بزرگ ترین اشتباه دوران زندگی ام این بود که در انتخاب دوست دقت نکردم و با افراد ناباب همنشین شدم. روزی که در جمع آن ها اولین سیگار را به دست گرفتم هیچ گاه قصد نداشتم روزی یک معتاد الکلی شوم، فقط می خواستم در جمع لوطی ها کم نیاورم و بی صدا فریاد بزنم که «ما هم بلدیم!»
مرد 37 ساله افغانستانی که حدود 9 سال روزگاری بدون دود و الکل را سپری کرده است، با بیان این جملات در تشریح ماجراهای روزگار تلخ خود گفت: هشت ساله بودم که برای دومین بار به همراه خانواده ام از افغانستان راهی ایران شدیم و در اردوگاه تربت جام (مهمان شهر) اقامت کردیم. از همان دوران کودکی شر و شور عجیبی داشتم و همواره ادای آدم های بزرگ را درمی آوردم. از این جمله که «تو هنوز بچهای» متنفر بودم و برای آن که به دیگران ثابت کنم بزرگ شده ام دست به هر کاری می زدم اگرچه در خانواده ای نسبتا فقیر رشد کرده ام اما به خاطر این که تک پسر و فرزند ارشد خانواده بودم، خودم را آزادتر حس می کردم به طوری که در معاشرت با دوستانم سعی می کردم یک سر و گردن بالاتر باشم و چیزی از آن ها کم نیاورم. در همین دوستی ها ابتدا با سیگار آشنا شدم و بعد از آن هم پیک های الکل را یکی بعد از دیگری بالا بردم! خوب به خاطر دارم اولین باری که در جمع دوستانم استکان حاوی الکل را سرکشیدم یکی از آن ها با دیدن سوزش گلویم به تمسخر گفت: تا به حال عرق خورده ای؟ با این جمله خیلی ناراحت شدم و در حالی که خشمم را پنهان می کردم گفتم: «حداقل به اندازه موهای سرت عرق خورده ام!» طولی نکشید که به خاطر همین رفیق بازی ها و مصرف مشروبات الکلی درس هایم به شدت افت کرد و مجبور به ترک تحصیل شدم. پدرم نیز مرا به مشهد آورد تا در کنار او کار کنم. وقتی از آن فضای محدود به محیطی مانند مشهد پا گذاشتم و اتاق های مجردی محل کارم را با افراد گوناگون و انواع و اقسام مواد مخدر دیدم مانند فرد تشنه ای بودم که در کویر سوزان رودخانه ای خروشان را یافته است!
مانند کودکی بودم که برای خوردن شیرینی در یک شکلات فروشی رها شده باشد، خلاصه در اتاق های مجردی سنگبری خیلی زود با تریاک آشنا شدم و احساس می کردم دوران طلایی زندگی ام آغاز شده است. مادرم که بویی از ماجرا برده بود مدام هشدار می داد که مواظب باش مانند دایی و عمویت معتاد نشوی! ولی من با اعتماد به نفس بالا می گفتم من مانند آن ها بی عرضه نیستم! حواسم هست، نگران نباش. ناگفته پیداست که بالاخره همین غرور زیاد کار دستم داد و مرزهای اعتیاد و بدبختی را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم. گاهی برای ترک اعتیاد خودم را به آب و آتش می زدم تا به دیگران ثابت کنم که من معتاد نیستم اما این دوره های کوتاه مدت دوام چندانی نداشت، فقط خودم را توجیه می کردم که می توانم پاک بمانم، پس من معتاد نیستم!
این روند سال ها طول کشید و من هر بار جایگزینی برای مواد مخدر انتخاب می کردم. زمانی با الکل، گاهی با قمار، گاهی با ورزش و روزگاری هم با عشق و عاشقی سعی می کردم از مواد مخدر فاصله بگیرم اما همه این ها با شکست روبه رو می شد. خلاصه 15 سال از بهترین روزهای جوانی ام را غرق در بی پولی و بدبختی و ناامیدی بودم زیرا به خاطر اعتیادم و در اوج مصرف مواد مخدر کسی حاضر نبود مرا استخدام کند. بیکاری و بیچارگی ام به جایی رسید که دیگر حتی با خدا نیز قهر کردم که چرا مرا یک مهاجر افغانی خلق کرده است! تا این که بالاخره در میان این همه تنهایی و بدبختی اتفاق زیبایی برایم رخ داد. یک روز زمستانی در سال 89 بود که در خیابان توس 82 افرادی را دیدم که عاشقانه یکدیگر را در آغوش می کشند و وارد مکانی می شوند که نام انجمن را بر آن گذاشتهاند. به خاطر کنجکاوی در آن اطراف پرسه زدم تا این که یکی از هموطنانم را دیدم و از او درباره انجمن الکلی های گمنام پرسیدم. او هم گفت: این جا با حرف زدن مواد مخدر را ترک می کنند و همه این افراد روزگاری معتاد بوده اند! باورم نمی شد، در میان همین شک و تردیدها دستم را گرفت و مرا به دوستانش معرفی کرد. آن ها طوری مرا در آغوش کشیدند و خوشامد گفتند که همه عمر آرزو داشتم روزی پدرم این گونه مرا در آغوش بگیرد. سکوت زیبایی در آن جلسه حکم فرما بود و به تازه واردها خوشامد می گفتند. نمی دانم چه حسی درونم را می لرزاند که ناخودآگاه من هم دستم را بالا بردم و خودم را یک الکلی معتاد معرفی کردم، اگرچه برخی از دوستان معتادم مرا مسخره می کردند اما از آن روز به بعد قدم در دنیای دیگری گذاشتم و 18 ماه بعد ازدواج کردم. اکنون نیز دختری پنج ساله دارم و حدود 9 سال از آن روز می گذرد، من هنوز یک انجمنی گمنام هستم و ...