هادی خرسندی: قصهی تلخی است از گوشهای از زندگی غریبانهی خودم در آن اوائل. قصه نیست روایت است. فقط من یک مقدار شاخ و برگش را کم کردم که ذکر مصیبت نشود. پایانش هم شاد است. شاد است؟ دلم برای بیگناهی بچههای خودم و بچههای دیگر هنوز میسوزد. در لندن کاج می خواستند و من چسبیده بودم به نیاکان باستانیام و کنده هم نمی شدم!
ما ٣۲سال پیش به لندن آمدیم. آن روزگار هنوز ایرانیها ثابت نکرده بودند که مسیحیها کاج کریسمس را هم از نیاکان ما دارند!
سال های اول تبعید، در غربتِ گرفتهی لندن، سال نو مسیحی که نزدیک میشد، بچه ها کاج میخواستند که چراغانی کنند. من میگفتم خفه، کاج مال خارجیهاست، ما ایرانی هستیم! بچهها می زدند زیر گریه که چرا «هُویک اینا» میخرند؟ آنها هم که ایرانیاند. سرشان داد می زدم که آنها ارمنی هستند. بچه ها گریهکنان میگفتند «خوب ما هم ارمنی هستیم!»
مینشستم چهار ساعت برایشان فرق مسیحی و مسلمان را توضیح میدادم و برای فریبشان دم از مسلمانی هم می زدم! بچهها میگفتند پس خودت اگر مسلمانی، چرا مثل مادر بزرگ نماز نمیخوانی؟ عصبانی میشدم میگفتم خفه! کاج خبری نیست.
مادر بزرگشان میگفت مادر حالا یک کاج برایشان بخر. خوشحال میشوند. درخت که دیگر ارمنی و مسلمان ندارد!
میگفتم مادر شما چرا؟ می گفت مادرجان غریبی است دیگر. اگر توی مملکت خودمان بودیم اقلاً الان می بردیمشان سینهزنی تماشا کنند. (آن سال «تاسوعا، عاشورا» افتاده بود به «تولد مسیح» و آغاز سال میلادی)
مادرشان میگفت بچهها میتوانند کاج بگیرند بگذارند توی اتاق خودشان. میگفتم من به یک اتاق فکر نمیکنم زن، به یک مملکت فکر میکنم! به تاریخش، به تمدنش، به فرهنگش که این همه خون برای آن ریخته شده. میگفت خدا را شکر خون تو ریخته نشد!
زیر بار کاج نمیرفتم. هیچوقت با هیچ درختی اینقدر کینه نداشتم. حاضر نبودم یک پول سیاه به کاج بدهم. گدابازی نبود البته. مفت هم نمیخواستم. یک لجاجی بود که نمیدانم از کجا آمده بود و به کجا رفت!
مشکل من فقط نباتی نبود، انسانی هم میشد. بچهها حرف از بابانوئل میزدند که برایشان هدیه میآورد. من میگفتم خفه، ما عمو نوروز داریم! مادرم میگفت کجا ما عمو نوروز داریم مادرجان؟ اینها فروشگاه هاشان پر از بابانوئل است. میگفتم مادرجان، حقه بازی است! دروغی است! آدمهای معمولی را به شکل بابانوئل درآورده اند! دخترکم میگفت ولی شوکولات هاشان راست راستکی است. مادر میگفت من این همه سال عمر کردم، تا به حال یک عمونوروز در ایران ندیدم.
نگاه گلایهآمیز به مادرم میکردم که مادر جان! مرا جلوی بچهها کنف نکن. میگفتم بچه ها! نوروز که میشود ما توی ایران حاجیفیروز داریم که می آید میزند و میرقصد. بچهها میپرسیدند کادو هم به بچهها می دهد؟ مادرم می گفت: نه بابا، یک چیزی هم دستی میگیرد! بچهها را از مادرم دور میکردم و مینشستم برایشان از پیدایش نوروز و جمشید جم میگفتم … خشایارشا را برایشان توضیح میدادم! بچهها هیچ علاقهای به آشنایی با نیاکان باستانی نشان نمیدادند.
