا بود. آنان هم رگ خواب شما دستشان بود و آنچه میخواستید بشنوید به شما میگفتند. جامعه در اعماق در غلیان بود، اما آنها آن را جزیره ثبات تصویر میکردند.
شاه: آیا من از حاکمان بعدی بهتر نبودم؟ (تعویض عکس محمدرضاشاه پهلوی با تصویر آیتالله خمینی در کاخ نیاوران، ۱۳۵۷)شاه با بیحوصلهگی اعتراض کرد: بختیار را که ما انتخاب کردیم، اما دیدید چه شد؟
: بله، ولی بسیار دیر بود. او نیز با پذیرش نابههنگام نخستوزیری، حیثیت و سابقه سیاسی خود را زیر سئوال برد.
- تو فکرمیکنی آخرین فرصت ما کی بود؟
: به نظرم آخرین فرصت، نامه سه امضایی کریم سنجابی، داریوش فروهر و شاپور بختیار در ۲۲خرداد ۱۳۵۶ بود. اگر به مفاد آن عمل میکردید و "صدای اصلاحات" را میشنیدید، شاید لازم نبود "صدای انقلاب" را آنقدر دیر بشنوید؛ وقتی که دیگر هیچکس را توان مقابله با آن نبود. اگر با اولین فشارهای کارتر، بعد از برکناری هویدا، بلافاصله بختیار را به نخست وزیری انتخاب میکردید، آیتالله خمینی در نجف میماند. اگر هم به قم بازمیگشت، مطمئنا دیگر کسی عکسش را در ماه نمیدید.
شاه که هیچگاه کسی اینقدر طولانی و صریح در مقابلش حرف نزده بود، حوصلهاش سر رفت. به رسم عادت دیرینه دو دست خود را به پشت برد و در همان حال چرخید و از من رو گرداند؛ یعنی برو، بس است. شاید هم داشت به حرفهایم فکر میکرد و افسوس ناکردهها را میخورد. اما ناگاه رو به من کرد و گفت: تو که این گونه مرا مواخذه میکنی، درباره حاکمان بعد از من که بسیار بیشتر از من کشتند و زندانی کردند چه میگویی؟ فکر نمیکنی من از آنها "بهتر" بودم؟
گفتم: بهتر کلمه مناسبی نیست؛ دو روی سکه توسعهنیافتهگی سیاسی-اجتماعی شاید. مثل این است که از من بپرسید تو را مار نیش بزند بهتر است یا عقرب؟
شاه گلویی صاف کرد و با لحنی تحکمآمیز گفت: جرات داری همینها را که گستاخانه با ما میگویی، به خمینی بگویی؟
گفتم: آیتالله خمینی سالهاست که ساکن جهان شماست. اکنون فرد دیگری جای ایشان نشسته و امیدوارم صحبتهایم با شما را به اطلاعش برسانند، اما اگر آیتالله خمینی راهم مانند شما ملاقات کنم، به ایشان خواهم گفت حکومت دینی هم دین وهم حکومت را ضایع میکند. میگویم ای کاش راه گاندی را در پیش گرفته و رهبر معنوی همه ملت ایران از هر عقیده و دین و مذهب و مرامی میشدید، که صلاح دین و مُلک و ملت در آن است.
شاه با تمسخر گفت: ببین جوانِ دیروزی، تو هنوز هم آرمانخواهی و طعم شیرین قدرت را نچشیده ای.
و من جواب دادم: چه خوب و چنین باشد.
ناگاه فشار دست فضلالله را بر شانه خویش حس کردم که پرسید: سعید کجایی؟
و باز من بودم و سکوت سرد و سهمگین شبستان مسجد رِفاعی و سنگ قبری سردتر از آن.
عصر در هتل در اخبار خواندم که بانویی در ایران به اتهام "تشویش اذهان عمومی" و "توهین به رهبری و ارکانِ نظام ولایت فقیه" زندانی شده است.
فضلالله گفت: میبینی؟ آسمان استبداد همواره به یک رنگ است.
بلافاصله گفتم: آسمان مقاومت و مبارزه برای آزادی، عدالت اجتماعی و جهانی بهتر نیز چنین است. باشد که راههای سنگلاخ پاهای روندگان این مسیر را بیش از اندازه زخم نکند و شجاعتشان از درد ما کمتر نباشد.
