تصویر تزئینی استنمی دانم بلاهایی که امروز بر سرم آوار میشود، ریشه در کدامین اشتباهات زندگی ام دارد. شاید هم نتیجه بدبختیهای امروز من به محبت ها و کمکهای مالی بیش از اندازه خانواده ام بر می گردد و از ماجرای آن سبدهای پر از مواد غذایی و پول های بی حساب و کتاب نشئت می گیرد، چرا که ...
این ها بخشی از اظهارات زن 43ساله ای است که برای فرار از کتک های همسرش به دامان قانون چنگ انداخته بود. او در حالی که بیان می کرد حتی پسر چهار ساله ام از نگاه کردن به چشمان خشمگین پدرش وحشت دارد، قصه زندگی اش را به 27سال قبل گره زد و به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: به خاطر زیبایی ظاهری که داشتم، همواره مورد تعریف و تمجید اطرافیانم قرار میگرفتم. آن زمان در روستای ما فقط مدرسه ابتدایی وجود داشت، به همین دلیل کسانی که علاقه مند به تحصیل بودند باید در مدرسه راهنمایی روستاهای اطراف محل سکونت مان ثبت نام می کردند یا در شهر به ادامه تحصیل می پرداختند. به همین دلیل بسیاری از دختران از رفتن به مدرسه منصرف میشدند. من هم از این قاعده مستثنا نبودم و بعد از پایان مقطع ابتدایی درس و مشق را رها کردم و به خانه داری پرداختم.
در همین روزها بود که ماجرای ازدواج من به موضوع اصلی بحث های خانوادگی تبدیل شد، چرا که تک دختر بودم و بیشتر مورد توجه اطرافیانم قرار می گرفتم. خلاصه هنوز 15بهار از عمرم نگذشته بود که «ستار» به خواستگاری ام آمد. او از بستگان دور مادرم بود و در یکی از همان روستاهای اطراف زندگی می کرد. او دوران سربازی اش را به پایان رسانده و در مزارع و باغ های روستا کارگری می کرد. آن زمان به خاطر این که همسرم شغلی نداشت و بیشتر فصل های سال را بیکار می ماند، پدرم مخارج زندگی ما را تأمین می کرد. کار به جایی رسیده بود که هفته ای یک بار سبد به دست به خانه پدرم می رفتم و مادرم هنگام بازگشت انواع و اقسام موادغذایی و خوراکی را به همراه مقادیری وجه نقد درون سبد می گذاشت تا عزیزدردانه اش طعم نداشتن را نچشد یا دست نیاز به سوی دیگران دراز نکند.
این موضوع به یک عادت همیشگی تبدیل شده بود تا این که پدرم زمینی را برای احداث خانه در روستا به من بخشید ولی باز هم به بهانه های مختلف پول ساخت آن را نیز آرام آرام پرداخت کرد چرا که می دانست همسرم هیچ درآمدی ندارد و چشم به آخر هفته هایی می دوزد که من با سبد زردرنگم از خانه پدرم باز می گردم. با وجود این همسرم برای گرفتن پول بیشتر از خانوادهام، مرا در تنگنا میگذاشت و به بهانه های مختلف کتکم می زد، حتی گاهی از خانه بیرون می انداخت و با توهین و فحاشی مرا روانه منزل پدرم می کرد ولی من نمی توانستم ماجرای کتک زدنهای همسرم را برای خانواده ام بازگو کنم. این در حالی بود که فرزندانم به سن جوانی رسیده بودند و من باید مبالغی را هم برای ازدواج آن ها پس انداز می کردم، به همین دلیل پس از مدتی شاگردی، حرفه آرایشگری را آموختم و در روستای محل سکونت مان که امروز به یکی از شهرکهای حاشیه ای مشهد تبدیل شده است، آرایشگاهی راه اندازی کردم ولی همسرم به دلیل بدبینی و سوءظن نگذاشت به کارم ادامه بدهم. به ناچار مغازه را به خواربار فروشی تبدیل کردم اما ستار به بهانه این که مردان غریبه و نامحرم برای خرید میآیند، مرا از این کار نیز باز داشت. اکنون نیز که دارای عروس و داماد هستم مرا با کتک و زنبیل زرد روانه منزل پدرم میکند و خودش بیکار در منزل به استراحت می پردازد تا جایی که به خاطر رفتارهای زشت و خشن او هیچ کدام از فامیل به منزلمان رفت و آمد ندارند و پسر چهار ساله ام نیز به شدت از پدرش می ترسد و دوست ندارد از خانه پدرم بیرون برود و ... .
قدیمی ترین هاجدیدترین هابهترین هابدترین هادیدگاه خوانندگان