به بار دیگری رفتیم. دور میزها پر از مشتریان مرد بودند. ما هم در انتهای سالن، کنار میزی که مشتریانش اروپایی بودند، جا گرفتیم. اما نگاههای مردی از میز کناری، سعید را عصبانی کرد؛ رفتاری که انگار بخشی از آن نمایش بود؛ درگیری و شکستن استکان مشروب بر سر یک زن که البته با دخالت مدیر بار پایان گرفت. ما به اعتراض از آنجا خارج شدیم. غرق در افکار خودم به راه افتادم که سعید با صدای بلند اسم من را در خیابان فریاد زد. سریع برگشتم. جلوی بار، مقابل میزی به صحبت ایستاده بود. با دستانش اشاره کرد که به کنار او بروم. به نزدیکی او که رسیدم، مچ دستم را محکم گرفت و با تحکم گفت: «همینجا کنار من بایست.»
هنوز نقش ادامه داشت!
در راه برگشت، از او درباره قیمتها پرسیدم. گفت این زنان تا ساعت سه صبح در این بارها میرقصند و مجلس را گرم میکنند و پس از آن میان مشتریها تقسیم میشوند. مکان همخوابگی برعهده مشتریها است؛ شبی ۱۰۰ دلار.
در تاکسی، سعید به راننده آدرس دفترش را میداد و من منطقه آدرس هتل محل اقامتم را. همکارش به کمکم آمد و در مقابل اصرارهای سعید، حرف آخر را زد. سعید با ناراحتی رفت. با خندهای تلخ، پیاده ادامه دادیم. در پیادهروی شبانه، به یاد زنانی افتادم که در یونان، در خانههای قاچاقبران گیر افتادهاند. کارگری جنسی در آن جغرافیا، یعنی یک قدم نزدیکتر به اروپا، قیمتی بین ۱۰ تا ۲۰ یورو برای یکبار همخوابگی دارد. البته هستند مهاجران مردی که در یونان، تنهای خود را اجاره میدهند که این هم قصه ای دیگر دارد.
روایتهای زنان کارگر جنسی با هر ملیتی، داستانی است پر از خشونت؛ از دزدیده شدن میانه راه و آنچه در رختخوابها به سرشان میآید تا توقعات مشتریان برای هم خوابگی با آنها و خشونتهایی که بر سرشان آوار میشود. این جا اما نگاه جنسیتی حاکم بر جامعه ترکیه را میتوان حتی هنگام قدمزدن در شهر لمس کرد؛ نگاهی که زنان بیشتر آن را حس میکنند. مهاجر و پناهجو هم که باشید، انگار ضعیف شدهاید و بیش تر مورد حمله قرار میگیرید.
نزدیکهای صبح شده بود و خیابانهای استانبول هنوز پر از سر و صدا بودند. صدای گپ مشتریان بارها سکوتی برای شب باقی نمیگذاشت و ماشینها و صف تاکسیها، شهر را شلوغ کرده بودند. صدای مریم در گوشم بود. موقع خداحافظی به او گفتم: «چه قدر صورتت غمگین است؟»
سرش را بیحوصله عقب کشید و گفت: «برادرم در آتشسوزی پلاسکو سوخت.»
به صورتش خیره شدم. تلخ، سخت و پر از رمز و راز بود.