روایت سوم
از حافظه خون میچکد
مهرانگیز کار
(حقوقدان و فعال حقوق بشر)مهرانگیز کار و مارگارت اتوود (داستاننویس کانادایی)، انجمن قلم کانادا ( سال۲۰۱۰ میلادی)پاییز تهران است. ۳۴ سالهام؟ نه انگار ۷۴ سالهام. در جوانی پیر شدهام یا در پیری جوان؟ وقتی زندگی به کام نبوده یا بوده، هر دو ممکن میشود؛ زمان اعتبار از دست میدهد.۴۰ سال با اینها که وسط خیابان انقلاب کردهاند فاصله دارم. فاصله جغرافیایی نیست؛ فاصله عمری نیست؛ فاصله عقلی هم نیست؛ مقایسهای است؛ نه اصلا جادویی است. دلم میخواهد مثل انقلابیون هیجانزده و امیدوار باشم، نمیشود. ۴۰ سال پس از امروز را پیمودهام؛ به چشم دیدهام زیان و خسارت این شعارها را که به فرصتطلبان نیرو بخشیده تا به جانمان بیفتند.
دوست دارم صحنه را عوض کنم. دوست دارم این چهرههای شکفته از امید را پژمرده کنم و به خانههای حقیر یا باشکوهشان بازگردانم.
کامپیوتری کوچک در مشت دارم. کارنامه روز به روز ۴۰ سال حکومت خمینی در آن ثبت است. امروز- که پاییز ۱۳۵۷ است- هنوز به بازار نیامده؛ کسی هم به آن نگاه نمیکند و نمیبیند که از حافظه کامپیوتر خون میچکد.
مردم فریاد میزنند: مرگ بر شاه، مرگ بر آمریکا، درود بر خمینی.
صفحه کامپیوتر نامها و تصاویر هزاران نفر را نشان میدهد که طی۴۰ سال بعد از این شعارها به خاک و خون کشیده شدهاند؛ آنها را نه آمریکا کشته نه شاه.
دل به دریا میزنم و خودم را میرسانم به یکی از سران ارتش شاه و برایش میگویم که چهها در حافظه کامپیوتر جادوییام دارم. پاسخی نمیدهد. از او میخواهم نگذارد آن اتفاقها بیفتد.
میگوید: اتفاق افتاده است. قرار است ما کشته شویم تا آن وقایع که تو در کامپیوترت داری اتفاق بیفتد.
میپرسم: چرا قرار است؟
لبخند میزند و چیزی نمیگوید.
راهی نوفل لوشاتو می شوم. روسری سر میکنم و چهارزانو در برابر خمینی مینشینم. نگاهم نمیکند. اهمیت نمیدهم.
مهرانگیز کار: چهل سال پس از امروز را پیمودهاممیگویم: من از ۴۰ سال بعد آمدهام تا به شما بگویم اگر اسلام را دوست دارید، اگر مردم ایران را دوست دارید، همین حالا بساطتان را جمع کنید و نگذارید ایرانیان به خاک سیاه بنشینند. با خودم دستگاهی جادویی دارم که ۴۰ سال آینده و همه ظالمانی را که به نام و فرمان شما و همراهانتان به جان مردم میافتند، نشان میدهد. اینها هولناک است. ممکن است حتی شما را راهی جهنم کند.
خمینی بیاعتنا به حرفهایم خشمگین پاسخ میدهد: ما مفسدین و فاسدین را درو میکنیم. اگر سرجای خودشان ننشینند ما بهطور انقلابی عمل میکنیم. اگر لازم باشد چوبههای دار در میدانهای بزرگ برپا میکنیم. لازم باشد تمام احزاب را ممنوع اعلام میکنیم و قلم تمام مطبوعات را میشکنیم.
مخلصان خمینی که از آمریکا همراهش شدهاند، راه باز میکنند تا دور شوم و وقت آقا را نگیرم. ناگهان همکلاسی دانشکده حقوق را میبینم و خاطرهای را به یاد میآورم که مال دوران دانشجویی است.
روزی از روزهای زیبای تهران در سال ۱۳۴۲ داشتیم با هم، پسر و دختر، میخرامیدیم در خیابان کاخ و به سمت مجلس سنا میرفتیم تا ساعات کارآموزی را در آن مجلس بگذرانیم.
