نویسنده متن مایل است ناشناس بماند وقتی میگویم نمیخواهم ازدواج کنم، اولین واکنش مردم همیشه این است: "اوه... نظرت حتما عوض میشود" اما میدانم که نظرم عوض نخواهد شد. من ۲۴ سال دارم و فکر میکنم ازدواج کردن کار بیمعنایی است و تمام عمر مرا به باد خواهد داد. ازدواج فقط بهانهای است برای برگزاری یک مهمانی مجلل و پرهزینه.
در دوران کودکیام بیشتر دوست داشتم نقاشی کنم و کتابهای ماجراجویانه بخوانم تا عروسکبازی کنم. من هرگز در زندگیام رؤیای پوشیدن "لباس سفید عروسی" را نداشتم. در حقیقت، در دوران دبستان وقتی دخترها در حیاط مدرسه عروسبازی میکردند برای من خیلی عجیب و غریب بود. فکر اینکه روزی نویسنده شوم بیشتر مرا به هیجان میآورد تا اینکه روزی عروس شوم.
شاید همه این ماجرا برگردد به اینکه مادر و پدرم وقتی دوساله بودم از هم طلاق گرفتند. البته، من کوچکتر از آن بودم که ماجرای جدایی آنها را بهخاطر بیاورم، اما بعضی از خاطرات اولیه ذهنم برمیگردد به زمانی که مادرم هر آخرهفته مرا پیش پدرم میبرد (و تا میتوانست به سرعت مرا میگذاشت و از آنجا دور میشد)، و پدرم همیشه سرک میکشید و با کنجکاوی میخواست ببیند شریک تازه زندگی مادرم در ماشین است یا نه.
آخرین ضربه به باورم در مورد ازدواج شاید زمانی وارد شد که مادرم به شوخی به من که ۱۲ سال داشتم، گفت: "وقتی بزرگتر شدی فکر ازدواج را نکن، اصلاً به دردسرش نمیارزد". از این رو وقتی دوستانم در مورد ازدواجشان در آینده یا شوهر کردن حرف میزدند، به نظرم حرفهایشان کمی مسخره و خندهدار بود.
وقتی شروع کردم به طور جدی در مورد آیندهام فکر کنم، مثلاً در مورد این که در دانشگاه چه رشتهای بخوانم و چه شغلی انتخاب کنم، بیشتر و بیشتر ضدازدواج شدم. در آن مقطع از زندگیام، طلاق، مشکلات بسیاری در زندگی خانواده من ایجاد کرده بود، مادربزرگم به شدت از دست مادرم بهخاطر ترک پدرم خشمگین بود و آنها تا سالها سر این موضوع با هم حرف نمیزدند. برای من ازدواج به معنای جدایی و درد و رنج بود. از نظر من آنقدر دردسر و مصیبت داشت که اصلاً ارزشش را نداشت.
این اصلاً به این معنا نبود که من با رابطه داشتن مخالف باشم. وقتی ۱۸ سالم بود با تمام وجودم عاشق شدم. گاهی دوستپسرم با من در مورد ازدواج شوخی میکرد و من فکر میکردم ممکن است او روزی واقعاً بتواند نظر مرا عوض کند. وقتی به گذشته نگاه میکنم، فکر میکنم این فکرها فقط احساسات روزهای اول عاشقی بوده است.
بعد از سه سال که با هم بودیم، وقتی او رابطهاش را با من قطع کرد، خیلی پریشان و غمگین شدم. یک بار دیگر تمام تردیدهایم در مورد ازدواج به یقین تبدیل شد، حتی وقتی این دلشکستگی ترمیم شد بیشتر و قویتر از قبل باور داشتم که لزومی ندارد ما برای همیشه با یک نفر رابطه داشته باشیم و بمانیم. من دریافتم که شاید بهتر باشد که رابطههای طولانی گوناگونی را تجربه کنیم.
در انگلستان و ولز، ۴۲ درصد از ازدواجها پایدار نمیماند و من زنان مسنی از جمله مادر خودم را میشناسم که جدایی و طلاق را تجربه کردهاند و بعدها در زندگیشان دوباره عاشق شدهاند. این موضوع مرا به این فکر انداخت که چقدر عجیب و ازمدافتاده است که آدم قسم بخورد "تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند".
در این روزگار زندگی برای بسیاری به این صورت رقم نمیخورد، به خصوص در دنیای امروز که عمر آدمها طولانیتر شده است و امکانات گوناگونی برای ملاقات آدمهای مختلف و یافتن عشق نسبت به روزگار گذشته وجود دارد. من میدانم که در این مورد تنها نیستم، تعداد جوانانی که در انگلستان و ولز ازدواج میکنند به طور آشکاری کاهش پیدا کرده است و از آغاز دهه ۱۹۷۰ تاکنون سیر نزولی داشته است.
