چند دقیقه از ظهر گذشته بود که مردی با موهای سفید وارد شعبه 264 دادگاه خانواده شد و مقابل قـــــــاضی «غلامحسین گل آور» ایستاد. لباس آراسته ای بر تن داشت اما تن خمیدهاش حسابی جلب نظر میکرد. مدارکی در دست داشت که مشخص میکرد به دنبال مهریه دخترش -لاله- آمده است. دختر جوانش حدود یک سال پیش به قتل رسیده و دامادش به عنوان مظنون اصلی، فراری بود.
قاضی که مشغول بررسی پرونده طلاق زوج جوانی بود، آن را بست و پرونده مطالبه مهریه «لاله» را باز کرد.چند دقیقه بعد هم رو به مرد سالخورده گفت:«به خاطر دخترتان تسلیت میگویم. سن و سالی هم که نداشته!»
مرد سالخورده که خودش را «رحمت» معرفی میکرد، گفت:« دخترم فقط 15 سال داشت که ازدواج کرد. از قدیم گفتهاند دختر باید با لباس سفید عروسی به خانه بخت برود و با کفن سفید برگردد. اما من اصلاً دلم نمیخواست دخترم چنین سرنوشتی پیدا کند... »بعد هم دستش را جلوی چشم هایش گرفت تا قاضی متوجه جاری شدن اشکهایش نشود. قاضی از بغض صدای پیرمرد متوجه حالش شد. چند لحظهای سکوت اتاق را فرا گرفت. قاضی لیوان آبی به او تعارف کرد و گفت:« خدا رحمتشان کند.انگار دخترتان را خیلی دوست داشتید....»
مرد سالخورده همانطورکه سعی میکرد به خودش مسلط باشد، ادامه داد:«دخترم دردانـــه ام بود. خیلی دوستش داشتم و دلم میخواست درسش را ادامه دهد و برای خودش صاحب اسم و رسمی شود. اما یک خواستگار سمج اعصاب و آسایش ما را گرفته بود. راستش من وضع مالی خیلی خوبی دارم. از جوانی سخت کار کردهام و حالا یک شرکت بزرگ خرید ضایعات فلزی دارم. به خاطر شغل و درآمد خوبم، دخترانم خواستگاران زیادی داشتند. یکی از این جوانها در محله قدیمی ما مغازه نجاری داشت و یک سال تمام هر ماه به خواستگاری دخترم میآمد. در حالی که دخترم فقط 15 سال داشت. هر چه میگفتیم لاله میخواهد درسش را ادامه دهد گوشش بدهکار نبود. میگفت خودم کمکش میکنم به دانشگاه برود.و...
خلاصه آنقدر گل و شیرینی و هدیه آورد و پس فرستادیم تا اینکه بالاخره همسرم به این وصلت راضی شد. من هم برای اینکه سنگی انداخته باشم که نتواند بردارد؛ اعلام کردم باید برای دخترم 1000 سکه و 50 مثقال طلا به علاوه سه دانگ از یک آپارتمان بزرگ مهریه در نظر بگیرد. اما این جوان با آنکه 12 سال از دخترم بزرگتر بود قبول کرد و زندگی آنها شروع شد.
اما چند ماه بعد از شروع زندگی مشترک، از دخترم شنیدم که شوهرش معمولاً دیر به خانه میرود و بعضی شبها هم اصلاً در خانه نیست. وقتی از دامادم دلیل رفتارهایش را پرسیدم و نصیحتش کردم؛ جواب داد برخی شبها در کارخانه برادرش کار میکند. در حالی که من تحقیق کرده بودم و میدانستم شبها در یک خانه مجردی با دوستانش خوشگذرانی میکند. او آدم مسئولیت پذیری نبود وبه همین خاطر دخترم خیلی اذیت شد. حتی وقتی بچه دار شدند بازهم اخلاقش عوض نشد. با این حال سعی میکردم با نصیحت کردن،زندگی شان حفظ شود. در چند سال اخیر دامادم شغل و کارش را رها کرده بود و خرجی هم نمیداد. برای اینکه دخترم به سختی نیفتد او را حسابدار شرکتم کرده بودم و ماهی 20 میلیون تومان حقوق میدادم. دلم میخواست دخترم کمبودی را حس نکند. اما دخترم پول هایش را پسانداز کرده بود تا در آینده بتواند زندگی خودش و نوهام را تأمین کند. تا چند ماه قبل از آنکه دخترم کشته شود یک میلیارد تومان در حساب بانکیاش پول داشت. دامادم این موضوع را فهمیده بود و از دخترم پول قرض خواسته بود، اما دخترم که میدانست شوهرش خیلی زود پولها را به باد خواهد داد مقاومت کرده بود. با این حال دخترم را به طلاق و گرفتن نوهام تهدید کرده بود.