میگفتیم و میخندیدیم. ما دخترها لباسهای زیبا بر تن داشتیم و پسرها، صورتها تراشیده و ادوکلنزده، کت و شلوار اتوکشیده پوشیده بودند. ناگهان از کنار گدایی رد شدیم که عاجزانه کمک میخواست. دست کردم توی کیفم و یک سکه ۲ریالی گذاشتم کف دستش. این همکلاسی- که حالا سر و کلهاش توی نوفللوشاتو پیدا شده- آن زمان سرم فریاد زد: خانم، همین کارها را میکنید که انقلاب عقب میافتد.
من که هاج و واج نگاهش می کردم، منتظر توضیحش ماندم.
او ادامه داد: با همین سکهای که توی دست این گدا گذاشتید، انقلاب یک ثانیه عقب افتاد.
اینک همکلاسی قدیمی آمده است نوفل شاتو تا خطاهای امثال من را جبران کند. نمیداند که باز هم میخواهم انقلاب را عقب بیندازم. یواشکی اسمش را در کامپیوترم سرچ کردم و دیدم ۴۰ سال با انقلاب دست و پنجه نرم کرده و بالاخره جانش را برداشته و رفته آمریکا تا در رسانه های فارسی زبان از نکبتی بگوید که انقلابیون بیسواد بر سر اقتصاد کشور آوردهاند.
در نوفل شاتو کاری نمیشود کرد. همه تصمیم خودشان را گرفتهاند. خمینی تنها کسی است که میداند چه میکند و در دل به همه مخلصانش میخندد و نقشه قتل و حذفشان را پس از پیروزی میریزد. آنها اما نمیدانند و خم و راست میشوند.
خودم را به شاه میرسانم. در باغ کاخ راه میرود و با خودش زمزمه میکند: مرگ بر شاه؟!
مجالی پیدا میکنم و میگویم: شما بمانید؛ من ۴۰ سال خونین پس از شما را زیستهام.
خیره نگاهم میکند و میگوید: خستهام.
با اشاره دست میگوید: برو.
زندانیان سیاسی آزاد شدهاند. شور و حالی در کار است. کانون وکلا همچون نگین الماس میدرخشد. صحنهای است که هر بینندهای را به وجد میآورد. کامپیوترم بوق میزند. با آن کلنجار میروم. دستهدسته اسم و عکس کسانی روی صفحه میآید که همین حالا آزاد شدهاند و من دارم میبینمشان. برخی را میشناسم. یکدیگر را بغل میکنیم. مردم دارند گلبارانشان میکنند. خویشاوندان در آغوششان کشیدهاند.
صفحه کامپیوتر حرف دیگری میزند. جمعی از آنها به حکم دادگاههای انقلاب کشته شدهاند؛ جمعی فرار کردهاند؛ جمعی زندانی و سپس خاموش شدهاند- فروغلتیدهاند در گورهای جمعی.
نزدیک میشوم به تنی چند از بزرگان زندانیان سیاسی آزاد شده. درگوششان نجوا میکنم. اینان تنها کسانی هستند که به فکر فرو میروند. گویی تردید دارند به این انقلاب. سرشان را بین دستهایشان میگیرند و میگویند: انقلاب با این رهبری خطا بوده. ما درون زندانها بودیم. اگر شاه ساواک را به جان مخالفانی که با گلوله حرف نمیزدند و با او حرف حساب داشتند نینداخته بود، ما نمیگذاشتیم یک آخوند رهبر بشود. حال که کار از کار گذشته باید برویم به جنگ رهبری.
میپرسم: این جنگ سودی هم دارد؟
پاسخ یک جمله است: گزیری از آن نیست.
از آنها هم دور میشوم. قدرت خود را زیاده ارزیابی میکنند. نمیدانند کشور و مطبوعات در جذبه رهبری خمینی ذوب شده، فنا شده و زندانیان سیاسی تازه آزاد شده، بار دیگر زندانی سیاسی خواهند شد. بیخودی راه افتادهام تا شاید از رویدادهای ناگوار پیشگیری کنم.
بازار سنتی تهران پرغوغاست. نوارهای سخنرانی و اعلامیههای خمینی مثل ورق زر دست به دست میچرخد. شاگردهای حجرهها دستهدسته میگذارند ترک موتورشان و میتازند. یکی را متوقف می کنم و میگویم: اگر موتورت را خاموش کنی و اینها را به دست مردم نرسانی، جنگ ۸ ساله ایران و عراق اتفاق نمیافتد و تو در آن جنگ پا نمیگذاری روی مین و تکه تکه نمی شوی.
