وقتی «لادن» به مجتمع قضایی ونک وارد شد، آهسته قدم برمیداشت. در میان همهمه مراجعان هیچ صدایی را نمیشنید جز صدای گامهای خودش.
مقابل شعبه 264 دادگاه خانواده که رسید، بیاختیار پاهایش سست شد و همانجا روی صندلی کنار زنی سالمند نشست تا در فرصتی مناسب برگه «دادخواست تمکین» را به قاضی نشان دهد. بعد از هشت سال زندگی مشترک، بیتفاوتی همسرش از یک طرف و اصرار پدرش از طرف دیگر او را در وضعیت بدی گرفتار کرده بود.
زن غریبه سر صحبت را باز کرد و گفت:«دخترم، نگران نباش انشاالله همه چیز درست میشود...»
لادن به خودش آمد و گفت: «اولین بار است پایم به دادگاه باز میشود. اما ظاهراً باید عادت کنم.» بعد از آن بدون آنکه منتظر حرف زدن زن سالمند باشد، ادامه داد: «8 سال پیش، در کلاسهای دانشگاه نشسته بودم و خیال میکردم زندگی آنطور پیش خواهد رفت که من بخواهم. اما اینطور نشد. یک روز که برای خرید یک جفت کفش پاشنه بلند وارد یک مغازه شدم، زندگیام به کلی تغییر کرد. صاحب فروشگاه که مرد جوانی بود نگاههای معناداری به من داشت، وقتی به خانه آمدم پدرم با دیدن کفشهای پاشنه بلند عصبانی شد و گفت اجازه نمیدهد دخترش چنین کفشی بپوشد. من هم بلافاصله با فروشگاه تماس گرفتم تا کفش را پس بدهم. وقتی به آنجا برگشتم مرد جوان کفشها را پس گرفت و آرام گفت؛ «به نظرم کفش پاشنه بلند برازنده شماست!» با دلخوری مغازه را ترک کردم، اما از همان روز تماسهای آن مرد شروع شد. در مدت دو ماهی که با هم حرف میزدیم احساس میکردم روی ابرها راه میروم. اسم آن مرد «بهرام» بود. پسر ارشد یک مغازه دار سنتی راسته کفش فروشهای تهران. دو ماه بعد به خواستگاریام آمد. میگفت عاشقم شده. همه چیز بخوبی پیش رفت جز ماجرای مهریه. پدرم اصرار داشت 120 سکه طلا در عقدنامه بنویسیم اما من لج کردم و گفتم با 12 سکه راضیام. وقتی به ماه عسل رفتیم بهرام همان کفشهای پاشنه بلند را از چمدان بیرون آورد و جلویم گذاشت. از خوشحالی زبانم بند آمده بود، نه برای کفشها بلکه برای داشتن مردی که به نظراتم احترام میگذارد. هر چه بود زندگی ما شروع شد و با باردار شدنم دیگر نتوانستم دانشگاه را ادامه بدهم. وقتی بچه بزرگتر شد خواستم دانشگاه را ادامه بدهم اما بهرام اجازه نداد. اختلافهای ما از همان جا شروع شد. هنوز وارد چهارمین سال زندگی مشترک نشده بودیم که متوجه شدم بهرام تماسها و پیامهای مشکوکی دارد. وقتی اعتراض کردم انکار میکرد و آنها را مربوط به کارش میدانست. یک روز برایش ناهار درست کردم و به در مغازه بردم. آنجا متوجه شدم با خانم فروشنده مغازه به رستوران رفته است. قابلمه را گذاشتم و به خانه آمدم. اما باز هم منکر ارتباط غیرمتعارفش شد. از او خواستم اگر راست میگوید فروشنده را اخراج کند اما زیر بار نرفت و گفت مسائل کاری او به من ربطی ندارد. موضوع را با پدرم در میان گذاشتم اما او هم طرف بهرام را گرفت و گفت؛ «خوب نیست برای هر چیز بیارزشی زندگیات را به هم بزنی.» به آن خانم زنگ زدم و خواهش کردم پایش را از زندگی ما بیرون بکشد. او هم موضوع را به همسرم گفته بود و همان شب دعوای مفصلی در خانه ما راه افتاد. دو سال تمام با هم بحث و مجادله داشتیم اما بهرام حاضر نبود آن زن را اخراج کند. پدرم هم دائم میگفت مراقب باش در فامیل آبروریزی نشود. با این حال یک کلمه هم به همسرم اعتراض نکرد. میخواستم قهر کنم و به خانه پدرم برگردم اما به خاطر آینده فرزندمان کوتاه آمدم و تحمل کردم. حضور آن زن مثل خوره به جانم افتاده بود و متوجه اصرار بیدلیل بهرام برای اخراج نکردن آن زن نمیشدم. بهرام کم کم شروع به ساخت ویلایی در شمال کرد و خیلی از شبها به بهانه رسیدگی به ویلا به خانه نمیآمد. زندگیام ذره ذره داشت از بین میرفت. از یک طرف خانوادهام حمایتم نمیکردند و از طرف دیگر بهرام اهمیتی به من نمیداد. تمام عشقم شده بود دخترم. بالاخره یک روز دلم را به دریا زدم و به حالت قهر به خانه پدرم برگشتم. بهرام هم تا چند ماه به سراغم نیامد به محض اینکه خانوادهام فهمیدند میخواهم طلاق بگیرم، پدرم پا پیش گذاشت و با بهرام صحبت کرد. بهرام هم گفت مشکلی ندارد که من به خانه برگردم. اما رفتن من هیچ چیزی را عوض نکرد و در روی همان پاشنه میچرخید. یک ماه بعد برگشتم. حالا دو سال است که خانه پدرم هستم. بهرام هم یک روز در هفته دخترم را میبیند و با من کاری ندارد. پدرم گفته اگر طلاق بگیرم در خانهاش جایی ندارم، بهرام هم گفته طلاقم نمیدهد... در وضعیت بدی گرفتار شدهام. به نظر شما مردی که دو سال همسرش را رها کند، اهل زندگی است؟»
زن سالمند سری تکان داد و جواب داد:«چه عرض کنم؟ اما به نظرم بهتر است با کمک بزرگترها مشکل را حل کنید.»لادن نگاهی به در دادگاه خانواده که تازه باز شده بود انداخت، مشخص بود که جلسه رسیدگی به پایان رسیده است. بلافاصله بلند شد و به سمت در شعبه رفت. قبل از آن به زن سالمند گفت:«پدرم نه به دادگاه میآید نه با بهرام حرف میزند. اجازه هم نمیدهد هیچ کسی از مشکل ما باخبر شود... آخرین بار که با شوهرم حرف زدیم گفت تمایلی به ادامه زندگی ندارد، اما جرأت ندارد جلوی پدرم حرف طلاق بزند. حالا دادخواست تمکین داده. آمدهام از قاضی بپرسم اگر باز هم به خانه برگردم و شوهرم به من بیتفاوت باشد باید چه کار کنم؟ من یک انسانم و نباید مثل آشپز و کارگر خانه یا پرستار بچه با من برخورد کند.» سپس راهش را کشید و به سمت شعبه 264 رفت. قاضی «غلامحسین گلآور» که مشغول رسیدگی به پروندهای بود به زن جوان اجازه داد بنشیند. لادن سلام کرد، ابلاغ را نشان داد و گفت:«آقای قاضی، ماجرای ما درست از 8 سال پیش شروع شد...»