رکنا: مدام چشمانش از اشک پر و خالی می شود. یک دنیا حرف برای گفتن دارد. یک دنیا حرفهای ناگفته و بغضهای فروخورده، به دنبال سنگصبوری می گردد که بغض فروخوردهاش را بشکند و از دلتنگیهایش بگوید.
از سرنوشت تلخی که روزگار برایش رقم زده است. همراه همسر و یکی از 3 فرزندش به دفتر رکنا آمده است. نوزادی که 27 سال پیش سر راه گذاشته شده حالا خود مادر شده است و 3 پسرهفت، پنج و سه ساله دارد. گویی هر ذره از وجودش در جستوجوی پدر و مادر به سویی پرکشیده و او را حیران و پریشان زندگی کرده است.
از روزی که فهمیده پدر و مادر فعلی اش خانواده واقعی اش نیستند تمام زندگی برایش علامت سوالی شده که دنبال جواب آن ها می گردد. مدام در ذهن خود تصویر پدر و مادر واقعی اش را مجسم می کند و به دنبال آن ها به خیلی جاها سر زده است.
هیچ کس نمیداند چه اتفاقی افتاده که مادر پریسا تصمیم گرفته دختر دلبندش را از خود دور کند. همه می دانند که عاطفه مادری قوی ترین حس دنیا است اما آیا روزگار چنان بر مادر پریسا سخت گرفته که او مجبور شده از جگرگوشهاش بگذرد و در غروب روز 12 فروردین سال 1368 او را که نوزاد حدودا سه ماهه ای بوده در پتوی زرشکی رنگ زیبایی بپیچد و مقابل بیمارستان اکبرآبادی به یک پرستار بسپارد؟ پتوی زرشکی و شیشه شیر کوچکی که بعد از این همه سال پریسا آن را با چنگ و دندان نگه داشته است. پتو و شیشه شیری که بر اثر گذشت زمان رنگش هم حتی زرد شده است.این ها تنها نشان از مادر پریسا هستند که با خود همراه آورده تا بلکه این نشانه های کوچک بتواند کور سوی امیدی برای یافتن پدر و مادر واقعی اش باشند. یادگاریهایی که پریسا آنها را از جان بیشتر دوست دارد و راز آن شب تلخ را در دل خود نهفته دارند. اما وقتی از آن روز که برایش تعریف کرده اند می گوید مدام به گریه می افتد و اه می کشد.
پرستاری که در حال خروج از بیمارستان بوده، زنی را دیده که قصد داشته بچهاش را نزدیک در بیمارستان بگذارد و برود. در همان لحظه به یاد هوویش میافتد که از داشتن بچه محروم بوده و با خود میگوید این بچه هدیه خداست و حتماً میتواند رنگ شادی و خنده را به خانه هوویم برگرداند. به زن نزدیک میشود و وقتی متوجه نیت زن شده و خواهش میکند دختربچهاش را به او بسپارد. زن هم که قصد داشته نوزادش را رها کند با خود فکر می کند چه کسی بهتر از این پرستار و موافقت میکند دختر کوچکش را به آغوش پرستار بسپارد و برود.
با ورود پریسا به خانه هوو رنگ خاکستری زندگی آن ها به رنگ شاد تبدیل می شود. پریسای قصه ما دو اسم دارد و آن یکی اسمش نیز سمیه است. نام پریسا را این خانواده ای برایش انتخاب می کنند. بعد از دو شب متوجه می شوند که مادر پریسا پشیمان شده است و به دنبال نوزاد خود به بیمارستان مراجعه کرده است. مادر خوانده پریسا تقاضا می کند که نوزاد را به مادرش برگردانند اما زن پرستار خود را از مادر پریسا پنهان می کند و حتی یک ماه هم از بیمارستانی که کار می کرده مرخصی می گیرد تا مادر پریسا از دیدن وی نا امید شود.
خودش از زندگی اش بسیار راضی بوده تا اینکه این راز را یک باره در سن هجده سالگی بعد از خوانده شدن خطبه عقد از زبان همسرش می شنود، و یک باره تمام زندگی رنگی و شادش به علامت سوالی بدل می شود که تا به امروز کسی نتوانسته جوابی برایش پیدا کند.
پریسا(سمیه) خودش را یک نوزاد رها شده نمی بیند و نمی خواهد در مورد پدر و مادرش قضاوت کند. نمی خواهد هیچ وقت آن ها را سرزنش کند فقط می خواهد در آغوششان بگیرد و ببوسد.
پریسا فروغی امروز با کولهباری از امید و دست یاری به دفتر رکنا آمده تا با کمک همه خوانندگان عاطفه گمشده، بتواند به این جدایی پایان دهد و لذت حضور در جمع خانواده واقعی اش را درک کند.
اگر از سرنوشت این زن اطلاعی دارید می توانید با دفتر رکنا با شماره 23051478-021 تماس بگیرید.