زن معتاد که از زندگی با شوهر شیشهای خسته شده بود برای آنکه دختر کوچکش به سرنوشت او دچار نشود دست به اقدامی جنونآمیز زد.
هنوز باورش نشده دستبند آهنی که دور دستانش گره خورده مجازات خطای جبرانناپذیری است که مرتکب شده، ترلان نگاه سرد و بیروحش را به دیوار دوخت و گفت: «زودتر مرا اعدام کنید. میخواهم پیش دخترم بروم.» آنقدر در مرگ دخترش بر سر و صورت کوبیده و گریه و زاری کرده بود که چهره و چشمانش به رنگ خون شده بود.
سن شناسنامهاش عدد 30 را نشان میدهد. اما چهره در هم شکستهاش نشان از مصیبتهایی داشت که در این سالهای نه چندان طولانی بر سرش آوار شده بود. از یادآوری گذشته فراری بود. اما چارهای نداشت و باید داستان تلخ زندگیاش را بار دیگر مرور میکرد: «تا وقتی پدر و مادر بالای سرمان بودند، من و برادر بزرگترم خوشبختترین آدمهای روی زمین بودیم. اما اوضاع از آن روزی که پدرم ناگهان جان باخت و مادرم نیز بیمار شد و در کمتر از چند ماه از دنیا رفت برای ما هر روز بدتر شد. برادرم فقط 10 سال داشت اما با همان قد و قامت کوچکش همه جا پشتیبانم بود و لحظهای تنهایم نمیگذاشت. قول داده بود نگذارد آب در دلم تکان بخورد. ولی حرف و حدیث مردم باعث شد عمویم ما را به زور پیش خودش ببرد. شاید همان روز که پا به خانه عمویم گذاشتم، بدبختی روی زندگیام سایه انداخت. عمویم معتاد و مواد فروش بود. وقتی خمار میشد همه را به باد کتک میگرفت و مدام منت جای خواب و خرده غذایی را که به ما میداد، سرمان میگذاشت. چند ماهی از حضور ما در خانه عمویم گذشته بود که او با جاسازی مواد مخدر داخل کیف مدرسه برادرم، او را وادار به خرید و فروش میکرد و پول زیادی درمی آورد. برادرم از عواقب کارش میترسید اما از ترس عمویم دم نمیزد. همان موقع با هم قرار گذاشتیم که از هر راهی میتوانیم پول جمع کنیم تا از آن خانه نفرین شده فرار کنیم. شوق رهایی آنقدر در من زیاد بود که با همان سن کم کنار دست زن مهربان همسایه خیاطی را یاد گرفتم. آنقدر انگیزه داشتم که با همان سن و سال کم، لباس مجلسی میدوختم. نه علاقهای به درس خواندن داشتم و نه انگیزهای برای ادامه تحصیل به همین خاطر بیشتر ساعتها را در خانه همسایه خیاطی میکردم. بعد از سه سال هم من و هم برادرم پسانداز خوبی جمع کرده و در تصور خودمان به هدفمان نزدیکتر شده بودیم. اما با اینکه این راز تنها بین خودمان بود عمویم از موضوع باخبر شد و با یک نقشه کینه توزانه کاری کرد که برادرم درگیر مواد شد و بعد هم به خاطر مصرف بیش از حد مواد مخدر ایست قلبی کرد و مرد. با مرگ او، آخرین امیدم به ادامه زندگی از بین رفت. بعد از برادرم حتی دیگر نمیخواستم زنده بمانم. اما همسایه مهربان که مانند یک مادر دلسوز برای من بود، مرا آنقدر تحت حمایت خودش گرفت که توانستم به زندگی برگردم. هر روز تنفرم از عمویم بیشتر میشد و بهدنبال راهی برای خلاصی از خانهاش بودم. در رفت و آمد به خانه زن همسایه با بهزاد آشنا شدم. کمکم به او علاقهمند و عاشقش شدم. او، مرا از عمویم خواستگاری کرد. عمویم هم که دنبال فرصتی بود تا یک نان خور از خانهاش کم کند، بدون معطلی پذیرفت. مراسم ازدواجمان ساده برگزار شد و من با همان پولی که از خیاطی جمع کرده بودم جهیزیه مختصری گرفتم و زندگیمان را شروع کردیم.
«بهزاد» به من قول داده بود که بعد از ازدواج، اعتیادش را ترک کند، بارها هم سعی کرد اما نه تنها اعتیادش را ترک نکرد بلکه من هم گرفتار شیشه شدم. چند سالی از زندگیمان میگذشت که دخترم «دنیا» متولد شد. از یک سو فشار اقتصادی و از سویی دیگر مواد مخدر باعث شد خانهمان تبدیل به میدان جنگ شود.
گاهی وقتها آنقدر در خماری «بهزاد»، کتک میخوردم که نای راه رفتن نداشتم. اما با همه این خشونتها، «بهزاد» نازکتر از گل به «دنیا» نمیگفت.
همه آرزوهایم بر باد رفته بود. هرچه دخترم بزرگتر میشد ترس از آینده مبهمش بیشتر آزارم میداد. اما «بهزاد» عاشقش بود و همیشه با رویاپردازی از بزرگ شدنش صحبت میکرد. داد و فریاد و دعوا و کتک کاری موضوع هر روزمان بود اما آن صبح نفرین شده انگار همه چیز فرق داشت.
دعوایمان سر نداری و بیپولی شروع شد. مثل همیشه به کتک کاری رسید. دیگر حتی توان گریه کردن هم نداشتم. مشغول خیاطی شدم که «بهزاد» بالای سر من آمد و به شوخی و خنده پارچههایم را به هم ریخت. «دنیا» با سر و صدای ما از خواب بیدار شد و چون با تصور کودکانه اش، ما را در حال بازی و شوخی دیده بود، او هم با پدرش همراه شد. عصبی شده بودم و فریاد میکشیدم. دخترم ترسید و شروع به گریه کرد. «بهزاد» با دیدن گریههای دخترم، مرا دوباره به باد کتک گرفت. حالم را نمیفهمیدم. بدنم درد میکرد. خواستم خیاطی کنم اما قیچی را پیدا نمیکردم. در همان سرگردانی چشمم به چاقوی آشپزخانه افتاد. با سرعت به سمت آن خیز برداشتم و بهسمت اتاق آمدم. «دنیا» پایم را گرفته بود و گریه میکرد. روی زمین نشستم. چند لحظهای به چشمانش خیره شدم. مطمئن بودم دختر 5 سالهام آیندهای بهتر از من ندارد و نمیخواستم مثل من بدبخت شود. مغزم کار نمیکرد انگار نیرویی اسرارآمیز دستم را گرفت و چاقو را در شکم دخترم فرو کرد. چاقو دستم بود و نگاهم در چشمان پر از اشکش. گریه میکردم و گلویش را میفشردم تا از نفس افتاد. چاقو را برداشتم چند ضربه به خودم زدم که «بهزاد» بالای سرم رسید و نگذاشت خودم را خلاص کنم...
زن ضجه میزد و میگفت: هر چه زودتر اعدامم کنید. میخواهم بمیرم تا به «دنیا»یم بگویم بهخاطر خودش این کار را کردم و مرا ببخشد...