یک روز که از افتخارات باستانی تعریف میکردم، پرسیدم بچه ها میدانید در ایران قدیم، هُوَخشَترَه کی بود؟ پسرکم گفت: آره. شَتَرَق میزده توی گوش آدم! خواهرش در جوابش گفت نهخیر. آدمهای آن موقع گوش نداشتند چون که گوشهاشان را میبریدند! …
بله، حکایت بردیای دروغین را هم برایشان گفته بودم تا از کریسمس و ژانویه و بابانوئل و سانتا کلوز … منصرف (و بلکه منحرف)شان کنم.
بعد از تعطیلات سالنو، بچه های ما، تنها ـ یا معدود ـ دانشآموزانی بودند که هیچ هدیهای از خانواده نگرفته بودند تا برای همکلاسیها و آموزگارانی که سراغ میگرفتند ـ رسم معلم هاشان است که انگار بپرسند ـ تعریف کنند. در عوض به آنها یاد داده بودیم که با افتخار بگویند، عید ما سه ماه دیگر، در اول بهار است، نه سرسیاه زمستان.
یکبار آموزگار از دخترم پرسیده بود در عید شما پدر و مادرتان چه کادویی میدهند؟ جواب داده بود: پارسال برایم جوراب خریدند، امسال میخواهند کفش بخرند. …باری …
بله، باری … مدتی طول کشید تا فهمیدم شریک شدن در جشن مردم دیگر و شادی کردن همراه دیگران، هیچ اشکال قانونی و ناسیونالیستی و شووینیستی و حتی مذهبی! ندارد. بخصوص در عالم بی خطکشی بچهها. تاره حسنش هم این است که آدم شادی میکند! مدت ها طول کشید تا به حقیقتی برسم که ندیدنش را به پناه بردن به افسانه، جبران کرده بودم. … مدت ها طول کشید … ، اوه، نه! حوصلهی آنجور نویسندگی ندارم! خودتان تا تهَش بخوانید.
یک سال، شب کریسمس، بچهها را غافلگیر کردم. راستش از کاجهایی که با چراغهای کوچک و رنگارنگ پشت پنجرهی مردم می دیدم، خوشم آمده بود. یک مقدار حسرتی شده بودم. تازه میفهمیدم بچهها چه میکشند. هرچه فکر کردم، دیدم هیچ خطری نیاکان باستانی و افتخارات ملی مرا تهدید نمی کند. دیدم یک کاج، کوچکتر از آن است که تاریخ و تمدن مرا زیر سئوال ببرد. حتی فکر کردم آحاد نیاکان باستانی هم اگر الآن در لندن بودند، چه بسا کاجی روشن میکردند. نادرشاه، جواهراتی را که از هند آورده بود به آن میآویخت و عادلشاه بیضه های بریده آغامحمدخان را.
در آن غروب سرد و تاریک و دلگیر لندن، یک کاج حسابی، ولخرجی کردم. النگ و دولنگ و زرق و برق و سیم و لامپهای مربوطه را هم خریدم و بردم خانه، ولی دیر کرده بودم. طبق معمول، دیر کرده بودم. یک چند سالی دیر کرده بودم. گفتم که، «مدتی» طول کشیده بود!
بچهها (بچههای سابق) که از شهر دانشگاهیشان برگشته بودند، مرا که با آن وضع دیدند، کاج را رها کردند و خودم را چسبیدند و سرپا واداشتندم روی صندلی و آنوقت همه ی آن زلم زیمبوهای تزیینی و چراغانی را به من آویزان کردند، سیم برق را دورم پیچیدند و حسابی که سیمپیچ و آذینبندی شدم، دوشاخه را زدند به پریز و دوربین عکس و فیلم آوردند. مادرشان، همزمان، لامپ سقف را خاموش کرد. مادرم میگفت اذیت نکنید بچه م را!
جسم و جانم انگار بین زمین و هوا معلق بود، معلق و نورانی. یک احساس کاج شدن عجیبی به من دست داده بود. ……
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان