آخرین تصویری که در ذهن داشت مشت گره خورده پدرش بود که روی صورت مادر فرود آمد و او را غرق در خون کرد. آنقدر دیدن این صحنه برایش سنگین بود که جز انتقام فکر دیگری در سر نداشت. همین شد که به ناگاه اسلحه شکاری را برداشت و...
***
پریشان و بیتاب بود. دستهایش در میان دستبند آهنی به هم گره خورده و چشمانش از بیخوابی و گریه به خون نشسته بود. اتهامش قتل است اما نه قتل یک غریبه؛ قتل پدر...
«ابراهیم» پشیمان است اما چه فایده؟ با بغضی که در گلو دارد با صدایی خفه میگوید: «پدرم عصبی بود و همیشه مادرم را کتک میزد. دیدن اشکهای مادر و صورت و بدن کبود او آزارم میداد. اما آنقدر کوچک بودم که نمیتوانستم مانعش شوم و از مادرم دفاع کنم. از همان موقع کینه پدرم را به دل گرفتم. هر روز که میگذشت تنفرم از او بیشتر میشد. اما راهی برای انتقام بلد نبودم. وقتی صدای ناله و التماس مادرم را میشنیدم که از پدرم میخواست کتکش نزند فقط اشک میریختم و جرأت اعتراض هم نداشتم.
یادم میآید، در یکی از شبهای زمستان که هوا خیلی سرد بود، پدرم سر یک اتفاق ساده مادرم را به باد فحش و ناسزا گرفت و او را از خانه بیرون کرد. اما مادرم که جایی برای رفتن نداشت پشت در خانه در سرمای استخوان سوز زمستان نشست. من که تحمل دوری مادرم و زجرکشیدن او را نداشتم آنقدر گریه و التماس کردم تا راضی شد و او را به خانه راه داد. کمی که بزرگتر شدم پدرم علاوه بر مادرم، به من هم توهین میکرد و جلوی غریبه و آشنا شخصیتم را خرد میکرد. هرگز سن و سال و غرورم را در نظر نمیگرفت و برایم هیچ ارزشی قائل نبود چون زورم به او نمیرسید همیشه دنبال راهی برای فرار از خانه بودم اما وقتی به مادرم و تنهاییاش فکر میکردم از تصمیمم منصرف میشدم. با همه مشکلات و شرایطی که پدرم برایم ایجاد کرده بود درسم را خواندم و با معدل 17 قبول شدم اما وقتی پدرم نمرهام را دید جنجال به پا کرد و بعد از اینکه من و مادرم را به باد کتک گرفت، دست و پایم را بست و اسلحه شکاری را روی پیشانیام گذاشت. از ترس تا پای مرگ رفتم. آن لحظه آنقدر تحقیر شده بودم که ترجیح میدادم بمیرم و دیگر مجبور به سکوت نباشم...