کارمن دورگه ایرانی و سوئیسی که با یسلام، برادر اسامه بنلادن، ازدواج کرد و سالهایی را هم در ایران و عربستان گذراند.
فرادیدl«کارمن بنلادن» دختری بود که مادری ایرانی و پدری سوئیسی داشت. کارمن با یسلام، برادر اسامه بن لادن ازدواج کرد و زندگی پرفراز و نشیبی را از سرگذراند. او بعدها خاطرات خود را در کتابی با نام «در قلمرو پادشاهان*» نوشت. بخشهایی از ترجمه فارسی این کتاب را میخوانید:
یک شب یسلام به من آموزش رانندگی داد. او اجازه داد با ماشین پورشهاش برانم. من آن را به دیوار گاراژ خانه کوبیدم و فکر کردم که او دلخور شود. اما او خندید و گفت: «تو راننده خطرناکی هستی» یسلام ماشین گرانقیمتش را دوست داشت، اما آن شب فهمیدم که مرا بیشتر دوست دارد.
یسلام فرزند محمد بن لادن برادر اسامه معروف بود. مادرش ایرانی بود و ۲۴ برادر و ۲۹ خواهر داشت! این خانواده اصالتا یمنی بودند و از ثروتمندترینهای عربستان به شمار میرفتند. پدر بزرگترین ساختمانسازی خاورمیانه را راهاندازی کرده و بسیار متمول بود. این ثروت باعث شده بود خانوادهاش در اروپا زندگی کنند و آشنا با فرهنگ آن باشند.
کارمن نیز مادری ایرانی داشت و در خانوادهای ثروتمند بزرگ شده بود. مادرش در لوزان تحصیلاتش را گذارانده و با پدری سوئیسی ازدواج کرده بود. خانواده مادرش از شیبانیهای ایران بودند که خانوادهای بانفوذ و ثروتمند محسوب میشدند. کارمن سه خواهر داشت و وقتی ۹ ساله بود پدرش آنها را رها کرد. مادرش زنی قوی بود و برای نشان ندادن شکست ازدواج با خانوادهاش در ایران رابطهاش کمرنگ شد و برای بزرگ کردن دخترانش تمام تلاشش را کرد.
تابستان در لوزان عربها زیاد میشدند. یک سال مادر کارمن یک طبقه از خانه را برای اجاره آماده کرد و خانواده یسلام آن را اجاره کردند. آن سال قرار بود کارمن و خواهرش به ایران برای دیدار مادربزرگ بروند. قبل از سفر آنها مطلع شدند که پای مادربزرگ شکسته و نمیتواند پذیرای آنها باشد. معامله اجاره خانه انجام شده بود و آن سال تابستان کارمن و خواهرش مجبور شدند خانهای را اجاره کنند و خانواده بنلادن در خانه آنها ماندند.
یسلام از پسران بزرگ خانواده بود ساده بگویم او پسر دهم بود و کارمن او را این طور توصیف میکند: او لاغر، برنزه و خوشقیافه بود. زیاد حرف نمیزد، اما چشمان نافذی داشت که مرتب مرا میکاوید. کمکم شروع به صحبت کردیم. انگلیسی حرف میزدیم. گپهای کوتاهمان مبدل به گفتگوهای بلند شد... من عاشق گفتگو با یسلام بودم. وقتی اخم میکرد دیوانه میشدم. هرگز به من دستور نمیداد ... گفتههای یسلام درباره برادرش نشان میداد، کشمکشی را که من با مادرم دارم، او نیز با برادرش تجربه میکند.
تابستان گذشت و یسلام همچنان در خانه مادرم باقی ماند. او اکنون نامزد من به حساب میآمد و این یعنی اینکه من بزرگ شده بودم. حالا یک مرد در خانواده ما حضور داشت، چیزی که سالها از آن بیبهره بودیم و مادرم نیز از این موضوع خوشحال بود.
در اکتبر همان سال من و یسلام مراسم نامزدی را بر پا کردیم و مادرم اطمینان یافت با یکدیگر ازدواج میکنیم. یسلام مرا به لبنان برد. کشوری که محل تولد فیلسوف مورد علاقهام جبران خلیل جبران است. لبنان بینظیر بود. آنجا همه چیز به زیبایی افسانههای قدیمی بود.
کارمن یسلام و خانوادهاش در لبنان برادرانش، علی و تابت را ملاقات کردیم. آنها هیچ شباهتی به یسلام نداشتند و علی قدبلند بود و چهرهای بسیار شرقی داشت. مادرش لبنانی بود. مادر تابت اهل کشور اتیوبی و خود او شبیه سیاهان آفریقا بود. در آن زمان بود که فهمیدم پدر یسلام ۲۲ زن داشته است.