پاسخش عجیب است: کاشکی این جوری بشود و من به دستور خمینی بروم روی مین و کشته بشوم و سر از بهشت در بیاورم.
میپرسم: مگر برای مردن انقلاب میکنی؟
میگوید: برای خمینی انقلاب می کنم، پس اگر او بخواهد میمیرم و میروم بهشت.
زن خوشلباس و آراستهای را میبینم که در پیادهرو راه میرود و به انقلابیون نمیپیوندد.
می پرسم: شما انقلابی نیستید؟
میگوید: از همه انقلابیترم.
میپرسم: چرا به آنها نمیپیوندید؟
میگوید: اینها انقلابی نیستند، من انقلابیام. نه به شاه کار دارم، نه به خمینی. با خانوادهام درافتادم، رفتم دانشگاه و حالا برای خودم کسی هستم.
حیرتزده میگویم: پس دست کم ضد انقلاب بشوید تا دیر نشده
میپرسد: چرا؟ مگر دیوانهام که با این جنزدهها در بیفتم. پدرم درآمد تا خانوادهام را سر جایشان نشاندم و مستقل شدم.
با احتیاط میگویم: این انقلاب استقلال را از شما میگیرد. من ۴۰ سال آن را زیستهام. حجاب سرتان میکند، زیبایی را از شما میگیرد، پست و مقامتان را از شما میگیرد. ممکن است خانهنشین بشوید و ترشی بیندازید.
زن خشمگین سرم داد میزند: غلط میکنند. سگ کی باشند؟
التماس میکنم: پس جلویشان بایستید. نگذارید پیشروی کنند. نگذارید انقلابی که مردم را به خاک سیاه مینشاند پیروز بشود. کاری بکنید.
زن نگاه عاقلاندرسفیهی به من میاندازد و میگوید: شما خیالاتی و ترسو هستید. خمینی عددی نیست. مگر کسی شهامت دارد روی سر من حجاب بگذارد؟ نابودش میکنم.
ناگهان کامپیوترم دود میشود و به هوا میرود. گرد و غبار فروریختن مجسمههای شاه مجال نمیدهد تا چشم چشم را ببیند. دو مرد تنومند که تمام مدت در این سفر خیالی دنبالم می کردند نزدیکم میشوند، و من پا میگذارم به فرار...
روایت چهارم
همه با هم یا همه با من؟
عبدالعلی بازرگان
(فعال ملی- مذهبی و عضو نهضت آزادی)عبدالعلی بازرگانبا کوله بار تجربه ۴۰ ساله از روزگار انقلاب و رویدادهای پس از آن، در روز ۱۳ شهریور سال ۱۳۵۷- مصادف با عید فطر- به خانه خود در قیطریه تهران بازمیگردم. اولین راهپیمایی میلیونی انقلاب از ۸ صبح روز عید فطر از اینجا، زمینی مسطح در نبش خیابان قیطریه و خیابان شریعتی- که امروز به ایستگاه مترو تبدیل شده- آغاز شد.
منزل ما حدود ۱۰۰متری این زمین قرار دارد و بدین سبب نیم ساعتی زودتر در آنجا حضور دارم، اما با کمال تعجب مکان نماز را در محاصره سربازان مسلح مییابم. نماز عید فطر سال قبل درست در همین مکان در آرامش کامل برگزار شد و کسی متعرض آن نشد، اکنون چه سیاستی در کار است که با سرب قرار است سامان یابد؟
باری مردمانی که پس از یک ماه روزهداری به شوق دیدار هم و برگزاری نماز عید فطر به تدریج از اطراف گرد آمدهاند، با مشاهده سربازان ناچار به سمت جنوب باز میگردند. آنها در مسیر خود از هر کوی و برزنی همچون جویباران به یکدیگر میپیوندند و رود خروشانی را با شعارهای خودجوش تشکیل میدهند، که تا پیچ شمیران امتداد مییابد، و از آنجا به میدان انقلاب و آزادی سرازیر میشود.