یک روز دامادم را به کناری کشیدم و 50 میلیون تومان به او دادم تا کاری به زن و بچهاش نداشته باشد. پیشنهاد کردم کسب و کار آبرومندی راه بیندازد و دست از عیاشی بردارد. افسوس که پول را گرفت اما به قولش عمل نکرد. مدتی بعد دوباره از دخترم 100 میلیون تومان خواسته بود اما وقتی با جواب منفیاش روبهروشده بود او را تهدید به مرگ کرده بود. هیچکس باور نمیکرد این آدم به خاطر پول زنش را بکشد. درست یک سال قبل بود که یک روز جمعه، سر پول گرفتن با دخترم دعوا کرده بود. صبح زود به نوهام گفته بود به پارکینگ برود و ماشین را روشن کند. چند دقیقه بعد خودش پایین رفته بود و نوهام را تا مدرسه رسانده بود. نوهام بعد به ما گفت؛ پدرش در ماشین به او گفته باید مواظب خودش باشد. عادت داشتم هر روز صبح به دنبال دخترم میرفتم تا با هم به شرکت برویم. اما آن روز دخترم در را باز نکرد. هر چه به تلفنش زنگ زدم کسی جواب نداد.به مدرسه نوهام رفتم و کلیدهای خانه را از او گرفتم و وقتی بالا رفتم دخترم را غرق در خون توی رختخوابش دیدم...»
رحمت دوباره به گریه افتاد، دستمال سفیدی از جیب اش بیرون آورد و به چشمانش کشید. لحظهای درنگ کرد و ادامه داد:«از آن روز اگر شما دامادم را دیدید من هم دیده ام. انگار آب شده و رفته توی زمین. هنوز که هنوز است نتوانستهاند پیدایش کنند.»
قاضی مرد سالخورده را به صبوری دعوت کرد و گفت:«نگران نباشید. خون دخترتان دامن او را خواهد گرفت و به چنگ عدالت گرفتار خواهد شد.»
رحمت با تکان دادن سر حرف قاضی را تأیید کرد و ادامه داد:«از وقتی شنیدهام که میتوانم مهریه دخترم را از این مرد یا خانوادهاش بگیرم، آرام و قرار ندارم. میدانم که او شریک کارخانه برادرش بوده و سه دانگ از خانهای که دخترم در آن زندگی میکرد متعلق به همین مرد است. میخواهم مهریه سنگین دخترم را تا ریال آخر بگیرم... من وضع مالی خوبی دارم، اما میخواهم این مهریه را بگیرم و خرج امور خیریه کنم ولی به نام دخترم...»
در ادامه قاضی گل آور مطالبی را در پرونده نوشت و از مرد سالخورده خواست مدارکی را که نشان دهنده اموال و دارایی همسر دختر است به دادگاه ارائه کند تا رأی خود را صادر کند. سپس از رحمت خواست زیر برگهها را امضا کند. او برگهها را امضا کرد و به طرف در خروجی رفت. اما قبل از آن ایستاد و رو به قاضی گفت:«کاش طلاق دخترم را گرفته بودم. کاش اصرار نمیکردم مدارا کند. کاش به آن زودی شوهرش نمیدادم.»و...