هر دوی آنها در آمریکا مشغول به تحصیل شدند. پس از مدتی دخترانشان به دنیا آمدند و پس از تغییرات در عربستان یسلام تصمیم گرفت به عربستان بروند و آنها همراه دو دخترشان سالها در جده زندگی کردند. کارمن از زندگیاش در عربستان نوشته وقایعی که شاید بسیار برای او که بزرگ شده اروپا بوده عجیب و دور از انتظار بوده است.
کارمن داستانی را نقل میکند که در آن یسلام برای اولین بار به او اجازه صحبت با مردان سعودی را میدهد. یسلام و کارمن خانهای جدید تهیه میکنند و برای تجهیز آن نیاز به وسایل جدید دارند.
تغییر دادن دکوراسیون خانه به شیوهای که دوست داشتم لذتبخش بود. هرچند نمیتوانستم در تمام مراحل اجرایی آن حضور داشته باشم. در جده تقریبا هیچ مغازهای موجود نبود که لوازم خانگی بفروشد. اما بالاخره یک فروشگاه لبنانی کشف کردم که در نوع خودش جالب توجه به نظر میرسید.
زنی لبنانی که با یک مرد سعودی ازدواج کرده بود طبقه اول ویلای خود را به شکل مغازه درآورده بود که در آن اسباب و وسایل خانه میفروخت. او اثاثیه مدرن را از اروپا میآورد و در واقع مغازهاش نیمی انبار و نیمی خانه مسکونی در آنجا موفق شدم موکتهای کرم رنگ زیبایی پیدا کنم و بالاخره از رنگ نفرتانگیزی که از ابتدای ورودم آزارم میداد، خلاص شوم.
اینکه چطور موفق شدم خانه را موکت کنم، قصهای طولانی دارد. من حق صحبت کردن با کارگران مردی را که خارج از محیط خانوادهام بودند، نداشتم. باید به خودم قوت قلب میدادم که آنها کار خود را بلدند و همین طور از مشاور مصری یسلام کمک میگرفتم. اما قلبا از این همه انرژی و وقتی که از مشاور بیچاره تلف میشد، ناراحت بودم.
یسلام از من قول گرفته بود که تمام روز را در کنج خانه و در اتاقی در بسته بمانم. آن روز همه چیز در خانه پر سر و صدا و درهم و برهم بود و غروب که با رفتن کارگرها اجازه یافتم از اتاق خارج شوم، با منظرهای رقتباری مواجه شدم. موکتها همه کج و کوله بریده شده بودند و هیچ کدام از گوشهها به دیوار نمیرسیدند و به جای آن، قسمتی از موکت پای در شیشهای اضافه آمده و به شیشه چسبیده بود. خانه با زمانی که موکتهای سبز رنگ داشت، هیچ فرقی نکرده بود.
به یسلام گفتم کار باید دوباره انجام شود. او آهی کشید و کارگرها را خبر کرد تا بیایند و موکتها را دوباره عوض کنند. روز بعد با رفتن کارگرها به خانه برگشتیم. موکتها به نظر مرتب بریده شده بودند، اما درست و جایی که بیش از همه به چشم میآمد، یک پارگی عظیم ایجاد شده بود. من طبیعتا دلم نمیخواست با آن موکت پاره که در مهمترین نقطه سالن داشت تا آخر عمر زندگی کنم، بنابراین به یسلام گفتم که کارگرها باید برگردند و موکتهای سالن را عوض کنند.
مطمئن نبودم که یسلام از آنچه میگفتم سردر میآورد. حوصلهاش سر رفته بود. او کارهای مهمتری داشت و زندگی در غرب به او آموخته بود صرف این همه وقت و انرژی برای کاری کوچک، دیوانگی است؛ بنابراین صبح روز بعد فقط گفت: «برو بالای سرشان بایست و بگو چه کار کنند.»
این دیگر یک قدم واقعی بود. برای زنان بن لادنها صحبت کردن با کارگران غریبهای که خارج از محیط خانه بودند، غیرقابل تحمل و ناباورانه بود. این اتفاق تقریبا هرگز در آن خانواده رخ نداده بود. من عبایم را به تن کردم و موهایم را پوشاندم، اما از روبندهام استفاده نکردم. قاعدتا باید میدیدم که آنها چه کار میکنند.
عکس گذرنامه کارمن وقتی از اتاق عقبی آمدم و برای کارگران توضیح دادم چه میخواهم هیچ کدامشان گوش نکردند. آنها همان کاری را میکردند که پیش از ورود من انجام میدادند و سعی میکردند تکهای موکت را روی پارگی موکت اصلی بچسبانند. من مرتب آنچه میخواستم، تکرار میکردم و نهایتا سرشان فریاد کشیدم. بالاخره یکی از آنها کمی رویش را برگرداند و بی آنکه به صورت من نگاه کند، گفت: «من از زن دستور نمیگیرم.» و اخم کرد. فقط وقتی مشاور یسلام رسید و برایشان مشخص کرد که من صاحب کارشان هستم و باید به حرفهایم گوش دهند، به اجبار به انچه میگفتم عمل کردند.