اینک که پس از چهار دهه به همان صحنه برگشتهام، بر سر دو راهی دشواری قرار گرفتهام: آیا باید با خشم فروخفته از سلب ابتداییترین حق مردم به خانهام بازگردم؟ یا باید به رغم سرقت سرمایه حاصل از این غیرتورزیها در آینده، و نیز سوارشدن فرصتطلبان بر موج احساسات دینی مردم، به این رود رهایی بپیوندم؟
نسل ما زخم خورده و دلسوخته از بربادرفتن دستاورد نهضت ملی دکتر مصدق، در نتیجه کودتای درباری-آمریکایی-انگلیسی بود. ما ربع قرن سیاست سکوت و سرکوب را از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۷ تا مغز استخوان خویش احساس کرده بودیم؛ و اکنون خاطره شکنجهها، اعدامها و حبسهای طولانی با ممانعت از برگزاری آیینی سنتی در ذهنمان زنده میشد.
باری در بازگشت به گذشته، با جمعیت همراه میشوم- و همچنین با حوادثی که سلسلهوار در هفتم و چهلم شهیدان درگیریها رخ میدهد و ادامه مییابد- تا ببینم کجا باید صف خود را جدا کنم. البته تندرویهایی نیز از جانب گروههای افراطی بیتجربه رخ میدهد؛ همچون کسانی که سینما رکس آبادان را آتش میزنند و موجب کشتهشدن مردمانی بیگناه میشوند. مردم این کار را به حساب ساواک میگذارند. همچنان که درگذشت روانشاد دکتر شریعتی را در سال ۱۳۵۶ کار ساواک دانستند.
مسببین این افراطگریهای استثنایی البته به دلیل ماهیت کارشان مخفیاند و نمیتوانم تماسی با آنان برقرار کنم، اما تا جایی که توان دارم این نوع پیشداوریهای فاقد سند و مدرک را به استناد عقل و شرع محکوم میکنم، و به هرکس میتوانم در اینباره هشدارمیدهم. البته خیلیها به خیال مقدس بودن باور "هدف وسیله را توجیه میکند"، ابایی ندارند که به دشمن هر نسبتی داده شود.
کمکم به آستانه انقلاب نزدیک میشویم که آقا مصطفی، پسر بزرگ آقای خمینی، در عراق سکته میکند. این فوت ناگهانی بهانهای میشود برای مخالفین تا به احترام پدر در تبعیدش و نیز تجلیل از او، در مسجد ارگ تهران تجمع و اعلام حضور کنند. دعوتکننده و برگزارکننده این مجلس روشنفکران مذهبی هستند، اما طبق رویه معمول مساجد، سخنران مجلس یک روحانی است؛ روحانی جوان و پرخروشی که امروز رئیس جمهور ایران است.
تا آن زمان میان مردم- معمم و مکلا، ملی و مذهبی، چپ و راست، دانشجو و بازاری- اصلا من و تویی وجود نداشت، همه به یک هدف اساسی که محو استبداد بود فکر میکردند؛ اما خطیب مجلس جناب "حسن فریدون روحانی" همه دستاوردهای مبارزه را به حساب "حضرت امام و روحانیت مبارز" واریز میکند. به گمانم این اولین آب پاکی است که روی دست جناحها و جریانات سیاسی دیگر ریخته میشود. به وضوح معلوم میشود که برخی از روحانیان بیش از مصلحت مبارزه و ملت، منافع طبقه خود را در نظر دارند.
پس از سخنرانی ایشان، عده زیادی هاج و واج از بیان چنین سخنانی که به تندی بوی تمایز و تفرقه میدهد، در حیاط مسجد و حاشیه خیابان ارگ جمع شدهاند و اظهار شگفتی میکنند که هنوز به جایی نرسیده، این حرفها چه معنایی دارد؟ البته زمان زیادی نمیگذرد که تبدیل شدن"همه با هم" به "همه با من" در ولایت مطلقه فقیه، حقانیت چنان نگرانیهایی را نشان میدهد.
