یک لحظه عصبانیت کار دستم داد

 تاکسی از شیب بزرگراه بالا می‌رفت و نسیم ملایم و گرم تابستانی از پنجره خودرو صورتم را می‌نواخت. حالا بعد از سال‌ها تحمل بیماری افسردگی و بستری شدن در بیمارستان، روزهای خوب سلامتی را حس می‌کردم. دکترها اما می‌گفتند باید تا مدت زیادی داروهای اعصاب و ضد افسردگی مصرف کنم ولی دیگر توهمات و فشارهای عصبی گذشته را نداشتم. چند وقتی بود که قرص هایم را نیز کنار گذاشته بودم. تمام فکرم پیش جشن عروسی بود که در پیش داشتیم.تنها دو روز مانده بود تا به فرشته رؤیاهایم برسم. بعد از مدت‌ها، احساس سرخوشی و شادابی می‌کردم. وقتی می‌دیدم مادرم که پا به پای من در رنج و بیماری ام شریک و همدم بود؛ با چه شور و شوقی بساط عروسی‌ام را مهیا می‌کرد؛ همه چیز قشنگ به نظر می‌آمد. دو نفر جوانی که کنار من نشسته بودند مدام به پشت سر و اطراف نگاه می‌کردند و خیلی نگران بودند. به یاد روزهای سخت بیماری خودم افتادم که دائم فکر می‌کردم کسی در تعقیبم هست و مدام در توهم و فشارهای عصبی بودم. با خود گفتم شاید اینها هم مثل من بیمار باشند. راننده تاکسی بسرعت از آخرین ثانیه‌های چراغ سبز استفاده کرد و از چهارراه رد شد. دقایقی بعد خودروی گشت انتظامی آژیرکشان به ما نزدیک شد و به راننده دستور توقف داد. دو مأمور قوی هیکل با اسلحه به سمت تاکسی آمدند و با صدای بلند از ما خواستند پیاده شویم. یکی از آن دو جوانی که کنار من بود در هنگام پیاده شدن پا به فرار گذاشت و مأمور دیگر بدنبالش دوید. همان‌طور که پیاده می‌شدم دیدم که جوان فراری در یک لحظه با پشت پای مأمور به زمین خورد و بلافاصله دستبند به دستانش قفل شد. من گیج و مات به صحنه‌هایی که مثل فیلم‌های سینمایی بود ناباورانه نگاه می‌کردم. مأمور دیگر با داد و فریاد ما را از خودرو بیرون کشید ولی نمی‌فهمیدم چه می‌گفت و اصلاً چرا ما را پیاده کردند. دست‌های‌مان را بالا گرفته بودیم. همان مأمور از ما خواست دست‌های‌مان را روی خودرو بگذاریم. رفتار و لحن تند مأمور پلیس باعث شد در یک لحظه کنترلم را از دست بدهم. برگشتم و روبه روی مأمور ایستادم. با عصبانیت بر سرش فریاد زدم به چه حقی من را می‌زنی؟ اما همین کافی بود تا بر دست من هم دستبند بزنند. سه نفر ما را دست بسته سوار خودرو کرده و به کلانتری بردند. اصلاً نمی‌دانستم چه شده و چرا با ما چنین می‌کنند.  به سالن کلانتری که وارد شدم دیگر تحملم را از دست دادم و شروع کردم به داد و فریاد. مرا به بازداشتگاه موقت کلانتری بردند. بدنم می‌لرزید و از عصبانیت شدید دست‌ها و سرم را به دیوار می‌کوبیدم.چند ساعتی در بازداشتگاه با بی‌قراری سپری شد. یکی از سربازان کلانتری برایم قدری آب آورد. به آرامی گفت: خماری اومده به سراغت؟ برایش توضیح دادم که اشتباهی مرا گرفته‌اند. او لبخند تلخی زد و سری تکان داد. از او خواهش کردم تلفن همراهم را برای چند دقیقه در اختیارم بگذارد تا به خانواده‌ام اطلاع دهم. وقتی شماره خانه را گرفتم پدرم تلفن را برداشت با صدای لرزانی به پدرم گفتم در کلانتری هستم و زود بیاید. طولی نکشید که پدر وبرادرم خودشان را به کلانتری رساندند. افسر بخش مرا برای ملاقات نزد پدر و برادرم برد. پدرم با چشمانی اشک بار به من گفت: پسرم چه بلایی سر خودت و ما آوردی تو فقط دو روز دیگر به عروسی ات مانده حالا ما چه باید بکنیم. برادرم کوروش از من خواست ماجرا را برایش توضیح دهم. به او گفتم: من هیچ کاری نکردم ولی نمی‌دانم چرا بازداشت شده ام. از من پرسید که با آن دو جوان چطور آشنا شدم. گفتم: من تا به حال آنها را ندیدم و اتفاقی در تاکسی کنارهم قرار گرفته بودیم. کوروش برایم توضیح داد که آن دو نفر مواد فروش هستند و مأمورها در تعقیب‌شان بودند و به همین خاطر دستگیرشان کردند و شک دارند که من هم با آنها همدست باشم. علاوه برآن به جرم مقاومت و توهین به مأمور دولت  بازداشت شده ام. در آخر به من گفت: مگر دکتر نگفته بود که قرص هایت را باید ادامه دهی چرا بدون دستور پزشک قرص هایت را قطع کردی؟ شاید اگر قرص هایت را خورده بودی عصبانی نمی‌شدی و می‌توانستیم خیلی راحت تر آزادت کنیم ولی حالا جرمت سنگین‌تر شده. ساختمان دو طبقه کلانتری دور سرم چرخید و تمام آرزوهایم مانند حبابی بالای سرم پرواز می‌کرد.  کوروش برادرم که تازه داشت فارغ‌التحصیل رشته حقوق می‌شد دست مرا گرفت و به گوشه ای دورتر از پدر برد. با لحن تلخ و آمرانه ای گفت: اوضاع خیلی بده، هر چی میگم باید خوب گوش کنی وگرنه حالا حالاها باید اینجا بمونی. با التماس از او خواستم هرکاری بگوید انجام می‌دهم؛ فقط کاری کند تا آزاد شوم. او به آرامی از من خواست که دیگربه هیچ وجه با مأمورها درگیر نشوم و اگر سؤال کردند بگویم من هیچ ارتباطی با آن دو جوان خلافکار نداشتم و تا به حال هم هیچ موادی مصرف نکردم. در آخر به من قول داد تمام تلاشش را بکند تا بی‌گناهی ام را به رئیس کلانتری ثابت کند.  مرا به اتاق بازداشتی‌ها بردند. سیاهی شب پرده انداخته بود که کوروش باز به ملاقاتم آمد. با رئیس کلانتری صحبت کرده بود با وجودی که برای رئیس کلانتری بی‌گناهی‌ام محرز شده بود ولی به خاطر اینکه پرونده تشکیل شده بود و آمار پرونده‌ها قبل از ظهر به دادسرا ارسال می‌شد؛ دیگر کار از کار گذشته بود. اگر زودتر به خانواده‌ام اطلاع می‌دادم و آنها تا قبل از ظهر می‌رسیدند و پرونده‌ام به دادسرا منتقل نمی‌شد در همان مراحل اولیه می‌توانستیم با یک تعهد ساده و گرفتن رضایت از مأمورانی که ناخودآگاه  به آنها توهین کرده بودم؛ مسأله فیصله پیدا می‌کرد. شب را بناچار در کلانتری گذراندم. اول صبح من و آن دو جوان را با خودروی کلانتری به دادسرا بردند. پدر و برادرم هم به‌دنبال ما آمدند. وقتی در مقابل قاضی قرار گرفتم پاهایم می‌لرزید و توان صحبت نداشتم. با تحقیقات قبلی، جرم مواد فروشی آن دو نفر محرز شده بود. قاضی رو کرد به من و پرسید: تو تا به حال سابقه کیفری نداشته ای چرا با مأمورها درگیر شدی؟ در همین لحظه پدرم وارد اتاق قاضی شد. او به زحمت توانسته بود خود را به آنجا برساند. با لحن خواهشی به قاضی توضیح داد: پسرم بیمار است و به خاطر اینکه چند روز قرص‌هایش را کنار گذاشته دچار عصبانیت شده و بدون قصد مرتکب اشتباه و توهین به مأمورها شده، مدارک پزشکی‌اش هم موجود است ولی حالا پشیمان است. به خاطر شرایط حساسی که دارد؛ دو روز دیگر عروسی اش است و تقاضای بخشش و رأفت داریم.

قاضی، پدرم را برانداز کرد و گفت: یک هفته مهلت می‌دهم تا مراسم عروسی پسرت را برگزار کنید ولی باید سند بگذارید. بعد از آن باید پسرتان به بازداشتگاه برود. محکومیتش 2 سال حبس و 74 ضربه شلاق است ولی چون سابقه ندارد مشمول تخفیف شده و باید 2 ماه حبس بکشد.حالا از آن واقعه یک ماه می‌گذرد و یک ماه دیگر آزاد می‌شوم. همسرم ندا منتظر برگشتنم است. هر چند اتفاق تلخی بود ولی میله‌های زندان درسی دیگر به من آموخت اینکه زود عصبانی نشوم و  واکنش نشان ندهم.
+20
رأی دهید
-2

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.