داستانی کوتاه از اینترنت: اجداد مادر آقای خانه، همه از معماران سنتی اصفهانی بودند. اجداد مادر من، همه آخوند، روحانی، خطیب! در مسائل عشقی و عاطفی اعتقاد دارم که آدم ها عاشق شدن هایشان را از مادرشان یاد می گیرند.
آقای خانه عشقش را بر مبنای هندسی پیش می برد. یک درجه خطا نمی کرد و آرام آرام خشت خشت روی هم می چید. من اما منبر نشین بودم اول با حوری پری شیفته می کردم و بعد پرهیز می دادم و اگر دستم می رسید حد می زدم و قصاص می کردم. من از مادرم آموخته بودم برای دیده شدن باید بروم بالای منبر تا پا منبری ها از هر کجای مجلس مرا ببینند و صدایم را بشنوند. من برای دیده شدن شیوه های خود آموخته خودم را داشتم. پیش می آمد که در راهروی تنگ دانشکده غفلتا کیف سنگین دانشکده ام را که تاب می دادم از دستم در برود و محکم بخورد به شکم آقای خانه!
یا هنگام عبور از میان صندلی ها ناخواسته پای آقای خانه را لگد کنم. یا جای آقای خانه را بگیرم و بگویم: بسه دیگه شما همش می نشینید دم پنجره کلاس، یه بار هم شما بروید اون جلو ملوها بنشینید. آقای خانه اما آرام بود و حساب و کتاب می کرد! او طرح می زد و طرح می زد و آن چه توی ذهنش بود را به کسی بروز نمی داد.
یکی دو ماه که گذشت من خسته شدم! حوصله کلنجار رفتن با آقای خانه را نداشتم اصلا به این فکر افتادم که از اول اشتباه کرده ام این پسر از جنس دخترهای مثل من خوشش نمی آید. مرا لوس و پر سر و صدا و نا آرام می بیند. هر وقت من از همیشه شادتر بودم و بگو بخند بیشتری داشتم او بد اخلاق تر بود و قیافه می گرفت! گاهی حتی اخم می کرد و رو برمی گرداند.
یادم می آید یک بار کنفرانسی در مورد « کیش مهر» داشتم. من با خنده و شوخی و شرح خاطره و بگو مگوی شاد با استاد، کنفرانس راتمامش کرده بودم. یک بحث داغ با یکی از پسرهای کلاس در گرفت، من بلبل زبانی می کردم و هیچ از زبان کم نمی آوردم! می خندیدم و مثال می زدم. حتی هم کلاسی های دیگر هیجان زده شده بودند و منتظر بودند ببینند آخر و عاقبت این بحث به کجا می کشد که ناگهان آقای خانه بلند شد و راه افتاد. استاد گفت: چند دقیقه دیگر تحمل کنید کلاس تمام می شود. آقای خانه با سردی و بی تفاوتی گفت: من حوصله یک دقیقه اش را هم ندارم ترجیح می دم برم یه گوشه بخوابم.
همان روز آقای خانه از چشمم افتاد، پسرک از خود راضی، بد ادای، عقب مانده پر فیس و افاده! وقتی دختر شیرازی معروف هم پشت سر آقای خانه از کلاس خارج شد دیگر تقریباً خون جلوی چشم هایم را گرفت با خودم گفتم: هر دوی تان بروید به جهنم از حالا به بعد بیچاره تان می کنم.
بعدها وقتی ماجرای آن روز را در دفتر خاطرات آقای خانه خواندم ( بیشتر جوان های روزگار ما اهل خاطره نویسی بودند مثل این روزها وبلاگی و فیس بوکی نبودند و احساسات پس و پیش پرده اشان را با همه به اشتراک نمی گذاشتند. آن وقت ها بیشتر ما یک دفتر خاطرات داشتیم که در هزار سوراخ پنهانش می کردیم تا کسی بویی از آن نبرد تازه اسرار زندگی مان را هم به صورت رمزی یا در پرده می نوشتیم که اگر غفلتاً خاطرات ما به دست غیر افتاد چیزی از مکنونات قلبی مان نداند و سر از احساسات مان در نیاورد.)
خلاصه وقتی بعدها ماجرای آن روز را در دفتر خاطرات آقای خانه خواندم فهمیدم چیزی که آن روز از این اتفاق بروز داده. دقیقاً در تضاد با احساساتی بوده که آن لحظه گریبانگیرش شده است. نوشته بود: