چند ثانیه بیشتر طول نکشید. صدایی مثل صدای شلیک گلوله، خواب مسافران اتوبوس اصفهان- بوشهر را گرفت. صدای فریاد زن جوان همه را از خواب بیدار کرد. اتوبوس داشت از مسیر جاده منحرف میشد. زن جوان با فریاد، راننده را صدا میزد، اما جوابی نمیشنید. تا اینکه صحنه وحشتناک را با چشمانش دید. راننده غرق در خون روی فرمان اتوبوس افتاده بود و پایش هم روی پدال گاز ثابت مانده بود. زمان آن رسیده بود که زن جوان بر ترسش غلبه کند.
او به سرعت سراغ فرمان اتوبوس رفت. همزمان از مسافران کمک میخواست. همه شوکه بودند. این زن اتوبوس را هدایت کرد. مانع سقوط و انحرافش شد. سرعت هم داشت کم میشد. پای راننده کمکم بیحس میشد و همزمان از روی پدال گاز برداشته میشد. چند دقیقه همینطور به راهشان ادامه دادند و زن جوان هم فرمان خودرو را به دست گرفته بود، تا اینکه بالاخره با کمک برادر راننده توانستند اتوبوس را متوقف کنند. این بود تمام ماجرای حمله مرموز به راننده ٢٨ ساله اتوبوس و شجاعت زن جوانی که جان ٢٧ مسافر را نجات داد.
روز سوم مهر ماه بود که این حادثه رخ داد. ساعت ١٠ شب بود. مسافران خواب بودند و اتوبوس از ترمینال صفه به سمت بوشهر در حرکت بود که ناگهان صدایی وحشتناک صحنهای ترسناک را ایجاد کرد. چند دقیقه وحشت در بین مسافران اتوبوس ایجاد شد و مانند یک فیلم ترسناک آنها را به سمت مرگ برد و برگرداند. راننده را با سنگ زده بودند. حالا زندگی تمام مسافران دست یک زن جوان بود. زن شجاعی که همراه جیغ و فریاد و شوکه شدنش، اتوبوس را هدایت کرد و جان مسافران را نجات داد.
زنی که خودش هم از پرتاب این سنگ صدمه دیده بود. ام البنین رحمانی ٣٤ ساله در گفتوگو با خبرنگار «شهروند» ماجرای آن چند دقیقه وحشت را روایت کرد و دراینباره گفت: «من یک سالی میشود که با این اتوبوس به خاطر کارم آخر هفتهها به بوشهر میروم. راننده را میشناسم. به او اعتماد کامل داشتم. هر بار آقای شمس راننده اتوبوس بود، من با خیال راحت سفر میکردم، چون رانندگیاش عالی بود. من خودم ٧سال تمام مربی آموزش رانندگی بودم و کاملا میتوانم تشخیص دهم که چه کسی بد رانندگی میکند و چه کسی خوب. آقای شمس از رانندگان خوب بود. آن شب هم مثل همیشه داشتم به بوشهر میرفتم.
همه مسافران خواب بودند. من پشت صندلی راننده نشسته بودم و داشتم با راننده صحبت میکردم. اتوبوس در سکوت بود و کمکراننده هم که برادر راننده بود، در انتهای اتوبوس خوابیده بود. ناگهان یک خودروی پژو با سرعت خیلی زیادی از کنار ما رد شد و همزمان صدایی وحشتناک مرا غافلگیر کرد. راننده داشت صحبت میکرد که این صدا آمد. صدایی مثل شلیک گلوله بود. شیشه شکست. در عرض یک ثانیه سنگی بزرگ به اندازه یک آجر اما سنگینتر از آجر به پای من برخورد کرد. همه جا از نظرم تاریک شد. داشتم از ترس بیهوش میشدم. خیلی وحشتناک بود. فریاد زدم و راننده را صدا زدم. هرچه میگفتم آقای شمس، جوابی نمیشنیدم. تا اینکه سرم را جلو بردم، دیدم او غرق در خون روی فرمان افتاده است. ماشین هم داشت با سرعت زیاد از مسیر منحرف میشد.
پای راننده روی پدال گاز مانده بود. در یک لحظه به جلو رفتم. فرمان را گرفتم. از طرفی هم میترسیدم اتوبوس را نگه دارم. فکر میکردم به ما حمله شده و باید فرار کنیم. فقط فرمان را گرفتم و ماشین را هدایت کردم. سرعت کم و پای راننده از روی پدال برداشته شد، همان لحظه هم برادر راننده به کمکم آمد. مسافران همه شوکه بودند، چون از خواب پریده بودند، از ترس داشتند بیهوش میشدند. چند دقیقه گذشت تا اینکه اتوبوس متوقف شد. تازه آنجا بود که نشستم و گریه کردم. وقتی راننده را در آن حال دیدم، داشتم سکته میکردم. خیلی شوکه بودم. هنوز هم نمیدانیم دلیل این اتفاق چه بود. رانندهای به این خوبی چرا باید به چنین سرنوشتی دچار شود. من امروز در اداره آگاهی شهادتم را دادم. امیدوارم هرچه زودتر باعث و بانیهای این اتفاق به سزای اعمالشان برسند.»