دختر جوان با سر و وضعی آشفته و در حالی که از ترس میلرزید خودش را به کلانتری رسانده بود. آنطور که خودش میگفت از دست چند جوان شرور فرار کرده و میترسید دوباره گرفتار آنها شود.
وقتی مقابل افسر کلانتری نشست دستانش به وضوح میلرزید. «تینا» 19 سال بیشتر نداشت. میخواست از اتفاق هولناکی که زندگیاش را دگرگون کرده بود بگوید. با صدایی بغض آلود شروع به صحبت کرد. اما یادآوری آن لحظات اعصابش را به هم میریخت. بالاخره لب باز کرد و گفت: «امروز عصر از آموزشگاه به خانه میرفتم که یک مسافرکش شخصی جلوی پایم توقف کرد. دو مرد مسافر در صندلی جلو و عقب نشسته بودند و من هم سوار شدم. همه چیز طبیعی بهنظر میرسید که ناگهان راننده به خیابانی خلوت پیچید.
مسافری که کنارم بود با یک چرخش ناگهانی مرا به پایین هل داد و جلوی دهانم را گرفت. انگار گره خورده بودم. از شدت ترس و فشاری که روی سرم بود حتی توان تکان خوردن نداشتم. نمیدانستم مرا کجا میبرند. نیم ساعتی در همین شرایط بودم. نگاهم به کفی سیاه خودرو خیره مانده بود و تنها احساس میکردم خودرو با سرعت و در مسیری پیچ در پیچ حرکت میکند. بالاخره خودرو با ترمزی شدید متوقف شد. مسافر جلویی پیاده شد و به سمت در عقب آمد و در حالی که دستانم را از پشت گرفته بود مرا به زور از خودرو بیرون کشید و به داخل یک خانه خالی هل داد.
تا خواستم جیغ بکشم و کمک بخواهم مشت محکمی به شکمم خورد و از پشت به زمین افتادم. سه نفرشان وارد خانه شدند. مرا کشانکشان به داخل اتاقی انداختند. یکی از آنها گفت: «هر چقدر هم داد بزنی اینجا کسی به دادت نمیرسد پس نه خودت را اذیت کن و نه ما را...»
این را گفت و در را قفل کرد. درد وحشتناکی سراسر شکمم را گرفته بود. اتاق کوچکی بود و پنجره ای رو به حیاط داشت. خودم را به سختی به آن رساندم. با مشت به در و دیوار میکوبیدم اما واقعاً هیچ کس صدای من را نمیشنید.
چند ساعتی گذشته بود و هیچ صدایی از بیرون نمیآمد انگار همه رفته بودند. نمیدانستم قرار است چه بلایی سرم بیاید که ناگهان صدای همهمهای از بیرون شنیدم و در ورودی بسته شد. از شنیدن صدای آنها همه بدنم شروع به لرزیدن کرد. صدای خندههای مستانهشان را از پشت در میشنیدم که ناگهان کلید در قفل چرخید. کم مانده بود سکته کنم. یکی از آن پسرها وارد اتاق شد و در را پشتش قفل کرد. عقب عقب رفتم و در کنج دیوار پناه گرفتم. شیشه مشروب دستش بود. با گریه و التماس از او خواستم کاری به کارم نداشته باشد اما او خونسرد سر جایش ایستاده بود. لحظاتی بعد به من نزدیک شد و در حالی که انگار دلش به رحم آمده بود گفت: «با تو کاری ندارم اما باید چند دقیقهای بمانم تا دوستانم مشکوک نشوند...»
آدم خوبی به نظر میرسید. فکر کردم شاید او کمکم کند تا از آن جهنم خلاص شوم. باید بسرعت تصمیم میگرفتم به همین خاطر با صدایی لرزان و آرام گفتم: «اگر کمکم کنی از اینجا فرار کنم هر موقع خواستی میتوانی با من تماس بگیری و هر کاری از دستم بربیاید برایت انجام میدهم...»
آن پسر لحظهای متفکرانه به صورتم نگاه کرد و کاغذ و خودکاری از جیبش درآورد. شماره تماس خودم، آدرس خانه و محل کارم را نوشتم و او هم شماره اش را به من داد و کمکم کرد از همان پنجره کوچک رو به حیاط پشتی فرار کنم.
وقتی وارد کوچه شدم از ترس اینکه کسی از خانه بیرون بیاید سراسیمه به سمت خیابان دویدم. آنقدر وحشتزده بودم که حتی جسارت سوار شدن به خودروهای عبوری را هم نداشتم. با سرعت چند خیابان را دویدم. با دیدن تابلوی کلانتری از خوشحالی به گریه افتادم.
اما از اینکه آن پسر هم شماره تماسم، هم آدرس خانه و محل کارم را داشت نمیتوانستم آرام بمانم.
با گزارش این آدم ربایی، «تینا» با هماهنگی پلیس با پسر جوان تماس گرفت و وقتی او به محل قرار صوری آمد دستگیر شد. متهم پس از روبهرو شدن با دختر جوان اعتراف کرد و دوستانش هم دستگیر شدند. اما «تینا» پسری را که ناجی اش شده بود بخشید و او برای رسیدگی به اتهامات دیگرش به زندان انتقال یافت.
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان