تاکنون 17 بار از خانه فرار کرده ام و با انواع و اقسام رفتارهای پرخطر آشنایی دارم. من در اوج هیجانات دوران جوانی در حالی مسیر خلاف را برگزیدم که از عاقبت آن هیچ اطلاعی نداشتم اما پدر و مادرم نیز مرا رها کردند به طوری که...
این ها بخشی از اظهارات دختر 21 ساله ای است که توسط نیروهای گشت انتظامی و به اتهام فرار از منزل به کلانتری هدایت شده بود. این دختر که به همراه چند پسر جوان و پس از اقدامات هنجارشکنانه اجتماعی مورد ظن پلیس قرار گرفته بود، در حالی که بیان می کرد برای هجدهمین بار دستبندهای قانون دستانم را می فشارد، درباره سرگذشت تلخ خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: مادرم کارمند اداره بهزیستی در یکی از شهرهای کشور است و پدرم نیز شغل آزاد دارد و با خرید و فروش منزل روزگار می گذراند با آن که یک برادر کوچک تر از خودم دارم اما پدر و مادرم هیچ گاه به من اهمیت نمی دادند و به حرف ها و خواسته هایم توجهی نداشتند در واقع آن ها مرا درک نمی کردند و عقاید سنتی خودشان را داشتند. در دوران کودکی پدرم مرا کتک می زد و من همواره به نوعی از حضور در خانه ترس و نگرانی داشتم. مادرم نیز درگیر شغل خود بود و توجهی به من نداشت. با آن که به سن جوانی رسیده بودم ولی هیچ گاه مادرم در کنارم نمی نشست و به درد دل هایم گوش نمی داد. در واقع هیچ گاه نتوانستم محبت پدر و مادرم را درک کنم. از سوی دیگر پدرم معتاد بود و من از محبت های او نیز بی نصیب بودم. آن ها فقط به برادر کوچک ترم توجه داشتند و مرا از رفتارهای هنجارشکنانه ای منع می کردند که موجب آبروریزی خانوادگی می شد. این در حالی بود که من دوست داشتم دختری آزاد باشم و هر طوری که می خواهم زندگی کنم ولی راه و روش درست زندگی کردن را نمی دانستم. تصورم این بود که ارتباط آزادانه با پسران جوان یا نوع پوشش به شیوه فرهنگ غربی بخشی از این رفتارهای آزادانه است ولی نمی دانستم با این گونه زندگی آینده ام را به تباهی می کشانم. زمانی فهمیدم راه خطا را رفته ام که دیگر دیر شده بود و من در منجلاب رفتارهای زشت دست و پا می زدم.
بارها به اتهام فرار از خانه دستگیر شدم اما هر بار پدر و مادرم مرا تحقیر کردند و مایه ننگ خانواده دانستند. آن ها معتقد بودند به دلیل این آبروریزی و رسوایی هایی که به بار آوردم دیگر جایی در خانه ندارم. من هم که آرزوهایم را در کوچه و خیابان جست وجو می کردم و به هر لبخند محبت آمیزی دل می باختم باز هم تصمیم به فرار از خانه می گرفتم. کار به جایی رسید که دیگر مادرم حاضر به پذیرفتن من نبود و نیروهای انتظامی مرا تحویل بهزیستی دادند. این موضوع تاثیر عجیبی بر ذهن و روحم گذاشت اما باز هم غرور جوانی ام اجازه نداد به طور منطقی درباره رفتارهای هنجارشکنانه ام فکر کنم.
نمی دانستم با این کارها آینده خودم را نابود می کنم و تنها به مقابله با پدر و مادرم برخاسته بودم. وقتی از بهزیستی به منزل بازگشتم، شرایط برایم سخت تر شد و من هم به لجبازی پرداختم تا این که با دخترانی که آن ها نیز از منزل فرار می کردند و من در کشاکش های فرار از خانه با آن ها آشنا شده بودم تماس گرفتم تا دوباره به یک مکان نامعلوم فرار کنیم و آزادانه به زندگی خودمان ادامه بدهیم. این بود که حدود یک ماه قبل و با یک نقشه قبلی در یکی از پارک های مشهد قرار گذاشتیم. این بار به جای رفتن به پاتوق خلافکاران یا خانه های مجردی دیگران، خودمان یک واحد آپارتمانی را در بولوار جانباز مشهد اجاره کردیم و با کار کردن در بیرون از منزل اجاره آن منزل را می پرداختیم. در این میان چند پسر جوان هم که با آن ها در فضای مجازی آشنا شده بودیم با ما هم اتاق شدند چرا که آن پسرها نیز شرایطی مانند ما داشتند و ...
«افسانه» در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود، با بیان این که دلم برای پدر و مادرم تنگ شده است اما آن ها مرا مایه آبروریزی می دانند، ادامه داد: می دانم در منجلاب فساد غرق شده و آینده ام را از دست داده ام ولی شاید مادر تحصیل کرده ام نیز در این تباهی من بی تقصیر نبود و ...
شایان ذکر است، به دنبال اظهارات این دختر جوان، مشاور و مددکار کلانتری به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) با مادر افسانه تماس گرفت اما او بعد از شنیدن ماجرای دخترش، حاضر به پذیرش او نشد و گفت: با کارشناسان اجتماعی بهزیستی (123) تماس بگیرید و او را به بهزیستی تحویل بدهید و ...