از سه ماه پیش تاکنون با دوستپسر فعلیام هستم، او هم درست مثل من فکر میکند. مادر و پدرش وقتی ۱۴ ساله بوده است، از هم جدا شدهاند و او هم هیچ فایدهای در ازدواج که بیشتر اوقات منتهی به طلاق میشود، نمیبیند. آسودگی بزرگی است که بتوانی راحت در مورد این موضوع با شریک زندگیات حرف بزنی. من فکر میکنم فقط با کسی که مثل من نظری مخالف ازدواج داشته باشد میتوانم به راحتی سر کنم.
برادر او امسال ازدواج خواهد کرد، همه تدارکات مراسم ازدواج مثل کابوس میماند. یکجوری مثل مهمانی است. آنکه کباب را درست میکند از مهمانی کمتر از همه لذت میبرد. عروس آینده مدام نگران این است که کدام مهمان میتواند یک نفر اضافه همراه خود بیاورد یا دلواپس این است که مهمانها زیادی مست نکنند و مراسم را به هم بزنند. من فکر میکنم این واقعاً وقت تلف کردن است، چیزهای مهمتری هست که بشود به آنها فکر کرد، مثلاً این که رابطهات واقعاً شاد و سالم است بدون اینکه ناچار باشی پول هنگفتی پای مراسم ازدواج هدر دهی.
این مراسم به طرز مضحکی گران است، هزینه متوسط مراسم ازدواج در بریتانیا حدود ۲۷ هزار پوند است. من ترجیح میدهم این پول را صرف سپرده خرید خانه کنم.
بسیاری از آدمهای زندگی من، از جمله بهترین دوستم و بعضی از همکارانم، دنبال ملاقات شریک زندگی "ایدهآل" و برگزاری مراسم عروسی "ایدهآل" هستند، اما خیالپردازی در مورد ازدواج و مراسم آن هم بسیار از مدافتاده شده است، من فکر میکنم در سال ۲۰۱۸ آدمها از خیر این هم بگذرند.
زنان امروز انتخابهای بسیاری برای چگونه زیستن خود بدون نیاز به ازدواج دارند. بهعلاوه، این واقعیت که ما هنوز اسیر سنتهایی مثل این هستیم که عروس نام خانوادگی خود را ترک و نام خانوادگی همسرش را بگیرد به نظرم بسیار رسم از مدافتادهای است.
ممکن است به نظر منفیباف بیایم اما واقعاً آدم خیلی رمانتیک و احساساتی هستم. هر وقت فیلمهای رمانتیک میبینم اشک از چشمهایم سرازیر میشود فقط نمیتوانم بفهمم چرا باید ازدواج هم بخشی از این ماجرا باشد. سادهتر بگویم: عشق، احساسی واقعی است، این ماجرایی شیمیایی است که در مغز اتفاق میافتد در حالی که ازدواج نوعی قید اجتماعی است. شما نیازی به کاغذ یا نوعی مدرک برای متعهد بودن به کسی ندارید. این کاغذ و مدرک تغییری در رابطه شما ایجاد نخواهد کرد.
منظور مرا اشتباه برداشت نکنید، من فکر میکنم این خیلی خوب است که آدمها شروع کنند و در مورد امکانات و راههای دیگر حرف بزنند، راههایی مثل مراسم ازدواج رسمی زوجهای دگرجنسگرا . باید راههایی وجود داشته باشد که نیازی به خرج کردن مبلغ هنگفتی پول که در بساط ندارید، نباشد و ته آن هم به مذهب یا رسم و رسومات قدیمی نرسد.
برای من، اولویتهای فعلیام این است که در کارم پیشرفت کنم و خانهای برای خودم بخرم، فکر نمیکنم تا رسیدن به آن تغییرات هم راه درازی مانده باشد.
+12
رأی دهید
-0
قدیمی ترین ها
جدیدترین ها
بهترین ها
بدترین ها
دیدگاه خوانندگان
۴۴
ایران سرفرازم آرزوست - ورشو، لهستان
احمقانه تر از مراسم ازدواج و ختم با اون حاشیه ها و خرجها نداریم. بهترین رسم یک "جشن تولد"ساده است که برای بچه ها می گیرن. کاش که این داستان باعث بشه اون دسته از افراد نادان که می خوان پول خرج کنن برای ازدواج کمی به فکر فرو برن.
0
12
شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷ - ۱۱:۲۴
پاسخ شما چیست؟
0%
ارسال پاسخ
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.