خطیب مجلس،حسن روحانی، همه دستاوردهای مبارزه را به حساب "حضرت امام و روحانیت مبارز" واریز میکندبا حاضران در همان حیاط مسجد و حاشیه میدان ارگ گفتوگو میکنم و آنان را به تشکیل جلسهای برای بررسی خطر نگرش طبقاتی و عوارض آن فرا میخوانم. اکثرا این نظر را به حساب بدبینی بنده و جوانی آن خطیب کمتر شناختهشده میگذارند و کوچکترین احتمالی نمیدهند که چنین ادعایی- در جامعه متکثری که به سرنگونی استبداد میاندیشد- خریداری داشته باشد. ملاک داوری همه درباره روحانیتِ تازه پا به میدانگذاشته، آقای خمینی است. از او ضعفی نمیشناسند و جز شجاعت و شهامت و کارنامه ۱۵ سال تبعید دور از وطن، چیز دیگری از او ندیدهاند. مصاحبههای بعدیاش از نوفل لوشاتو هم که با نظرخواهی از روشنفکران گرد آمده درآنجا انجام میشود، بشارتبخش آزادی-حتی برای کمونیستها- و نیز بازگشت رهبر به حوزه است.
میپرسم: جزوه ولایت فقیه ایشان را که در نجف به طلبهها تعلیم میداده خواندهاید؟
پاسخ میدهند: بله، اما آنها درسهای حوزوی است و نباید جدیشان گرفت.
سئوال میکنم: به نظرتان آزادی دادن به کمونیستها با سوابق و برخورد بسیار تلخ و تند ایشان با منتقدان تشیع سنتی- از جمله پاسخ به حکمیزاده در قم- تعارض ندارد؟
میگویند: شخصیت امروز هر کسی ملاک داوری درباره اوست. از آشیخ علیآقای تهرانی(برادر زن رهبر فعلی که بعدها به عراق گریخت) نقل میکنند که آقای خمینی حتی کشتن مگس و پشه را خلاف شرع میداند، و در دوران طلبگی معمولا با عبای خود آنها را از حجرهاش بیرون میکرده است.
به تدریج به انقلاب نزدیک میشویم. حالا دیگر آقا به تهران آمده و در بهشت زهرا اعلام کرده است:"من دولت تعیین میکنم، من تو دهن این دولت میزنم!"
به پیشنهاد مرحوم مطهری قبلا با مهندس بازرگان درباره تشکیل کابینه جدید سخنی رفته و ایشان هم فرصت بررسی و مطالعه خواسته است. میدانم که در مشورت با دوستان نهضت آزادی و مراجع دین و سیاست در آن ایام، فقط مرحوم طالقانی میگویند نپذیرید که اینها وفا ندارند. خود مرحوم بازرگان نیز در بازگشت از نوفل لوشاتو خیلی صریح در گزارش به شورای مرکزی نهضت آزادی میگویند که با آقای خمینی امکان تبادل نظر و همکاری وجود ندارد، ایشان فقط مجری منویات لازم دارد.
مهدی بازرگان: از خدا باران میخواستیم، سیل آمداما مگر میشود در شرایط خون و آتش که شاه مملکت را ترک کرده و هرج و مرج بر همه جا حاکم شده و بختیار هم اختیاری ندارد، از ترس ساواک و برگشتن ورق، از زیر بار قبول مسئولیت شانه خالی کرد؟ میخواهم با نگاهی از فراز ۴۰ سال خواهش کنم که مهندس بازرگان این مسئولیت را نپذیرند، میبینم در خشت خام چیزی را میبینند که من هنوز نمیبینم. آنکه گفته بود ما از خدا باران میخواستیم سیل آمد، و پس از سه بار استعفا از نخستوزیری دولت موقت پذیرش آن را عروسی دوم خود نامید، بیگدار به آب نزد؛ گرچه علم غیب را فقط خدا میداند.
در آن زمان به غیر از سازمانهای چپ و چریکی کسی به فکر انقلاب نبود. انقلاب اصلا اختیاری و انتخابی نیست که به حساب کسی یا کسانی گذاشته شود؛ فشار که از یک حد بالاتر رفت، خودبهخود مثل بهمن به راه میافتد. آخر مگر میشود میلیونها نفر را در کل مملکت فریب داد و به خیابانها کشاند؟ نسل امروز اکثرا پدران خود را بهخاطر انقلاب محکوم میکنند، اما حفظ دستاوردهای انقلاب، یعنی آزادی، امنیت و حقوق اقلیتها از انقلابکردن سختتر و مهمتر است. چون از حفظ آن کوتاهی شد و به نااهلانش سپردند، دستاوردهایش را روحانیت خط امام و ذوب شدگان در ولایت فقیه مصادره به مطلوب کردند و ربودند، و همچنان میبرند.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان